انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

تن بارگی در دوره صفویه (۴)

اما، نکته طعنه آمیزِ مسئله اخته کردن بدن مردانه ، جهت نگهبانی کالبد‌های زنانه ، از این قرار است که به نظر می‌رسد تنها راهِ اسارتِ بدنِ زنانه ، مُثله کردنِ بدن خودِ مردان باشد ! مردسالاریِ عهد صفویه ، « بدن مردانه » خود را قربانی نگاه سلطه ‌جویانه ‌اش در « غیاب » خود می‌کند. جایی که نگاه مالکانه و بیمار مرد ، حضور ندارد تا نگهبان کالبد زنان خود در خانه ‌اش باشد ؛ بنابراین ، این موقعیت « غیاب » است که مرد سالاری عهد صفویه خود را بدان آویخته است . چرا که بیشترین همت و تلاش خود را صرف عدم حضور خود کرده است ! گویی تنها با در نظر داشتن موقعیت «غیاب» که متصل به اخته کردنِ بدن مردانه ‌‌‌ی مردی دیگر است ، دلش آرام می‌ گیرد و بدین ترتیب نگاه خود را به جای عضوِ اخته شده مرد خصی می‌نشاند و یا شاید هم بر عکس ! به هر حال اکنون غلام خصی‌شده ، همان چشم و گوش مرد ، با تمامی اقتدار مرد و آقای خانه در غیاب اوست . او نگاه امتداد یافته ‌ی مردسالاریِ عصر صفویه ا‌ست که خود را به مرحله ‌ی همواره « حضور » رسانده است . مرد خصی ( خواجه ) ، قدرتش را مدیون واگذاریِ بدن مردانه خود به جامعه مرد سالاری عصر صفوی است . تنها به این صورت است که مرد سالاری می‌تواند حاکمیت خود را عینیت بخشد و این عینیتِ بیمارگونه را تا حد دست ‌یابی به کالبد جسمانیِ مردی دیگر اما در عین حال از مردی افتاده‌ ی وی ارتقا دهد که همانا طلب جانشینیِ « خلع ید شده از قدرت مردانه ‌گی‌»‌‌ اش است. از دیدگاه اگزیستانسیالیستی ، تمایل مرد سالاری عصر صفویه به خصی کردن مردان ، جهت حفاظت از زنانِ اندرونی ، به نوعی وسواسِ برجسته سازی عدم حضورِ خود (غیاب) است . وسواسی که با الویت و اهمیت بیمار گونه به « عدم حضور »، نسبت به « حضور » خود خبر می‌دهد و آرام می‌گیرد. و در همان آن ، پرده از خشونتِ پنهان و بنیادینی بر می‌گیرد که ماهیت مرد سالاریِ بیمار گونه عصر صفویه را می‌سازد : ناتوانی در به تملک درآوردن وجودِ زنانه ‌ای‌ که به نظر می‌رسد هر چه هم او را تصاحب کند ، باز جدا و مستقل از او باقی می‌ماند. شاید بتوان گفت بیماریِ خشونت‌آمیز مرد سالاریِ این عصر ناشی از سر باز زدن از درک و پذیرش عدم امکان تصاحب جاودانه و ابدی است .

اما اشتباه است اگر تصور کنیم ایده‌ سلطه‌ جویانه مرد سالاری ، در بدن مردی عینیت خواهد یافت که بر مرد قربانی سروری می‌کند ؛ بلکه برعکس ، به دلیل پارادوکس نهفته در مسئله ، از آنجا که « مردسالاریِ » عهد صفویه ، برخاسته از معضلات روانشناختی و بیمارگونه ‌ای است که تنها می‌تواند در بدنِ نرینه‌ی قطع عضو شده آرام گیرد ، تمامی سلطه‌ جویی به سوی خواجه یا مرد خصی ‌ای سرازیر می‌شود که عضو مردانه ‌اش ، قربانیِ این خشونت شده است . از این ‌روست که معمولا خواجه ‌های حرمسراها از نفوذ و قدرت بیرحمانه‌ ای برخوردار بودند و زنان حرمسرا به شدت از آنان بیزار بودند ( ۲۱ ) ؛ او که در جامعه صفوی ، وجودش به موقعیت شیئی ‌واره یِ ( ۲۲ ) « نگهبانی » واگذار شده است، زنانی را کنترل و نظارت می‌کند که به خاطر آنها از سوی اقتدار فرهنگِ مسلط و متعارف جامعه ، به موقعیتی شیئی ‌واره تنزل کرده است، پس نا خود آگاه تمامی کوشش خود را (به عنوان مرد خصی، و فاقد توانایی کالبد جنسی مردانه) صرف اسارت زنان و تبدیل موقعیت‌ شان به چیزی نزدیک به خود ، یعنی شیئی ‌واره می کند. زنانی که برای کار مشخصی مورد استفاده قرار گیرند و از وضعیت وجودیِ خارج از کنترل ، به موقعیت شدیداً تحت کنترل تبدیل ‌شوند . اما در اینجا بر اساس گزارشات ، نکته بسیار مهمی وجود دارد که نمی توان آنرا نادیده گرفت زیرا از نافرمانیِ ولو پنهان این زنان خبر می دهد . با اتکاء به گزارشاتی از این دست ، مهم این نیست که در آن ایام نگاه مسلط و معمول در جامعه مبتنی بر فرهنگ مرد سالاری حتی نزد خود این زنان بوده ، مهم امکان وقوعِ نا فرمانی در این زنان است ( ۲۳) . چیزی که باعث می‌شده تا قشر خواجه ‌هایی خاص جهت مراقبت ، نظارت و کنترل‌ زنان در جامعه شکل گیرد و ناخودآگاه از مردسالارِ شیئ ‌واره ‌ای محافظت کند که با وجودی که خود قربانی ‌اش بوده ، به این موقعیتِ نظارت و کنترلی‌ اش دلبستگی پیدا کند . دلبستگیِ توأم با احساس مالکانه نسبت به زنانی که نسبت‌ به آن‌ها از قدرت اِعمال تنبیه و یا تشویق‌ برخوردار است ؛ زیرا پس از واگذاری کالبد مردانه ‌شان ( چه به زور و اجبار و چه به میل و اختیار ) ، این خواجه ‌سرایان هستند که از تمایلات بیمارگونه جنسیِ جامعه ی مردسالارِ صفوی محافظت و آن‌را نمایندگی می‌کند . خواجگان حرمسراها و اندرونی‌ های اشخاصِ سرشناس شهرها که از نظر اگزیستانسیالیستی ، « خود »‌ های مردانه‌ ای را نمایندگی می‌کنند که مهم ‌ترین و عمده‌ ترین تصویری که از خویشتن دارند ، « وضعیت غیاب‌شان » است .

وانگهی به لحاظ هستیِ اجتماعی ، دستاورد اقدام تحمیلیِ خواجه‌ کردن ، فقط به محرومیت‌ از زندگی جنسیِ مردان قطع عضو شده ( مطابق با طبیعتِ مردانه‌شان ) منتهی نمی‌شود ، چراکه با توجه به گفته شاردن ، موقعیت و جایگاهِ پیشاپیشی‌ِ آن‌ها عملاً به‌گونه ‌ای طراحی شده بود که فاقد رابطه‌ ای عاطفی با « دیگری »‌ ‌بود . و این در حالی‌ است که موجودی همچون انسان ، حتی اگر از داشتنِ زندگی خصوصی محروم باشد ، به لحاظ روانی ، صِرف برخورداری از فضایِ اجتماعیِ مشترک و موقعیت همراهی با دیگران ، محرک‌ های لازم را جهت برقراریِ « رابطه ‌ای عاطفی با دیگری » ( به عنوان دوست و هم‌دل ) به بار می‌آورد . بنابراین حتی این موضوع که در بین خواجه‌‌ ها، چه در حرم ‌های شاهی و یا خانه ‌های افراد با نفوذ و ثروتمند ، افراد اقتدار طلب و سلطه ‌جویی پیدا می‌شدند ، که کار و وقت ‌شان صَرف دسیسه ‌های سیاسی و یا استثمار و آزار زنان می‌شد ، تغییری در وضعیتِ تبعیدی آن‌ها نمی‌دهد . منظور همان وضعیت اگزیستانسیالیستیِ « من و تو » ی (فی المثل بوبریِ) سلب شده از آن‌هاست‌ که برانگیزنده‌ ی رشد عاطفیِ « انسانِ اجتماعی » است (۲۴) . حال آنکه بنا بر بازار بردگی و خرید و فروش خواجه ‌ها که از همان کودکی به منظور خاصی پرورش می‌یافتند ، با چارچوب‌ِ از قبل طراحی‌شده شیء ‌واره‌ مواجه ‌ایم ؛ وضعیتی که آنان را به سقوط و تنزلِ هستی‌ وا می‌دارد؛ همچون تمامیِ اشیاء که پیشاپیش به منظور استفاده خاصی طراحی شده‌اند ، آن‌ها هم به منظوری خاص دست‌کاری و پرورده می ‌شدند . از این‌رو با قطعیت می‌توان گفت ، تا زمانی که خصی ‌شده ‌ها ، داوطلبانه در بستر طرد اجتماعی‌ شان باقی می ‌ماندند ، و به موقعیتِ ‌ در خود و بسته شیئ ‌واره وضعِ موجودشان رضایت می‌دادند ، نمی‌توانستند از سرنوشتِ جبرآمیزِ سقوط انسانی خود ، نجات و رهایی یابند . بدین معنی از آنجا که با جامعه مرد سالاریِ منحرف و بیمارگونه ‌ای روبرو هستیم که به دلیل شرایط تاریخی و اجتماعی ‌اش راهی به فضای سالم روابط ندارد ، به لحاظ اگزیستانسیالیستی ، تنها راه رستگاریِ فرد خصی ‌شده ، بیرون زدن از چارچوب رسمی و عرفی الگوهای قدرت زده ی جامعه است . به بیانی ، خروج از وضعیتِ عاری از رابطه عاطفی با دیگری ؛ و یا به هر شکل ناقصی هم که باشد ، به ترمیم و تسکین نفس شهوانیِ خویش عمل کردن (بخوانیم ترک قلمرو ممنوعه و تحمیلیِ نداشتن رابطه جنسی با زنان ). فقط از این راه بود که می‌توانست از سقوطِ بشریِ خویش رهایی یابد . این توضیحات از این‌رو داده شد تا اگر با اخبار و گزارشاتی در خصوص نا فرمانیِ پنهانی خواجه ‌ها از موقعیت تحمیلی ‌شان مواجه ‌شدیم (۲۵ ) ، درک واقع‌بینانه ‌تری از این « نا فرمانی » داشته باشیم ؛ به بیانی ، سوای خوانش الگوهای فرهنگیِ قدرت ، با وضعیت هستی شناسانه چنین خواجه هایی آشنا شویم .

باری، در عصر صفوی، از بدنِ‌ مذکر اخته شده به چند منظور استفاده می‌شد . مینورسکی با توجه به منابعی که در اختیار داشته (تذکره ‌الملوک و کمپفر ) و حتی نقل قول مستقیمی از شاردن ، از غلام‌ بچه ‌‌هایی نام می‌برد که جزء مقربان شاه محسوب می‌شدند : « در عقب سلطان ده یا نه خواجه ‌سرای خُرد سال ده تا چهارده ساله می ‌ایستادند. اینان از زیباترین و خوبروترین کودکان بودند و رخت‌های بسیار فاخر می ‌پوشیدند و به شکل نیم‌ دایره در عقب شاه می ‌ایستادند و سر را راست نگاه می‌ داشتند و حتی مردمک چشم آنان حرکت نمی ‌کرد. این خدمتگاران به هنگامی که شاه بر خوان می‌نشست بر زمین زانو می ‌زدند » ( ۲۶ ) . صرف ‌نظر از عادات جنسیِ مردان متمکنِ جامعه صفوی در حظ بردن از نیک‌رویی پسربچه‌ های خصی شده ، ظاهراً وظیفه و دلمشغولیِ برخی از این غلام ‌بچه‌ های‌ سرای شاهی بنا به گزارش شاردن خوراندن طعام به شاه بوده است ( ۲۷) . ضمن آنکه علاوه بر این گروه غلامانِ خرد سال ، گروه دیگری هم بودند که کارشان ساقی ‌گری بوده ( ۲۸ ) و نیز گروهی دیگر که همراه با رقاصان زن، کارشان گرم کردن مجالس عیش و نوش شاه، درباریان، وزیران و یا حاکمان شهرها و اشخاص با نفوذ و یا ثروتمندی بود که البته به تقلید از مجالس شاه ، مجلس گرمی می‌کردند . ضمن آنکه گاهی هم از سوی مقامات محلی برای استقبال از اشخاص مهم فراخوانده می‌شدند تا در کوچه ‌های شهر به رقص و پایکوبی بپردازند . در یکی از گزارشات سفرنامه فیگوئروآ اینطور آمده است : « در میان حاکم و نماینده شاه، دو ردیف رقاص مشاهده می‌شد ـ یک ردیف زن و ردیف دیگر شش یا هفت پسر با موهایی بلند همچون زنان و دامن‌هایی که تا قوزک هایشان می‌رسید ، مانند پسری گرجی که در لار دیده بودیم ، از همان نژاد و ملیت و رنگ پوستی سفیدتر از اروپاییان . این پسران نیز از دین آباء و اجدادی خویش دست شسته بودند . زن‌ها نیمه بربر بودند و بسیار بینوا با لباس‌هایی بی‌قواره . هم زن‌ها و هم پسرها با چرخ ‌زدن‌های سریع و حرکات عجیب و با آهنگ د‌ف‌ها و نی ‌انبان‌های بزرگ ـ مانند آنچه در لار دیده بودیم ـ می‌رقصیدند » ( ۲۹ ) .

این پسران جوانِ رقاص، ظاهرا اهمیت کارشان در افراطی بوده که در حرکات شهوت آمیز از خود نشان می‌دادند. به نظر می‌رقصد « رقص » ، آن‌هم رقصی که به گفته سیاحان ، فارغ از هر گونه ظرافت ، و نبوغی زیباشناسانه بوده ، تنها می‌توانسته انتقال دهنده ی بصریِ خشونتِ جنسی‌ از راه « بدن » بوده باشد. بنابراین شاید بتوان گفت برای بیننده‌ ای نا آشنا و دور از فرهنگِ جنسیِ متعارف در عصر صفوی ، آنچه از نگاه سیاحان و یا نمایندگان سیاسی اروپایی آزار دهنده بوده و جلوه‌ای شنیع داشته ( ۳۰ ) ، به نوعی واکنشِ روانی و دردمندانه ‌‌ای بوده از جنسیتِ معزول شده نرینگی ؛ رخدادی که از رابطه جنسی‌ِ بیمارگونه این عصر خبر می‌دهد .

و بالاخره در این عصر، از طریق گزارشات و منابع خارجی ، با گروه دیگری از غلامان خصی شده مواجه‌ایم که از آن‌ها جهت کار در مصدرهایی پرورشی همچون للـه‌گی و تعلیم و تربیت کودکان و فرزندان شاه و یا اعیان و اشراف استفاده می‌شده است . لازم به گفتن است که بعد از انقلاب اجتماعی و سیاسی شاه عباس ، یعنی از زمانی که وی برای حفاظت همه جانبه قدرت خویش، در خصوص خطری که از سوی نزدیکان تهدیدش می‌ کرد ، تصمیم گرفت تا شاهزادگانِ پسر هم مطابق شاهزاده خانم‌ها ، در حرمسراها و تحت نظر و کنترل خواجه ‌سراها زندگی کنند ، موقعیت سیاسیِ این گروه خواجگان ( للـه‌ها ) اهمیت زیادی پیدا کرد . هر چند که طبق گزارشات رسیده ، آموزش و تعلیماتی که این کودکان از آنان فرا می‌گرفتند ، صرف‌نظر از تلقینِ خرافاتی که به آنان داده می‌شد ـ تا بعدها ، یعنی زمانی که این کودکان به قدرت می‌رسیدند راحت ‌تر در چنگ دسیسه ‌چینان حرمسراها قرار گیرند ـ ، فقط محدود به فرا گیریِ قرآن و مسائل فقهی و دینی بوده است (۳۱ ) .

ادامه دارد …