انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

سیاحت و ماجراهای من در ایران (بخش دوم)

کتاب

آرمین وامبری ترجمه خسرو سینایی

… شایع شده بود که زمانی‌که او در انگلستان در کاخ باکینگهام مستقر بود، روزی از سلمانی ایرانی‌اش هنگام اصلاح صورت شاه خطائی سرزدهو او چنان عصبانی شده که به محافظان ایرانی‌اش دستور داده او را بکشند و آن‌ها هم‌ چنین کردند ! اما با ابن کار، مشکل اصلی آن شد که با نعش خدمتکار چه باید کرد. ملکه نباید به‌هیچ‌وجه از ین موضوع خبردارمی‌شد، و حتی پلیس هم نمی‌توانست به طور رسمی به روی خود بیاورد. جالب‌تر از همه آن بود که خود شاه اصلا نمی‌فهمید چرا همه نگرانند، و برایش بدیهی بود که حق داشته فرمان قتل نوکر خطاکار را بدهد. در نهایت ادوارد – پرنس ولز – این ماجرای دردسرساز را به ترتیبی «ماست‌مالی» کرده بود. اگرچه وامبری در خطر کشته شدن به فرمان شاه نبود، اما اگر در بحث‌‌ها احتمالا نظری مغایر با نظر او ابراز می‌کرد، شاه بسیار عصبانی می‌شد. برای مجارها خیلی جالب بود که شاه را که همه جواهراتش را به خود آویخته بود، از نزدیک ببینند، چون از شاه ایران توقعی جز این نداشتند. اما برای وامبری که دیده بود او در کاخ خودش چه لباس‌هایی می پوشید، این اشتیاق اغراق‌شده‌اش به خودنمایی چندان خوشایند نبود. در بوداپست برعکس مملکت خودش که هر وقت با کالسکه یا پیاده در راه بود، نوکرانش از ترس سوء قصد ، مردم را می پراکندند و دور می‌کردند؛ شاه خوشحال می‌شد از این‌که مردم به او نزدیک شوند وجواهرات و لباس‌هایش را ببینند. بالاخره با همه احتیاط‌ها در سال ۱۸۹۶ او را در کشور خودش ترور کردند و پسرش مظفرالدین شده میرزا به سلطنت رسید. وقتی که ولیعهد، شاه شد، جز جواهرات پدرش هیچ چیز دیگری برایش به جا نمانده بود. خزانه مملکت کاملا خالی بود به طوری که حتی قادر نبود حقوق نوکرانش را بپردازد. می‌خواست از بانک‌های انگلستان پول قرض کند که به او داده نشد. در نهایت تزار روسیه حاضر شد مبلغی به او قرض بدهد، این وام هم فقط مدت کوتاهی به او کمک کرد، چون در آن زمان ایران مدام در شرایط ورشکستگی بود. جالب آن است که شاه با مقداری از وامی که از تزار گرفته بود و گرو گذاشتن الماس‌های سلطنتی، مخارج سفرهای اروپائی را تامین می‌کرد. تا با این سفرها بتواند از مشکلات مملکتش بگریزد و همچنین به معالجه خود بپردازد. در سال ۱۹۰۰ او به مجارستان آمد. وامبری از سی و هشت سال پیش او را می‌شناخت. بار اول هنگامی که در تبریز به او ، خلعت ولیعهدی پوشاندند، در مراسم جشن حضور داشت. برای وامبری خنده‌آور بود که چگونه آن پسر لاغر و رنگ‌پریده سعی می‌کرد تا در آن خلعت بزرگ و سنگین راحت به نظر بیاید. یک شاعر در مقابل او شعری می‌خواند و به پهلوان پهلوانان، نابود‌کننده دشمنان و آفتاب تابان تشبیه‌اش می‌کرد. ولی در بوداپست وامبری مردی ۴۷ ساله را دید که بسیار شکسته و پیر به نظر می‌آمد و به شکلی ترحم‌برانگیز بیمار دیده می‌شد. وقتی که شاه جدید از قطار پیاده شد، بلافاصله پرسید: «وامبری کجاست؟!»؛ یکی از اشراف اتریشی او را از میان صاحب‌منصبانی که برای استقبال آمده بودند، نزد شاه آورد. شاه با او دست داد و خواست تا محل اقامتش همراهیش کند. این شاه آداب و رسوم اروپایی را بهتر از پدرش می شناخت، و ماجراهای طنزآمیزی که در مورد پدرش شایع بود، در مورد او شنیده نمی‌شد.

درباره پدرش می‌گفتند که وقتی که برای صرف غذا میهمان فرانس ژوزف، امپراتور اتریش- مجار بود، برای میهمانان کاسه‌هایی برای شستن دست آب آوردند. شاه ایران کاسه را گرفته و آب را سرکشیده بود؛ فرانس ژوزف هم به ناچار به میهمانان اشاره کرده بود، برای آن‌که شاه شرمنده نشود؛ آن‌ها هم آبی را که برای شستن دست بود با کاسه سربکشند. یکبار دیگر هم که در انگلستان در کاخ پرنس ولز به صرف شام دعوت بود، مارچوبه‌های قلمی را که می‌خورد، ته آن‌ها را به پشت سرش پرتاب می‌کرد، البته باز هم پرنس ولز، برای آن‌که شاه شرمنده نشود، به میهمانان اشاره کرده بود که همین کار را بکنند. شاه جدید از این کارها نمی‌کرد و یک انسان تربیت‌شده و خجالتی بود. او با وامبری ساعت‌ها صحبت می‌کرد. وامبری به او می‌گفت که تحولی باید ایران را عوض کند. باید راه‌آهن، کارخانه‌ها، مدرسه‌ها و جاده‌های ارتباطی ساخته شود. شاه هم که می‌دانست این کارها خرج خیلی زیادی خواهد داشت، نمی‌دانست پول لازم را از کجا باید فراهم کند. روزی طی این صحبت‌ها شاه به نقطه‌ای خیره شد و آرام گفت: «درسته، ایران خیلی چیزها لازم داره!» و بعد هر دو لحظاتی ساکت ماندند. ناگهان در اطاق به شدت باز شد و شاه یکه خورد و وزیر که از پشت در گوش می‌داد، نگران شده بود که چه اتفاقی افتاده است! وامبری شاهد آن بود که آن شاه علیل تا چه خد از وزیرش و ملت خودش می ترسید. او سلطنت را از پدرش به ارث برده بود؛ اما آدمی علیل بود که به هیچ وجه از این امر راضی نبود.
«پروفسور، اگر زمانی وضع ایران بهتر شد ، حتما دوباره به کشورم سفر کنید، اما می ترسم که در آن موقع من دیگر زنده نباشم!» . وقتی که شاه به آرامی این جملات را به وامبری می گفت، نگاهش پر از اندوه بود. خانم ماگدا واموش مطالب بسیاری را در مورد وامبری و رابطه‌اش با ایران در کتاب «رشید افندی» آورده است که فقط چند نمونه آن را به طور خلاصه ترجمه کردم.

آرمین وامبری، پس از بازگشت به مجارستان تا آخر عمرش در سال ۱۹۱۳، استاد آکادمی علوم بوداپست بود. او در ازبکستان با مردی به نام اسحاق آشنا شده بود که بسیار به وامبری ارادت می ورزید و به گمان آن که وامبری قصد زیارت مکه را دارد با او همراه شده بود. اسحاق مرد باسوادی بود که همراه وامبری گذارش به مکه نیافتاد ولی عاقبت از مجارستان سردرآورد، همسری مجاری اختیار کرد؛ در کتابخانه مربوط به شرق‌شناسی در آادمی علوم بوداپست کار می‌کرد.

تنها فرزند وامبری، پسری بود که پس از جنگ دوم جهانی، مدت کوتاهی سفیر مجارستان در ایالات متحده آمریکا شد و جالب است بدانیم که با همه ایرادها و نکته سنجی‌هایی که وامبری در یادداشت‌هایش در مورد ایرانیان آورده است؛ آنقدر به فرهنگ سرزمینمان علاقمند شده بود؛ که اسم این تنها فرزند را گذاشت: «رستم».

خسرو سینایی
فروردین ۱۳۹۱

تذکر: اطلاعات مربوط به آرمین وامبری از ویکی‌پدیا و کتاب «رشید افندی» نوشته ماگدا واموش VagdaVamos به اختصار ترجمه شده است.

ادامه دارد …