انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

سیاحت و ماجراهای من در ایران (۱۰)

آرمین وامبری

برگردان خسرو سینایی

 

وقتی که از تنگه کوهستانی باریکی می گذشتیم، دیدم که همسفران ارمنی‌ام تفنگ‌هایشان را پُر می‌کنند و سلاح‌هایشان را آماده نگه می‌دارند و به من گفتند که:

«از اینجا به بعد دیگر تُرک‌های عثمانی را نخواهیم دید، زیرا تا مرز ترکیه ساکنان این مناطق فقط کُردها و ارامنه هستند و با کُردها باید فقط با زبان اسلحه صحبت کردو نامه سفارشی و خواهش و تمنّا در برابر آن‌ها کاری از پیش نمی‌برد.»

شب را در روستای «اشک الیاس» در منزل یکی از روسای کُرد به سر بردیم، و من تازه وارد شده و نشسته بودم که او شروع کرد با لاف و گزاف فراوان در مورد اصل و نسب خانوادگیش برایم صحبت کردن. خدا می‌داند که او اصل و نسبش را با چه کسانی مرتبط می‌دانست، افراسیاب، جمشید، کیخسرو و دیگر بزرگان دنیای باستان همه با او نسبت داشتند و وقتی که گمان کرد به اندازه کافی تعجب و احترام مرا برانگیخته، با همه گزافه‌گویی و خودستایی که داشت، شروع به تَلَکۀ مقداری تنباکو و شکر سفید از من کرد. مقداری از هر دو به او دادم. امّا چیزی نگذشته بود که سروکلۀ همسرش با سه چهار شازده کوچولو پیدا شد و هرکدام از آن‌ها مقداری شکر سفید از من خواستند.

چنانکه بعداً به من گفتند در این منطقه شکر سفید را دارویی برای چشم درد می‌دانند. سر سفره شام هم این مرد بلند مرتبه اشراف‌زاده راحتمان نگذاشت و آن‌قدر به کاسه غذایمان زُل زد که تعارفش کردیم. او هم مشغول خوردن شد و وقتی که من چند ماشالله نثار اشتهای فراوانش کردم با خنده گفت که همه فامیلش از این خصلت برخوردارند که البته خیلی باورکردنی بود، چون اگر آباء و اجدادش آن‌قدر پُرخوری نمی‌کردند، حالا او آن‌قدر فقیر نمی‌شد. جالب توجه است که این‌گونه تظاهر به اشراف‌زادگی که در اروپا به دلیل پیشرفت فرهنگ اجتماعی تقریباً خنده‌آور به نظر می‌آید، در آسیا هنوز رواج بسیار دارد، و در شرایطی که در آنجا نام خانوادگی و عناوین اشرافی به طور ارثی منتقل نمی‌شوند، این موضوع بیشتر تعجب‌آور است. از آنجا که برای ایستگاه بعدی راهی سخت در پیش داشتیم و بایستی از کوه ناامن «داگار» می‌گذشتیم، صبح زود از خواب بیدار شدیم. گمان می‌کردم تیر و طایفۀ اصیل صاحبخانه اشرافی‌مان هنگام حرکت ما هنوز در خواب باشند و خوشحال بودم که از گدا‌صفتی آزاردهنده آن‌ها در امان خواهم بود، امّا اشتباه کرده بودم با وصف آنکه هنوز تا طلوع صبح خیلی مانده بود، زن صاحبخانه که حتی شب هم حلقه بینی‌اش را برنداشته بود، با قشون بچه‌ها پیدایش شد. به هرکدامشان بایستی انعامی می‌دادیم و وقتی که ارزش انعام‌های داده شده را حساب کردیم، دیدیم که قیمت نان و شیر در کوهستان‌های کردستان برایمان گران‌تر از پایتخت فرانسه، تمام شده است.

صبحگاه ابری و تیره‌ای بود. قلّۀ کوه‌های دوردست را مه پوشانده بود و لباس نازک بهاری که من پوشیده بودم، سرمای مرطوب صبحگاهی بسیار محسوس بود. در چنین مواردی سواری کردن با سرعت زیاد خیلی به گرم‌شدن کمک می‌کند و گرچه اسب پیر و وامانده‌ای که سوارش بودم چندان برای این‌گونه کارها مناسب نبود، امّا بیچاره بود با هِی کردن و شلاق زدن من تا جایی که می‌توانستند بدود.
از آن ده، دو راهنمای محلّی را با خودمان بردیم، فکر کردیم راهزنان و ماجراجویان معمولاً از اهالی همان منطقه اطرافند، به همین دلیل راهنما‌ها را با چارپایانی که لوازم سفرو بارهایمان را حمل می کردند، پیشاپیش فرستادیم و به خودمان اجازه دادیم که در دامنۀ کوه چای صبخانه‌مان را بخوریم.
در آن ساعات سرد و نم‌آلود صبحگاهی این نوشیدنی انسان را خیلی سرحال می‌آورد و پس از آنکه چند فنجانی خوردیم، سرحال سوار اسب‌هایمان شدیم تا به آن‌ها که رفته بودند، برسیم. حدود نیم ساعتی سواری کردیم تا چارپایان بارکشی را که در آن سوی کوه به آرامی پیش می‌رفتند دیدیم. اشعۀ آفتاب پرده‌ای از مه را که مانع از دید می‌شد دریده بود. و من نمی‌توانستم پایین پایم فضایی را که در دامنه تپه گسترده شده بود ببینم.
ناگهان متوجه شدم که یکی از همراهان کُردمان با نگاهی وحشت‌زده به طرف چارپایان بارکش اشاره می‌کرد و به همکار دیگرش حرف‌هایی می‌زد که حاکی از نگرانی شدید بود. از او پرسیدم:«چی شده، چه خبر شده؟» بهجای جواب به طرفی اشاره کرد که خدمتکاران همسفران ارمنی من با چند نفر از صاحبان قاطر‌ها در حرکت بودند. نگاه که کردم، پشت تپه‌های سمت چپ و راست کُردهای مسلّحی را دیدم که سواره و پیاده با عجله به سوی قاطرهایی که اشیاء گرانقیمتی بارشان بود، هجوم می‌بردند.
ارمنی‌ها داد می‌زدند: «دزد، دزد». قره بگف – هفت‌تیرش را کشید و به تاخت پیش رفت و دوستش هم به دنبالش ، امّا من هرچه اسب پیرم را هِی کردم که به سرعت از تپه بالا برود فایده نداشت و سومین نفری بودم که به آن‌ها رسیدم. من کلاه نَمدی فینه‌ای به سر داشتم که یک علامت مسی به آن دوخته شده بود و مشخص کننده عنوان «افندی» من بود.
کُردها این علامت را از دور ندیده بودند، و وقتی که در مقابل همراهان وحشت‌زده من ایستادند، فریاد کشیدم: «اینجا چی می‌خواین؟»، پیرمرد یک چشمی که به سپر و نیزه و شمشیر و تفنگ مسلّح بود، جلو آمد و گفت: «افندی، دیروز ما گاومان را گم کردیم و تمام شب را دنبالش گشته‌ایم. شما آن را توی راه ندیدید؟».
جواب دادم: «عقب گاوت می گردی؟… فکر نمی‌کنم آن‌قدر بی‌شعور باشی که با این همه اسلحه دنبال گاوت بگردی . خجالت بکش… ریشتو برای این سفید کرده‌ای که با غارت و دزدی به کثافت بکشیش؟ … اگر ملاحظه سن و سالت را نمی‌کردم، همین الان میبردمت به بایزید نزد قائم‌مقام… دزد بی‌شرم!!».
حرف‌هایی که من زدم و توضیحاتی که همراهان کردمان دادند به آن گروه هشت نفره فهماند که سروکارشان با چه کسی است. دزدان از ارمنی‌ها و فارس‌هایی که بی‌حاصل نزد مقامات حکومتی شکایت می‌کنندچندان ترسی ندارند، امّا جرات نمی‌کنند چندان ترسی ندارند، امّا جرات نمی‌کنند به یک «افندی» یعنی یک افسر سلطان که مورد احترام همه است، حمله کنند؛ و همین طور هم شد که راهزنان پس از آن که جملات تهدید‌آمیز دیگری هم گفتم هر کدام به طرفی رفتند و پراکنده شدند.»

ادامه دارد…