انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

فمینیسم (بخش اول): آغاز فمینیسم و جنبش چپ

در این مجموعه از گفتارهای عمومی، به موضوع «فمینیسم» در نسل‌های گوناگون آن از اواخر قرن نوزدهم تا امروز خواهیم پرداخت و طی چند جلسه در مورد فمینیسم چپ، فمینیسم راست یا بورژوازی، فمینیسم و نظریه‌های مرتبط با آن، انسان‌شناسی جنسیت بحث می‌کنیم تا در انتها به فمینیسم به عنوان یک جنبش اجتماعی برسیم.

نخست به مهمترین موضوع در این زمینه یعنی چیستی فمینیسم نظری بیندازیم. به این نکته توجه داشته باشیم که عموماً بسیاری از افراد برداشت‌هایی تقریبی و گاه نادرست از حوزه‌ها و مفاهیم علوم اجتماعی و انسانی دارند که می‌تواند ناشی از تجربه‌های زیستی و استفاده آن‌ها از منابع نه‌چندان معتبر علمی بوده باشد. به‌همین ترتیب، ذهنیت بسیاری افراد از فمینیسم نیز با اشتباه آمیخته و به‌گونه‌ای عامیانه شکل گرفته است. ذهنیت عامیانه – نه لزوماً به معنای منفی آن – ما را از فهم عمیق این جنبش چه در سرچشمه و چه در روند تاریخی‌اش باز می‌دارد. بنابراین بهتر است با نگاهی به تاریخ شکل‌گیری جنبش فمینیسم آغاز ‌کنیم، با این هدف که دریابیم این حرکت در پی‌آمد چه مباحث نظری و رویدادهای تاریخی شکل گرفت، تحول یافت و تعریف و بازتعریف شد.

مانند دیگر مباحثی که در گفتارهای عمومی پیش کشیده‌ایم اینجا نیز کمتر به ریشه‌های باستانی و کلاسیک موضوع نظر خواهیم داشت که البته این بدان معنا نیست که در دوران باستان چنین مباحثی مطرح نبوده‌اند، زیرا می‌بینیم حتی افلاطون نیز مبحثی را دربارۀ رابطه زن و مرد مطرح کرده است. اما در این گفتارها بیشتر به دورۀ معاصر نظر داریم، یعنی از انقلاب صنعتی در قرن نوزده و شکل‌گیری کشورهای جدید و دولت‌های ملی یا دولت ـ ملت‌ها تا امروز. بدین ترتیب مفهوم‌سازی و نظریه‌پردازی دربارۀ مفاهیمی تازه مانند دموکراسی، حکومت قانون، حقوق بشر، حقوق زنان، حقوق جانوران و حتی حقوق اشیاء (برای نمونه میراث فرهنگی) را می‌بینیم که فمینیسم و دفاع از حقوق زنان به‌مثابۀ بخشی از جامعه انسانی بخشی از این مفاهیم جدید است.

واژۀ فمینیسم از femina به معنای زن ریشه گرفته است. پسوند ism در فارسی گرایی ترجمه می‌شود. بنابراین فمینیسم در معنای تحت‌الفظی یعنی «زن‌گرایی»؛ اما منظور دقیق از فمینیسم مجموعه جنبش‌ها و نظریه‌هایی هستند که در دوران معاصر پیش کشیده شده‌اند و دغدغۀ اصلی‌‌شان برابری زن و مرد بوده است. فمینیست‌ها خواهان حقوق و حضور کُنشمند اجتماعی در جامعه به شکل برابر با مردان بوده‌اند. بنابراین، برابری جنسیتی یکی از مهم‌ترین مضامین فمینیستی به حساب می‌آمده است. مبارزه با هژمونی مردانه، سلطه مردانه بر زنان، تبعیض و فشار جنسی بر زنان از دیگر مضامین بنیادین فمینیسم بوده است.

در مراحل ابتدایی این جنبش، زنان حضور حداکثری و مردان حضور حداقلی در آن داشتند، اما در کشورهایی که رشد فرهنگی بیشتری کرده بودند و به همان ترتیب که رشد فرهنگی کشورها بالا می رود، حضور مردان در کنار زنان بیشتر و بیشتر می‌شود. بدین ترتیب شاهد بوده‌ایم که در نتیجه حرکت فمینیستی، در صد سال اخیر با توسعه‌یافتگی جوامع، به دلیل تغییر سبک زندگی و روابط میان‌کُنشی، نابرابری جنسیتی میان زن و مرد و گفتمان زن‌ستیز تا حد زیادی رو به کاهش گذاشته و ارزش بیشتری در گفتمان عمومی توسعه پیدا کرده است تا جایی که امروز موقعیت زنان در جامعه به شاخصی بنیادین و مورد تأیید سازمان ملل برای توسعه تبدیل شده است. هر اندازه موقعیت زنان در کشوری بهتر باشد، از حقوق بالاتری برخوردار باشند، بیشتر و با حقوقی با ثبات‌تر برای کنترل بدن، زندگی و سرنوشت خویش تصمیم بگیرند و تحت سلطه فرهنگ سنتی مردانه کمتری باشند، آن فرهنگ و کشور را توسعه‌یافته‌تر تلقی می‌کنند و برعکس. بنابراین عجیب نخواهد بود که در دو سر این ماجرا از یک سو افعانستان طالبان باشد و در سوی دیگرش دموکراسی‌های اسکاندیناوی.

در مقابل، هر چه زنان در نسبت با مردان از آزادی کمتری برخوردار باشند و در موقعیت آسیب‌پذیرتری قرار داشته باشند (و این در مورد حق زنان به سقط جنین و برخورداری از حضانت فرزندانش نیز صادق است) آن کشور در رده‌بندی توسعه پایین‌تر تلقی می‌شود. بدین ترتیب، زنان در برخی کشورهای آسیایی مانند افغانستان، پاکستان و…، برخی کشورهای آفریقای سیاه، آمریکای لاتین و مرکزی در بدترین موقعیت قرار دارند. این کشورها از نظر توسعه‌یافتگی نیز در وضعیت نامطلوبی هستند؛ در مقابل، زنان در کشورهای اسکاندیناوی بهترین وضعیت را دارند و می‌بینیم این کشورها در ردۀ توسعه‌یافته‌ترین کشورها رتبه‌بندی می‌شوند.

حال از خود بپرسیم: نابرابری میان زن و مرد از کجا ریشه گرفته است؟

یاکوب باخوفن[۱] حقوق‌دان، روزنامه‌نگار و زبان‌شناس سوییسی بود در سال ۱۸۶۱ کتابی با عنوان «حق مادری»[۲] نوشت که شهرت بسیار زیادی یافت. باخوفن بر اساس مطالعات خود روی اسطوره‌های یونانی، به‌خصوص اسطوره «آمازون‌ها»، که از سرزمینی اسطوره‌ای حکایت می‌کردند که در آن، زنان قدرت را در دست دارند و مردان در زیر سلطه ایشان زندگی می‌کنند یعنی شرایطی دقیقا معکوس با دنیای واقعی. باخوفن معتقد بود نشانه‌هایی مادی نیز از این اسطوره که برای نمونه بر ظروف باستانی دیده می‌شود، گویای وجود واقعی آن است. بدین ترتیب او این نظریه را مطرح می‌کرد که سلطۀ مردانه یک موقعیت «ثانویه» بوده است و از ابتدا وجود نداشته است. باخوفن معتقد بود در طول تاریخ، ابتدا، سلطۀ زنان بر مردان وجود داشته است و این موقعیت «اولیه» به حساب می آمده است که زنان بعدها آن را از دست داده و سلطۀ مردانه حاکم شده است.

البته مطالعات جدید و علمی در قرن بیستم به وسیله انسان‌شناسان از جمله انسان‌شناسان زن چون فرانسواز هریتیه[۳]، با تحقیقات علمی و مستند و بررسی تعداد بی‌شماری مردم‌نگاری بر جوامع موسوم به ابتدایی، نظریه باخوفن (و برخی از فمینیست‌های مارکسیست نظیر اولین رید که آن را تداوم بخشیدند) را کاملاً رد کردند و بر این نکته پا فشاری کردند که اساساً وجود چنین اسطوره‌هایی یا اسطوره‌های مشابهی چون «ایزد ـ بانوان» یعنی خدایان زن، به این معنا نیست که زنان برتری فیزیکی یا قدرت بر مردان داشته‌اند و بعدها قدرت از دست‌شان ستانده شده است. این تحقیقات نشان داده است که اساساً چنین پدیده‌ای امکان ظهور نداشته است. با وجود این، باخوفن بر موضوعی دست گذاشته بود که منجر به نوعی اندیشه‌ورزی نو از سوی زنان و در حوزۀ مسائل مربوط به زنان شد.

توجه شما را به تاریخ انتشار کتاب باخوفن یعنی سال ۱۸۶۱ جلب می‌کنم، یعنی چند سال پس از انقلاب ۱۸۴۸ و وقوع جنبش‌های انقلابی در سرتاسر اروپا که اغلب جنبش‌هایی چپ، ضد سرمایه‌داری و دموکراتیک بودند. پس از انقلاب فرانسه یک بار در سال۱۸۰۴ به وسیله ناپلئون بناپارت و بار دیگر در سال ۱۸۵۲ به وسیله لوئی بناپارت سوم (پس از کودتای ۱۸۵۱) تجدید سلطنت شد و جمهوری از کار بازداشته شده بود. جند سال پیش از این، ۱۸۴۸ نقطه عطف مهمی به شمار می‌آمد زیرا سراسر اروپا شاهد تغییرات بزرگ و سرنوشت‌ساز و انقلابی بود.

همچنین در این سال کتاب مهم دیگری نیز منتشر می‌شود. مارکس و انگلس در چارچوب انترناسیونال اول «مانیفست حزب کمونیست»[۴] را منتشر می‌کنند. این دو در مقابل جامعه سرمایه‌داری جامعه بدیلی را پیشنهاد می‌کنند که به نظر آن‌ها باید جامعه‌ پرمصیبت سرمایه‌داری که مردم زیر فشار زیاد آن سرکوب می‌شوند را از میان بردارد.

انگلس در کتاب دیگری که در همین زمان (۱۸۴۵) با نام «وضعیت طبقه کارگر در انگلستان»[۵] منتشر کرد نیز به همین موضوع اشاره می‌کند. این بدیل برای جامعه سرمایه‌داری، دولتی آرمانی است که باید دیکتاتوری پرولتاریا را اعمال کند تا جهان به سمتی پیش رود که در آن زحمت‌کشان زیر ستم نباشند. البته در همان‌زمان علاوه‌بر گروه‌های راست که مخالف این جنبش‌ها بودند، جنبش‌های چپ مانند آنارشیست‌ها هم فعالیت می‌کردند. به‌خصوص شخصیتی مثل باکونین[۶] و بعدها کروپوپتکین[۷] و دیگرانی چون پوپولیست‌های چپی چون نارودنیک‌ها[۸] و دیگران در روسیه با این جنبش‌ها به مخالفت برخاستند، با این باور که بدیلی که قادر باشد جهان بهتری را بسازد نمی‌تواند یک بدیل دولتی باشد. در «مانیفست حزب کمونیست» مارکس و انگلس بخشی را به موضوع خانواده اختصاص داده و نشان می‌دادند که زنان تحت ستم هستند.

بنابراین ظهور فمینیسم چپ بی‌دلیل نبود. شاید بتوان گفت کسانی که نظریه‌هایی چون عدم وجود سلطه مردانه در ابتدا و ستم بر زنان را می‌پذیرند پیش از هر کسی مارکس و انگلس هستند. دیگرانی که این را رد و برای جامعه بهتر جایگزین‌هایی چون آرمان‌شهر را پیشنهاد می‌دهند به فراموشی سپرده می‌شوند، به‌خصوص زیر فشار جریان‌های راست و چپ مارکسی. مارکس این عده را زیر سؤال می‌برد، و آن‌ها را، از جمله توماس مور[۹]، کامپانلا[۱۰]، اتین کاپه[۱۱]، شارل فوریه[۱۲]و ریچارد اووَن[۱۳] را «سوسیالیست‌های تخیلی» می‌نامد. این‌ها نیز به موضوع زنان حساسیت دارند و می‌گویند زنان باید از سلطه مردانه رهایی یابند. این افراد را به نوعی می‌توان زیر عنوان «فمینیسم چپ» قرار داد. البته کار این افراد بیشتر در سطح نظری باقی می‌ماند و به عمل نمی‌رسد. حتی وقتی به‌صورت تجربی برخی از این جوامع آرمانی را مانند جوامع فراماسون‌ها، جوامع تعاون‌گرای اووِنی و دیگران، در قالب‌های کوچک و حبابی می‌سازند هم دوام زیادی نمی‌آورند.

بر خلاف این افراد، طرفداران مارکس و انگلس شانس بیشتری برای تشکیل یک سیستم واقعی و دولتی دارند. در سال ۱۸۸۴، انگلس کتابی با عنوان «منشاء خانواده، مالکیت خصوصی و دولت»[۱۴] می‌نویسد. انگلس این کتاب را تحت تأثیر و به نوعی اقتباس از کتاب مورگان[۱۵] با نام «جامعه باستان»[۱۶] می‌نویسد که سال ۱۸۷۷ در آمریکا منتشر شده بود و بعد در انگلستان به دست انگلس می‌رسد. مورگان انسان‌شناس حرفه‌ای نبود، بلکه در دفتر کمک به سرخ‌پوستان کار می‌کرد و در آنجا این کتاب را بر اساس تحقیقاتی که بر جوامع سرخ‌پوستی انجام داده بود، می‌نویسد. او نظریه‌ای تطوری ارائه می‌داد و بیشتر بر منشاء خانواده و سیستم خویشاوندی تاکید می‌کرد. انگلس این کتاب را بر نظریۀ مارکسیستی ماتریالیسم تاریخی انطباق داد و نتیجه می‌گرفت که همه جوامع انسانی لزوما از مراحل مشخصی عبور می‌کنند.

مورگان مصداق‌ها و دلایل علمی را مطرح می‌کرد که مارکسیست‌ها ادعا می‌کردند دلایلی بر درست‌بودن نظریه آن‌ها یعنی ماتریالیسم تاریخی هستند. البته بعدها نظریات مورگان در مورد جوامع باستانی به شدت مورد تردید قرار گرفتند و نشان داده شد که او برداشت درستی از نظام خویشاوندی نداشته است. به هر صورت، در آن کتاب نیز این موضوع مطرح می‌شد. مورگان به نظریه باخوفن بازمی‌گشت، مبنی بر این که در آغاز بشریت یک مرحله نخستین، یعنی سلطه زنانه وجود داشته است. به باور او در گذشته‌های دور روابط جنسی از ضوابط خاصی پیروی نمی‌کرده است، از این رو، افراد پدر خود را نمی‌شناختند و هویت افراد بر اساس نیای مادری تعیین می‌شد. و به همین دلیل سلطه زنان بر مردان بیشتر بوده است.

بعدها انسان‌شناسان نشان دادند که این نه «مادرسالاری»[۱۷] بلکه «مادرتباری»[۱۸] است و مادر تباری لزوماً به معنای برتری وضعیت زنان و سلطه زن بر مرد نیست. بر اساس نظر بسیاری از این انسان‌شناسان، افرادی که در جوامع مادر‌تبار زندگی می‌کنند از یک سلطه مردانه تبعیت می‌کنند و این سلطه نه در تبار مذکر پدر، بلکه در تبار مذکر مادر است. اینجاست که واژه «دایی سالار» [۱۹] وارد زبان می‌شود. در جوامع دایی‌سالار سلطه مرد بر فرزندان خواهر بیشتر از سلطه مادر و پدر است. پس این سلطه همچنان سلطه‌ای مردانه است. ریشه اختلاف میان انسان‌شناسی فمینیستی و انسان‌شناسی جنسیت و فمینیسم در همین یافته است.

در هر صورت، میان مارکسیست‌ها این پیشینه وجود دارد که انگلس با نوشتن کتاب خود آن را تقویت می‌کند. پس از مرگ انگلس، در اواخر قرن نوزده و ابتدای قرن بیست، به‌خصوص در پاریس جنب‌جوش بسیار و جریان‌های انقلابی را می‌بینیم که درست پیش از جنگ جهانی اول (۱۹۱۸- ۱۹۱۴) آغاز می‌شوند و تا سال‌های ۱۹۱۸ تا ۱۹۴۰ یعنی وقوع جنگ جهانی دوم ادامه می‌یابند. در این سال‌ها، اروپای غربی، یعنی سوییس، آلمان، فرانسه و انگلستان شاهد ورود شمار بالایی از مهاجران، به‌خصوص مهاجران روس که از سلطه تزاری گریخته بودند به کشورهای خود هستند. در همین شرایط فمینیسم چپ شکل می‌گیرد و قوام می‌یابد.

در اواخر قرن نوزده انترناسیونال دوم تشکیل شد و در ابتدای قرن بیستم، یعنی سال ۱۹۰۷ یک انترناسیونال سوسیالیستی زنان به وجود آمد که شاید یکی از اولین نهادهای مهم فمینیسم چپ باشد. یکی از شخصیت‌های مهم در این انترناسیونال و از اولین چهره‌های شاخص انسان‌شناسی فمینیستی چپ کلارا تزکین[۲۰]، روزنامه‌نگار و فعال سیاسی بود. او از هواداران سرسخت مارکس بود و به پدیدۀ انقلابی بسیار دلبسته بود و در عین حال با لنین هم نزدیک بود که در این دوران در اروپای غربی در تبعید بود. به هر روی، در این کنگره مطالبات فمینیسم چپ مطرح شد و همان زمان خود را در مقابل جنبش‌های راستی که به فمینیسم بورژوازی شهره بودند، قرار داد.

این انسان‌شناسان فمینیست با وجود طرفداری از حقوق زنان، اصولاً سلطه مردانه را یک امر بورژوازی و حاصل قرن‌ها سلطه مردانه بر زنان می‌دانستند. از نظر آن‌ها این سلطه با سلطه طبقۀ حاکم بر طبقۀ محکوم نیز یکسان بود و بر آن انطباق داشت. آن‌ها بر این باور بودند که با روی کار آمدن دیکتاتوری پرولتاریا و انقلاب سوسیالیستی این تبعیض‌ها به‌کل رفع و موقعیت زنان بسیار بهتر خواهد شد. در آن زمان کسانی چون برنشتاین[۲۱] که از نظر فکری به آنچه امروز به سوسیال دموکراسی شهره است، نزدیک بودند و تفکر منطقی‌تری داشتند، باور نداشتند که انقلاب در کشورهایی چون روسیه ممکن باشد. اما نظر تبعیدی‌هایی مانند لنین و دیگران آن بود که در قدرت‌های بزرگ سرمایه‌داری مانند انگلستان یا فرانسه انقلاب ممکن نیست، بلکه باید این زنجیر را در ضعیف‌ترین نقطه‌اش گسست؛ و ضعیف‌ترین نقطه هم در کشورهایی چون روسیه بود. در حالی‌ که برنشتاین و دیگران باور داشتند که این منجر به فاجعه خواهد شد و امروز می‌دانیم که حق با آن‌ها بود.

پیش از انقلاب روسیه، بین سال‌های ۱۹۰۰ تا ۱۹۳۹ با وجود جنگ چهارساله، شاهد دوران پرشور و پرآشوبی هستیم. فاشیسم در همین دوره رشد بسیار زیادی کرد. نیروهایی که پیشتر نیروهای پایه‌ای کمونیسم بودند به صفوف فاشیست‌ها جذب شدند. فاشیست‌ها بین سال‌های جنگ اول جهانی تا سال ۱۹۲۲ گروه بسیار کوچکی بودند اما یکباره گسترش یافتند. دلیل اصلی این گسترش این است که موفق شدند از تحقیر آلمان در جنگ جهانی اول استفاده کنند و با یکی انگاشتن یهودیان با سرمایه‌داران مردم را با مضمون یهودستیزی بسیج کنند. امروز روشن شده است که خودشان، یعنی هیتلر و هوادارانش، به سرمایه‌دارهای آلمانی نزدیک بودند و اصولاً سرمایه‌داران در اکثر کشورهایی که به سمت فاشیسم می‌رفتند پایه‌های اصلی روی کار آوردن فاشیسم بودند تا با خطری مقابله کنند که از سوی کارگران و گروه‌های فرودست احساس می‌کردند.

باید توجه داشته باشیم که سال ۱۹۱۷، روسیه با انقلاب مواجه می‌شود، لنین قدرت را به دست می‌گیرد و اولین اقدام او خروج از جنگ است. بنابراین فاشیست‌ها متحدی بزرگ و تزاریسم را از دست می‌دهند، متحدی که یکی از پایه‌های قدرتمند بود و می‌توانست حکومت‌های مرتجع را در اروپا تقویت کند. از سوی دیگر، احتمال وقوع انقلاب‌های دیگر نیز تهدیدی محسوب می‌شد. سال ۱۹۱۹ در آلمان هم انقلاب می‌شود. اسپارتاکیست‌ها که رزا لوکزامبورگ[۲۲] و کارل لیبکنشت[۲۳] در رأس‌شان بودند، دست به شورش زدند اما دستگیر و به قتل رسیدند.انقلاب آلمان به شکست انجامید. پس از این رویداد است که آلمان دچار یک سیر قهقرایی شد که منجر به فاشیسم گردید.

فاشیسم یک گرایش ضد زنان است. زن‌ستیزی یکی از مهم‌ترین پایه‌های فاشیسم است و در چنین شرایطی تمام نگاه‌ها به شوروی جلب شد. شوروی به دریچه امیدی تبدیل شد برای مبارزه با فاشیسمی که تمام اروپا را، به جز انگلستان، فرا گرفت. این فاشیسم در پروپاگانداهای خود و در تمام بازنمایی‌های هنری، ادبی، سینمایی و نقاشی چهرۀ زنانه کلاسیک را تقدیر می‌کرد: یک زن روستایی سنتی، زنی که تنها باید همسر و مادر باشد و فرزندانش را سرباز بار بیاورد. گفتمان فمینیسم چپ طبیعتاً گفتمانی ضدّفاشیستی است. این گفتمان، فاشیسم را با بورژوازی یکی می‌داند که البته چندان درست نیست. مثل این است که اگر توتالیتاریسم چپ را با کل چپ یکی بدانیم هم در نظریه و هم در عمل در دام یک تقلیل‌گرایی غیرواقعی افتاده‌ایم. یکی‌دانستن لیبرالیسم و فاشیسم نیز نوعی تقلیل‌گرایی است. هرچند این‌ها اشکالی از مجموعه‌های کلان‌تر هستند. شکل افراطی و بیمارگون اندیشه چپ می‌تواند به‌نوعی توتالیرالیسم چپ باشد، مانند شوروی، چین، کره شمالی و کامبوج. شکل افراطی و تندروی اندیشه لیبرال هم ممکن است به توتالیتاریسم‌های راست بینجامد مانند: آلمان، ایتالیا، اسپانیا، پرتغال و در دهۀ ۱۹۷۰، آمریکای جنوبی یا کشورهای دیگر. بنابراین باید به تفاوت‌ها توجه کنیم.

اما هم اساس دیکتاتوری‌ها و توتالیتاریسم‌های چپ، هم اساس توتالیتاریسم‌های راست زن‌ستیزی است. هر چند این زن‌ستیزی دو گفتمان کاملاً متفاوت دارند. در گفتمان چپ، تأکید فمینیسم بر اِوِلین رید[۲۴] است که چندین کتاب‌ از او به فارسی ترجمه شده‌اند، اما نوشته‌های او فاقد ارزش علمی هستند و نمی‌توان به آن‌ها ارجاع داد. رید همان بحث‌های قدیمی مطرح‌شده در زمان انگلس را تکرار می‌کند، در واقع او نیز ادعا می‌کند که سلطۀ زنانه پیش از سلطه مردانه وجود داشته است.

انگلس در کتاب خود (منشاء خانواده…) دولت را نیز یک ابداع ثانویه می‌داند و باور دارد جوامع از ابتدا بدون دولت بودند و بعد دولت‌ها شکل گرفتند. در اینجا باید اشاره کنم که برخی جوامع انسانی به دولت می‌رسند و برخی نه. تمام جوامعی که از حدی بزرگ‌تر شده و جمعیت رشد می‌کنند اشکالی از دولتی (البته نه به معنای دولت مدرن) در آن‌ها شکل می‌گیرد. اصولاً در جوامعی که تراکم جمعیتی و انباشت سرمایه پایینی دارند، دولت شکل نمی‌گیرد. همچنین نظریه‌ای قدیمی که به افلاطون بازمی‌گردد ادعا می‌کند که خانواده مالک فرزندان نیست و باید آن‌ها را برای تربیت در اختیار جامعه بگذارد. بحثی که مارکس و انگلس در مانیفست و بعدتر انگلس در کتاب «منشاء خانواده…» مطرح می‌کنند نیز این است که تربیت کودکان باید به جامعه سپرده شود. برداشت مخالفان از این نظر «اشتراکی‌کردن زنان و خانواده» بوده که نادرست است. این موضوعات در دوران افلاطون نیز مطرح شده بود. واقعیت این است که بعدها جامعه به همان سمت حرکت کرد، اما به شکل منطقی و بر مبنای قانون. امروزه دیگر کسی مخالف فرستادن کودک خردسال خود به نهادهای حمایتی بیرون از خانواده نیست. البته باید دقت کنیم که این پدیده‌ای مدرن است و در آن زمان پذیرفتنی نبود و حتی تشکیل نخستین مدارس ابتدایی با مقاومت از سوی مردم مواجه شد.

اینجا باید نکته‌ای را روشن کنم. فمینیسم چپ از فمینیسم مارکسیسم جداست. فمینیسم مارکسیستی یک فمینیست بسیار تقلیل‌گراست که بر پایه نظریه و کتاب انگلس صورت‌بندی شده است. رفته‌رفته فمینیسم چپ رشد بسیار زیادی کرد و البته نه بر اساس نویسندگانی چون رید، بلکه به گمان من شخصیتی بسیار مهم چون سیمون دوبووار در اروپا، که در دهه‌های هفتاد و هشتاد قرن بیستم میلادی بر این جنبش تأثیر گذاشت. کتاب او با عنوان«جنس دوم»[۲۵] با اقبال بسیار گسترده‌ای مواجه شد. در این کتاب موضوعات مهمی مطرح شد، مانند آزادی زن، بدن زن، نقد سرنوشت محتوم مادری و همسری، مطالبه‌گری زنانه و رادیکال و در عین حال به دور از موضوعات قدیمی که رید و انگلس مطرح کرده بودند. بتی فریدن[۲۶] فعال سیاسی و روزنامه‌نگار نیز در آمریکا همین موضوع را پیش کشید. البته فریدن را شاید بتوان در جناح فمینیسم راست بررسی کرد.

لوس ایریگاره[۲۷] بلژیکی شخصیت مطرح دیگری است. او در سال ۱۹۷۷ مقاله‌ای نوشت با عنوان «این جنسی که یک جنس نیست»[۲۸]. این اندیشه غربی در مارکسیسم جدا از موضوع فمینیسم در سایر حوزه‌های اندیشه نیز وارد می‌شود. در سال‌های پس از جنگ شخصیت‌های مهمی چون لوکاچ[۲۹] و متفکران مکتب فرانکفورت و مکتب برمینگام را می‌بینیم که نطفه‌های اولیه نظری‌شان پیش از جنگ بسته شد اما پس از جنگ شکوفا شدند. همۀ این متفکران در آثار خود به بسیاری حوزه‌ها از جمله فمینیسم پرداخته‌اند.

شاید در حال حاضر برجسته‌ترین شخصیت در این جنبش فیلسوف آمریکایی و استاد نیواسکول نیویورک نانسی فریزر[۳۰] باشد. فریزر به رابطه و تفاوت میان جنس sex و جنسیت‌ gender می‌پردازد، نابرابری را صرفاً به تعدادی شاخص کلیشه‌ای جنسی محدود نمی‌کند، بلکه به ریشه‌های اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، و… توجه می‌کند. راهکارهای او نیز ساده‌انگارانه نیست. البته در حوزۀ جامعه‌شناسی هم اندیشه‌ورزی‌های موازی در این حوزه وجود دارد، مثلا مقاله مهم «آیا نسبت مؤنث و مذکر مانند نسبت طبیعت به فرهنگ است؟»[۳۱] نوشته شری اورتنر[۳۲] انسان‌شناس آمریکایی. در بحث انسان‌شناسی به آن‌ها خواهیم پرداخت.

انسان‌شناسی جنسیت از فمینیسم جدا می‌شود. فمینیسم هر چه بیشتر خود را در چارچوب یک جنبش سیاسی مطالبه‌گر زنانه تعریف می‌کند و با ذهنیت علمی فاصله می‌گیرد. در مقابل، انسان‌شناسی بیشتر خود را در نظام فرهنگی تعریف می‌کند. برای نمونه، بوردیو[۳۳] در کتاب «سلطه مردانه»[۳۴] که در سال ۱۹۹۸ منتشر می‌شود، از موضوعات کلیشه‌ای فراتر می‌رود، به ریشه‌های زن‌ستیزی و سلطه مردانه می‌پردازد و رابطه مردان و زنان را در یک میان‌کنش اجتماعی تحلیل می‌کند. او با توجه به ریشه‌ها، مفاهیم و روابط پیرامون زن‌ستیزی، راهکارهایی را برای رفتن به سوی جامعه‌ای که بی‌عدالتی نسبت به زنان کاسته شود ارائه می‌کند.

فمینیسم چپ همزمان با مشارکت در مطالبه حقوق زنان، خود را به نظام‌های دیگر مطالبه‌گرانه در حوزۀ برابری و مبارزه با بی‌عدالتی پیوند می‌دهد. در بیشتر نقاط جهان این فمینیسم در حال تبدیل به یک جنبش زنانه است. برای نمونه در آمریکا زنان از آغاز روی کار آمدن ترامپ جنبشی را برای دفاع از اقلیت‌ها و مهاجران به راه انداختند. این جنبش از سوی زنان هدایت شد، اما مطالباتش معطوف به زنان نبود.

در اینجا باید میان جنبش زنانه و جنبش فمینیستی تمایز قایل شویم. جنبش زنانه در عین حفظ هویت خود، هر چه بیشتر خود را به مفاهیمی چون «زنانه‌شدن جهان»، که نام مقاله‌ای است که ما نوشته‌ایم، نزدیک می‌کند. از نظر ما، زنانه‌شدن جهان یعنی نزدیک‌شدن انسان یا بازگشت انسان به هماهنگی با طبیعت. این مفهوم بیشتر یک آرمان روسویی است. امروزه در جهان جنبش‌هایی که خود را با نوعی مردستیزی می‌شناسانند هواداران چندانی ندارند.

به گمان من فمینیسم چپ در آینده در کل جنبش چپ بازتعریف خواهد شد. جنبش چپ نیز به نوعی معنای اولیه خود را از دست خواهد داد. به این معنا که در سوی دیگر حاکمانی هستند که منافع خودشان را حفظ می‌کنند، در این میان جنبشی وجود ندارد. در واقع، جهان در حال حرکت به سمت یک دوگانه است که در یک سو مردم هستند و در سوی دیگر اقلیت‌ها، به عبارت دیگر، یک درصد و نودونه درصدی که در آمریکا نیز به آن پرداخته‌اند. نودونه درصد از امکانات و فرصت‌های زندگی بهتر محروم هستند و یک درصد همه‌چیز را در اختیار دارند. این یک درصد از همه امکانات از جمله رسانه، سیستم‌های سرکوب نظامی، امنیتی و .. استفاده می‌کند تا منافع خود را حفظ کند. همین یک درصد هستند که معماری سیاسی جهان را در دست دارند و اجازۀ هیچ تغییر بنیادینی را نمی‌دهند. همین یک‌درصد تصمیم می‌گیرد کشوری مانند عربستان سعودی را که نظامی بسیار ارتجاعی است به رسمیت بپذیرد، اما کشورهای دیگری را به دلیل مخالفت با آن‌ها به رسمیت نشناسد و اجازه رشد و توسعه به آن‌ها ندهد.

آمریکا از دست‌کم پس از جنگ جهانی دوم سیاست ایجاد دیکتاتوری در بسیاری کشورها را دنبال کرده است، چون بر این باور بوده که نظام‌های دیکتاتوری بهتر از منافع آن‌ها دفاع می‌کنند. از سوی دیگر، گسترش دموکراسی منافع اقتصادی آمریکا را تهدید خواهد کرد. البته اکنون می‌دانیم که درست خلاف این سیاست اتفاق افتاده است. گرسنه‌نگه‌داشتن تمام جهان و سرکوب در نهایت به نتایج هولناک و اسف‌باری منجر خواهد شد. همین حالا در مورد کرونا شاهد هستیم که خود کشورهای غربی صدمات بسیار سختی را متحمل می‌شوند. چون کشورهای جهان سوم همیشه وضعیت بدتری داشته‌اند و این اتفاق چیز جدیدی نیست، اما چنین وضعیتی در اروپای غربی و آمریکا از تقریباً چهل سال گذشته و البته پس از ورشکستگی بزرگ اقتصادی دهه سی که به جنگ دوم جهانی نیز منجر شد، بی‌سابقه بوده است.

*گفتارهای عمومی/ شماره ۴۸ / فمینیسم چپ/ مارکسیستی/۱۹ فروردین ۱۴۰۰ / بخش یک و دو / درسگفتار ناصر فکوهی / آماده‌سازی برای انتشار، ویرایش نوشتاری و علمی: فاطمه نوروزی ـ تیرماه ۱۴۰۲

[۱] Jakob Bachhofen (1815- 1857)

[۲] Das Mutterrecht

[۳] Francoise Heritier (1933- 2017) انسان‌شناس و مردم‌شناس اهل فرانسه

[۴] Manifest Der Kommunistischen Partei (1848)

[۵] The Condition of Working Class in England (1845)

[۶] Mikhail Alexandrovich Bakunin (1814- 1876)

[۷] Peter Kropotkin (1842- 1921)

[۸] Narodniki

[۹] Thomas More (1478- 1535)

[۱۰] Tommaso Campanella (1568- 1639)

[۱۱] Etienne Cabet (1788- 1856)

[۱۲] Charles Fourier (1772- 1837)

[۱۳] Richard Owen (1804- 1892)

[۱۴] Der Ursprung der familie, des Privateigenthums und des Staates

[۱۵] Lewis Henry Morgan (1818- 1881)

[۱۶] Ancient Society

[۱۷] Matriarchy

[۱۸] Matrilinear

[۱۹] Avuncular

[۲۰] Clara Zetkin (1857- 1933)

[۲۱] Eduard Bernstein (1850- 1932)

[۲۲] Rosa Luxemburg (1871- 1919)

[۲۳] Karl Liebknecht (1871- 1919)

[۲۴] Evelyn Reed (1905- 1979)

[۲۵] Second Sex

[۲۶] Betty Friedan (1921- 2006)

[۲۷] Luce Irigaray (1930- )

[۲۸] This Sex Which is Not One

این مقاله یک‌بار در ایران با ترجمۀ رشیدیان در چاپ نخست کتاب «از مدرنیسم تا پسامدرنیسم» منتشر شد که در چاپ‌های بعدی از کتاب حذف شد.

[۲۹] Georg Lukacs (1885- 1971)

[۳۰] Nancy Fraser (1947- )

[۳۱] Is Female to Male as Nature is to Culture?

 این مقاله در کتابی به عنوان «دیدگاه‌های فمینیسم » در انجمن جامعه‌شناسی زیر نظر شهلا حجازی به فارسی منتشر شده است.

[۳۲] Sherry Ortner (1941- )

[۳۳] Pierre Bourdieu (1930- 2002)

[۳۴] La Domination masculine (1998)