توضیح تصویر: کافه مسعودیه
مجله آنگاه
نوشتههای مرتبط
محمد طلوعی
من با خودم عهدی دارم که به هیچ کافهای دو بار نروم؛ البته واضح است که بدعهدیهای زیادی هم داشته باشم. بعضی کافهها را نمیشود بعدِ یک بار رفتن ول کرد و بعضی کافهها را دوباره میروم تا خاطرهای که آنجا ساختهام احضار کنم. این نوشته شرح بدعهدیهای من است از کافههایی که دیدهام و نتوانستهام دل از آنها بکنم. شبیه مارکوپولو که برای قوبیلای قاآن، یکییکی شهرهایی را که در سفر دیده بود، شرح میداد. من میخواهم کافههایی را بسازم که در آنها لنگر انداختهام و کنگر خوردهام. کافههایی که خوشیها و ویرانیهای من را دیدهاند.
کافه برادران (رشت)
هفدهسالهام. شعر میگویم. داستانهای دوستانم را ویرایش میکنم و در روزنامهای محلی صفحهی شعر درمیآورم. ناهار بازار میروم و عصرها هم «کافه برادران». کافهی یکی از دوستانم است که یکیدو کتاب داستان چاپ کرده است و روی داستانهای کتاب بعدیاش کار میکند. میروم که راجع به داستانهای آینده حرف بزنیم، اما دستتنها است و بیشتر وقتها او به مشتریها میرسد و من به نگاهکردنِ آدمها.
کافه برادران پشتِ میدانِ بانکِ ملی بود. اسم میدان دکتر حشمت بود، اما همه به میدان میگفتند میدان بانک ملی، چون یکی از شعبههای قدیمی بانک ملی ایران آنجا است با معماری پهلوی اول و دیوارهای نردهپوشِ پایهسنگی. حتی شیرهایی هم در ورودی، به سیاق شعبهی بانک ملیِ تهران، داشته که بعدها برداشتهاند. کافه برادران درست پشتِ این بانک بود، با میزهای چوبی قهوهای که زهوارِ مسی ابزارخوردهای دورش میگشت و چهارپایههای چوبی که از نشستن و برخاستن آدمها رنگِ نشیمنش رفته بود. سالها چهارپایهها را رنگ کرده بودند و لایههای رنگ روی رنگ پیدا بود. قهوهای سوخته و آبی نفتی و نیلی و زیرش سفید. انگار صاحبِ کافه دائم جهانش تیرهتر میشد.
موقع ناهار، کافه از کارگرهای فصلی بیکار پر میشد. طالشیهایی که آمده بودند خرید، ترکهای خلخالی که برای مالایی میآمدند انزلی و بعد راهشان میکشید به رشت، زنهایی که از شفارود و گسکر سبزی و سیفی میآوردند پشتِ بانکِ ملی بفروشند و همراهان شاکیان و متشاکیان قضایی که حوصلهشان از همراهی سر رفته بود و آمده بودند چای تلخ بخورند. در آن کافه بیشتر از هر وقتی در زندگیام گره در پیشانی دیدم، پینه در دست و اشک که در چشم جمع شده و نمیافتد. آدمهایی با عادتهایی عجیب وقتِ گفتن از شادیها، وقتِ خندیدن و سرخوشی و وقتِ پنهانکردن غمها. آنجا بود که فهمیدم نباید به دهانِ هیچکسی وقت غذاخوردن نگاه کرد؛ آنجا بود که فهمیدم خوردن میتواند شنیعترین کارِ جهان به نظر بیاید.
در هفدهسالگی زمانِ زیادی پیشِ روی آدم است و هر کاری شدنی است. بعضی وقتها بلند میشوم و برای مشتریای پیاز میآورم؛ برای آن یکی لیوانش را میشویم و تکهای نان از ناندان جلوی دیگری میگذارم. من کارگر کافه برادرانم. بدون مزد یا درخواستی، هر روز میآیم تا آدمها را ببینم.
کافه مکس (تهران)
سالهای دانشجویی بنهکن شده بودم؛ رشت را ول کرده بودم و به تهران هم نمیچسبیدم. تهران مثلِ اژدهایی که غیب میشود و دوباره ظاهر میشود هر طرف بود و غریبهها را میجورید و من مثل قصههای پریانی با کفِ دست نان و کوزهای آب آمده بودم. بدونِ شهر، بیپول، بیکار، با لهجهای که داد میزد غریبهام، سرگردان میان دنیاهایی که دوست داشتم. همه چیز انگار تاریک بود، اما روشنیهایی هم بود، کتابهایی که مثلِ موریانه میجویدم، فیلمهایی که مثل دیوانهها میدیدم و دختری که دوستش داشتم.
دانشگاهم نرسیده به سهراه جمهوری بود. آن موقع جرئت نداشتم بپرسم چرا این »چهارراه» اسمش «سهراه» است. فکر میکردم این سؤالها غریبه بودنم را نشان میدهد و کارم تمام است. از دانشگاه که بیرون میآمدم در «پاساژ شانزهلیزه» از چایفروش دورهگردی چای میگرفتم و سلانهسلانه میرفتم تا «کافه مکس». کافه مکس غاری بود که تویش پنهان میشدم، جایی در شکمِ اژدها و منتظر میماندم تا آن دختر که نور بود بیاید.
کافه مکس در پاساژِ دیگری بود، زیرزمین بود و نور زیادی نداشت و دو تا کاناپه هم برای نشستن بیشتر نداشت، اما بهترین ساندویچهایی که تا آن موقع خورده بودم میداد. بیکن دودی، نان کنجدی، پنیر چدار و گوجهفرنگی. ساندویچها را هم چهار تکه میکرد و من و آن دختر نورانی یک تکهاش را میخوردیم و سیر میشدیم و یک تکه را هم میبردیم خانه. ساعتها آنجا مینشستیم و حرف میزدیم. من داستانهای اسماعیل کاداره و هاینریش بل را که خوانده بودم تعریف میکردم و او از طحالها و لوزالمعدههایی که در اتاق تشریح دیده بود حرف میزد، از بوی فرمالین و تفاوت بافتهای امعاواحشای انسانی. ما به ساندویچهایمان گاز میزدیم و با حرفزدن و حرفزدن، مثل یک دوندهی دوی استقامت، سعی میکردیم آن اژدهای شهر را از صرافتمان بیندازیم. ما، هر دو، غریبههایی بودیم که بههم پناه آورده بودیم.
کافه ۵ استریت (بیروت)
خیابان حمرا خیابان بوتیکها و برندها است، اما فقط در لایهی اول. کمی که به عمق بروید حمرای واقعی را میبینید؛ حمرایی که در اشغال دانشجوها است. خیابان حمرا تکیه داده به دانشگاه آمریکاییهای بیروت و در بعضی کافههایش آنقدر دانشجو نشسته که فقط میتوانید کنارشان بایستید. صندلیای در کار نیست. همه کنار میزهای بلند ایستادهاند و بلندبلند حرف میزنند. «کافه ۵ استریت» از آن کافههای دانشجویی نیست، اما به دوتایشان مسلط است؛ یعنی میشود روی یکی از صندلیهای بیروننشین نشست و دانشجوها را که کنار هم ایستادهاند دید.
باران میگیرد. اول آرام و نرمنرم و بعد رگباری؛ انگار که در رشت باشم. دو دختر ایستادهاند و کوکتلهایی که پر از میوه است میخورند. یکیشان کمی بلند است و آن یکی محجبه. از بین جملات عربیشان که پر از کلمات انگلیسی است میفهمم فردا روز ملی لبنان است و آن یکی که محجبه است در دستهی رقصی میرقصد. دختر بلندتر سیگار میکشد و دودش را از گوشهی لبها میدهد بیرون که سمت دختر محجبه نرود. اول به باران توجهی ندارند، اما بعد که تندتر میشود میروند توی کافه و با بارانیهای شفافی که روی سر کشیدهاند برمیگردند. حتی آستینها را دست نکردهاند و فقط کلاه بارانی روی سرشان است. خیابان خلوت شده، حتی کافهای که من بیرونش نشستهام و سقف جمعشو دارد خلوت شده. باران همه را برگردانده خانه. دختر قدبلند گفت میخواهد شب کنار ساحل راه برود. دختر محجبه آسمان را نشان داد و گفت باران تندتر هم میشود. داشتند انگلیسی حرف میزدند؛ خیلی شمرده و بلند هم حرف میزدند؛ جوری که آدمهای دوروبر بشنوند. بعد به من نگاه کردند و لبخند زدند. من برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. مطمئن بودم خطابشان به من نیست، اما کسی پشت سرم نبود. یاد جملهی معروفی افتادم که بیروت بهشت جاسوسها است. بعد به نظرم همراهی این دو دختر خیلی متضاد آمد. بعد حرفهایشان راجعبه روز استقلال لبنان شبیه جملات از پیش آماده شد. حتی آن باران و خلوت شدن کافهها انگار از قبل تمرین شده بود. بلند شدم و صورتحساب خواستم و رفتم. تمام مدت رسیدن تا هتل جرئت نداشتم برگردم و به پشت سرم نگاه کنم.
نمیدانم چرا این همه چیز ناگهان و بیمقدمه در سرم چرخید. از آن موقع، هر دفعه که میروم بیروت همانجا مینشینم تا باران بیاید و آن دختران بلند و محجبه هوس قدمزدن در باران کنند.
کافه ریتیم (استانبول)
اولین باری که به «کافه ریتیم» رسیدم، گالاتاسرای و بشیکتاش دربی داشتند. استانبول چهار تیم مهم و چند تیم معمولی در لیگ ترکیه دارد و نصف بازیهای لیگ دربی است، اما این بازی چیز دیگری است؛ شاید بشود گفت تنها بازیای که شبیه دربی استقلال و پرسپولیس است. استانبول دو نیمه میشود. نیمهای زردوقرمز و نیمهی دیگر سیاهوسفید.
استانبول شهری است در شهرهای تودرتو. بستگی دارد کجایش باشید، اما وقتی در استقلال جادهسی هستید، حتماً باید طرفدار گالاتاسرای باشید. اینجای شهر زمانی مستعمرهی ونیزیها بوده؛ ونیزی که در خشکی ساختهشده، در پناه تپهها و با سربالایی و سرپایینیهای زیاد و خانههای روملو . خیابان استقلال، سابق، خیابان هنرمندان و گالریها و کتابفروشیها بود، الآن بیشتر بوتیک و رستوران است؛ حتی آن دانشجوها که در خانههای سنگی چنداشکوبهی بیگاز و آب با کرایههای ارزان زندگی میکردند، دیگر نیستند. حالا استقلال و کوچههای فرعی در قرق توریستها است، درست مثل ونیز.
کافه ریتیم کافهی طرفداران تیم گالاتاسرای است. وسط بازار ماهی، دورتادور کافه، تلویزیونهای بزرگ به دیوار است و همه در حال تماشای فوتبالاند. اولین بار همینجوری به کافه رسیدم. رسیدم البته تعبیر درستی نیست. آنقدر آدم بیرون کافه ایستاده بود و با هیجان داد میزد که فکر کردم آن وسط دعوا شده یا مثل دهات گیلان خروسجنگ است و مردم تماشا میکنند. کنجکاوی بود یا هیجان جمعیت، نیم ساعت، پشت سر آدمها ایستادم و سعی کردم از بینشان فوتبال تماشا کنم. هنوز نمیدانستم چیبهچی است، اما از روی شال زردوقرمزی که بسته بودند و لباسهایی که پوشیده بودند میدانستم نباید برای حملههای تیم سیاهوسفید خوشحالی کنم. پسر و پدری کنارم ایستاده بودند و پدر یک دستش را روی شانهی پسرش گذاشته بود و دست دیگرش را روی شانهی من. مست بود. تقریباً همه مست بودند. مردم پشت سرم جمع شده بودند و من بین تودهای انسانی گیرافتاده بودم. بیشتر از اینکه ترسیده باشم، خیال میکردم من هم جزئی از این ماجرا هستم، جزئی از این برد یا باخت، جزئی از این فحشهایی که بابت اوت شدن یک توپ میدهند. هیجانی که تا قبل، هیچوقت، تجربه نکرده بودم.
شانس آوردم و بازی دو به دو مساوی شد؛ امروز میفهمم که شانس آوردم. گاهی باخت و برد این دو تیم به دعوای خیابانی میکشد. مردم هیجانزده از کافه بیرون ریختند و شعار دادند و رفتند توی خیابان استقلال. چند نفر آدم جاسنگین توی کافه مانده بودند و من که بعد از رفتن آدمها توانسته بودم به صندلیای برسم و بنشینم. کافه ساکت بود، درست مثل یک سالن بوکس که بوکسورها و تماشاچیهایش رفته باشند.
کافه روبو (پاریس)
در پاریس مشکلترین کار پیداکردن کافه است. شاید عجیب به نظر بیاید که در مرکز کافهی جهان کافهی باب طبع پیداکردن اینقدر سخت باشد. در هر خیابان صدها کافه است که اگر بخواهید همینجور امتحانی و بدون شناخت تویشان بروید، حتماً بعدها بهیاد آوردنش حالتان را از پاریس بد میکند. شلوغ بودن یک کافه، ارزان یا گران بودنش، حتی خواندن منوی جلوی مغازه کمکی نمیکند؛ یک اسم آشنا در منو میتواند فریبتان بدهد، چون اسمها همانند، اما طبخ و شکل غذاهایی که به یک نام خوانده میشود گاهی زمین تا آسمان فرق میکند. فرانسه دانستن و گشتن در شبکههای اجتماعی کافهجو هم کمکی نمیکند. واقعاً در پاریس حس هفتمی باید داشته باشید به اسم حس کافهیابی. روزانه یک میلیون گردشگر به پاریس میآید و این باعث میشود هیچ چیزی برای کافهدارهای پاریسی مهم نباشد، نه طعم غذا، نه کیفیت خدمات، نه حتی تمیزی توالتها. شما در پاریس مدتها غریبه میمانید و شهر از آن روی توریستیاش کوتاه نمیآید، اما معنیاش این نیست که پاریس کافهی خوب ندارد. پاریس بهشت کافهها است. بهترین طعمها، بهترین خدمات و تمیزترین توالتها، ولی همهی اینها را باید دنبالش بگردید یا بخت یار باشد تا پیدا کنید. پاریس در نمایش خود واقعیاش بسیار خسیس است.
منطقهی پانزده پاریس محلی است. کمتر توریست دارد و کمتر کافه؛ نه اینکه کافه کم داشته باشد، اما کمتر از مونپارناس و سنمیشل و حوالی ایفل که جاهای توریستی هستند کافه دارد. کافهها هم بیشتر خانوادگی اداره میشوند و فرانسویاند؛ کمتر کافهای عربی، لاتینی یا چینی و سوشیبار تویش هست. البته که همهی اینها را دارد، اینکه میگویم کمتر را باید با مقیاس پاریس بسنجید.
«کافه روبو» در همین منطقهی پانزده است؛ در خیابانهایی که به محل نمایشگاههای پاریس میرسد. کافهای که صاحبش مراکشی است. مراکشیای که پدربزرگش هم در پاریس دنیا آمده. جمال همسنوسال من است. مثل من خیلی انگلیسی را بد حرف میزند؛ همین باعث میشود خیلی صمیمیتر باشیم. اولین بار اینجوری آشنا شدیم که او برایم یک پانصد یورویی خرد کرد. خردکردن یک اسکناس پانصد یورویی در پاریس به اندازهی بانک زدن کار سختی است. قبلش به دو بانک و ادارهی پست رفته بودم و نتوانستم اسکناس را خرد کنم، حتی هتل هم اسکناس را جای کرایهاش برنمیداشت.
وقتی مستأصل اسکناس را جلوی جمال گرفتم، دست کرد توی جیبش و مشتهای پول درآورد و پنجاه یوروییها و بیست یوروییها را شمرد و روی میز گذاشت. با دست اشاره کرد که پول را بشمارم. گفتم قبولش دارم. فکر میکنم سروصدایی که درآوردیم معنیاش این بود. رفتم هتل برایش کمی پسته آوردم و غذا سفارش دادم. اصرار کرد که غذای منوی روزش را انتخاب کنم. سالاد سیبزمینی نیویورکی، راگوی زبان و تقتقان برای دسر. گفتم نمیدانم تقتقان چیست. گفت پایسیب داغ است با دو گرده بستنی بادامتلخ و خودش رفت توی آشپزخانه و غذا را آورد. برای اینکه وقت خوردن معذب نباشم، برای خودش کمی سالاد و پسته و گیلاسی شراب صورتی آورد و موقع غذاخوردن حرف زدیم.
گفت خیلی از پاریسیها به اندازهی او پاریسی نیستند. این رستوران پدربزرگش است و سیب توی پایسیب را از باغ خودشان در حومهی «رن» آورده. تازهاند و پایسیب با سیب کمپوت شده دست مشتری نمیدهد. پرسیدم چرا هیچکس پانصد یورویی را خرد نمیکرد؟ گفت پانصد یورویی فقط دست موادفروشها و قاچاقچیهای آدم است. گفتم پس چطور او اعتماد کرده؟ خندید. جوری که دندانهایش معلوم شد. بعد داستانی تعریف کرد که نصفش را نفهمیدم و الکی سر تکان دادم. یا او درست نمیتوانست تعریف کند و دست تکان میداد. خلاصهاش این بود که پدربزرگش، مثل همهی سریالهای عربی، عاشق دختری یهودی شده بود. دختر مو قرمز یهودی مجار. بالای رستوران خانهاش بود و دختر مدتی با پدربزرگ زندگی کرده بود و با هم رستوران را میگرداندند. بعد روزی که پدربزرگش از خواب بیدار میشود دختر رفته بوده است. خیلی ساده داستان را تعریف میکرد؛ شاید چون به اندازهی کافی کلمه نداشت یا درست داستان را نمیدانست. پدربزرگ تصمیم میگیرد دنبال دختر نگردد و همانجا سر جایش بماند؛ در عوض هیچوقت از مغازهاش بیرون نرود. از آن روز تا وقتیکه مُرد، برای دندانپزشکی هم از رستوران بیرون نرفت؛ حتی وقتی دوگل مُرد، توی رستورانش نشست و بیرون نرفت. کارگری گرفت که کارهای بیرون را انجام بدهد و خودش فقط آشپزی میکرد و تلویزیون تماشا میکرد تا مُرد. منتظر بودم ارتباط این داستان با ماجرای خردکردن اسکناس را بفهمم، اما جمال توضیح دیگری نداد. انگار یادش رفته بود اصلاً چرا داستان را تعریف کرده است. موقع رفتن گفتم ممنون که اعتماد کردی. گفت اعتماد نکردم؛ معلوم بود آدم خوبی هستی؛ فقط شبیه آدمی بودی که گم شدی.
تمام روزهای بعد و بارهای بعد که پاریس رفتم، برای جمال پسته بردم و او هر بار میگفت دیگر پانصد یورویی برایم خرد نمیکند، چون آن یکی هم تقلبی بود.
کافه کالچو (سارونو)
با جیجی که معلم ریاضی است، جیجی گرانده که معاون شهردار است، امیلیو که کارمند بانک است و ایوان که تعمیرکار ماشینسنگین است، در یک تیم هستم. هفتهای دو روز میرویم فوتسال، دوشنبهها و پنجشنبهها.
«سارونو» شهرکی قدیمی است در حومهی شمال میلان. راهآهن سمت فرودگاه مالپنسا از سارونو میگذرد. استاندال در رمان صومعهی پارم سارونو نوشته که سارونو دو هزار نفر جمعیت دارد. بهنظر هنوز همانقدر جمعیت داشته باشد؛ اما شهرکهای کوچک دیگری هم به آن چسبیده است، با جمعیتی میانسال به بالا؛ مثل میانگین سن تیم ما. میانگین سن تیم ما بالای چهل سال است. بقیهی تیمها همه بازیکنهای جوان و چست و چابکی دارند؛ ما اما غرور داریم. غرور مردهایی که باور نمیکنند دیگر جوان نیستند. آنقدر میدویم که بعد از بازی مجبور میشویم ساعتها توی کافهی کنار زمین چمنمصنوعی بنشینیم. بقیه خیال میکنند نشستهایم که بردمان را جشن بگیریم. همینجور هم ظاهرسازی میکنیم. از وقتی مینشینیم، جیجی گرانده یکدم کری میخواند و دادوبیداد راه میاندازد و پشت هم آبجو سفارش میدهد. ایوان که تمام روز در چال بوده خسته است. معلوم است که خسته است، اما دل به دل جیجی گرانده میدهد و او هم داد میزند: «اسفورتزا راگاتزی، اسفورتزا راگاتزی.» تیم ما آنقدر معروف شده که از روستاهای اطراف و شهرستانهای کوچک تیمهای آماتور میآیند با ما بازی کنند؛ حتی حرف این بود که تیمی از میلان میآید؛ اما خودمان میدانیم که همهی اینها حرفهایی برای دلخوشی خودمان است. جیجی با زحمت بلند شد و رفت پیش زنی که کافه را میگرداند. همیشه بعد از بازی دو لیتر آب میخورد، نمنم و پیوسته. من نای بلندشدن ندارم؛ نای حرفزدن ندارم؛ نای تا خانه رفتن ندارم؛ دلم میخواهد همینجا بخوابم. به زحمت بازی را دو بر یک بردهایم. تمام بازی توی زمین خودمان دفاع میکردیم. آن تیم دیگر از «وارزه» آمده بود و خیلی جوان بودند. بازیکن هفدهساله داشتند. به بچههای تیم گفته بودم بهترین بازیکن فوتسال ما چهل سالش است و عکسها و فیلمهای وحید شمسایی را نشانشان داده بودم.
امیلیو بیمقدمه گفت: «من دیگر برای مسابقه نمیآم. فقط بازی دوستانه.» به ایتالیایی گفته بود و من نفهمیدم چه میگوید، ولی از سکوت بقیه فهمیدم اتفاقی افتاده. سکوتی چندثانیهای، اما عمیق. بعد جیجی گرانده آنقدر تندتند حرف زد و دست تکان داد که انگار استرومبولی فعال شده باشد. وقتی جیجی آمد بحث بالا گرفت. من چیزی نمیفهمیدم و هاجوواج نگاه میکردم. بعد از چند دقیقه جیجی خلاصهی ماجرا را برایم گفت. بسکه امیلیو، بعد از هر بازی، زخموزیل رفته بود خانه، زنش گفته بود دیگر حق ندارد برای مسابقه بیاید. من هم که دنبال بهانه میگشتم تا از این ماجرای مسابقه خلاص شوم، گفتم بهتر است جای مسابقه از فوتبال لذت ببریم و دوستانه بازی کنیم. باز طوفان شروع شد و جیجی گرانده و ایوان یک طرف ماجرا بودند، من و امیلیو یک طرف و جیجی هم وسط بود.
قرار شد یک مسابقهی دیگر بدهیم و تمام. هرکسی برای خودش بازی کند، در هر تیمی که میخواهد و هر جور که میخواهد. همه قبول کردیم و پنجشنبه قرار گذاشتیم و بیرون آمدیم. در راه جیجی گفت دوست دارد تیم باقی بماند، اما سبکتر بازی کنیم. گفتم با حرفهایی که امروز پیش آمد، دیگر بعید است تیم خوبی بشویم. سر تکان داد که میفهمد.
پنجشنبه امیلیو نیامد؛ ما ساعتها در کافه نشستیم. بعد از آن، هر هفته با جیجی میرفتیم دوچرخهسواری و پنجشنبهها در کافه مینشستیم و راجعبه پیروزیهای قبلیمان حرف میزدیم.
کافه گِرِی (دمشق)
دو سال است در سوریه جنگ است. همه به جنگ عادت کردهاند. با اینکه هر چند دقیقه یک بار صدای توپخانه میآید که از ارتفاعِ کوههای شمال دمشق و کاخ ریاستجمهوری «ریف» را میکوبد، مردم در خیابان بیخیال راه میروند. آدمها به مُردنِ ناگهانی عادت کردهاند. دیروز بمبی خیلی قوی در ساختمان تلویزیون ترکید که تا کیلومترها صدایش رفت. از روی نقشهی گوگل، من دوونیم کیلومتر با محل انفجار فاصله داشتم، اما صدای انفجار هنوز توی سرم است. شبها، صدای همه جور انفجاری میآید؛ از صدای شلیک تانک و خمپاره تا نفیر تیرِ تکتیرانداز. تازه اینجا «خیابان مزه» است که معروف است به خیابان دیپلماتیک و بیشتر سفارتخانههای خارجی اینجا است.
خیابان مزه پر از پستهای بازرسی است که جلوی ماشینها را میگیرند و میگردند. روی پشتبامِ خانهها سنگربندی است و مسلسل گذاشتهاند، اما همه چیزِ سربازها باسمهای است؛ لباسهایشان، تفنگهایشان و چیزهایی که دستشان دارند و قرار است رد مواد منفجره را بگیرد. دیروز گزارشی منتشر شد که شرکت بلکواترز به عراقیها بمبیابِ تقلبی فروخته است. حتی سربازهای ایستاده در پستهای نگهبانی هم بمبیابها را جوری دستشان گرفتهاند انگار که میدانند کار نمیکند.
بعد از چند پست بازرسی و چند بار نشاندادن کارت خبرنگاری بینالمللی و پاسپورتم میرسم به «کافه گِری». هر شب همین راه را میآیم؛ همین سربازها را میبینم؛ ظهرها و صبحها برای هم سر تکان میدهیم و از کنارشان میگذرم، اما شبها با اصرار پاسپورتم را میگیرند و عکس را با خودم تطبیق میدهند. کافه گِری تنها جای دمشق است که تویش احساس راحتی میکنم. بقیهی جاها دائم منتظرم ماشینی کنارم نگه دارد و چند نفر گونی بکشند سرم و بیندازندم توی ون یا تکتیراندازی از روی مناری بزندم. در کافه گری تنها خطر این است که وقتِ اسکایپ کردن با دوستی در ایران متوجه بشوند ایرانیام. بهخاطر همین حتی با آدمهای توی ایران هم انگلیسی حرف میزنم. در دمشق جنگزده ایرانی بودن خطرناکترین چیز است.
در کافه گِری همه چیز خاکستری است؛ بشقابها، گلدانها، دیوارها و لباس پیشخدمتها. یکجور نوشیدنی نعنایی هم دارد که رنگش با ترکیب شیرهی انگور و نعنا خاکستری میشود. هیچجور مشروب الکلی در منوی کافه نیست و بیروننشین دارد که البته در شرایط جنگی کسی جرئت نمیکند بیرون بنشیند. طبق سنتِ کافههای عربی، مردی آتشدان میانِ کافه میگرداند و هر وقت که خودش تشخیص بدهد، بدونِ اینکه کسی صدایش کند، میآید و زغالِ روی قلیان را عوض میکند. من هر شب چیزهای ثابتی سفارش میدهم؛ بشقاب سبزیجات گِری، نوشیدنی گِری و یک تکه شیرینی که چیزی است شبیه باقلوا. اینها را به ترتیب سفارش میدهم و دو ساعتی در کافه مینشینم. خانهام اینترنت ندارد؛ تقریباً هیچجا اینترنت آنقدر سرعت ندارد که بشود خبر خواند و با کسی چت کرد؛ تنها جایی که اینترنت دارد، همین کافه است. بقیه اما برای استفاده از اینترنت نمیآیند. کافه هر شب پر از دختر و پسرهای جوان میشود که با بیامدبلیو و پورش و مازراتی به کافه میآیند. کافه گِری در محلهای اعیانی است و بایستی همچین آدمهایی بیایند؛ اما جز همین طبقهی اجتماعی در هیچچیز دیگری شبیه نیستند. دخترهایی که دکولته پوشیدهاند روی یک میز با دخترهایی که حجاب کامل دارند و سرآستین انداختهاند ورقبازی میکنند و قلیان میکشند. کافه گِری سعی میکند آخرین تصویرِ قبل از جنگِ دمشق را به چنگودندان نگهدارد. تصویر شهری که آدمها، سوای اعتقادات و مرامشان، میتوانستند کنارِ هم بنشینند. این کنار هم نشستن الآن واقعاً رؤیایی است که فقط همینجا محقق میشود؛ کافه گِری استعارهی منسوخی از دمشق است، همینقدر خاکستری. شهری که روزی سفید بود و اسمش مدینهالیاسمین. اگر تا قبل از دوازده نبایستی خانه میرفتم، میشد ساعتها در کافه گِری بنشینم و به این آدمها نگاه کنم؛ اما صاحبخانه بعد از دوازده در را از داخل قفل میکند و پاسبانها اجازهی ورود و خروج به خیابان را نمیدهند. همیشه فکر میکنم کافه گِری بعد از ساعت دوازده تغییر میکند. ماشینهای بیرون پارکشده به کدو بدل میشوند و این دخترها با لنگهکفشهای جامانده به خانه میروند؛ درست مثل یک صحنهی انفجار.
کافه خانه (آشپزخانهی خانه)
«کافه خانه» در جاهای مختلفی بوده است. در رشت پشت حمام حاجی در ساغریسازان؛ در تهران خیابان هاشمی، جمهوری، امیرآباد، خیابان ویلا، نارمک و آتیساز؛ در خیابان استقلال استانبول پشت پاسگاه پلیس؛ در ایروان ته خیابان نعلبندیان؛ در سارونو کنار ایستگاه قطار؛ کافه خانه جاهایی بوده که من زندگی کردهام. آشپزخانهی خانهای که گاهی بزرگ بوده، گاهی کوچک؛ گاهی میز ناهارخوری هشتنفره داشته، گاهی میز صبحانهی دونفره؛ گاهی شلوغ بوده، گاهی خلوت؛ اما همیشه بوده است.
کافه آنجایی است که میشود با فامیل یا دوستی، با بزرگتری یا کوچکتری، با کسی که اولین بار است میبینیاش یا بارها کنار هم بودهاید، بنشیند و حرف بزنید. کافه جای حرفزدن است. ما کافهها را با غذاها و فضایش به یاد نمیآوریم؛ برای ما کافه آدمها و حرفهایی هستند که زدیم؛ چیزهایی که بینمان گذشته است. تکراریترین کافه همیشه برای من آشپزخانه بوده و دوستانی که برایشان آشپزی کردهام. زیرسیگاری و فنجانهایی از باقی کافههایی که دوست داشتم دزدیدهام و در آشپزخانهام گذاشتهام تا دوستانم را یاد آن مکانهای دیگر هم بیندازم. کافه خانه جایی بوده که هیچوقت دلزدهام نکرده است.