توضیح تصویر: کافه شوکا
§ آقای مقدم، امروز ۱۱ خرداد ۱۳۹۵ است، شوکا چندساله شد؟
نوشتههای مرتبط
از مهر ۱۳۶۰ این کافه سرپاست. نزدیک ۳۵ سالش شده است.
§ چه چیز در این کاروبار کافهداری و شوکا هست که شما ۳۵ سال تمام روزهایتان را اینجا به شب رساندهاید و چراغ این کافه را روشن نگهداشتهاید؟
من در زندگیام هرگز شغلم را خودم انتخاب نکردهام. هیچوقت، در موقعیتی قرار نگرفتهام که شغل انتخاب کنم. اولین کاری که بابتش از دولت پول گرفتم عضویت هیئتعلمی دانشگاه آزاد قبل از انقلاب ۵۷ بود. بعد که اخراج شدم، همه کار کردم. ترخیصکار گمرک بودم، نقشهکش برق بودم، مرغداری کردم! همیشه کار مرا انتخاب میکرد؛ ما هم برای اینکه از گشنگی نمیریم میچسبیدیم به هر کاری که پیش میآمد.
§ ولی نویسندگی را همیشه انجام دادید؟
بله. نویسندگی همیشه بود، بانشاطی خودم بود دیگه. کافه هم همینطور شد. پیش آمد و کافه راه انداختم، اما ماندگار شدم. شاید چون رئیس نداشتم و آقابالاسری نبود دوام آوردم. به دلم هم نشست. بعد دیدم مثل اینکه اصلاً اینکارهام! هنوز هم مطمئن نیستم، اما شایعاتی شنیدم که میگویند فلانی اینکاره است.
§ الآن بیشتر خودتان را نویسنده میدانید یا قهوهچی؟
من قهوهچیام! قهوهچیای هستم که چیزهایی «سی دل خودم» مینویسم. از یکجایی که دستم به دهنم رسید، ناشر خودم هم شدم. پخش کتابها هم همینجا در شوکاست.
§ در این بازار با گذر زمان انواع کافهها بازوبسته شدهاند؛ چه شد که شوکا این همه سال باقی ماند؟
نمیدانم. شاید من آدم مناسبی نباشم که به این سؤال جواب بدهم، (مکث میکند) ولی ما بختیاریها، در دعواهای ملکیمان، یکی از ملاکهای مالکیتمان این است که چقدر سر این ملک غم کشیدهایم؟ چقدر پایش ایستادهایم؟
§ شما چقدر سر شوکا غم کشیدهاید؟
اندازهی کل جوانیام.
§ چند سالتان بود که شوکا باز شد؟
زیر چهل بودم. سی سالم بود فکر کنم. باور میکنی نمیدانم چند سالم است؟! من متولد … راستکیاش! من ۱۰ اردیبهشت ۱۳۲۹ بهدنیا آمدم، اما پدرم یک سال بعد در ۱۰ اردیبهشت ۱۳۳۰ برایم شناسنامه گرفت؛ به همین دلیل، دقیق نمیتوانم حساب کنم. گیج میشوم.
§ حدوداً ۶۵ تا ۶۶ سالتان میشود.
همین حدودها.
§ که ۳۵ سالش را غم کافه کشیدید؟
بله. ۳۵ سال است که کافهچیام.
§ در مصاحبهای گفته بودید «آدمها برای قهوهخوردن کافه نمیروند، میروند که بغض کنند.» چرا بغض؟ چرا حس دیگری نمیبینید در کافهنشینی؟
ببین! ما همهجا بغض نمیکنیم. طبیعت کافه با سایر مشاغل و اصناف تفاوت ماهوی دارد. چیزی که قهوهخانهها را از سایر اصناف جدا میکند این است که آدمها برای کاری که دارند میروند مکانیکی و خیاطی، اما قهوهخانه که میآیند هیچ کاری ندارند. وقت دارند و میآیند که اینجا باشند. این خیلی مسئلهی مهمی است. خیلی از جوانهایی که وارد صنف کافهداری میشوند که من برای همهشان آرزوی موفقیت میکنم، باید این مسئله را در نظر بگیرند.
§ من هم با شما موافقم که اصالت کافه بهخاطر هویت آدمهایی است که آنجا را پاتوق میکنند. بارها با خودم فکر کردهام که چه چیز در این نیمکتهای قرمز کهنهی شوکا هست که هر هفته، هر روز و در میان غلیان احساساتم، خودبهخود، به اینجا کشیده میشوم؟ این آفتاب نیمروزی که روی نیمکتها میافتد چه خاصیتی دارد که با چیز دیگری جایگزین نمیشود؟!
برای اینکه پیش از این یک بار اینجا بغض کردی. مکانها، به خودی خود، هیچ جادویی درشان نیست. آدمهایی که آنجا تردد میکنند بخشی از روحشان را لای جرز نیمکتها، قاب عکسها، درودیوار و حتی این پردهی حصیری جا میگذارند. من خودم بارها به مکانهایی رفتم که واجد این مشخصات بودهاند و از همان بدو ورود، متوجهی اتمسفر منحصربهفردشان شدهام. این ما نیستیم که میرویم سراغ مردهها؛ این مردهها هستند که ما را رها نمیکنند و گاهی از بغل گوشمان رد میشوند.
§ بیایید از همین آدمها صحبت کنیم. این همه عکسی که بر تیغههای چوبی این سقف دارید مال آدمهایی است که هر کدام سهم خودشان را اینجا جاگذاشتهاند. از این آدمها برایمان بگویید.
از بس که سالیان سال با بچههای کافه سروکله زدم دیگر رابطهمان تبدیل شده به یکجور رفاقت تا رابطهی قهوهچی و مشتری. باز این شایعه را شنیدهام که در کارهایم خوب دیالوگ مینویسم؛ این شایعه را مدیون همین رابطهها هستم. اینها ناشی از سروکله زدن با این گلهی غزال است که هر کدامشان در کار خودشان استادند. چه مهندس باشد، چه گرافیست یا برقکار. در کار خودش بهترین است؛ یعنی باهوشاند و من برای اینکه بتوانم از پسشان بربیایم ناچار بودم باهوش باشم. بزرگترین دستاورد من در این کافه همین بوده است که بتوانم با اینها دیالوگ برقرار کنم و درنتیجه بتوانم دیالوگنویس خوبی باشم.
§ آقای مقدم شوکا هم مثل من متولد دههی شصت است. چطور، در آن دوران سخت، کار کافهداری را شروع کردید؟
خب، قدری سخت بود واقعاً. اجازه بده وارد جزئیات نشویم. دورهای این پاساژ خیلی شلوغ بود. در همان دههی شصت دوران رونقش بود. تا اینکه پل گاندی-همت را خواستند بزنند و باعث شد گاندی، سالیان سال، بسته شود و اینجا از رونق افتاد (سرش را به تأسف تکانی میدهد). جوری که اگر کسی از پلههای این بازارچه بالا میآمد، همهی کسبه در دلشان میگفتند: خدایا! این همای سعادت بر دوش کدام یک از ما خواهد نشست؟! (پوزخندی میزند.) آنقدر خلوت بود. این یکی از همان غمکشیدنهای ما بود. باید میایستادیم و میایستادیم و میایستادیم.
§ اولین قشری که کافه را پاتوق کردند ادبیاتیها بودند؟
نه الزاماً. کافه، بهطور کلی، عین اتوبوس شهری است. هر کس بلیت بخرد میتواند سوار بشود. شوکا هم از این قاعده، بهطور عام، جدا نبوده است. کافه شوکا وقتی به دنیا آمد که «کافه نادری» بیش از نیمقرن عمر داشت. تا پایان دههی پنجاه، کافه نادری ضمن اینکه اتوبوس شهری بود، پاتوق یکسری آدمهای خاصی شد که بینشان نقاش و نویسنده و عکاس بود و همهی نحلههای هنری هم به آنجا سر میزدند. با آغاز دههی شصت اوضاع فرق کرد. تعدادی از کافهچیها سانشاینفروش شدند و تعدادیشان گرایشهای خاصی مثل کافهتئاتر پیدا کردند. چند ماه بعد، ما آمدیم و گویا چون من خودم چیزهایی مینوشتم، ادبیات الگوی اصلی کافه شد و شوکا به کافهی ادبیاتیها معروف شد! اما فقط ادبیاتیها به اینجا نمیآیند؛ کارتونیستها و نقاشها هم هستند. اگرچه سابقهی ادبیاتیها در این کافه پررنگتر است.
§ بهتدریج، کافه شوکا جایی شد تا آدمها با زمینههای مختلفی بههم وصل بشوند و معاشرت کنند و از هم چیز یاد بگیرند.
بله. آدمهای خیلی زیادی اینجا آمدند؛ نویسنده، شاعر و داستاننویس. امروز هر کدامشان اسمورسمی دارند. کور بشوم اگر تاکنون کسی را مهمتر از «بیژن جلالی» اینجا دیده باشم. هنوز که هنوز است، بیژن اینجا حضور دارد.
§ بیژن جلالی از چه سالی به کافه شوکا آمد؟
از ۱۳۷۶، شاید هم پیش از آن.
§ از قبل هم با ایشان آشنا بودید؟
نه. فقط شاعر موردعلاقهام بود. علتش هم این بود که کم مینوشت. چون با گربهها رابطهات خوب است، این شعر بیژن جلالی را برایت میگویم، «گربهی سیاه من، تکهای از شب است.» یا این یکی: «روز زن من است و شب معشوقهی من.» (چشمهایش را میبندد و چهرهاش غرق لذت میشود.) بیژن جلالی عکسی در کافه دارد، اگر از نزدیک نگاه کنی، خطش را میبینی (به عکس اشاره میکند).
§ نوشته: «نگفتن گاه شاعرانه است.»
به او گفتم: «آقای جلالی میخواهم عکس شما را بزنم اینجا، میخواهم این شعرتان را که من دوست دارم رویش بنویسید.» گفت: «بگذار آن چیزی که خودم دلم میخواهد بنویسم.» و این قطعه را نوشت.
§ از ویژگیهای این کافه آن است که هیچوقت از تاریخ متأثر نبوده است، مثل شبهجزیرهای این گوشه است و هر چقدر دنیا عوض بشود، اینجا انگار زمانش متوقف شده باشد، هیچ تغییری نمیکند.
بله. اینجا هویتش را حفظ کرده است. در این سالها که بسیاری از دوستان مهاجرت کردهاند، وقتی بعد از بیستوچند سال برمیگردند و سری به اینجا میزنند، با همان بستنی و سس کارامل یا شاتوتی که خورده بودند مواجه میشوند؛ در حالیکه سوپر سر کوچهشان برج شده، بزرگراهها را نمیشناسند و تصورشان به اندازهی ربعقرن عوض شده، اما گذرشان به اینجا که میافتد و از در که وارد میشوند، نفسی عمیق میکشند: «آه! هیچیاش عوض نشده!». بدون استثناء همین جمله را میگویند و این خیلی حس معرکهای است. ما قهوهچیها حق نداریم با نوستالژی مردم بازی کنیم؛ ما نمیتوانیم، به میل خودمان، محل خاطراتشان را دستکاری کنیم.
§ در تغییرهای سالهای هفتاد کافهداری هم تحولهایی داشت. کافه شوکا از آن تغییرها متأثر شد؟
ببین! اتفاقی افتاد. من داستانی از «حوالی کافه شوکا» در آدینه چاپ کردم؛ شبی در اخبار دیدم که دادگاه مجلهی آدینه برگزار شده است. دوربین رفت روی هیئتمنصفه و آقای عسگراولادی؛ یک کپی از «حوالی کافه شوکا» دستش بود. یکی از دلایل شکایات از مجله نوشتهی من بود. ماجرای دادگاه آدینه که رفت روی آنتن باعث شد که اسم کافه تکرار بشود و تو بوق برود. یک بار یکی از بچهها میگفت: «آقای مقدم شما باید بیایی تو دانشگاه شش واحد درس بدهی.» گفتم: «خب بروم چه درس بدهم؟» گفت: «چگونه میتوان پول رپرتاژ آگهی را نپرداخت؟» (میزند زیر خنده.)
§ پس دادگاه آدینه را به نفع کافه شوکا میدانید؟
البته آزارهایی هم بود، ولی خب جزء غمکشیدنها بود دیگر.
§ از دههی هفتاد تا هشتاد وضعیت چطور تغییر کرد؟
در دوران آقای خاتمی نیمچه گشایشی بود و باعث شد تعداد کافهها زیاد شود. از آن دوران است که ما شاهد رشد عجیبوغریب کافهها در تهران هستیم. من دیروز اتحادیه بودم؛ فهمیدم نزدیک دوازده هزار کافه در اتحادیه ثبت شده است.
§ چه گروههای سنی به کافه شوکا میآیند؟
ببین، اینجا کافهای است که عمری ازش گذشته است. در این سالها، یکسری پاتوقنشین همپای کافه دارند پیر میشوند. کافه مثل رودخانه است؛ سنگهای ریز را آب میبرد و درشتها باقی میمانند حاشیهی رودخانه. پاتوقیها همین سنگهای درشت هستند که همراه کافه ماندهاند و با هم داریم پیر میشویم؛ اما خب به قول لورکا «دریا نیز میمیرد». برای من این کافه شبهجزیرهای است که از سه جهت امن است و از یک جهت به دنیای بیرون ربط دارد و ما شوکاییها کشتیهایی هستیم که در گوشهوکنار دنیا غوطهوریم؛ بعد از اینکه همهی تلوتلوهای روزانهمان را خوردیم، میآییم اینجا بادبانهایمان را میکشیم، لنگر میاندازیم، نفس تازه میکنیم و در بغضها و خندههای یکدیگر شریک میشویم.
§ اما انگار همه از شدت تنهایی به جمع پناه آوردهاند و تمام مدت در جمع میخواهند حریم تنهاییشان را حفظ کنند.
دقیقاً! هم از تنهایی فرار میکنیم هم ازش محافظت میکنیم. در این میان، پاتوقیها کسانی هستند که بلدند حریم همدیگر را حفظ کنند، جهان را برای هم قابلتحمل میکنند و روی اعصاب یکدیگر نمیروند.
§ آقای مقدم بین همهی آدمهایی که آمدهاند اینجا و رفتهاند، تعدادی هم بودند که دست از دامن دنیا کشیدند. وقتی به این رفتهها فکر میکنید چه حسی دارید؟ دلتنگ میشوید؟
بله. به هر حال دلتنگی یعنی اینکه تو هنوز حواست کار میکند. هنوز آدمی و دلتنگ میشوی.
§ «ایرج زند» که فوت شد، همهی ما اینجا جمع شدیم و با هم رفتیم مراسم ختمش. یادتان هست؟ به نظرتان این با هم بودن در کافه نیست که چیزی به هویت اینجا و تکتک ما اضافه میکند؟ اینکه ما بههم تعلق داریم؟
چرا. قضیه خیلی ساده است. رفیقمون بود! بابا رفیقمون بود! بیژن جلالی را ما شوکاییها دفن کردیم. البته خاندان کتشلواری و کراواتزدهی هدایت هم بودند، عمران صلاحی و عنایت سمیعی هم بودند، بارها برای جلالی بزرگداشت گرفتیم. یادم هست جشن هفتادسالگی یدالله رؤیایی را گرفتیم. سالهاست مهاجرت کرده، اما در اینجا جشن هفتادسالگیاش را گرفتیم و برایمان پیامی هم فرستاد. برای منوچهر آتشی برنامه داشتیم. برای رفیقهایمان برنامه داشتیم، رفیقهایمان بودند. (نفس عمیقی میکشد و سکوت میکند.) رفاقت که فقط چلوکبابخوردن نیست، گاهی هم باید غم بکشی.
§ شوکا مسابقهی عکس هم برگزار کرده است؛ تا جایی که یادم هست چندین دوره این مسابقه برگزار شد.
بله چهار دوره.
§ چه شد به این فکر افتادید که کافهای فراخوان بدهد و مسابقهی عکس برگزار کند؟
خیلی ساده. اینجا نشسته بودیم صحبت میکردیم. اگر این ذهن خائن جزئیات را بهخاطر بیاورد. گفتیم بیاییم میان بچهها یک مسابقهی عکاسی همینجا برگزار کنیم و موضوعش را هم بگذاریم آشپزخانه. روی یک مقوای بیست در بیست با ماژیک نوشتیم مسابقهی عکس و موضوع فلان و تاریخ تحویل را هم نوشتیم. زدیمش روی همین تختهی چوبی که زنگوله بهش وصل است، (با دست به تیغهی چوبی جلوی ورودی اشاره میکند.) با چسب نواری چسباندیم، بعد چسب تبله کرد، گوشههای کاغذ خراب شد و خلاصه!(مکث میکند.) روزی محمدرضا شاهرخینژاد اینجا بود، نگاهی به این اعلان کرد و گفت: «مرد حسابی این چیه زدی اینجا؟ این را بردار و این کار را در سطح کل ایران انجام بده.» دیدم بد نمیگوید. با خودش و پیمان هوشمندزاده نشستیم و سازماندهیاش کردیم و خلاصه چهار دوره هم برگزار شد. دورهی اول همان موضوع آشپزخانه بود که تیم داوریمان هم بهمن جلالی، اسماعیل عباسی و افشین شاهرودی بود. از دورهی سوم دیگر مرحوم جلالی را در تیم داوری نداشتیم، فوت کرد. دور اول را که برگزار کردیم، به این نتیجه رسیدیم که راست میگویند و آب راه جوی را پیدا میکند. تصمیم گرفتیم برویم به سمت آلبومی مردمشناسانِ از نوع سکونت ایرانیان. به همین دلیل سال بعد موضوع را کوچه گذاشتیم. از کوچه رفتیم تو حیاط، بعد از حیاط رفتیم تو اتاق تلویزیون.
§ چرا بعد از چهار دوره دیگر برگزار نشد؟
من پیر شدم دیگر.
§ برای من مسابقهی عکس شوکا از این بابت جذاب بود که کافهای آنقدر مسئولیت اجتماعی حس میکند که باعث ایجاد رویداد فرهنگی میشود. به قول خودتان میخواستید یک آلبوم مردمشناسانِ از زندگی امروز ایرانیها بسازید. حرکت خیلی ارزشمندی است. چرا این دغدغه در باقی کافهها و حتی نهادهای اجتماعی دیگر تا این حد کمرنگ است؟
نمیدانم. آنها خودشان باید جواب بدهند، ولی ما اینجا روزی دوازده ساعت سر کار بودیم؛ خب گفتیم یک کاری هم بکنیم. الآن مجموعهی آشپزخانهی ما ۱۲۰۰ قطعه عکس دارد از آشپزخانههای سرتاسر ایران. از آشپزخانهی روستایی تا کوهستانی و مدرن و آشپزخانهی سوخته. در مورد مجموعهی کوچه هم همین وضع است. همینطور مجموعهی عکسهای حیاط.
§ چیز دیگری که در برگزاری این مسابقهی عکس خیلی جذاب بود تأمین سرمایهی جمعی این رویداد بود. مردم پول ثبتنام میدادند و از پول ثبتنام هزینههای برگزاری مراسم و جوایز تأمین میشد.
بله. ما دو شعار داشتیم، شعار اصلی مسابقهی عکس این بود: «آهوی مازنی، شوکا!» شوکا نوعی گوزن است که نسلش با شکار بیرویه در حال نابودی است. ما در تمام جشنوارههایمان در این چهار دوره با فیلمی از «آهوی مازنی، شوکا» شروع میکردیم و هدفمان این بود که از این حیوان محافظت کنیم. این شعار اصلیمان بود؛ اما شعاری اجرایی هم داشتیم؛ چرا عکاسها باید منتظر باشند تا یک اسپانسر بیاید برایشان نمایشگاه و جشنواره برگزار کند، بیایید خودتان اسپانسر خودتان باشید. یک حسابی باز کردیم، خیلی هم راست و حسینی. عکاسها وجه ورودی مسابقه را که اول ۱۵۰۰ تومان بود و بعد در دورهی آخر به پنج هزار تومان رسید واریز میکردند. حساب تعداد شرکتکننده و پول واریزی هم مشخص بود. ما البته هیچوقت هزینهی برگزاری را از این مبلغ کسر نکردیم که بماند برای جوایز. در دورهی اول ۱۲۵۷۳۹ تومان مبلغ جایزه شد و همین را هم اعلام کردیم و تا ریال آخرش را هم توی پاکت گذاشتیم و دادیم. هنوز هم افکار عمومی میداند که ما جشنوارهی سالمی برگزار کردیم. دیگر اینکه، در جشنوارهها، داوری معمولاً محل اعتراض است. همیشه فیلمهایی هم از جلسات داوری تهیه میکردیم و قبل از اهدای جایزهها پخش میکردیم تا ببینند این اتفاقها افتاده، این بحثها بوده و این نتایج بهدست آمده است.
§ خب این اقدام فرهنگی زیبایی بود. اول اینکه مردمی بود و جماعتی منتظر دولت نشدند تا بیاید برایشان کار فرهنگی بکند، دوم اینکه مردم و درواقع عکاسان بودند که سرمایه را تأمین کردند و بدون هیچ تمایز و تبعیضی در سرتاسر کشور برگزار شد و بالاخره اینکه داورها فقط عکاس نبودند و میانشان داستاننویس و نقاش هم بود.
البته در دورهی اول و دوم داورها عکاس بودند. در دورهی سوم و چهارم یک عکاس، یک نقاش، یک داستاننویس در هیئت داوری بود. میخواستیم سلیقهها لو نرود، برای همین این تصمیم را گرفتیم؛ چون عکاسها سلیقهی داورها را میدانند؛ میدانستند بهمن جلالی چطور عکسی را دوست دارد؛ نبض شاهرودی یا عباسی را گرفته بودند و این باعث میشد با توجه به موضوع عکاسی نکنند و در آرشیوهایشان عکس مناسب سلیقهی این داورها را پیدا بکنند. فکر کردیم اینطوری شاید بتوانیم محوریت بیشتری به موضوع بدهیم.
§ و نتیجهها هم پیشبینیناپذیر بود که خیلی هیجان مسابقه را بیشتر میکرد، ولی چرا این ماجرا فراگیر نشد؟ من دیدم یکیدو تا کافه فعالیتهایی کردند همان موقعها، اما بعد انگار دغدغهاش از بین رفت. فکر میکنید چطور باید رویدادی فرهنگی را تعریف کرد که بشود هر سال بر اجرای آن مداومت ورزید؟
برگزاری چنین جشنوارهای با این اندازه و ابعاد مشکل است. سالهای اول و دوم، ما از سالنهای نیاوران استفاده کردیم، پولی بابتش ندادیم؛ دو سال هم خانهی هنرمندان بود، ولی خب یکهو خانهی هنرمندان گفت باید پول بدهید. حدود هشتصد هزار تومان، یک میلیون تومان جمع شده بود. ما هزینهی جا نمیتوانیم بدهیم. ببین مسائل اجراییاش سخت است. برگزاری یک رویداد فرهنگی که بنا باشد خوب برگزار بشود و یک قران هم از کسی نگیرد خیلی سخت است. امین فیض، یکی از بچههای کافه، قالب تندیس مسابقهی ما را درآورد و یک قران هم نگرفت. مهندس عابدی ریختهگریاش را انجام داد و پولی دریافت نکرد، نجاری هم که آمد برایمان استند زد از بچههای کافه بود؛ ما پولی ندادیم و تیممان کاملاً داوطلبانه کار میکرد.
§ اجازه دهید به اندرونی شوکا بازگردیم. میخواهم بدانم شما چه تصویری از آینده دارید؟ به ترککردن کافه یا بازنشستگی فکر میکنید؟! اصلاً تا حالا فکر کردید که اگر دیگر نباشید، کافه چه سرنوشتی پیدا میکند؟
من در یک خانوادهی کارگری و عیالوار بزرگ شدم. مادر من ده شکم پسر و دو تا دختر زایید؛ اولی و آخری دختر بودند. ما بچه بودیم که اولی شوهر کرد، رفت. ما هیچی از خواهر نفهمیدیم. آخری هم که خیلی بچه بود. در خانهمان همه مرد بودند، جز مادر زبانبستهام که شانس آورد سبیل درنیاورد و متابولیسمش سر جایش بود. به همین علت من و برادرانم خیلی دختر دوست داشتیم؛ برای همین است که الآن شماها مانند دخترهای من هستید. خداوند به من دو تا پسر داد. شادی، همسرم، همیشه میگوید: «تو دختر میخواستی، خدا بهت پسر داد؛ برای همین چشمت همیشه دنبال دخترهای مردم است.» حرفش معنیدار است، اما منظورش همان است که میگوید. شوکا هم دختر نداشتهی من است. حالا هم نمیدانم چطور میشود که بخواهم دخترم را ترک کنم. نمیشود! هر پدری شاید یک روز مجبور بشود دخترش را ترک کند، اما فکر میکنم یکی از مشکلات شغل ما این است که کارگزینی نداریم. نمیتوانی بروی به یکی بگویی من چهل سال است کار میکنم، خسته شدم. خوشبختانه نبود کارگزینی باعث میشود که من هم دست از سر دخترم برندارم و تا هستم با دخترم باشم.
§ با توجه به اینکه خودتان اهل ادبیات هستید، اتمسفر و فضای حاکم بر رمانها را خوب میشناسید. فکر میکنید فضای شوکا شباهت به فضای کدام رمان دارد؟ فضای کار کدام نویسنده به اینجا نزدیک است؟
نمیدانم؛ اما بگذار یک چیزی را بگویم؛ اگرچه دوست ندارم اینطور باشد. بعد از نوشتن «حوالی کافه شوکا» بود که قهوه و کافه وارد فضای ادبیات ایران شد. هر کس با این ایده مخالف است، کتابها را با توجه به تاریخ بررسی کند. ما متأثر از سنت نادری بودیم و دیگران از ما تأثیر گرفتند.
§ یعنی تأثیر مستقیمی نگرفتهاید و تأثیر مستقیمی هم نگذاشتهاید اما زیرپوستی اتفاقاتی افتاده بین شوکا و ادبیات؟
بله. اینجا در حوزهی داستان کوتاه کتاب درآوردهایم. روزی گفتیم بیاییم داستانهای کوتاهمان را بگذاریم روی هم. این شد که مجموعهای درآوردیم به اسم «کوچه بابل» که الآن هم خیلی نایاب شده است. ولی خب دیگر، اینجا فقط ۲۴ مترمربع است، در حالیکه ایران یک میلیون و ۶۴۸ هزار کیلومتر است. چه کار میشود کرد در این ۲۴ متر مگر؟!
§ تا به حال جای دیگری هم کافه رفتهاید؟
به هیچ وجه اهل کافه نیستم، هیچوقت کافهبرو نبودم، جای شلوغ اذیتم میکند. سالهاست سینما نرفتهام، در تاریکی حالم بد میشود، با اینکه نویسندهام، نمایشنامهنویسم، با اینکه تئاتر را خیلی دوست دارم، اما تئاتر نمیروم. من و تئاتر ایران به درک متقابل رسیدهایم. سالهاست که همدیگر را تحویل نمیگیریم.
§ آقای مقدم، با گذشت سالها، بیشک اتفاقهای زیادی در این کافه افتاده است. حادثهای هست که در خاطرهی جمعی اهالی کافه باقیمانده باشد؟
پایان قرن بود. قرن بیستم داشت تمام میشد و شب تولد عیسیمسیح بود. یادم هست که آلودگی هوای تهران افتضاح بود. چراغهای خیابان را توی غبار میدیدیم. هنوز میزهای بیرون را داشتیم. علی (یکی از بچههای کافه) قهوهی ترک خورده بود و دیدم که با فنجان قهوهاش آمد و گفت: «آقای مقدم من میتوانم این فنجان و نعلبکی را از شما بخرم؟» گفتم: «برای چی میخواهی؟» گفت: «ببینید چی درآمده!» و ما دیدیم که تمثال عیسی مسیح کف نعلبکی خشک شده بود. به او گفتم: «علی جان! شما وقتی تاکسی سوار میشوی، موقع پیادهشدن، میتوانی تاکسی را هم بخری؟» گفت: «نه.» گفتم: «هر چیزی هم که در تاکسی پیدا بشود، مال شوفر است، نیست؟» گفت: «بله.» گفتم: «خب! پس این فنجان را ببر فیکس کن که تصویرش ماندگار بشود.» خلاصه تمثال را کف نعلبکی فیکس کرد و ما هم قابش گرفتیم و تا مدتها در کافه بود. خبرش پخش شده بود و خانمهای مسیحی میآمدند، چیزی هم نمیخوردند، اما میگفتند: «ما شنیدهایم اینجا چنین اتفاقی افتاده است» و میخواستند فنجان را ببینند و تا فنجان را روی دیوار نشانشان میدادیم تا چشمشان میافتاد، خاجی میکشیدند و میرفتند. وقتی تمثال را میدیدی آنهمه رنج، شکوه، متانت و همه چیز مسیح در این تمثال نقش بسته بود. تا حالا اقدامی برای فروشش نکردهام. یکبار برایش قیمت تعیین کردم و گفتم من این فنجان را یک میلیون دلار میفروشم. همه گفتند نکن. تا زندهام یا یک میلیون دلار میفروشمش یا وصیت میکنم که اهدا بشود به موزهی کلیسای ارامنهی وانک در اصفهان؛ شنیدهام آنجا موزهای هست. هنوز تصمیم جدیای نگرفتهام، اما اگر تصمیم بگیرم به صراحت در وصیتنامهام قید میکنم. بجز فنجان، قطعات زیادی روی درودیوارهای شوکا هست، وسایل مرحوم جلالی، عکسها، نقاشی، تصویرسازیهای مانا و توکا و آروین، همه، اینجا هستند.
§ چه چیزهایی جز فنجان را خیلی دوست دارید؟
عکسها! عکسهای بچهها را روی سقف دوست دارم. (طوماری از عکسهای ۶ در ۹ از پرترهی بچههای شوکا روی تیغههای سقف چسبانده شده است.)
§ چند سال است که از بچههای اینجا عکس میگیرید؟
هجده سال. من قبل از زاکربرگ فیسبوک را اختراع کردم! (میخندد) بهمحض اینکه یاد گرفتم عکس بگیرم. یک دوربین AE1 Canon دارم و معتقدم عکاسی تا زمان این دوربین هنر بود، پس از آن دیگر فقط «تکناولاوژی» (با لهجهی غلیظ آمریکایی و با طعنه و کنایه میگوید.) است. اولین باری که یاد گرفتم فیلم را توی دوربین جا بندازم که در نرود و عکسها نسوزد، آن عکسهای سیاهوسفید را گرفتم (با دست به عکسهای سیاهوسفید اشاره میکند).
§ اینها بچههای قدیمیتر اینجا بودهاند.
بله. به بچهها هم اعلام کردم؛ گفتم: «ببینید! از این لحظه به بعد، من عکاس پرتره هستم، اما دوربین در دست من مثل گاوی است که از کشتارگاه گریخته؛ میزنم همهتان را شلوپل میکنم. اگر میپذیرید که سوژهی عکس من باشید، باید مستقیم توی عدسی نگاه کنید. چون معتقدم همهی ما چیزی برای پنهانکردن داریم که توی نگاه خیرهمان نمیتوانیم مخفیاش کنیم. من میخواهم آن را بگیرم. از الآن هم بهتان میگویم چه چیزی را میخواهم بگیرم. پس سعی کنید در مقابل این گاو خشمگین از کشتارگاه گریخته قایمش کنید!» شیشکی بستند، سوت زدند. ۲۴ ساعت روی اعصاب همهشان رفتم. بعد از آن گفتم: «ببینید! من عکاس پرتره هستم، اما دوربین در دست من کاردی است در دست شحنهای مست؛ میزنم همهتان را کاردی میکنم.» باز اعصابشان را تحریک کردم تا بالاخره نشستند و عکسشان را گرفتم، اما چون مبتدی بودم این یکی نصفه است. این عکس ابوتراب خسروی است. (عکسها را یکییکی نشان میدهد و دربارهی آنها توضیح میدهد.)
§ چند قطعه عکس شدهاند؟
هیچوقت نشمردم. مارمولک دیدی دهانت را ببند، اگر دندانهایت را بشمری میمیری. برای همین من اینها را نمیشمرم.