آرمین وامبری برگردان خسرو سینایی
اما فقط این جاده ساخته شده نیست که مسافر باید بایستی به عنوان آخرین خاطره زندگی اروپایی به فراوشی بسپارد؛ منظره دریا هم با پیشرفت در جاده پر پیچ و خم کوهستانی به مرور از نظر ناپدید میشود. سورچی ارمنی من، خاچاتوره، مرا متوجه ناپدید شدن تدریجی دریا کرد، من کمی بر قله کوه توقف کردم تا از سر وداع نگاهی به دریای وحشی که در آن فصل چون آبگیری آرام بود بیندازم. هنوز نمیدانستم تا دوباره تا دوباره دیدن آن دریا ، چه رنجهایی را بایستی تحمل میکردم. من فقط مشکلات و خطراتی را که در پیش داشتم تا حدی حدس میزدم، اما همین حدس کافی بود تا وقتی که به موجهای تیره دریای سیاه که تا بینهایت ادامه داشت، نگاه میکردم، عمیقا احساساتی شوم. ترابوزان در دامنه کوه زیر پای بود. و بندر پیشزمینه منظر شهر را میساخت. وقتی که من پرچمی را که بر دکل کشتی اتریشی که مرا به آنجا آورده بود برای آخرین بار در اهتزاز دیدم ، شدیدا دچار افسردگی شدم. هرقدر در گردنه کوه پیش میرفتم، اطراف از انواع گیاهان غنیتر و سرشارتر میشد و شکوه و زیبایی گلهایی که همهجا روییده بود حیرتآور بود. اواسط ماه مه بود و معروف است که کوهستانهای پونتین به غیر از بهار در بقیه فصلهای سال هم زیبا هستند، و عجیب نبود که در فصل بهار منظرهای مفتونکنندهای داشتند. جاده از ساحل یک رود جنگلی که با عرض سهمگین جریان داشت و دو طرف آن را در کوههای پردرخت محصور کرده بود ، میگذشت. اینجا و آنجا به استراحتگاههای تکافتادهای بر میخوردیم، و در دوردست، در میان جنگل، نور خانههای مسکونی دیده میشد. در این خانهها که با شاخ و برگهای درختان اطراف پوشانده شدهاند غالبا یونانیها سکنی دارند. اینها نوادگان ساکنان قدیمی منطقه پونتین (کوهستانی در امتداد نواحی شمال شرقی آسیای صغیر) هستند که تقریبا در هیچجا با ارامنه و ترکها که بیشتر ساکن شهرها هستند مخلوط نشدهاند.
نوشتههای مرتبط
پس از شش ساعت نشستن روی زین اسب، با وصف آنکه شدیدا مجذوب شکوه و زیبایی طبیعت اطرافم شده بودم، در خود ضعف و خستگی شدیدی احساس میکردم. مسافرت با اسب معمولا در آغاز سخت است، اما وقتی که ناچاری اسب را از یک سورچی کرایه کنی سختتر میشود.
اسبهایی که سورچیها کرایه میدهند غالبا برای بارکشی مورد استفاده قرار میگیرند و راه رفتنشان به ترتیبی است که تمام اعضای بدن مسافر را به لرزه در میآورد و علاوه بر آن، آنقدر تنبل هستند که دست و پای سوار برای راندن آنها بیشتر از آن که پیاده برود، خسته میشود. باید بگویم اولین سواری شش ساعته من به عنوان مرحله اول انجام کار بزرگی که در پیش داشتم، خیلی سخت بود؛ اما سختتر از آن شب اول بود که بایستی روی زمین لخت استراحتگاهی در نزدیکی «کُوپری» رختخوابم را به سبک چادرنشینان پهن میکردم. از فرط خستگی کوچکترین تمایلی به خوردن غذا نداشتم و بدبختانه خوابیدن هم برایم مقدور نبود . اطراف استراحتگاه پر بود از اسبها قاطرچیها، یکی در حال تمیز کردن جانوران بود، دیگری مشغول آشپزی، سومی آواز میخواند، چهارمی با رفیقش گپ میزد.
به نظرم میآمد که همه این سروصدا به راه افتاده بود که مزاحم خوابیدن من باشد. بالاخره روی رختخوابم نشستم و با دلخوری عمیق به فکر مشقات و دردسرهایی فرورفتم که در انتظارم بودند.
مثل اینکه صدای خواننده خاطراتم را میشنیدم که می گفت:« این همان سیاحی است که میخواهد در نقش یک درویش با عصای گدایی در دست از میان قاره آسیا بگذرد و قصد دارد از صحرای بی آب و علف ترکمنستان تا مناطق دوردست آن نواحی برود؟، واقعا که این کارها از این آدم برنمیآید.» آری، در اولین ایستگاهم در ترابوزان، حتی خودم هم باور نمیکردم که بتوانم همه آن خطرات و ماجراهای سفرم را از قسطنطنیه تا سمرقند از سر بگذرانم. خطرات کاری را که در پیش داشتم نمیشناختم، ولی عادت چه کارها که با انسان نمی کند؟! وقتی آدمی قدم به قدم پیش میرود، کمکم تحمل هر موقعیتی را میآموزد. در استراحتگاه شبانهای که اولین ایستگاهم بود، حالم از اطراف، از خود محل، از غذا و بالاخره از همه چیز به هم میخورد، اما تا دو سال بعد همین محل میتوانست به نظرم چون هتلی باشکوه بیاید. مسافری که به آسیای مرکزی میرود ، حاضر است هر قیمتی را برای چنین سرپناه، برای نان، آب و به خصوص برای همین اندازه امنیتی که در اینجا بود و من در شب اول سفرم قدرش را نمیدانستم، بپردازد.
چرت کوتاهی زده بودم که خاچاتور بیدارم کرد و گفت: « هی افندی… امیدوارم خستگی راه دیروز از تنت به در شده باشد، راه امروزمان خیلی سختتر است، کوههای ترابوزان را نمیتوان با اسب بالا رفت، بهتره تا هوا خنکه، از این کوه سمت چپ بالا بری». ابتدا فکر کردم با من شوخی میکند، ولی وقتی دوباره حرفهایش را تکرار کرد، از روی رختخواب که با لباس روی آن دراز کشیده بودم بلند شدم و به طرف سراشیب تند راه کوهستانی حرکت کردم. برایم حیرتآور بود که چهارپایان که بار زیادی هم پشتشان بود، چگونه راه سخت را طی میکردند، راهی که برای آدمهای پیاده بالا رفتن سراشیبی پلهمانندش مایه دردسر فراوان بود. با همه این اوصاف به صف قاطرهایی برخورد کردم که بستههای بزرگ را حمل می کردند و همراه با صداهای گوشخراش سورچیهای ایرانی از آن سراشیبی پایین میآمدند.
واقعا شاهکار است که این چهارپایان روی این راه صخرهای که عرضش از دو وجب بیشتر نیست و کنار پرتگاه عمیقی است که سقوط در آن به معنای مرگ حتمی است، بالا و پایین میروند به ندرت پیش میآید و آن هم فقط در فصل زمستان، که یکی از این چهارپایان بلغزد و پایین بیفتد، و خطرناکترین موقعیت وقتی است که دو ردیف از آنها از دو سوی راه بیایند و بخواند از کنار هم رد شوند. آنها برای برطرف کردن این خطر از زنگولههای بزرگی استفاده میکنند که صدای آنها به کاروانی که از طرف مقابل میآید اعلام خطرمیکند و وای به حال حیوانات بیچاره اگر یک کاروانسالار سمج ، بیتوجه به صدای زنگولهها به راهش ادامه دهد. دعوا . درگیری در ابتدا میان صاحبان چهارپایان شروع میشود و درمیان سروصدای آنها جانوران بیچاره به جان هم میافتند و بدیهی است که در چنان شرایطی چندتایی از آنها قیمتی گران میپردازند.
ادامه دارد…
نقل این مطلب بدون اجازه مکتوب موسسه انسان شناسی و فرهنگ قابل تعقیب قضایی است.