انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

مهمان سنگی (آیا اصلاً می‌شود زیگموند فروید را نابود کرد؟)

تصویر: Armando Veve

 

مهمان سنگی[۱]

(آیا اصلاً می‌شود زیگموند فروید را نابود کرد؟)

 

لوئیس مِنَند

ترجمۀ سعید پزشک

Freud: The Making of An Illusion.  Frederick Crews. Profile Books, 2017. 768p.

زیگموند فروید تقریباً به‌دشواری توانست وین را در ۱۹۳۸ ترک کند. او این شهر را در چهارم ژوئن و سه ماه پس از ورود ارتش آلمان به شهر، با قطار اورینت اکسپرس ترک کرد. هرچند آزار و اذیت یهودیان بلافاصله شروع شده بود اما بر اساس گواهی ادوارد آر. مورو که هنگام ورود آلمانی‌ها در رادیوی سی.بی.اس در وین کار می‌کرد و شاهد عینی تصرّف خانه‌های یهودیان بود، فروید در مقابل ترغیب دوستانش برای فرار مقاومت کرد. تصمیم او پس از دستگیری و بازجویی دخترش، آنا، توسط گشتاپو تغییر کرد. او می‌توانست تعدادی از افراد خانواده را نیز با خودش ببَرَد ولی چهار خواهرش را با خود نَبُرد. همهٔ آن‌ها در اردوگاه‌ها جان خود را از دست دادند. یکی از آن‌ها به علت گرسنگی در اردوگاه ترزینشتات[۲] مُرد و سه نفر دیگر احتمالاً با گاز در آشویتس و تربلینکا.

فروید به لندن پناه برد و دوستانش او را در هَمپستِد در خانۀ بزرگی که هم‌اینک به موزۀ فروید تبدیل شده، سکنی دادند. در ۲۸ ژانویهٔ ۱۹۳۹ ویرجینیا و لئونارد وولف برای صرف چای به دیدارش آمدند. خانوادۀ وولف، مؤسس و مالک انتشارات هوگارت، از ۱۹۲۴ ناشر انگلیسی کتاب‌های فروید بودند؛ هوگارت بعدها بیست‌وچهار جلد ترجمهٔ آثار فروید به انگلیسی را با ویراستاری آنا فروید و جیمز استرچی منتشر کرد که به‌عنوان «نسخۀ استاندارد» شناخته می‌شود. این تنها ملاقات خانوادۀ وولف‌ با فروید بود.

انگلیسی یکی از زبان‌های فراوانی بود که فروید می‌دانست (بعد از اقامت در هَمپستِد، بی‌بی‌سی صحبت‌های او را ضبط کرد که تنها نوارهایی هستند که از صدای او موجود است). در آن هنگام هشتادودوساله بود و سرطان سقف دهان آزارش می‌داد و مکالمه با خانوادۀ وولف نیز‌ برایش دشوار بود. ویرجینیا وولف در خاطراتش چنین می‌نویسد:«در کتابخانه‌ای وسیع پشت میز بزرگ، تمیز و برّاقِ با دقت مرتب شده‌ای، با مجسمه‌های کوچکی بر روی آن، نشسته بود»؛ «مردی بسیار پیر و چروکیده با چشمانِ روشنِ میمون‌وار، با حرکات انقباضیِ افلیج‌گونه، با بیانی نامفهوم، امّا هشیار». فروید به شکلی سنتّی مؤدب و رسمی بود و گل نرگسی به او (ویرجینیا وولف) تقدیم کرد. صحنه با دقت چیده شده بود.

خانوادۀ وولف‌ به‌راحتی تحت تأثیر اشخاص مشهور و همین‌طور صحنه‌های طرّاحی‌شده قرار نمی‌گرفتند. آن‌ها ماهیت معامله‌گرایانۀ این صرف چای را دریافتند. ویرجینیا وولف با خونسردی در یادداشت‌هایش می‌نویسد: «همهٔ مهاجران شبیه مرغ‌های دریایی هستند که منقارشان را دراز کرده و منتظر خُرده‌نانی‌اند»؛ اما سال‌ها بعد لئونارد در زندگی‌نامهٔ خودنوشتش از احساسی که در دیدار با فروید به او دست داده، چنین می‌نویسد: «عدهٔ کمی از آدم‌هایی که ملاقات کرده‌ام، به من احساس ملایمت فراوان و در پشت این ملایمت، قدرت زیاد را منتقل کرده‌اند… یک مرد توانمند و قدرتمند». فروید سه هفته پس از آغاز جنگ جهانی دوم، در ۲۳ سپتامبر ۱۹۳۹، در همان خانه مُرد.

هیتلر و استالین با کمک یکدیگر روانکاوی را از اروپا راندند، ولی این جنبش دوباره در دو مکان که به این متخصصان خوش‌آمد می‌گفت، تجدید سازمان کرد: لندن و نیویورک. روانکاوی که برآمده از فرهنگ و سنن اروپای مرکزی و مرکزیت آن در وین، برلین، بوداپست و مسکو بود، به شکلی باورنکردنی به پدیده‌ای پزشکی و فرهنگی و عمدتاً انگلیسی-آمریکایی تغییر شکل داد. در دوازده سالی که هیتلر در قدرت بود، حدود پنجاه نفر از متخصصان فرویدی به آمریکا مهاجرت کردند (کشوری که فروید فقط یک بار به آنجا سفر کرده بود و آن را حقیر می‌شمرد). آن‌ها از برجسته‌ترین افراد در این تخصص بودند و روان‌شناسی آمریکایی را تحت سلطهٔ خود درآوردند. پس از جنگ، طرفداران فروید کرسی‌های دانشگاه‌ها را تصاحب کردند؛ آن‌ها مواد درسی دانشکده‌های پزشکی را تعیین می‌کردند. همان‌ها دو ویرایش اول راهنمای تشخیصی و آماری اختلال‌های روانی (دی.اس.ام)[۳] [۱۹۵۲ و ۱۹۶۸] را تألیف کردند. تئوری روانکاوی مبنای معالجات بیماران در بیمارستان‌ها شد و تا نیمهٔ سال‌های ۱۹۵۰ بیماری نیمی از تمام بیماران بیمارستان‌های آمریکا، اختلال روانی تشخیص داده شد.

از همه مهم‌تر، روانکاوی باعث شد تا محل درمان بیماری‌های روانی از تیمارستان و بیمارستان به مطب‌ها منتقل شود. درواقع روانکاوی درمان از راه گفتار است و این بدین معنی است که حتی کسانی که بدون چنین درمانی هم می‌توانستند زندگی طبیعی داشته باشند، امکان استفاده از آن را داشتند. هرچه تعداد مردمی که خواهان این نوع درمان بودند بیشتر می‌شد، تقاضا برای روانکاوان نیز افزایش می‌یافت و دههٔ پس از جنگ نقطهٔ اوج روانکاوی بود. در ۱۹۴۰ دو سوم روانکاوان آمریکایی در بیمارستان‌ها مشغول به کار بودند؛ در ۱۹۵۶ این رقم به هفده درصد کاهش یافت. در ۱۹۵۴ دوازده و نیم درصد دانشجویان رشتۀ پزشکی در آمریکا روانکاوی را به‌عنوان حرفه انتخاب کردند که این بالاترین درصد در تمام سال‌ها بوده است. درصد بالایی از آن‌ها دوره‌های آموزشی روانکاوی را گذراندند و تا ۱۹۶۶ سه چهارم آن‌ها طبق گزارش‌هایشان روش «رویکرد پویا»[۴] را در درمان بیماران به کار برده‌اند.

مبنای رویکرد پویا بر یک اصل بنیادی فرویدی استوار است که منشأ احساسات از ما پنهان است و آنچه دربارۀ آن‌ها در مطب روانکاو بیان می‌کنیم نمی‌تواند واقعیت را آشکار کند. آنچه واقعاً اتفاق می‌افتد، بیان نکردن همان چیزهایی است که انکار می‌کنیم یا سرکوب می‌کنیم یا به شکل دیگری اظهار می‌کنیم یا با مکانیسم انتقال عواطف به روانکاو فرافکنی می‌کنیم و هدف درمان به روشنایی آوردن و تاباندن نور بر آن‌هاست.

در کمال ناباوری، آمریکایی‌ها یعنی مردمی که قاعدتاً نسبت به نظام‌های انتزاعی حساسیت نشان می‌دادند، این مدلِ (شناختِ) مغز را مقاومت‌ناپذیر یافتند. بسیاری از دانشگاهیان درصدد یافتن چرایی این امر برآمدند و بدون شک دلایل متعددی برای این موضوع می‌توان ذکر کرد ولی ساده‌ترین آن را انسان‌شناسی به نام تانیا لورمان بیان کرد: تئوری‌های جایگزین از این هم بدتر بودند. به بیان او «تئوری‌های فروید مانند چراغ‌قوه‌ای بود در انبار شمع». ایده‌های فروید توسط روشنفکرانی که دربارۀ «نیروگذاری روانی»[۵]، «حافظهٔ غربال‌شده»[۶] و «واکنش‌سازی»[۷] می‌نوشتند، پذیرفته شد و در مکالمات مردم نیز به کار گرفته شد. مردمی که هرگز کلمه‌ای از نوشته‌های فروید را نخوانده بودند، با اعتمادبه‌نفس فراوان در مورد «فَراخود»[۸] (Superego)، «عقدۀ ادیپ» و «رشک قضیب»[۹] سخن می‌گفتند.

آرای فروید برای سیاست‌های ضد یوتوپیایی دهۀ ۱۹۵۰ نیز به کار گرفته شد. روشنفکرانی مانند لیونل تریلینگ در کتاب فروید و بحرانِ فرهنگ ما و فیلیپ ریف در کتاب فروید: تفکّر یک اخلاق‌گرا مدعی‌اند که فروید به ما محدودیت‌های کامل بودن انسان را آموخت. مجلات عامه‌پسند، فروید را هم‌تراز کوپرنیک و داروین به شمار می‌آوردند. نویسندۀ کتابی به نام فروید و قرن بیستم (۱۹۵۷) این سؤال را مطرح می‌کند: «آیا قرن بیستم به‌عنوان قرن فروید شناخته خواهد شد؟ آیا امکان ندارد اشکال جدید آگاهی که نتیجهٔ مطالعات فروید است، به‌عنوان مظهر آگاهی ما و کیفیت عمیق‌ترین تجربیات ما معتبر دانسته شود نه شکستن اتم و یا ترسیم نقشۀ جدید فضا؟»

*

اساتید بخش ادبیات انگلیسی در دانشگاه‌ها درواقع نمی‌دانستند چگونه در این جریان مشارکت کنند؛ اما یافتن راه‌حل، کار مشکلی نبود، زیرا برای رفتار با متون ادبی به همان شکل که روانکاوان با گفتار بیمارانشان رفتار می‌کردند، تلاش زیادی لازم نبود. هرچند مدرّسان از لفظ «معانی پنهان» خوششان نمی‌آید، رمزگشایی از یک زیرمتن یا آشکار کردن معنای ضمنی و مجازی یا ایدئولوژی چیزی است که در اکثر نقدهای ادبی دانشگاهی انجام می‌شود؛ بنابراین برای منتقدان آکادمیک که همواره به دنبال ابزاری نظریه‌پردازانه برای انسجام و استحکام بخشیدن به کارشان بودند، کارهای فروید کاملاً مناسب بود و همان چیزی بود که دنبالش می‌گشتند. موضوع روانکاوی رمزگشایی و آشکارسازی است.

یکی از کسانی که از امکانات روانکاوی هیجان‌زده شد، فردریک کروز بود که در ۱۹۵۸ با پایان‌نامه‌ای دربارۀ ‌ای. ام. فورستر از دانشگاه پرینستون دکتری گرفته بود. موضوع پایان‌نامه شرح اندیشه‌های فورستر با نگاه به آثار او بود. این کار که یک تحقیق معمولی و سادهٔ تاریخ فکر محسوب می‌شود، به نظر او کسل‌کننده می‌آمد. او در دورۀ لیسانس در دانشگاه یِیل شیفتهٔ نیچه شده و از طریق نیچه با آثار فروید آشنا شده بود. در ۱۹۶۲ که استاد دانشگاه برکلی بود، کتاب فورستر[۱۰] منتشر شد و کتاب دوم او با عنوان گناهان پدران تحقیقی روانکاوانه از ناتانائیل هاثورن بود. این کتاب در ۱۹۶۶ منتشر شد که هم‌زمان بود با انتشار کتاب روانکاوی و شکسپیر نوشتۀ نورمن هالند که یکی از کارهای پیشگام در نقد ادبی روانکاوانه به شمار می‌آید. کروز در همین زمینه سمینارهایی برای دانشجویان برگزار کرد که با استقبال روبه‌رو شد.

او در دانشگاه پا به جنبش ضد جنگ گذاشت و به‌عنوان همکار کمیتۀ صلح دانشکده هم مشغول به کار شد. مثل بسیاری دیگر از کسانی که در آن زمان در برکلی بودند، او هم رادیکال شد و علاقه‌اش به فروید نیز بخشی از این رادیکالیسم بود. وی بعدها عنوان کرد تصور می‌کرده «روحیهٔ سرکشِ متعصّب، توسط فروید مجاز دانسته شده است.» درواقع فروید اهمیتی برای سیاست‌ورزیِ رادیکال قائل نبود. او فکر می‌کرد اعتقاد به اینکه تغییرات اجتماعی می‌تواند مردم را سالم‌تر و شادتر کند، گمراه‌کننده است؛ این همان نکتهٔ اصلی کتاب فروید، تمدن و نارضایتی‌هایش بود؛ اما کروز تصور می‌کرد عقاید فروید به نحوی آزادساز است و این همان تفکری است که در دههٔ شصت بسیار رایج و پذیرفته‌شده بود. (هر چند این مطلب نیاز به تکمیل و وَرز آمدن داشت؛ همان کاری که افرادی مانند هربرت مارکوزه و نورمن او. براون انجام دادند.)

در ۱۹۷۰ کروز مجموعه مقالاتی در ترویج نقد روانکاوانه منتشر کرد تحت عنوان روانکاوی و ادبیات؛ اما به‌تدریج اشتیاقش در این مورد و همچنین فعالیت‌های سیاسی رادیکالش کاهش یافت. سمینارهایش برای دانشجویان دورۀ فوق‌لیسانس او را به این فکر انداخت که در نقد روانکاوانه چیزهایی زیادی راحت و آسان وجود دارد. دانشجویان او نقدهای روانکاوانۀ متناقضی در باب آنچه می‌خواندند ارائه می‌کردند که همهٔ آن‌ها صحیح به نظر می‌رسید و راهی وجود نداشت تا ارجحیّت یک تحلیل را بر دیگری نشان دهد. ازاین‌رو می‌شد نتیجه گرفت آنچه در مطب یک روانکاو می‌گذرد، می‌تواند با همین استدلال فقط یک نتیجه‌گیری و تحلیل آزاد و شخصی باشد. به‌تدریج این‌طور به نظر رسید که روانکاوی روشی است حاشیه‌ای که به توجیه و استنباط فرد اتکا دارد.

کروز این سرخوردگی فزاینده‌اش را در ۱۹۷۵ در مقالاتی در کتاب خارج از نظام من[۱۱] مکتوب کرد. او هنوز معتقد بود در اندیشه‌های فروید می‌توان جنبه‌های مفیدی را بازیافت؛ اما در ۱۹۸۶ با چاپ مجموعه مقالاتش تحت عنوان نامزدی مشکوک[۱۲] به‌روشنی راهش را جدا کرد. در ۱۹۹۳ با انتشار مقاله‌ای در نیویورک ریویو آو بوکز تحت عنوان «فرویدِ ناشناخته» در نقش منتقد تمام‌عیار فرویدگرایی و رهبر جمعی از تجدیدنظرطلبان دانشگاهی که به منتقدان سرسخت فروید معروف بودند، ظاهر شد.

آن مقاله حاوی بررسی چندین کتاب از تجدیدنظرطلبان [به آرای فروید] بود. کروز در آن مقاله نوشته بود در حال حاضر روانکاوی به‌منزلهٔ یکی از علوم پزشکی بی‌اعتبار شده است؛ آنچه محققان اینک آشکار کرده‌اند، این است که فروید احتمالاً شیّاد بود؛ فرصت‌طلبی مبالغه‌گر که آگاهانه واقعیات تئوری‌های علمی‌اش را دگرگونه بیان کرد. به دنبال آن در مقالهٔ دیگری در همین نشریه با اشاره به چندین پرونده، تئوری فروید در مورد ضمیر ناخودآگاه را مورد انتقاد قرار داد؛ پرونده‌هایی از متهمان بالغی که به استناد بیرون‌کشیدنِ خاطرات سرکوب‌شدهٔ بچه‌هایی که مورد آزار جنسی قرار گرفته بودند، متهم شده بودند.

جنجال‌های عداوت‌آمیز بزرگی توسط روشنفکران و دانشمندان علیه این مقالات کروز برانگیخته شد. نامه‌های فراوانی حاکی از خشم و رنجش به نشریه سرازیر شد، نویسندگان این اعتراضیه‌ها با اظهار تأسف از این‌که به خاطر رعایت اختصار فقط به برخی از خطاها و اطلاعات نادرست مطرح‌شده توسط کروز پاسخ می‌دهند، مطلبشان را شروع کرده و سپس ستون‌های زیادی از صفحات نشریه را به پاسخ‌گویی می‌پرداختند.

به نظر می‌رسید کسانی که نامه‌های حاکی از رنجش برای نشریه می‌فرستادند، از این موضوع غافل بودند که نیویورک ریویو آف بوکز حق آخرین پاسخ‌گویی را به نویسندگانش می‌دهد و کروز این فرصت را غنیمت شمرد و در پاسخ‌گویی عجله نکرد. در ۱۹۹۵ مقالاتش در ریویو را در کتابی با نام نبردهای حافظه: میراث فروید و اختلاف‌نظرها به چاپ رساند و سه سال بعد او ویراستاری مجموعه‌ای از مقالات منتقدان آرای فروید را تحت عنوان فرویدِ غیرمجاز: شک و تردید علیه یک افسانه به انجام رساند. کروز از ۱۹۹۴ دیگر تدریس نمی‌کند و اکنون استاد بازنشستۀ دانشگاه برکلی است.

*

قوس شهرت و اعتبار فروید در آمریکا با قوس زندگی حرفه‌ای کروز مسیر یکسانی را طی کرده است. تئوری روانکاوی در اواخر دهۀ ۱۹۵۰ به اوج تأثیرگذاری خود رسید؛ هنگامی‌که کروز به جای پرداختن به تاریخ فکر به نقد روانکاوانه روی آورد و در اواخر دهۀ ۱۹۶۰ شروع به زوال کرد، همان هنگام که کروز به‌تدریج متوجه شد تزها و مقالات دانشجویان فوق‌لیسانس دچار یکنواختی شده است. بخشی از نزول اعتبار نیز به تغییرات اجتماعی برمی‌گردد. عقاید فروید برای نویسندگانی که دربارۀ جنبش زنان می‌نوشتند، آماج حملۀ بزرگی بود؛ فروید به خاطر آن‌که نگرشش دارای تبعیض جنسیتی بوده و بر ضد زنان تلقی می‌شد، در کتاب‌های کسانی مانند بتی فریدمن و کیت میلر مورد حمله قرار گرفت؛ همان‌گونه که یک دهه پیش از آن سیمون دوبوار در کتاب جنس دوم به این موضوع پرداخته بود.

روانکاوی نیز از جامعهٔ پزشکی ضربه‌ای خورد. مدتی بود مقالاتی مبنی بر اینکه روانکاوی تأثیر درمانی اندکی داشته منتشر می‌شد. با تحقق یافتن درمان افسردگی و اضطراب به‌وسیلهٔ دارو، دیگر استفاده از روانکاوی که ساعت‌ها هزینۀ درمانی در بر داشت، حداقل ناکافی و در حالت بدبینانه، کلاه‌برداری به نظر می‌آمد.

شرکت‌های خدمات درمانی و صنعت بیمه به‌طور مشخص در این نتیجه‌گیری سهم داشتند و در ویراست سوم دی.اس.ام در ۱۹۸۰ تقریباً تمام آثار فرویدگرایی زدوده شد. این ویراست سوم به‌وسیلهٔ گروهی از روان‌شناسان دانشگاه واشینگتن تهیه شد که گفته می‌شد در آنجا قاب عکسی از فروید بالای ورودی آبریزگاه مردانۀ آن نصب شده بود. در ۱۹۹۹ تحقیقی در نشریۀ امریکن سایکالوژیست به چاپ رسید مبنی بر این‌که «در چند دهۀ گذشته، تحقیقات روانکاوی عملاً از جریان اصلی روان‌شناسی علمی کنار گذاشته شده است».

هم‌زمان تصویر فروید نیز به‌عنوان پیشتازی یگانه، شروع کرده بود به کم‌رنگ شدن. این تصویر به‌وسیلۀ شاگردان فروید و به‌خصوص اولین شرح‌حال‌نویس او یعنی ارنست جونز که اهل ولز و از همکاران او بود، محافظت می‌شد (این شخص در زمان ورود نازی‌ها به وین رفت تا فروید را به فرار ترغیب کند). زندگی‌نامهٔ سه‌جلدی نوشتهٔ جونز در سال‌های دهۀ ۱۹۵۰ منتشر شد؛ اما تصویری که در کتاب ارائه شده بود، ساخته‌وپرداخته خود فروید بود. حتی عنوان سخنرانی او برای بی‌بی‌سی در ۱۹۳۸ دربارهٔ بهای گزافی است که او برای یافته‌هایش پرداخته (و او آن‌ها را «حقایق» می‌نامد) و به مبارزهٔ او علیه مقاومت‌هایی که در مقابل آن‌ها می‌شود اشاره دارد.

در دهۀ ۱۹۷۰ تاریخ‌دانانی مانند هنری النبرگر و فرانک سالووی مطرح کردند که بیشتر ایده‌های فروید دربارۀ ناخودآگاه بکر نیست و تئوری‌های او برگرفته از مفاهیم قدیمی زیست‌شناسی قرن نوزدهم است. مفاهیمی نظیر اعتقاد به وراثت صفات مُمَیّزه (لامارکیانیسم). در ۱۹۷۵ پیتر مِداوار، زیست‌شناس پزشکی و برندۀ جایزهٔ نوبل، نظریۀ روانکاوی را «حیرت‌آورترین شیّادی روشنفکرانه در قرن بیستم» خطاب کرد.

بخشی از حیات روشنفکری جامعۀ انگلوامریکن که با سوءظن به فرویدگرایی می‌نگریست، بخش فلسفه بود. معدودی از فلاسفهٔ علاقه‌مند به ادبیات و متفکّران قارّه‌ای نظیر استنلی کاول مبلّغ فروید بودند؛ اما فلاسفهٔ متمایل به علوم، ادعاهای روانکاوی را همواره مورد شک و تردید قرار می‌دادند. در ۱۹۸۵ یکی از آنان یعنی آدولف گرونبام از دانشگاه پیتزبرگ کتابی تحت عنوان مبانی روانکاوی به چاپ رساند که به‌صورت خیلی دقیق نشان می‌داد که بنیان روانکاوی هر آنچه هست، علمی نیست.

توجه تجدیدنظرطلبان همچنین به شرح‌حال فروید معطوف شد. سرکردهٔ آن‌ها فردی به نام پیتر سوئِلز بود، مردی که خود را «پانکِ تاریخ‌نگاران روانکاوی» می‌نامید. سوئِلز دبیرستان را تمام نکرده بود. در دهۀ ۱۹۶۰ در مجلۀ رولینگ استونز کار می‌کرد. حوالی ۱۹۷۶ به فروید علاقه‌مند شد و تصمیم گرفت خود را وقف این کند که هر چیز و هر کسی را که به نحوی با زندگی فروید مربوط می‌شود، بیابد. به نظر می‌رسد این کار چرخش بزرگی برایش بود، ولی او انجامش داد (سوئِلز یکی از دو نفری بود که این کار را کردند، نفر دوم جفری موسایف ماسون  نام داشت که نام آن‌ها در گزارش جذّابی که جنت مالکوم از تجدیدنظرطلبان فروید در کتابش، در اسناد و اوراق فروید، در ۱۹۸۴ به چاپ رساند، دیده می‌شود.).

عمده‌ترین ادعای سوئِلز این بود که فروید خواهرزن خود را حامله کرده و او را به سقط جنین واداشته و آنگاه کلّ ماجرا را به‌عنوان یک پروندۀ پزشکی جعلی جا زده است؛ یک داستان شرلوک هلمزی که آن‌قدر خوب پرداخته شده بود که کسی شک نکند (هرچند برخی شواهد در تأیید آن بعدها به دست آمد.). سوئِلز و سایر محققان همچنین نشان دادند فروید نتایج درمان‌هایش را که بر اساس تئوری‌هایش انجام می‌داد، به‌طور گمراه‌کننده‌ای ارائه می‌کرد. در مورد تنها بیماری که فروید یادداشت‌هایش در مورد درمان وی را نابود نکرده، یعنی ارنست لانزر -«مرد موشی»- به‌وضوح دیده می‌شود که حقایق درست و صحیح ارائه نشده است. در مورد چهل‌وسه درمان دیگر که برخی اطلاعات آن‌ها به جا مانده، مشخص شده که فروید قواعد خودش در مورد روانکاوی را در تمام چهل‌وسه مورد مرتباً نقض کرده است.

در ۱۹۸۳ یک محقق انگلیسی به نام ای. ام. تورنتُن[۱۳] کتابی با عنوان فروید و کوکائین به چاپ رساند که در آن عنوان شده بود فروید که در اوایل شروع به کارش از مدافعان استفادهٔ کوکائین در پزشکی بوده است (امری که بعدها قانونی و دارویی متداول شد)، خود در سال‌های قبل از نوشتن تفسیر رؤیاها به کوکائین معتاد بوده است. فروید یکی از دوستانش به نام ارنْسْت فلشل فن مارکو[۱۴] را برای ترک مورفین با کوکائین مورد مداوا قرار داده که در نتیجهٔ آن، فلشل به هر دوی آن‌ها معتاد شد و در چهل‌وپنج‌سالگی درگذشت. تورنتُن می‌گوید که فروید هنگام نوشتن مقالات علمی اولیه‌اش همواره نشئه بوده است، به این سبب باید در داده‌ها و ادعاهای بی‌پروایانهٔ آن‌ها تردید کرد.

تا ۱۹۹۵، شواهد کافی برای تردید در اعتبار علمی روانکاوی و همچنین پرسش‌های فراوانی در مورد شخصیت فروید جمع‌آوری شده بود که تجدیدنظرطلبان را قادر سازد تا نمایشگاه مهمی را که در کتابخانهٔ کنگره به فروید اختصاص یافته بود، به تعویق بیندازند؛ تحت این عنوان‌ که این نمایشگاه روانکاوی را بیش از واقع، مطلوب و بی‌نقص نشان می‌دهد. کروز این نمایشگاه را تلاشی برای جلا بخشیدن به کسب‌وکار لکه‌دارشده‌ای نامید که داشت مشمول «فصل ۱۱ می‌شد»[۱۵]؛ بنابراین نمایشگاه باید مجدداً طراحی می‌شد و برگزاری آن تا ۱۹۹۸ به تعویق افتاد.

در همان سال تاد دوفرسن[۱۶]، استاد کانادایی فلسفه در مصاحبه‌ای از کروز پرسید: آیا او حاضر است که آن [نمایشگاه] را روزی با فروید بنامد؟ کروز در پاسخ گفت: «مسلماً، بعد از حدود بیست سال توضیح و نشان دادن انتقادات اصولی، بعد‌ازاین علاقه‌مندان را به کتاب‌هایم ارجاع خواهم داد. کسانی که هنوز با این استدلال‌ها قانع نشده‌اند، دیگر با هر آنچه بگویم قانع نخواهند شد». برای زدن این حرف هنوز خیلی زود بود.

*

به نظر می‌رسید کروز نگران بود تا هرچند فروید و فرویدگرایی به‌ظاهر مرده به نظر برسد، اما قطعاً و صد درصد نمی‌توان به این موضوع اطمینان داشت. فروید همانند کماندتور[۱۷] در دُن ژوان[۱۸] در ابتدای پردۀ اول کشته می‌شود و آنگاه همانند «مهمانِ سنگی» در انتها هنگام صرف شام پیدایش می‌شود؛ بنابراین کروز یازده سال را صرف نوشتن کتاب فروید: شکل‌گیری یک توهّم[۱۹] کرد که هم‌اینک در ۶۶۰ صفحه همانند چوبۀ اعدامی که با خونسردی و بی‌رحمی به پا شده باشد، منتشر شده است.

کتابِ تازه گردآوری‌ای است از پنجاه سال تحقیقات تجدیدنظرطلبانهٔ وی در نظریات فروید با تکرار این نظریات و وسعت بخشیدن و تقویت آن‌ها با آرای سایر محققان و همچنین وارد آوردن چند اتهام جدید. سبک نگارش کروز به‌طور جذّابی بدون حاشیه‌روی است. او ماجرای شگفت‌آوری برای بیان کردن دارد، اما انتقادش از فروید را به‌طور بی‌رحمانه‌ای متوجّه شیفتگی و وسواس جنون‌آمیز وی نسبت به افکارش می‌کند. او آشکارا از «تعادل» به‌عنوان مجوزی برای مغالطه استفاده می‌کند و حتی کسانی که به مباحث مطرح‌شده علاقه‌مندند ممکن است دنبال کردن کتاب تا انتها را دشوار بیابند.

برای کسانی که به آرای فروید علاقه‌مندند، معمولاً این علاقه‌مندی از کتاب تعبیر رؤیاها[۲۰] شروع می‌شود که در ۱۸۹۹ منتشر شد، زمانی که فروید چهل‌وسه‌ساله بود. کروز تا صفحۀ ۵۳۳ به این کتاب اشاره‌ای نمی‌کند. تنها مطلبی که به‌طور کامل به آن می‌پردازد، همان پروندهٔ «دورا» است که بر پایهٔ یک مورد درمانِ (نارس) توسط فروید در ۱۹۰۰ برای زنی به نام آیدا باوئر  صورت گرفته و در ۱۹۰۵ تحت عنوان «بخش‌هایی از یک تحلیل در مورد هیستری»[۲۱] به چاپ رسیده است. کروز دربارۀ سایر پرونده‌های مشهور بیماران فروید تا قبل از جنگ جهانی دوم مانند موردهای «مردِ موشی»[۲۲]، «مردِ گرگی»[۲۳]، «هانس کوچولو»[۲۴]، تجزیه و تحلیل دانیل پُل شِربر و کتابی دربارۀ لئوناردو داوینچی بسیار به‌اختصار می‌نویسد. کتاب‌های فوق‌العاده اثرگذاری که فروید در زمینۀ روان‌شناسی اجتماعی نوشت هم کاملاً نادیده گرفته شده‌اند، مانند: توتم و تابو[۲۵] و آیندهٔ یک پندار[۲۶] و تمدن و ملالت‌های آن[۲۷].

کلمهٔ «توهم» در عنوان کتاب کروز به فرویدگرایی اشاره نمی‌کند، مقصود از آن خود فروید است. سال‌های متمادی فروید را دانشمندی بی‌پروا توصیف کردند که جرئت کرد به سمساریِ کثیفِ ذهن پا بگذارد و به‌عنوان تجسّم دانشی تلخ بیرون آید، مردی که می‌توانست این حقیقت هولناک را بپذیرد که یک گل نرگس هیچ‌گاه فقط یک گل نرگس نیست و این‌که زیر سرپوش مغز مارهای هوس و پرخاشگری لانه کرده‌اند و با همۀ این احوال قادر بود بنشیند و با مهمانانش چای بنوشد. آن‌گونه که در شعری از ییتس آمده است: «با چشمانی باستانی و درخشان و شاد»[۲۸]. مسلّماً، این همان شهرتی بود که در ۱۹۳۹ خانوادۀ وولف را به ملاقات با فروید کشاند.

کروز به‌درستی اعتقاد دارد که این فروید از روانکاوی بیشتر عمر کرده است. در طول سال‌ها همان‌طور که نویسندگان، بخش‌های آشکارا نامعقولِ تئوری او -مانند «رشک قضیب» و یا «سائق مرگ»[۲۹]– را کنار گذاشتند، به تجلیل و احترامِ بصیرت خیره‌کنندهٔ او در مورد وضعیت بشر پرداختند. این شخصیت (جدید) باعث شد در تصوّرات عامه، فروید از یک دانشمند به یک شاعرِ ذهن و روان تبدیل شود. شاعران را نمی‌توان تکذیب کرد. هیچ‌کس از واقعیت وجود «بهشت گمشده»[۳۰] نمی‌پرسد. فروید و تئوری‌های او اینک به استعاره تبدیل شده‌اند و به جرگۀ نامیراها پیوسته‌اند.

آیا مطلب ناگفته‌ای در مورد این شخص باقی مانده است؟ یکی از این‌ها در کتاب کروز، مطالب تازه به‌دست‌آمده از مکاتبات فروید با نامزدش، مارتا برنایز است. فروید در ۱۸۸۲ هنگامی‌که بیست‌وشش‌ساله بود، نامزد کرد و دوران نامزدی‌شان چهار سال به طول انجامید. او و مارتا بیشتر این دوران را دور از هم و در شهرهای مختلف به سر بردند و فروید تقریباً هر روز برای نامزدش نامه می‌نوشت. حدود هزار و پانصد نامه به دست آمده است. کروز وقت زیادی بر روی این نامه‌ها گذاشته و چیزهای بسیاری را برای مخالفت یافته است.

چه کسی دوست دارد از طریق نامه‌هایی که برای معشوقش نوشته است مورد قضاوت قرار گیرد؟ آنچه قطعات منتخب کروز به ما نشان می‌دهد، مرد جوان ناپخته و بی‌دفاعی است که جاه‌طلب و متزلزل، خودستا و فقیر، مشتاق و بی‌قرار است و این همان چیزهایی است که مردم علاقه‌مندند در نامه‌های عاشقانه ببینند. فروید اظهارنظرهایی از این قبیل می‌کند که «من می‌خواهم علم را به کار گیرم، نه این‌که بگذارم علم از من بهره‌برداری کند». کروز این سخنان را چنین تعبیر می‌کند که فروید به حرفه‌اش به‌عنوان مزدوری نگاه می‌کند؛ اما جوانان می‌خواهند زندگی خود را بسازند. برای همین است که به دنبال حرفه‌ای می‌روند. دلیل این نامزدی طولانی‌مدّت این بود که فروید نمی‌توانست هزینه‌های ازدواج را تأمین کند. این عجیب نیست که او بخواهد نامزدش را مطمئن سازد که نگاه او معطوف به کسب اعتبار و ارزش فراوان است.

فروید غالباً در نامه‌هایش از کوکائین یاد می‌کند. او از کوکائین برای تحمّل استرس‌های اجتماعی استفاده می‌کرد. همین‌طور سودمندی آن را به‌عنوان داروی تقویت‌کنندۀ قوای جنسی می‌ستود؛ کروز چندین نامه از او، که مارتا را در آن‌ها در این مورد دست انداخته است، نقل می‌کند. «وای بر تو، پرنسس کوچولو، وقتی برگردم از بوسه گلگون‌رُخت می‌کنم و تو را چاق‌وچلّه خواهم کرد؛ و اگر نافرمانی کنی، خواهیم دید چه کسی قوی‌تر است، دختر کوچولوی ظریفی که چیزی نمی‌خورد یا یک مرد وحشی عظیم‌الجثه که بدنش پر از کوکائین است». تفسیر کروز چنین است: فروید «مردی است که به جای آن‌که همدمی مهربان برای دلبندش باشد، فردی قوی است که توسط مواد شیمیایی خود را تحریک کرده تا برای لذّت بردن به هر شکل که بخواهد، حتی در مقابل اِکراه زنانه، هر مقاومتی را در هم بشکند» (اتفاقاً فروید مرد کوچک‌اندامی بود. پنج فوت و هفت اینچ [حدود ۱۷۰ سانتی‌متر]. از مارتا بلندتر بود ولی نه زیاد. «مرد وحشی عظیم‌الجثه» شوخی بود.).

برای داشتن دلایلی در اعتراض به علاقۀ زندگی‌نامه‌نویسان به زندگی جنسی هر شخص، فروید آخرین فرد خواهد بود؛ ولی مدعیات کروز در این زمینه غالباً حدس و گمان است. مثلاً در دوران نامزدی، فروید چهار ماه برای تحصیل در پاریس به سر بُرد که گاهی در این ایام اضطراب داشت. کروز می‌نویسد: «می‌توان تصور کرد چگونه رژهٔ هر روزهٔ صورت‌های عشوه‌گر با کفل‌های جنبان‌ که فروید در پیاده‌روی روزانه‌اش می‌دید، او را تحریک می‌کرده است.» کروز با اطمینان می‌نویسد که فروید در دوران دوری‌اش از مارتا مرتباً خودارضایی می‌کرده و «با احساس گناهی که از این کار داشته، خود را بیمار ساخته است» (چیزی که مدعی است زندگی‌نامه‌نویسان فروید آن را پنهان کرده‌اند). او همچنین گمان می‌کند فروید با فاحشه‌ای رابطۀ جنسی داشته و بنابراین هنگامی‌که بالاخره در سی‌سالگی ازدواج می‌کند، پاکدامن نبوده است. با توجه به لحن هم‌جنس‌گرایانهٔ نامه‌های فروید به کسانی که به او نزدیک بوده‌اند (فلایشل و بعدتر ویلهلم فلایس) و نیز دربارهٔ آن‌ها (چیزی که دیگران نیز به آن توجه کرده‌اند)، کروز ادعا می‌کند فروید «با تمایلات هم‌جنس‌گرایانهٔ خود مبارزه می‌کرده است».

فرض کنیم فروید برای رفع دل‌شوره و نگرانی و تحریک قوای جنسی کوکائین مصرف می‌کرده و این‌که چشمش دنبال زنان جذّاب بوده است و اینکه خودارضایی می‌کرده، دنبال فاحشه رفته، دوست‌دخترش را به‌عنوان یک مردْ خیال‌بافی می‌کرده و دوستان مرد داشته است، این‌ها برای چه کسی مهم است؟ انسان‌ها از این کارها می‌کنند. حتی اگر فروید با مینا برنایز رابطه داشته چه اهمیتی دارد؟ نظر عموم تجدیدنظرطلبان این است که این رابطۀ جنسی در مسافرت‌هایی که این دو با هم می‌رفته‌اند و مارتا حضور نداشته و تعدادش هم به‌طور غیرعادی زیاد بوده، اتفاق افتاده است؛ اما تصور کروز این است که این عمل در خانهٔ شخصی آن‌ها در وین نیز اتفاق افتاده است. او می‌گوید اتاق خواب مینا در خانه، در انتهای کریدور دوردستی واقع شده بود و نتیجه می‌گیرد «فروید همچون حیوانی شب‌گرد می‌توانسته بدون ترس از مجازات در ساعات قبل از طلوع آفتاب به آنجا برود». آیا او می‌توانسته چنین کاری بکند؟ ظاهراً بله. آیا او احتمالاً این کار را می‌کرده؟ کسی نمی‌داند؛ بنابراین چرا باید دراین‌باره خیال‌بافی کرد؟ کسی که طرفدار آرای فروید است شک می‌کند احتمالاً اینجا خبر دیگری است.

آنچه می‌گذرد به‌طور سرراست این است: کشت‌وکشتاری خونین در جنگ‌های فرویدی. برخی از محققان فروید بر آن‌اند که چون اتاق خواب مینا جنب اتاق خواب فروید و مارتا بوده، اصولاً امکان چنین کاری نمی‌رفته است. بر اساس سیاستی که کروز در پیش گرفته که به اشخاص شرور نباید کوچک‌ترین ترحّمی کرد، وی مصمّم است که آنچه را دیگران گفته‌اند، نقش بر آب کند. او در این «جنگ صلیبی» به دنبال بی‌آبرو کردن چیزی است که آن را «حلقهٔ فروید» می‌نامد. فرقه‌ای که توسط «تاریخ‌نگاران خانه‌زاد» ایجاد و حفظ شده است. این‌ فرقه شامل ارنست جونز است که کروز او را «زندگینامه‌نویس خانگی» می‌نامد، همراه با پیتر گِی که از او با صفت «زودباور» نام برده و جرج ماکاری  و الیزابت رودینسکو که به آنان عنوان «وفادار» داده می‌شود (ترجمۀ انگلیسی فروید: در زمان او و ما [۳۱]، از رودینسکو پاییز گذشته توسط هاروارد منتشر شد.).

از نظر کروز این نویسندگان تصویری جعلی و فوتوشاپیِ یک ابرمرد دانشمند که پیرو دقیق اصول درستکاری است خلق کرده‌اند و این مهم است که این قهرمان را به‌اندازۀ انسانی و طبیعی برگردانیم و یا شاید، به خاطر جبران سال‌هایی که در اوج بوده، یکی دو اندازه کوچک‌تر. فرویدِ آن‌ها، کاملاً آگاه از نامشروع بودن هوس‌هایش، جلوی اتاق‌خواب خواهرزنش توقف می‌کند؛ زیرا می‌داند که تعالی بخشیدن به غرایز جنسی بهایی است که انسان برای تمدّن می‌پردازد. فرویدِ کروز وارد اتاق خواب می‌شود (در هر دو صورت، تمدّن به بقای خود ادامه می‌دهد).

برای خوانندگانی که چندان کاری با نبرد بر سر فروید ندارند، سؤال این است: چه چیزی به خطر افتاده است؟ و پاسخْ فرویدگرایی است؛ خود تئوری و بقای پس از مرگ آن. هر چند فروید منکر این است که کارهای اولیه‌اش تحت تأثیر کوکائین بوده، کروز این مسئله را با دقت بررسی می‌کند و نشان می‌دهد فروید از آغاز دانشمند کثیف و پستی بوده است؛ داده‌ها را دستکاری کرده، ادعاهایی کرده که بی‌پایه و اساس است؛ از ایده‌های دیگران کسب اعتبار کرده؛ بعضی وقت‌ها هم دروغ گفته است. افراد بسیاری در اواخر قرن نوزدهم اعتقاد داشتند که کوکائین دارویی جادویی است و کروز کمی بی‌انصافی می‌کند که همه‌گیر بودن مصرف کوکائین را به گردن فروید می‌اندازد. حتی اگر فروید آغازگر این امر بود، او نشان داده بود که مردی است که در مورد کار حرفه‌ای‌اش به نهی اخلاقی توجه چندانی ندارد. اساس ادعاهای تجدیدنظرطلبان این است که فروید هیچ‌گاه عوض نشد. آن علمْ جعلی و ساختگی بود و موضوع اصلی برای بیشتر آنان چیزی است که به نام تئوری اغواگری شناخته می‌شود.

*

دلیل عمدۀ آن‌که روانکاوی بر سایر نظریه‌های دیگر پیروز شد و خارج از حوزۀ پزشکی نظیر نقد ادبی به کار گرفته شد، این است که یافته‌هایش را به‌ صورت استنتاجی ارائه می‌کرد. تئوریِ فرویدی نمایشی با «فانوس خیال» نبود، یا تصویری تخیّلی که برای درک وضعیت بشر از استعاره‌های قدرتمند استفاده کرده باشد. «بهشت گمشده» هم نبود، علم بود، نظامی بود ادراکی که تماماً از تجربیات بالینی منتج شده بود. هم برای طرفداران نظریات فرویدی و هم برای مخالفان آن، کلید این ادعا به سرنوشت «تئوری اغوا» بستگی دارد.

بر اساس روایت‌های رسمی، هنگامی‌که فروید در سال‌های دهۀ نود قرن هجدهم شروع به تشخیص هیستری در زنان کرد، بنا بر گزارش‌ها، بیماران او در کودکی و عموماً در سنین زیر چهارسالگی و توسط پدر مورد آزار جنسی قرار گرفته بودند. او در ۱۸۹۶ مقاله‌ای منتشر کرد و در آن گفت با اتمام هجده مورد درمان به این نتیجه رسیده که آزار جنسی در سنین کودکی منشأ علائم هیستری است. این نظریه به نام «تئوری اغوا»[۳۲] شناخته می‌شود.

این مقاله با استهزاء روبه‌رو شد. ریچارد فُن کرافت اِبینگ، متخصص جنسی برجستۀ زمان، آن را «یک افسانۀ علمی» خواند. فروید دلسرد شد؛ اما در ۱۸۹۷ کشفی کرد که آن را برای فلایِس در نامه‌ای نوشت که این کشف بعداً متعارف و استاندارد شد. او دریافت که بیماران عمل آزار جنسی را به خاطر نمی‌آورند، آن‌ها تخیلات جنسی خودشان را به یاد می‌آورند. دلیل این امر عقدۀ ادیپ بود. از طفولیت، تمام کودکان تمایلات پرخاشگرانه و شهوانی نسبت به والدین خود احساس می‌کنند؛ اما از ترس تنبیه آن را در خود سرکوب می‌کنند. پسران با ترس ناشی از اخته شدن و دختران به ‌این‌ علت دچار آسیب روانی می‌شوند که درواقع درمی‌یابند که اخته شده‌اند (در نظریهٔ فروید اخته شدن به معنای قطع آلت است.).

در مدل هیدرولیکی فروید از کارکرد مغز، این تمنیّات و آرزوهای سرکوب‌شده نوعی انرژی فیزیکی هستند که راهی برای خروج می‌خواهند. ازآنجایی‌که افراد نمی‌توانند آن‌ها را ابراز کرده و یا عیناً بر اساس آن رفتار کنند، یعنی ما نمی‌توانیم پدر و مادر خود را بکشیم یا با آن‌ها آمیزش کنیم، آن‌ها به شکلی کاملاً سانسورشده و تغییر شکل یافته به ‌صورت تصاویری در رؤیا، یا از زبان پریدن و نشانه‌های عصبی ظهور می‌کنند. فروید مدعی بود که تجربیات بالینی به او آموخته که با روش تداعی آزاد ممکن است بیماران تمایلات سرکوب‌شده‌شان را اظهار کنند و به آرامش دست یابند. روانکاوی این‌گونه متولد شد.

این روایت توسط جفری میسن به چالش کشیده شده است. داستان نبرد او با بنیاد فروید را جنت ملکوم در کتاب یورش به حقیقت نوشته است. میسن مدعی است فروید که از عکس‌العمل‌های ایجادشده در مورد مقاله‌اش دربارۀ هیستری وحشت‌زده شده بود، به این فکر افتاد که با نظریۀ «نوباوگی»[۳۳] روی موضوع آزار جنسی بیمارانش سرپوش بگذارد.

اما معلوم شد دو ایراد بر روایت رسمی دربارۀ تئوری اغوا وجود دارد که البته ایراد میسن یکی از آن‌ها نبود. ایراد اول این است که شرح وقایع به ترتیب زمانی طوری است که بازسازی از انتها به ابتدا انجام شده است. فروید تئوری اغوا را بعد از ۱۸۹۵ رها نکرد، او تا ۱۹۰۸ بر روی مرکزیت عقدۀ ادیپ پافشاری نکرد و از این قبیل. پس باید تجدیدنظرها و تغییرات پراکنده‌ای در نسخهٔ استاندارد آثار فروید و همین‌طور در نامه‌های فروید به فلایِس انجام شده باشد تا این وقایع از لحاظ تاریخ‌نگاری یکنواخت و درست شده باشند.

تازه این مسئلهٔ کوچک‌تر است. به عقیدۀ تجدیدنظرطلبان، مسئلهٔ بزرگ این است که اصولاً چنین پرونده‌هایی وجود نداشته است. برخلاف آنچه فروید مدعی شده و آنچه میسن فرض کرده، هیچ یک از بیماران بعدی، خودشان نگفته‌اند که مورد آزار جنسی قرار گرفته‌اند؛ آن هجده پروندهٔ بیماران اصلاً وجود نداشته است و هیچ یک از بیمارانی که پس از آن گزارش شده، نگفته‌اند که تمایلات ادیپی دارند. بیماران فروید با علم به اینکه فروید دچار وسواس جنسی است، مطالبی را جعل کرده‌اند که فکر می‌کرده‌اند فروید دوست دارد بشنود و بعضی از بیماران آگاهانه او را به بازی گرفته بوده‌اند. در سایر موارد، فروید بیمارانش را آزار می‌داده تا تفسیرهای او را بپذیرند و آن‌ها یا مانند «مرد موشی» تسلیم می‌شدند و یا مانند «دورا» درمان را رها می‌کردند. اگر روانکاوتان بگوید شما تمایلات خود در مورد خوابیدن با پدرتان را انکار می‌کنید، چه خواهید کرد؟ انکار می‌کنید؟

از هنگامی‌که کروز تدریس در سمینارهای برکلی را ترک گفته، از کاربرد عبارت «تلقین‌پذیری»[۳۴] در روانکاوی در مؤسسات آزاد شکایت داشته است. این روش – هر چند بهتر از هیپنوتیزم نیست – به‌عنوان روشی درمانی جایگزین آن شده است. به همین علت کروز مطالبی در مورد پرونده‌های پزشکیِ خاطراتِ بازسازی‌شده[۳۵] نگاشت که در آن‌ها به نظر می‌رسد بازپرسان خاطراتی را به اطفال القا کرده‌اند که درواقع خاطرات خود آن‌ها نیست و «بازسازی‌شده» است. این‌که تا چه حد فرویدِ درمانگر مؤثر بوده محل مناقشه است؛ عدهٔ زیادی به وین سفر کرده بودند تا توسط وی روانکاوی شوند؛ اما کروز معتقد است فروید هیچ‌گاه حتی «یک مورد بیمارِ سابق نداشته تا سوگند یاد کند روانکاوی این قابلیت را داشته که به نتایج مشخصی که ادعا می‌شود، منتج شده باشد».

یک واکنش نسبت به حملات به روانکاوی این است که حتی اگر فروید بیشتر این‌ها را از خودش در آورده باشد (جعل کرده باشد) و یا حتی اگر خودش روانکاو خوبی نبوده باشد، روانکاوی برای بعضی بیماران مفید بوده است؛ اما همین کار را دارونما هم انجام می‌دهد. برای عدۀ زیادی از کسانی که دچار اختلال خُلقی هستند، گفتگودرمانی و سایر انواع درمان‌های بین‌فردی[۳۶] (interpersonal) مفید واقع می‌شود؛ زیرا به این نیاز آنان به توجه پاسخ داده می‌شود. مهم نیست که راجع به چه صحبت می‌کنند، به‌هرحال گوش شنوایی هست.

برای برخی این فکر جذّاب است که آن‌ها انگیزه‌ها و خواسته‌هایی دارند که برای خودشان آشکار نیست. این نوع روانکاوی عمقی توسط طرفداران فروید ترویج شد و به نظر نمی‌رسد که از میان برود. انجام این نوع روانکاوی ممکن است در بعضی موارد مفید باشد، مانند این‌که بفهمید احساس شما نسبت به کسانی که دوستشان دارید درواقع متضاد و دوگونه است و یا موقعی که فکر می‌کرده‌اید بسیار مؤدبانه رفتار کرده‌اید، درواقع پرخاشگر بوده‌اید. البته برای فهمیدن این مسائل لازم نیست از طریق «اخته شدن» به آن برسید.

بااین‌همه، با فرض این‌که روانکاوی راهی است بن‌بست، آیا این امر باعث می‌شود تا روان‌شناسی چندین نسل به عقب بازگردد؟ کروز این‌طور فکر می‌کند. او در ۱۹۹۸ به تاد دو فریسن گفته بود: «اگر بیشتر قرن بیستم به فروید تعلق دارد، بنابراین، حدود هفتاد سال از دستاوردهای علمی بالقوۀ خود را با فرضیۀ اصولاً قرون وسطایی ذهنِ “تسخیرشده” از دست داده‌ایم.» این مطلب همان چیزی است که در اغلب انتقادات از روانکاوی بازتاب داده می‌شود، به‌خصوص توسط کروز: یک آرمان‌گرایی علمی.

از زمان چاپ ویرایش سوم دی.اس.ام، برای درمان ناهنجاری‌های روانی تکیه بر روی توضیحات زیست‌شناسانه بوده و این امر روانکاوی را به‌نوعی مسیر انحرافی شبیه ساخته است و یا آن طور که ادوارد شورتر، تاریخ‌نگار روان‌شناسی، می‌نامد یک «وقفه یا شکاف»؛ اما زمانی که فروید وارد عرصه شد، روان‌شناسی مانند اکنون بر بستر استوار پزشکی قرار نداشت. دانش دربارۀ مغز در قرن نوزدهم شبیه یک نمایشِ غرب وحشی بود. درمان‌ها شامل هیپنوتیزم، الکتروتراپی، آب‌درمانی، ماساژ تمام بدن، آرام‌کننده‌های درد از قبیل مورفین، استراحت‌درمانی، «چاقی‌درمانی» (خوراندن فراوان)، انزوا و گوشه‌نشینی، برداشتن تخمدان زنان و البته بستری کردن می‌شد. همچنین علاقۀ جدّی نسبت به مسائل ماوراءالطبیعه وجود داشت. تشخیص رایج روان‌‌شناسی در قرن نوزدهم، حملۀ عصبی-هیستری و ضعف اعصاب بود که حتی امروزه هم قابل تشخیص نیست. نمی‌توان به آن علم «بد» اطلاق کرد. آن هم علم بود. بعضی از آن‌ها به درد می‌خورد و بیشتر آن‌ها نه. روانکاوی اولین روش گفتگودرمانی نبود، اما پُلی بود بین هیپنوتیزم و آنچه امروز به نام گفتگودرمانی می‌شناسیم. آزار جنسی برای بیماران نداشت و اگر درمانی قلّابی بود، خیلی هم بد نبود و می‌توان گفت از بسیاری روش‌های مرسوم دیگر انسانی‌تر بود.

همچنین روانکاوی باعث توقف روان‌پزشکیِ طبیعی نشد. در نیمۀ اول قرن بیستم، انواع روش‌های پزشکی برای ناهنجاری‌های مغزی به وجود آمد و به کار گرفته شد. این روش‌ها شامل به کار بردن داروهای مسکّن، به‌خصوص کلُرال نیز می‌شد که اعتیادآور است و برای ویرجینیا وولف، که به افسردگی شدید مبتلا بود، تجویز شد. هم‌چنین ایجاد اغما در اثر تزریق انسولین، درمان با شوک الکتریکی و بریدن قسمت‌هایی از مغز. علی‌رغم شهرت وحشت‌آور درمان با تشنج الکتریکی، این روش درمان مؤثری برای افسردگی شدید است؛ اما درواقع بیشترِ روش‌های درمانیِ دیگر قبل از فرارسیدن دوران روان‌داروها، به بُن‌بست می‌رسیدند. حتی در زمان حاضر هم، داروهایی را برای مغزمان مصرف می‌کنیم که امیدواریم مفید باشند. این‌که به هدف زده‌ایم یا نه به میزان پیشرفت حاصل‌شده بستگی دارد. می‌توان آن را علم نامید یا خیر.

*

کسانی که زندگینامه می‌نویسند، برای این است که فکر می‌کنند زندگی درس‌هایی برای آموختن دارد. این کاری است که کروز انجام داده است. او بر این باور است که داستان جوانی فروید مطالبی دربارۀ فرویدگرایی به ما می‌گوید و هرچند اصرار دارد که در نقش قاضی اعدام ظاهر شود، اما بسیاری از چیزهایی که دربارۀ شخصیت دمدمی-لغزندهٔ فروید و دستاوردِ دانش او می‌گوید قانع‌کننده است. به‌هرحال مبنای کار او کوهی از تحقیقات در این موارد است.

به نظر می‌رسد کروز (حداقل در این روزگار) اتهام بدیعی علیه روانکاوی وارد می‌کند. او می‌گوید روانکاوی ضدّ مسیحیت است. با اعلام دکترینی که «به‌جای پاکدامنی به‌عنوان فدیه‌ای برای رفتن به بهشت، لذّت بردن جنسی» را جایگزین می‌کند، فروید قصد داشت تمام نظم مسیحیت را واژگون سازد و انتقام خود را از همه بگیرد؛ از پاپ‌های متعصّب، از سادیست‌های دوران تفتیش عقاید، از مروّجان مدرن تهمت و افترای «خون مسیحیان»[۳۷] و نیز از کاتولیک‌های بوروکراتی که مانع کسب عنوان استادی او شده‌ بودند. او می‌خواست معبد قانون پاول اول[۳۸] را نابود کند.

کروز می‌گوید این موضوع اهمیت رابطه داشتن با مینا را روشن می‌کند. اگر این امر اتفاق افتاده باشد، این درست قبل از آن است که فروید تعبیر رؤیاها را نوشته، همان چیزی که فرویدگرایی را آغاز کرد. رابطۀ جنسی ممنوع احتمالاً این اعتمادبه‌نفس را برای برداشتن گام بزرگ خوانش افکار به وی داد. کروز می‌گوید: «تصاحب مینا می‌توانست به این معنا باشد که اولاً دست به یک زنای با محارم نمادین با مریم مقدّس بزند، ثانیاً با این تجاوز به مقدسات، خدا را “بکشد” و ثالثاً سلطهٔ کلیسای مستقر اتریش و همچنین واتیکان را لغو و بی‌اثر کند و به‌این‌ترتیب در داستان ذهنیِ فروید، مردم خویش (یهودیان) را از دو هزاره شکنجه و آزار مذهبی (توسط مسیحیان) آزاد سازد». تصور می‌کنم این بار نویسنده با مطلب درست برخورد نکرده است.

این‌ها خیلی فرویدی به نظر می‌رسد! اما از کجا نتیجه گرفته شده‌اند؟ این تصویرِ فرویدِ بت‌شکن به‌طورجدّی با نظر نویسندگانی مانند تریلینگ و ریِف متفاوت است. به نظر آن‌ها فروید همواره یادآوری کرده تصوّر بیهوده‌ای است که پیشرفت و اصلاحِ دنیا مردم را شادتر خواهد کرد. همچنین این مطمئناً آن چیزی نیست که فروید از خود ارائه می‌کرد. فروید در انتهای کتاب تمدن و ملالت‌های آن می‌نویسد: «من جسارت این را ندارم که در مقابل هم‌نوعانم خود را به‌عنوان یک پیامبر عرضه کنم و در برابر ملامت آنان سر تسلیم فرود می‌آورم که نمی‌توانم آنان را تسلّی بدهم زیرا درنهایت، این همان چیزی است که آن‌ها خواهان‌اند؛ هم پرشورترین انقلابی‌ها، هم پرهیزکارترین مؤمنان».

به نظر می‌رسد نظر کروز که فروید مسیحیت را نشانه گرفته، جدیدترین محصول علاقۀ او به نیچه در دورانِ قدیم تحصیل باشد. کروز آشکارا زمانی فروید را یک نیچه‌گرای منتقدِ پرهیزکاریِ تارکِ دنیایی می‌دانست، یک قهرمان ضد مسیح که خود را وقف آزادی بشر کرده است، از چاپلوسی و تملّق‌گویی به بت‌هایی که خودشان خلق کرده‌اند. آیا این انکار یا قطع علاقه از جوانی رادیکال خود او نیست؟ آیا این انتقاد شدید از فروید نوعی انتقاد شدید و سخت از خود است؟ نیازی نیست تا آنجا پیش برویم؛ اما ازآنجایی‌که بشر هنوز از توهّماتش رهایی نیافته و این همهٔ آن چیزی است که فروید به آن می‌پرداخت، او همچنان نامیراست.

 

* این مقاله ترجمه‌ای است از:

.(A Critic at Large, The Stone Guest, can Sigmund Freud ever be killed?”, Louis Menand ,The New Yorker, (Aug 28, 2017“

 

این یادداشت پیش‌تر در مجله جهان کتاب منتشر است و در چهارچوب همکاری انسان‌شناسی و فرهنگ و جهان کتاب بازنشر می‌شود.

 

[۱]. اشاره به شخصیتی در اپرای دون ژوان اثر موتسارت. پوشکین نمایشنامه‌ای به همین نام دارد که آن را پس از دیدن این اپرا و تغییر برخی شخصیت‌های آن نوشته است.

[۲]. Theresienstadf

[۳]. DSM=Diagnostic and Statistical Manual of Mental Disorders

[۴]. Dynamic Approach

[۵]. Cathexis، نیروگذاری روانی: تمرکز نیروی فکری یا احساسی روی فرد، نظر یا شیئی مشخص (معمولاً به شکل بیمارگونه).

[۶]. Screen Memory، حافظهٔ غربال‌شده: خاطره‌ای تحریف‌شده، معمولاً تصویری تا کلامی که ریشه در کودکی دارد.

[۷]. Reaction Formation، واکنش وارونه‌سازی: سازوکاری دفاعی است برای کاهش اضطراب درونی. وقتی فرد نمی‌تواند حقیقتی را تحمل کند برای انکار آن از مسیر برعکس و وارونۀ آن استفاده می‌کند.

[۸]. Superego

[۹]. penis envy، رشک قضیب: بر اساس نظریۀ فروید وقتی زنان متوجه می‌شوند آلت مردانگی ندارند در آن‌ها اضطراب ایجاد می‌شود.

[۱۰]. E. M. Forster: The Perils of Humanism

[۱۱].  Out of My System

[۱۲]. Skeptical Engagement

[۱۳]. E. M. Tornton

[۱۴] . Ernst Fleischl von Marxow

[۱۵]. منظور از «فصل ۱۱»، فصل مربوط به ورشکستگی در قوانین آمریکاست.

[۱۶]. Todd Dufresne

[۱۷].  Commendatore

[۱۸]. Don Giovanni، دُن ژوان، اپرایی در دو پرده اثر موتسارت.

[۱۹].  Freud: The Making of an Illusion

[۲۰]. The Interpretation of Dreams. تفسیر خواب، ترجمهٔ شیوا رویگریان، (نشر مرکز).

.[۲۱] Fragments of Analysis of Case of Hysteria. بخش‌هایی از یک تحلیل در مورد هیستری، ترجمهٔ آرش امید، (نشر ارجمند).

[۲۲]. The Rat Man

[۲۳]. The Wolf Man

[۲۴]. Little Hans

[۲۵].Totem and Taboo . توتم و تابو، ترجمهٔ ایرج پورباقر، (نشر آسیا).

[۲۶]. The Future of an Illusion (۱۹۲۷).

.[۲۷] Civilization and Its Discontents. این کتاب با چند ترجمه در ایران منتشر شده است:

تمدن و ملالت‌های آن، ترجمهٔ محمد مبشری، (نشر ماهی).

تمدن و ناخشنودی‌های آن، ترجمهٔ خسرو همایون‌پور، (انتشارات امیرکبیر).

ناخوشایندی‌های فرهنگ، ترجمهٔ امید مهرگان، (نشر گام نو).

ملالت‌های تمدن، ترجمهٔ محمود بهفروزی، (نشر جامی).

[۲۸]. آخرین سطر از شعر «سنگ لاجورد» (Lapis Lazuli)، اثر ویلیام باتلر ییتس (William Butler Yeats).

[۲۹]. death drive

.[۳۰] Paradise Lost. بهشت گمشده. اشاره دارد به کتاب جان میلتون (۱۶۰۸-۱۶۷۴).

[۳۱]. Freud: In His Time and Ours

[۳۲]. seduction theory

[۳۳]. Infantile Theory

.[۳۴] suggestibility، تلقین‌پذیری: در روان‌شناسی به تمایل فرد به پذیرش اطلاعات هرچند غیرواقعی که به شخص داده می‌شود اطلاق می‌گردد. بیمار خلأهای حافظه‌اش را در موارد خاص با این اطلاعات نادرست پر می‌کند.

[۳۵]. Recoverad Memory

[۳۶]. interpersonal

.[۳۷] blood libel، اتهامی در دوران قرون‌وسطی تا اوایل قرن بیستم، مبنی بر این‌که یهودیان در مراسم مذهبی خود از خون مسیحیان استفاده می‌کرده‌اند.

.[۳۸] Pauline law، اشاره به قانون پاول اول، امپراتور روسیه (۱۷۵۴-۱۸۰۱)، است که جانشین امپراتور فرزند ارشد ذکور وی خواهد بود.