عکس : فاروق قادری آذر
روایت: ناصر فکوهی
نوشتههای مرتبط
ایراسوگرافی/ مسابقه عکاسی در حوزه اجتماعی، اسفند ۹۸
پشت دیوارهای کهنه و رنگ و رو رفته و ویرانه، دخترکی به آیندهای مینگرد که در کار نیست. مردان همهجا را اشغال کردهاند و در هم میآمیزند. زندگی جایی میان این مردان ِ مبهم، پشت ِ عینکهایشان گم شده است. به جایی نگاه نمیکنند؛ جز به افقی دوردست که به نظرشان هراسآور میآید. یک مرد جوان با عینک دودی، یک مرد پیر با عینک ذرهبینی. و مردان دیگر نه تصویری روشن دارند، نه هویتی؛ پشت به دوربین یا رو به دوربین، جایگاهی در واقعیت ندارند. هرچند هر یک سهمی از خشونت و قدرت را با خود حمل میکنند. چشمان دخترک نگران و اندوهبار است. شاید فکر میکند اگر یک مرد میبود زندگیاش چه رنگ و بویی داشت. تصویر روشن و دقیق او که برغم دیوارها در بالاتر از هیاهوی ساکت و مغشوش مردان قرار گرفته، گویای امیدی است که میتوان به نجاتبخشی زنان برای بنبست اجتماعی داشت. هرچند این نجاتبخشی برای خود آنها با رنجهایی بزرگ همراه باشد و با حیرتی که از خود و از زندگی خود در پشت دیوارهای سنگین دارند. زندگی چیزی است همچون همین دیوار، مردان مبهم این سویش و دخترک جوان ِ پُررنگ ِ سیاه پوش در آن سویش. جهان باز میایستد، دیوارها فرومیریزند، عینکها با بخار ِ اشکها به تیرگی میکشند و سرانجام از راه میرسد.