انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

چاق و لاغر کتاب

احمد اخوت

«زندگی کوتاه است، هنر بلند.»

جمله پیشانی‌نوشت نقل‌قولی است از بقراط (۳۷۷-۴۶۰ ق. م) پزشک نامدار یونان باستان. فردی متعلق به دوران قبل از میلاد. اکنون این سخن او به این تغییر پیدا کرده است: «زندگی کوتاه است، هنر از آن کوتاه‌تر». جمله‌ای که نمی‌دانیم سخن کیست و درواقع حرف یک نفر نیست و شاید چون در میان افراد جمهوری ادبیات زبانزد است معلوم نیست چه کس اول‌بار آن را گفته است. جمله‌های قصار هم تغییر می‌کنند.

سخن از کوتاه و بلند، چاق و لاغر، کُلُفت و نازکِ محصولات هنری، به طور مشخص کتاب، به میان است. به این موضوع سال‌ها پیش برخوردم. روزی دوستی به من گفت: «اون مصاحبه ژرژ سیمنون، تو کتاب کار نویسنده، عجب گفت‌وگویی بود، واقعاً حظّ کردم. بخصوص اونجا که از قول بعضی از منتقدان می‌گه: دیگه وقتش رسیده که سیمنون رمانی بلند بنویسه، کتابی با بیست، سی شخصیت.» دوستم ساکت شد. من هم در ادامه حرفش گفتم: «آره، آنجا که سیمنون می‌گوید: امّا آن‌ها [ناقدان] متوجه نیستند که من هیچ‌وقت رمان بلند نخواهم نوشت. رمان‌های من به موزاییک‌هایی می‌ماند که وقتی پهلوی هم بگذارید تشکیل یک رمان بزرگ می‌دهد.» جمله سیمنون را تمام کردم و گفتم: «خُب، حالا منظور؟» پیدا بود که از این مقدمه می‌خواهد به جایی برسد. دوستم خجالتی است و واقعاً شرم حضور دارد، برای همین کمی رنگ‌به‌رنگ شد، سرش را بالا کرد و گفت: «آره، وقتشه کتابی درست‌وحسابی بنویسی، پُرورق مثل کار نویسنده. اینا به چشم می‌آن نه کتابای صدوبیست، سی صفحه‌ای. فوقش صدوشصتا.

ارزششون سر جاشون، امّا دیده نمی‌شن. به چشم نمی‌آن. کتابای لاغر لاجونی. حرفم حرفِ دوس پاسوسه [یعنی این هم شاهد گفته‌ام] تو همین کتاب که ترجمه کرده‌ای.» از جیبش کاغذی درآورد، معلوم بود با برنامه‌ریزی آمده بود سراغ من که حرف دلش را بزند که وقتش است کتاب کلفتی بیرون بدهی. بعد گفت: «بفرما! اینم صفحه ۲۲۵ تا ۲۲۶ کار نویسنده. دوس پاسوس در جواب خبرنگار پاریس ریویو که ازش می‌پرسه: لذت خاص نوشتن در چیست؟ پاسخ می‌ده: با نوشتن آدم خود را خالی می‌کند، احساسات، عقاید و عواطفش را نشان می‌دهد. حس کنجکاوی باعث می‌شود به کارت ادامه دهی. آن‌چه را که در خود جمع کرده‌ای باید از شرّش راحت بشوی. این یکی از خصوصیات نویسندگی است. از دیدن کتاب قطوری که نوشته‌ای احساس آرامش می‌کنی.» کاغذ را تا کرد گذاشت تو جیب بغلش و گفت: «حالا احساس آرامش به‌جا خودشه، مردم عقلشون به چشمشونه. به نظر من که این‌طوریه. یه کتاب قطور چند جلدی که به چشم بیاد. چون برام عزیزی اینا رو گفتم.»

اینجا و در این ساحتِ چاق و لاغر، یا بزرگ و کوچک، آن‌هم در دنیایی که عقل جمعی مردم به چشمشان است، اتاق بزرگ یعنی اتاق فرد مهم و به همین صورت است صندلی بزرگ (معروف به صندلی مدیرکلّی). تابه‌حال دیده‌اید رئیسی از صندلی ارج یا لهستانی استفاده کند؟ نویسنده نیاز ندارد مشخصه‌های معنایی زمانه را به خواننده یادآور شود و بگوید اتاق بزرگ متعلق به «شخصیت مهم» است. فقط کافی است، برای مثال، اتاق بزرگی را به تصویر بکشد، در آن میز بزرگی مخصوص مدیرکل‌ها را قرار دهد تا خواننده خود با توجه به شمّ زبان‌دانی و آگاهی از سنّت و کلیشه‌های زمان متن را این‌طور بخواند و به این نتیجه برسد که اتاق بزرگ متعلق به فرد مهم است. یک آدم کلفت. مگر نه این‌که کلفت شدن به معنای صاحب جاه و مقام شدن است؟ «آن‌یکی صدای خر بندری درمی‌آورد. دورش جمع می‌شوند و تحسینش می‌کنند. صاحب‌هنرش می‌خوانند. سر چهار روز هم نگاه می‌کنی همچی کلفت می‌شود، بالا می‌رود که سنده دولابی با نیزه به دماغش نمی‌رسد». یا گردن‌کلفت آدم پولدار است. خود کلفت هم که حجیم و درشت و هنگفت معنا دارد. مترادفش، چاق، نیز وضعش خوب است: به معنی صحّت و همین‌طور کامل و سالم. مقابل آن لاغر، هرچند به معنای باریک‌اندام است امّا ضعیف و رنجور و لاجان هم معنی می‌دهد. لاغر ناتوان و چاق قوی و تواناست. دولتمند و صاحب ثروت، «آن‌که از داشتن ثروت یا به سبب دیگر تردماغ و خوشحال و بانشاط است».
چاق و لاغر مقابل هم. چاق وضعش خوب و به‌مراتب بهتر از لاغر است. چخوف داستان کوتاهی دارد با عنوان چاق و لاغر. اینجا دو دوست در ایستگاه راه‌آهن نیکولایوسکایا به هم می‌رسند. یکی چاق است و دیگری لاغر. دوگانگی و تقابل از همین ابتدا خودش را نشان می‌دهد: مرد چاق لب‌هایش چرب است و به قول راوی مثل آلبالویی رسیده برق می‌زند و پیداست غذای خوبی خورده و شکمش سیر است. از او بوی شراب قرمز و بهارنارنج به مشام می‌رسد. امّا بیچاره مرد لاغر نه‌تنها دست‌هایش بند چمدان‌ها و باروبندیلش است، پشت سرش زنی تکیده با چانه دراز – همسرش – و دانش‌آموزی بلندقد با چشم‌های تنگ – فرزند او – ایستاده‌اند. مرد چاق بدون زادورود است. چاق‌سلامتی و روبوسی شروع و معلوم می‌شود آن‌ها زمانی هم‌کلاس بوده‌اند. مرد چاق از دوست لاغرش می‌پرسد: «خُب، حال و احوالت چه‌طور است؟ کجا کار می‌کنی؟ به کجاها رسیده‌ای؟»

«خدمت می‌کنم، برادر! دو سالی هست که رتبه پنج اداری دارم، نشان استانیسلاو هم گرفته‌ام، حقوقم البته چنگی به دل نمی‌زند… بااین‌همه شکر! زنم معلم خصوصی موسیقی است. […] خلاصه، گلیم‌مان را از آب بیرون می‌کشیم… می‌دانی در سازمان عالی اداری خدمت می‌کردم و حالا هم از طرف همان سازمان، به عنوان کارمند ویژه، به اینجا منتقل شده‌ام. قرار است همین‌جا خدمت کنم. تو چی؟ باید به پایه هشت رسیده باشی! ها؟»

«نه برادر، برو بالاتر. مدیرکل هستم… هم‌ردیف ژنرال دوستاره.»

مرد لاغر از شنیدن این حرف واقعاً جا می‌خورد و رفتارش عوض می‌شود. روبه‌رویش نه همکلاسی سابقش بلکه یک مدیرکل ایستاده. شروع می‌کند به چاپلوسی و حرف‌هایی می‌زند که دیگر ربطی به موضوع چاق و لاغر ندارد.

این نکته را هم اضافه کنم که چاق گرچه وضعش از نظر سلامت و ثروت خوب است امّا به لحاظ هوشی چندان بهره‌ای ندارد و گاهی آدمی خنگ است. هرچند در زبان فارسی چاق به معنای کودن نیست امّا در بعضی زبان‌ها، مثلاً انگلیسی، یکی از معانی Thick (چاق) کودن است. جالب است که همین تعبیر در جامعه ما وجود دارد و بعضی فکر می‌کنند برخی از چاق‌ها خنگ هم هستند! در دهه شصت خورشیدی، در برنامه کودک تلویزیون جمهوری اسلامی، سریالی پخش می‌شد به اسم «چاق و لاغر». ماجراهای یک کارآگاه با دستیارش که یکی‌شان چاق بود (دستیار کارآگاه، آدمی نسبتاً خنگ و کوتاه‌قد) و دیگری (کارآگاه) مردی دراز و باریک که حواسش جمع بود و عقلش به کارهایش می‌رسید. چاقه کودن بود، لاغره باهوش. یادم است بچه‌ها زیاد دل ‌خوشی از این سریال نداشتند و از درد ناچاری اول می‌نشستند آن را نگاه می‌کردند امّا بعد حوصله‌شان سر می‌رفت و می‌رفتند دنبال بازی‌شان. تلویزیون بیچاره برای خودش روشن بود و معلوم نبود چاق و لاغر برای کی برنامه اجرا می‌کردند. بازیگران تلویزیونی هم سرنوشت خود را دارند.

امّا من اینجا موضوع چاق و لاغر را در ارتباط با کتاب پیگیری می‌کنم. پرونده آن‌ها فعلاً به قول خود «کارآگاه لاغر» در این زمینه «مفتوح» است. از این منظر کتاب ضخیم (چاق)، به‌خصوص با جلد سخت اثری است پُرورق، کُلُفت یا حجیم و ظاهراً کتابی جامع و معتبر، و کتاب لاغر (یا باریک و نازک) کاری است کم‌ورق و کم‌قُطر و لاجان (کم‌بُنیه و ضعیف). اثری که هرچه هست کتابی «جاسنگین» نیست. این تعبیرها، البته، بر اساس درک عقل جمعی جامعه است (چیزی که معمولاً پارسنگ برمی‌دارد و باید چیزی به آن اضافه کرد تا دو کفه ترازویش برابر شود!)، برداشت‌هایی که به‌هرحال به‌صورت بیشتر ناخودآگاه در اذهان مردم وجود دارد و شاید نوشته حاضر بتواند لایه‌های پنهانی از این ذهنیت را نشان دهد.

ساحت معنایی چاق و لاغر (در ارتباط با کتاب) در زبان انگلیسی (فقط به‌عنوان‌مثال و یادآوری این‌که ما در این دنیا زیاد هم تنها نیستیم) تفاوت چندانی با فارسی ندارد. برای کتاب لاغر دو واژه slim و thin را دارند. slim علاوه بر لاغر و نازک به معنای بی‌فایده (Useless) هم هست. thin (از ریشه ten، به معنای کش آمدن و پهن شدن) افزون بر نازک و باریک، بی‌رمق و ضعیف و رنجور نیز معنا دارد. برای کتاب‌های چاق هم دو واژه در کار است: fat و thick. fat (از ریشه faetan به معنای باد کردن) علاوه بر چاق و پُرگوشت (فربه) به معنای ارزشمند هم هست. جالب است که یکی از معانی thick (اصلاً به معنای ضخیم و قطور) گسترده و پُردامنه است. slim (از ریشه schlimm = بد و ناقص) ضعیف و کم‌دامنه است درحالی‌که thick پهن و گسترده معنی می‌دهد. ظاهراً همه‌چیز بر اساس عقل جمعی جامعه طرح‌ریزی شده است و در آن راستا حرکت می‌کند. درک‌ها و دریافت‌هایی که به نظر می‌رسد بیشتر جهانی است.

به کتابی پُربرگ با جلد سخت و زرکوب نگاه می‌کند و درحالی‌که کمی دهانش آب افتاده، با تحسین می‌گوید: «ببین لامصب چه‌کار کرده و چه‌قدر زحمت کشیده.» امّا کتاب کم‌برگ اصلاً به چشم نمی‌آید. می‌شود کتابک، یا کتابچه، یا جزوه. به قول جوزف برودسکی «کمتر از یکی». حتی یک هم نیست. آدم‌ها و کتاب‌های کمتر از یک.
حالا این وسط با کمال حیرت می‌بینیم که یکی از اهل‌قلم که به دلایل مختلف چشم دیدن نویسنده دیگری را ندارد با کینه‌توزی به کتاب او، که اتفاقاً اصلاً هم لاغر نیست، جزوه می‌گوید. یکی از معانی جزوه کتابک است. حتی جزوه‌چی هم به کار می‌رود. استادی را می‌شناسم که با هر نویسنده‌ای بد باشد به کتاب او جزوه‌چی می‌گوید. لابد یعنی کتابک به توان دو. چیزی کوچک و مُردنی و بی‌ارزش.
به همین دلیل است که معمولاً دوستداران کتاب وقتی صفت کوچک را برای کتاب به کار می‌برند مجبور می‌شوند بعد از آن یک امّا بیاورند: «کوچک اما پُرمطلب.» یا «کم‌برگ امّا پُرمحتوا». این تذکر شاید (ناخودآگاه؟) نشان از آن دارد که مشکل برای خود گوینده هم حل نشده و هنوز در پس ذهنش این باور هست که کتاب کم‌برگ نمی‌تواند چندان جدّی و مهم باشد. سه رمان کوتاه (توفان برگ، کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد، و جنایت از پیش اعلام‌شده) اثر مارکز به فارسی ترجمه شده و خبرنگار روزنامه شرق می‌رود سراغ مترجم تا با او درباره این کتاب مصاحبه کند. مترجم در سخنانش می‌گوید:
«شخصاً فکر می‌کنم بین این سه رمان، سومی از همه بهتر است. وقایع‌نگاری… در عین حجم‌کمش (کتابی لاغر] کاری بسیار قوی و پیچیده است. البته مارکز سنّش هم بالاتر بوده وقتی‌که این رمان را نوشته. این رمان درست یک سال قبل از نوبل گرفتن مارکز منتشر شد، یعنی زمانی که دیگر حسابی پخته شده بود. همان‌طور که گفتم مارکز این رمان را چند سال بعد از رمان سترگ صد سال تنهایی [در ترجمه زنده‌یاد بهمن فرزانه ۳۵۲ صفحه] نوشت و البته آن حالت باروک که در صد سال تنهایی و پاییز پدرسالار هست [کتابی در ۳۴۲ صفحه در ترجمه حسین مهری] در این رمان نیست و اینجا هم می‌بینیم که مارکز یکباره از آن باروکی که در آن رمان‌ها بود فاصله گرفته و رسیده به یک روایت ساده [در کتابی کم‌حجم، ۱۲۰ صفحه در ترجمه ایرج زهری] که البته در عین سادگی عناصرش بسیار هوشمندانه کنار هم قرار گرفته‌اند». بالا رفتن سن مارکز و پختگی‌اش به ‌جای خود، امّا ظاهراً روایت پیچیده با فضاهای باروک را نمی‌توان به شکل یک رمان لاغر کم‌ورق نوشت. هرچه روایت پیچیده‌تر باشد به صفحات بیشتری نیاز دارد. قدرت مارکز این است که رمان کوتاهی نوشته که در عین سادگی عناصرش بسیار هوشمندانه کنار هم قرار گرفته‌اند! همه‌چیز دقیق و مرتب است، درست آن‌طور که باید باشد. رمان سترگْ کتابی کم‌حجم نیست (مثلاً در ۱۲۰ صفحه) و عقل جمعی می‌گوید حتماً باید پُربرگ و ضخیم باشد. در این روزگار کسی به رمان کوتاه (مثلاً جنایت از پیش اعلام‌شده) کتاب سترگ نمی‌گوید. زنده‌یاد ابوالحسن نجفی که زمانی یکی از داوران کتاب سال بود جایی به طنز و جدّ گفته بود (هرچند مأخذ را جایی یادداشت کرده‌ام امّا از شما چه پنهان حالا هرچه می‌گردم آن را پیدا نمی‌کنم): «کتاب سال علاوه بر ویژگی‌های مخصوص به خود، حتماً باید اثری ضخیم هم باشد.» یعنی به چشم بیاید. کتابی مجلسی کتاب سال است.
جذابیت‌های پنهان حجم از همان سنین کودکی آغاز می‌شود. کودکی را به کتابخانه‌ای می‌برند، او که هنوز نمی‌تواند کتاب بخواند بیشتر جذب کتاب‌های جلد سختِ ضخیم می‌شود. حالا این کودک ژان‌پُل سارتر است که گذارش افتاده به کتابخانه پدربزرگش. «در اتاق کار پدربزرگم همه‌جا کتاب بود. گردگیری‌شان به‌جز یک بار در سال و پیش از شروع کار مؤسسات آموزشی در ماه اکتبر غدغن بود. هنوز خواندن ندانسته، به آن‌ها، به این سنگ‌های ثابت [و نه سنگریزه‌ها] ارج می‌نهادم. چه راست بودند چه کج، در قفسه‌های کتابخانه مانند آجر به هم فشرده شده بودند، چه با فاصله روی هم چیده شده بودند، احساس می‌کردم که کامیابی خانواده‌مان به آن‌ها بستگی دارد. همه‌شان عین هم بودند. در پرستشگاهی بسیار کوچک بازیگوشی می‌کردم، محاط در یادمان‌های خپل و کهنه‌ای که شاهد به دنیا آمدنم بودند و مرگم را می‌دیدند و تداومشان آینده‌ای به آرامش گذاشته را برایم تضمین می‌کرد. برای مفتخر ساختن دستانم با گردوغبارشان یواشکی به آن‌ها دست می‌زدم امّا نمی‌دانستم با آن‌ها چه کنم و هرروز در مراسمی که از مفهومش سر در نمی‌آوردم شرکت می‌کردم. […] در یکی از قفسه‌های کتابخانه، کتاب‌های کلفتی چیده بود که جلد مقوایی‌شان را پارچه قهوه‌ای‌رنگی پوشانده بود. کوچولو این‌ها کار پدربزرگت است. چه افتخاری! نوه صنعتگری بودم که در تولید اشیای مقدس تخصص داشت و همان‌قدر قابل‌احترام بود که سازنده اُرگ یا خیاط کشیشان. او را هنگام کار دیده بودم. کتاب آلمانی‌ای که تألیف کرده بود همه ساله تجدید چاپ می‌شد…

ادامه مطلب و زیرنویس ها در :

۰۳-Okhovvat

 

این مطلب در همکاری انسان شناسی و فرهنگ با جهان کتاب منتشر می شود.