انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

درباره حمید سمندریان؛ تئاتر مثل هوا است!

مریم منصورى

گفتى قبل از تئاتر یک حرفه اى یاد بگیر. نمى خواهم پس از مرگ دستم از قبر بیرون بماند که تو در هوس هنر مانده اى و به لحاظ اقتصادى زندگى ات متزلزل است.گفتم: باشد.زورگویى ات چربید پدر جان! اما هیچ وقت از راه مهندسى شوفاژ زندگیم نچرخید. آن هم شوفاژ سانترال! امروز دیگر سیستم شوفاژها هم تغییر کرده است. دیگر از آن مهندسى چیزى در ذهنم باقى نمانده است. اگر الآن تئاتر تعطیل شود، حتى فکر تأسیس یک دفتر مهندسى به ذهنم خطور هم نمى کند…

حمید سمندریان: تولد ۹ اردیبهشت ۱۳۱۰ در تهران – وفات ۲۲ تیر ۱۳۹۱ در تهران

– حضور در کلاس هاى تئاتر و هنر پیشگى زیر نظر عبدالحسین نوشین در دوره تحصیلات متوسطه و شرکت در کلاس‌های تئاتر و هنرپیشگی حسین خیرخواه، شباویز و نصرت کریمی

– گذراندن دوره مهندسى شوفاژ سانترال در دانشگاه صنعتی برلین

– گذراندن دوره شش ساله اصول و مبانى کارگردانى و بازیگرى در کنسرواتوار عالى موسیقى و هنرهاى نمایشى هامبورگ زیر نظر ادوارد مارک.
– بازگشت به ایران به دعوت ادارهٔ هنرهای نمایشی دراماتیک ادارهٔ کل هنرهای زیبای ایران
– کارگردانی تله‌تئاتر «جراحی پلاستیک» نوشتهٔ پیر فراری برای تلویزیون ملی ایران ۱۳۴۰
– تأسیس هنرستان آزاد هنرهاى دراماتیک وابسته به اداره هنرهاى زیباى کل کشور با همکارى دکتر مهدى فروغ
– بنیان گذارى گروه نمایش دانشگاه تهران با همراهى مهندس هوشنگ سیحون، دکتر برکشلى و مرحوم دکتر مهدى نامدار
– تدریس کارگردانى و بازیگرى در دانشکده هاى تئاترى از جمله تدریس در دانشکدهٔ هنرهای زیبا از ۱۳۴۸
– تاسیس گروه هنری پازارگاد با حضورپرویز پورحسینی، سعید پورصمیمی، پری صابری، اسماعیل محرابی، جمشید مشایخی، پرویز کاردان، محمد حفاظی، منوچهر فرید، ثریا قاسمی، اسماعیل شنگله، کشاورز و … ۱۳۴۲
– کارگردانی فیلم سینمایی«تمام وسوسه‌های زمین» ۱۳۶۸
– بازگشت به فضای دانشگاه پس از بیست سال و تاسیس گروه نمایش دانشکدهٔ هنر و معماری دانشگاه تهران ۱۳۷۰
– تأسیس کلاس‌های آزاد بازیگری و کارگردانی سمندریان ۱۳۷۳
– بزرگداشت حمید سمندریان و نامگذاری سالن شمارهٔ دو تماشاخانهٔ ایرانشهر به نام او ۱۳۸۸
– ترجمه و تنظیم ۵ نمایشنامه براى رادیو صداى ایران

تئاترهایی که به روی صحنه برده است:

«دوزخ »ژان پل سارتر۱۳۴۱
«اشباح» هنریک ایبسن۱۳۴۲
«مرده‌های بی‌کفن و دفن» ژان پل سارتر۱۳۴۲ و ۱۳۵۷
«باغ‌وحش شیشه‌ای» تنسی ویلیامز۱۳۴۲
«طبیب اجباری» مولیر۱۳۴۳
«لئوکادیا» ژان آنوی۱۳۴۳
«هرکول و طویلهٔ اوجیاس» فردریش دورنمات۱۳۴۴
«آندورا» ماکس فریش۱۳۴۶
«نگاهی از پل» آرتور میلر۱۳۴۸
«ملاقات بانوی سالخورده» فردریش دورنمات۱۳۵۱- ۱۳۸۶
«کرگدن» اوژن یونسکو۱۵ دی ۱۳۵۱—۱۵ اسفند ۱۳۵۱
«بازی استریندبرگ »فردریش دورنمات۱۳۵۱- ۱۳۷۸
«مرغ دریایی» آنتون چخوف۱۳۵۶
«ازدواج آقای می‌سی‌سی‌پی » فردریش دورنمات۱۳۶۸
«دایرهٔ گچی قفقازی» برتولت برشت۱۳۷۷

ترجمه و کارگردانی تله‌تئاترهایی در تلویزیون:

جراحی پلاستیک، پی‌یر فراری، ۱۳۴۰
پلوفت (شبح کوچک)، ماریا کل راماشادو، ۱۳۴۰
غروب روزهای پائیز، فردریش دورنمات، ۱۳۴۲
بازی استریندبرگ، فردریش دورنمات، ۱۳۵۱
خمره، لوئیجی پیراندللو، ۱۳۵۳
ساعت شش در خیابان آتن، روژه فردیناند
به‌سوی دمشق، اگوست استریندبرگ، ۱۳۸۱

ترجمهٔ آثار نمایشی:

غروب روزهای پاییز، فردریش دورنمات، تهران: انتشارات مروارید، ۱۳۴۰
ازدواج آقای می‌سی‌سی‌پی، فردریش دورنمات، تهران: نشر پیروز، ۱۳۴۱
دایرهٔ گچی قفقازی، برتولت برشت، ۱۳۴۱ (چاپ مجدد ۱۳۷۸)
اقدامات وگا و همزاد، فردریش دورنمات، ۱۳۴۱
پنچری، فردریش دورنمات، تهران: انتشارات مروارید، ۱۳۴۲
ملاقات بانوی سالخورده، فردریش دورنمات، ۱۳۴۲ (چاپ مجدد تهران: نشر قطره، ۱۳۷۸)
باغ‌وحش شیشه‌ای، تنسی ویلیامز، ۱۳۴۲ (چاپ مجدد تهران: نشر قطره، ۱۳۸۳)
لئوکادیا، ژان آنوی، ۱۳۴۳ (چاپ مجدد تهران: نشر قطره، ۱۳۸۳)
هرکول و طویلهٔ اوجیاس، فردریش دورنمات، ۱۳۴۳
آندورا، ماکس فریش، تهران: انتشارات روز، ۱۳۴۷
فیزیکدان‌ها، فردریش دورنمات، ۱۳۵۰ (چاپ مجدد تهران: نشر قطره، ۱۳۸۳)
خشم شدید فلیپ هوتس، ماکس فریش، ۱۳۵۰ (چاپ مجدد تهران: نشر مرکز هنرهای نمایشی، ۱۳۷۰)
بازی استریندبرگ، فردریش دورنمات، ۱۳۵۱ (چاپ مجدد تهران: نسل قلم، ۱۳۷۴)
فرشته‌ای به بابل می‌آید، فردریش دورنمات، ۱۳۵۲
چگونه رنج‌های آقای موکین پوت بر طرف می‌شود، ۱۳۵۳
رومولوس کبیر، فردریش دورنمات، تهران: مرکز هنرهای نمایشی، ۱۳۶۹
مکبث، ویلیام شکسپیر، ۱۳۵۵ (چاپ مجدد تهران: نشر قطره، ۱۳۸۳)
تمرین سه نمایشنامه که در این مرحله متوقف ماند و هیچ وقت اجرا نشده است: «پنجرى»، «رومولوس کبیر» و «گالیله»

گفتى قبل از تئاتر یک حرفه اى یاد بگیر. نمى خواهم پس از مرگ دستم از قبر بیرون بماند که تو در هوس هنر مانده اى و به لحاظ اقتصادى زندگى ات متزلزل است.

گفتم: باشد.

زورگویى ات چربید پدر جان! اما هیچ وقت از راه مهندسى شوفاژ زندگیم نچرخید. آن هم شوفاژ سانترال! امروز دیگر سیستم شوفاژها هم تغییر کرده است. دیگر از آن مهندسى چیزى در ذهنم باقى نمانده است. اگر الآن تئاتر تعطیل شود، حتى فکر تأسیس یک دفتر مهندسى به ذهنم خطور هم نمى کند. گفتم که! همه چیز تغییر کرده است. من هم! احساس مى کنم چیزى در وجودم شکسته است. مثل اینکه بچه عزیز دردانه ات بمیرد، بعد بچه دیگرى بیاورند و بگویند: باید این را به جاى بچه ات، دوست داشته باشى! نمى شود دیگر! امکان دارد به بچه دیگرى هم الفت پیدا کنى، اما بچه خودت را از دست داده اى! اصلاً از یادم نمى رود! «گالیله» کارنامه زندگى هنرى من بود. تمام تلاشم را گذاشته بودم براى یافتن فرمى خاص! خودم هم باید عملى اش کنم . به هیچ کس لو نمى دهم، چون کسى از پسش برنمى آید. تماشاچى را داغان مى کرد این فرم. کارى که شاید دیگر خودم هم نمى توانستم مثل آن را اجرا کنم. «چیز دیگرى» در حد «آندورا». سالها «آندورا»« نمونه کار من بود. همه مى گفتند: فلان کارت هم خوب است، اما «آندرو» یک چیز دیگر بود. «گالیله» هم مى توانست یک چیز دیگر شود. اما نشد! براى من شب هاى بى خوابى درپى داشت. اما همکارهاى من… توى دل آدم که نیستند! مى گویند: «اى بابا! یک کار دیگر!» اما آخر تئاتر کارکردن که براى من یک کار نیست. من به خاطر تئاتر موسیقى را که دوست داشتم کنار گذاشتم. تو که مى دانى یعنى چه؟!

گفتى: مدتها بود که احساس مى کردم یک روز با من تنها بنشینى و این حرفها را بزنى! الآن به تو نمى گویم نه! ولى قبل از تئاتر یک حرفه اى یاد بگیر! اگر مى خواهى به اروپا بروى و تئاتر بخوانى، بخوان! اما اول مهندسى ات را بگیر! در هر رشته اى که دوست دارى!

مى دانستم که خودت هم تئاتر را دوست دارى. اتاق تو در اداره پست و تلگراف شده بود پاتوق گوینده هاى رادیو و هنرمندها! اول در اتاق تو جمع مى شدند و بعد براى اجراى برنامه به رادیو مى رفتند و تو را هم کم کم به راه آوردند. همیشه فکر مى کردم وقتى نگاهت دنبالشان مى کند که از در خارج مى شوند، در ته ضمیرت مى گویى: کاش هنرپیشگى هم یاد گرفته بودم. اما جلوى ما به زبان نمى آوردى!

براى من هم همه چیز از دعوت هاى عموجان شروع شد. هفته هایى که عمو ما را جمع مى کرد و مى گفت: این پنجشنبه، تئاتر مهمان من!

خودش هم به کار هنرپیشگى و فن بیان علاقه داشت. آنقدر که با وجود آنکه ویولونیست خوبى بود، همان دوران رفت و گوینده رادیو شد. پاى ما را هم او به تئاترباز کرد. من و پسرعموها و پسرعمه ها! در تئاترلاله زار بود که بازیهاى مرحوم تفکرى وسارنگ و … را دیدیم.

یادت هست! من هم نوازندگى ویلن را از عمو آموختم و مدتى هم شاگرد آقاى ذالفنون بودم در ویلن ایرانى. تا آنکه کلاسهاى تئاتر ایجاد شد. آقاى نوشین، خیرخواه، شباویز و خانم لرتا و خانم اسکویى تئاتر فردوسى را تأسیس کردند و من جزو اولین افرادى بودم که رفتم و شاگرد اینها شدم. تئاتر فردوسى، بعد هم تئاتر سعدى ! من آنجا کارآموز بودم. سرتمرین ها مى رفتم. کمک مدیر صحنه بودم. بدون آنکه نوشین استاد مستقیم من باشد، روش کارش را دیدم. دیدم چقدر به تئاتر معتقد بود. تئاترش احترام آمیز بود. نمى گذاشت ابتذال راه پیدا کند. خیلى ها سیاست را در هنر نمى پسندد اما پیس هاى نوشین اگر هم سیاسى بودند، آنقدر اینکار را با احتیاط انجام مى داد که باتئاتر تبلیغ سیاسى نکند. او به تئاتر وفادار بود. خیلى جدى!

وقتى در آلمان تحصیل مى کردم هم ، یک بار به برلین شرقى رفتم. سرقبر آقاى خیرخواه! تا به استاد اولیه و قدیمم سلام کنم. آقاى شباویز هم الآن در آلمان زندگى مى کند. دیگر خیلى پیر شده، شاید هم تئاتر را کنار گذاشته است . نمى دانم بیست وسه چهار سال است که خبرى از ایشان ندارم.

اما گاهى فکر مى کنم اگر آن تشکل حفظ مى شد و ادامه پیدا مى کرد، امروز، تئاترما آن را تکمیل مى کرد. لطمه آن رانمى خورد. آن تئاتر از هم پاشید ودومرتبه تئاتر به هم خورد واز جاى دیگرى شروع شد.

یادت هست؟ تصمیم گرفتم موسیقى را ترک کنم. چون به تئاتر عشق مى ورزیدم . آن موقع ما براى مدرسه هم موسیقى اجرا مى کردیم. محمد نورى هم درگروه ما بود . در دبیرستان خاقانى ، بعد هم مدرسه پانزده بهمن . ارکسترى داشتیم و در رادیو هم برنامه اجرا مى کردیم. من ویلنیست بودم، نورى؛ خواننده ، آقاى دستمالچى هم سنتور مى زد و دیگرانى که اسم شان را به یاد نمى آورم. در مدرسه انجمن تئاتر و موسیقى راه انداخته بودیم. آنچه که از آقاى خیرخواه وخانم لرتا یاد مى گرفتیم، در مدرسه با بچه ها انجام مى دادیم. آن وقت دیگر مجاز بودیم تاریخ، جغرافى را حفظ نکنیم، ریاضى مان ضعیف باشد. معلم ها هم دوستمان داشتند و همه مان را قبول مى کردند. این جورى تا دیپلم آمدیم. اما وقتى که نتایج امتحان ورودى کلاسهاى ادوارد مارکس اعلام شد دو ساعت نگاه مى کردم به این واژه حمید سمندریانى که به آلمانى نوشته شده بود. درست است؟ نکند اسم مشابه باشد؟ باور نمى کردم در آن جماعت قبول شوم. شاگردان مارکس بین المللى بودند از اروپاگرفته تا اقیانوسیه و… تنر هم از ترکیه آمده بود. هنوز زنده است وکارهاى فوق العاده اى روى صحنه مى برد. من وقتى آن جمعیت را دیدم، باخودم گفتم اصلاً امتحان ندهم! اما وقتى نتایج اعلام شد، اسم خودم را دیدم که از میان آن هشتصدنفر، براى کلاس هشت نفره کارگردانى انتخاب شده بودم وخوشحال بودم از اینکه کلاسهاى ماکس راینهارد را رها کردم وبه هامبورگ آمدم.

آن زمان هم برایت نوشتم. دانشکده مهندسى را یک ترم زودتر تمام کردم واول رفتم به مدرسه ماکس راینهارد، در برلین امتحان دادم وقبول شدم. مدرسه خوبى بود، اما بهترین مدرسه آلمان نبود بهترین مدرسه، کنسرواتوار عالى موسیقى وهنرهاى دراماتیک در هامبورگ بود. مى گفتند درآنجا غولى به نام ادوارد مارکس درس مى دهد. باور نمى کردم، اما در کلاسهاى مارکس قبول شدم واز آن زمان تردید من براى ناقص گذاشتن موسیقى به قاطعیت رسید. البته بعداز سالها، پسرم هم ویلن خرید. چشمم به ویلن سه چهارم کاوه که افتاد، دستم گرفتم وزدم. هنوز یک خرده یادم مانده بود. با خودم گفتم اى کاش در آلمان ، در اوقات فراغتم موسیقى ایرانى را ادامه مى دادم. ولى این کار را نکردم. البته پشیمان هم نیستم، چون دغدغه من تئاتر بود. چه بسا اگر هردو را ادامه مى دادم، درجفتش مى ماندم.

اما چقدر سخت بود دوران دانشجویى مهندسى! با این حال یک ترم هم زودتر تمام کردم. یادت هست؟ تمام که شد ، برایت نامه اى نوشتم وفتوکپى گواهینامه ام را هم فرستادم. یک نامه یازده صفحه اى! و تو نوشتى ، خیالم راحت شد. حالا هرقدر که مى خواهى بمان و به هنر مورد علاقه ات بپرداز. من رضایت دادم وتو آزادى.

آن کلاس ها بار عملى متفاوتى داشت. تئاتر یکى از هنرهایى است که بیشتر با خود انسان در ارتباط است . اصلاً مقوله زیستن بازسازى مى شود. در نتیجه هرهنرمندى برطبق فرهنگ ، بضاعت، شرایط جغرافیایى وتاریخى خودش زندگى را مى بیند وآن را بازسازى مى کند مارکس هم مطابق نیروهاى درونى مان با ما کار مى کرد. ما را به اعماق تحلیلى تئاتر مى برد و چگونگى برخورد با یک متن! جورى با ما کار مى کرد که بتوانیم متن رابه انسان تبدیل کنیم وتمام آن درگیرى ها وتسلسل ها به یک تحول منجر شود . مى گفت: ما اول زندگى مى کنیم، بعد حرف مى زنیم . اصلاً چرا اینها را برایت مى گویم. سرکلاسها همیشه اینها را بازى مى کنم تا بچه ها بفهمند. حیف! تو که اینجا نیستى! گفتن متن با نمایش فرق مى کند. در اکثر نمایشها زندگى کم است. در سکوتها کم زندگى مى شود، در حالى که هنرپیشه خوب ـ که نقش را زندگى مى کند ـ آرزو دارد دیالوگ نداشته باشد و عمل کند. بازى «پرویز پورحسینى» را در نقش جهودشناس «آندورا» یادت هست. هنوز که هنوز است عده اى بهترین بازیگر آن کار را «پرویز پورحسینى» مى دانند، در حالى که یک کلمه هم دیالوگ نداشت.

اما همه این چیزها را مى شود ساخت. مى شود یاد گرفت. آنچه که در تئاتر ما جایش خالى است، آزادى است. از ابتداى کار هنرى باید آزادى اندیشه، همراه هنرمند باشد. پیشرفت هنر در گرو آزادى آن است. من مجبور شدم سه شب اجراى دایره گچى قفقازى را دیرتر شروع کنم. براى اینکه هر شب عده اى مى آمدندو مى گفتند: این قسمت نباشد، دادستان مست نباشد و… آنقدرکه من اصلاً مى خواستم این کار را اجرا نکنم. اما بچه ها آمدند و گفتند: «آقا تو را به خدا! حیف است!» مثل همه کارهاى دیگر همه شان از شاگردانم بودند. مى خواستند بازى کنند. همین اتفاق در مورد اجراى «گالیله» هم افتاد.

گفتم: کار مى کنم. اما بدون بازبینى اجرا مى روم.

گفتند: مگر مى شود؟ «گالیله» بدون بازبینى؟ شدنى نیست!

گفتم: پس من با هنرپیشه ها قرارداد مى بندم، اگر هم اجرا کنسل شد، شما باید پول هنرپیشه ها را بدهید.

گفتند: ممکن است بفرمایید این بودجه از کجا تأمین مى شود؟

گفتم: تئاتر در همه دنیا سوبسید دارد.دولت! من قصدندارم اجرا نکنم. اما اگر کار را به شب اجرا رساندم و شماگفتید اجرا کنسل است، باید پول بچه ها را بدهید.

گفتند: حالایک فکرى مى کنیم و رفتند.

بعد از دوره شش ساله مارکس، دستیارش بودم. در یک فیلم هم به عنوان بازیگر حضور داشتم.

گفتى : برگرد.

گفتم: در ایران تئاتر نیست.

دعوتنامه اى از «اداره هنرهاى دراماتیک اداره کل هنرهاى زیبا » رسید: که بیا! مى خواهیم همه چیز را بسازیم. تئاتر ایران شکوفامى شود. «هما» هم این چیزها را شنید که آمد.وقتى که در دانشکده هنرهاى دراماتیک، در دوران دکتر فروغ تدریس مى کردم آمد. هما روستا. وقتى آمد، دکتر فروغ گفته بود، بیاید سرکلاس من!آمد. کم کم از مقوله همکارى گذشت و ازدواج کردیم. روزنامه ها نوشتند: «قهرمان ضدازدواج، پاى خودش در ازدواج گیر کرد.» این را داود رشیدى هم در تلویزیون گفت. حالا هما هم به من مى گوید از هر پنج جمله اى که مى گویى، در چهارتایش ادوارد مارکس است.ولى آنجا که باید حرفش راگوش مى دادى، آنجا که معلمت بود. کارى را که گفت انجام ندادى! اینها تلخ است. وقتى مى بینى زمان دیگر به عقب برنمى گردد و… اما اگر مى شد، قرصى، کپسولى مى خوردیم و به همان سن برمى گشتیم باز هم شاگرد مارکس مى شدم. براى من تئاتر مثل هوا است. حتى اگر آلوده به دود و گازوئیل هم باشد باید نفس بکشى. اگر دو دقیقه نفس نکشى مى میرى. به محض آمدنم به ایران در هنرستان آزادهنرهاى دراماتیک مشغول تدریس شدم و بلافاصله نمایشنامه «دوزخ » ژان پل سارتر را در تالار کوچک و تازه تأسیس همین اداره روى صحنه آوردم.

شور و اشتیاق آن روزها را یادت هست؟

«اشباح» ایبسن دومین کار من در اداره هنرهاى دراماتیک بود که در تالار فرهنگ آن زمان به روى صحنه آمد. اما مشکلاتى که در راه به صحنه بردن این تئاتر وجودداشت، آنقدر رنگارنگ بود که حتى وزارت فرهنگ و هنر هم به این مشکلات دامن مى زد: «اشباح» که تمام شد از فرهنگ و هنر استعفا دادم و تمام. بعدها به دعوت مهندس «هوشنگ سیحون»، دکتر «برکشلى» و با همکارى مرحوم «مهدى نامدار» گروه تئاتر دانشگاه تهران را راه انداختیم.

سال،۴۲ گروه تئاتر پازارگاد را تأسیس کردم. زنده یاد پرویز فنى زاده، پرویز پورحسینى، سعید پورصمیمى، محمدعلى کشاورز، جمشید مشایخى، پرویز کاردان، اسماعیل شنگله، اسماعیل محرابى، هما روستا، اکبر زنجانپور، مهدى فخیم زاده، فخرى خوروش، و …. همه اعضاى گروه بودند و اجراهاى بسیار مرده هاى بى کفن و دفن، باغ وحش شیشه اى، طبیب اجبارى، آندورا، بازى استریند برگ، ملاقات بانوى سالخورده، مرغ دریایى، کرگدن و …

بعدها به دعوت مهندس «هوشنگ سیحون»، دکتر «برکشلى» و با همکارى مرحوم «مهدى نامدار» گروه تئاتر دانشگاه تهران را راه انداختیم.

سال،۴۲ گروه تئاتر پازارگاد را تأسیس کردم. زنده یاد پرویز فنى زاده، پرویز پورحسینى، سعید پورصمیمى، محمدعلى کشاورز، جمشید مشایخى، پرویز کاردان، اسماعیل شنگله، اسماعیل محرابى، هما روستا، اکبر زنجانپور، مهدى فخیم زاده، فخرى خوروش، و …. همه اعضاى گروه بودند و اجراهاى بسیار مرده هاى بى کفن و دفن، باغ وحش شیشه اى، طبیب اجبارى، آندورا، بازى استریند برگ، ملاقات بانوى سالخورده، مرغ دریایى، کرگدن و …

هم زمان با اجراى آندورا بود که با پروفسور «رگن برگ» استاد دانشگاه مونیخ آشنا شدم. تا نمایشنامه هایى به زبان آلمانى اجرا کنم. دوازده نمایش از دور نمات، پیتر وایس، ماکس فریش، هاینریش بل، ژان آنوى و سارتر که با بازیگران آلمانى روى صحنه بردم و همکارى با انستیتو گوته سالها طول کشید.

حتى گفتند: بیا اینجا، تئاتر کار کن! همه چیز را برایت فراهم مى کنیم.

نامادرى هما آلمان بود. گفت: این کار را نکن! حمید! همه پل هاى پشت سرت را خراب نکن! و نرفتم و ماندم. تا در مملکت خودم تئاتر کار کنم.

بعد از انقلاب، سال ،۵۸ متولیان جدید فرهنگى از من دعوت کردند تا اجرایى در تالار وحدت داشته باشم. «مرده هاى بى کفن و دفن» سارتر را روى صحنه بردم. هما، ایرج راد، محمدمطیع و حمید لبخنده هم در آن بازى مى کردند و سیل عظیم تماشاگر که به سالن ریخته شد . اما این شروع ماجرا بود. با عوض شدن مسؤولان و تعطیلى دانشگاه ها، دیگر نه امکان اجرا دردانشگا هها وجود داشت و نه شرایط اجرا در سالن حرفه اى تئاتر شهر و تالار وحدت.

و پس از آن طلسم نمایشنامه هایى که تمرین شدند و به اجرا نرسیدند بسته شد. «دایره گچى قفقازى» نوشته برتولت برشت، «چگونه رنج هاى آقاى موکین پوت برطرف مى شود» نوشته پیتر وایس، «پنچرى» و «رومولوس کبیر» اثر دورنمات. یا همین «گالیله». حالا که فکر مى کنم نزدیک بیست سال مى شود که مى خواهم آن را روى صحنه ببرم. در همان دوران بود که تمرین ها را شروع کردیم. قرار بود «محمد على کشاورز» «گالیله» را بازى کند و «جمیله شیخى»، «گلچهره سجادیه» و «ناصر هاشمى» دیگر نقش ها را به عهده داشتند. اما باز هم مشکلاتى پیش آمد و تمرین ها مسکوت ماند.

دانشگاهها تعطیل بود و تئاتر هم نمى توانستیم کار کنیم. پس کار دیگرى کردیم. کارهایى که براى آن آموزش ندیده بودیم، کارهایى که نیاز به شب بیدار ماندن نداشت، دلشوره، اضطراب، خلاقیت و … پس با عده اى از جماعت تئاترى با مدیریت خودم ـ حمید سمندریان ـ در خیابان فلسطین رستورانى تأسیس کردیم. اتفاقاً عده اى از دوستان هنرمند هم آنجا به کارمشغول شدند. هما روستا، حمید لبخنده، جمال اجلالى، حسین عاطفى و احمد آقالو! به هر حال باید آن روزها مى گذشت و رستوران دارى هم کارى بود. غذاى فکر و روح هم نباشد، شکم را که سیر مى کند. خوب هم بود. حدود سه سال دوام آورد. نه تمرین ها به هم خورد و نه … اما کار روزگار را مى بینى؟ بازهم سراغ مهندسى شوفاژ نرفتم.

بعد از مدتى دوباره، دانشگاهها باز شدند. برگشتم و تدریس ها شروع شد. پلاتوهاى دانشکده هنرهاى زیبا، حتماً آن روزها را به خاطر دارند. سال گذشته هم، نام سالن تجربه همین دانشکده را به «حمید سمندریان» تغییر دادند و من همچنان مشغول تدریسم، اما چه فایده ! پس این ایده هاى اجرایى چه مى شود؟ این همه کار؟ آن زمانى شاگردان من کار مى کردند و من نمى توانستم. مشکل کجاست؟ آن موقع هم آنقدر به بازى گرفته نشدم تا «على منتظرى» رئیس مرکز هنرهاى نمایشى شد. با کمک و دعوت او، پس از ۸ سال بیکارى و سکوت، دوباره بااجراى «ازدواج آقاى مى سى سى پى» از دورنمات به روى صحنه آمدم. سال ۶۷ بود. سالن اصلى تئاتر شهر، پر از تماشاگر! «هما» بازى مى کرد در آن کار و البته «رضا کیانیان» ، «احمد آقالو» و «میکائیل شهرستانى».

اما باز هم با رفتن «منتظرى» باید دست روى دست بگذارم و منتظر بمانم تا کى فرجى شود. و من بایدسالهاى ساکت و سردو بى اجرایى را بگذرانم. آن قدر هم در باره اینکه چه هست و چه باید کرد، گفته ام که خسته شده ام. وقتى به حرف ها ترتیب اثر داده نمى شود، اصلاً چه فایده که باز هم بگویم. به آنها گفتم براى ساختن یک تئاتر نمونه! باید حداکثر سه کارگردان خوب داشته باشید، با یک تیم سى نفره هنرپیشه مرد، بیست نفر زن، طراح دکور و لباس و … تئاترى که همه عواملش، درجه یک باشند و سالنى ساخته شود، کامل تر از همه تئاترهاى مملکت تان البته بابودجه دولتى! خودم هم سرپرستى اش را به عهده مى گیرم. طرحش را هم از تئاتر نوین آلمان مى آورم. تا سه سال به هیچ کدام ما کارى نداشته باشید، اما امکانات در اختیارمان بگذارید. به بچه ها هم پول بدهید که از سال دوم به تلویزیون نروند. بعد من تضمین مى دهم که تئاترمان در حدى باشد که اجرا نشده، بروید به همه دنیا بگویید که ما چه تئاترى داریم.اگر این تئاتر شکست خورد، اعدامم کنید یا زندانى، حبس ابد، هر کارى که دلتان مى خواهد.

این همه ترجمه،… سالها تلاش کردیم تا بهترین متن هاى ادبیات نمایشى جهان را به فارسى برگردانم. تمام سعى ام بر این بود که شخصیت هاى نمایش را با همان طبیعت و اندیشه منتقل کنم که نویسنده آن را قابل رؤیت و شناخت کرده است. تلاش کردم تامفاهیم نمایشى بدون اینکه کم و زیاد شوند، به زبان دوم درآیند. اما چاپ نمى کنم شان. وقتى امکان اجراى آنها برایم وجودندارد، چرا باید این کار را بکنم. گاهى هم که سر ذوق آمده ام و نمایشنامه را به چاپ سپرده ام، در بخش کتاب هزار بلا سرش آمده است. دانشجوها مدام مى پرسند که استاد چرا اینها را چاپ نمى کنید، تا ما هم بخوانیم. اما مشکل اینها ونسل جوان تئاتر که با خواندن یک یا چندنمایشنامه حل نمى شود. این مشکل به مفهوم تئاتر در کشور ما برمى گردد و اینکه اصولاً در کشور ما تئاترى باقى خواهد ماند یا نه؟! سال۷۷ باز هم با حمایت مدیران وقت، «دایره گچى قفقازى» نوشته برشت را در سالن اصلى تئاتر شهر روى صحنه بودم. پرتماشاگرترین کار آن سال بود. سال بعد هم بازى استریندبرگ دورنمات را کار کردم. اصلاً برایم مهم نبود در کدام سالن اجرا کنم. نفس تئاتر مهم بود و زندگى! همین و بس! سالن چهارسو، شلوغ بود.سرشار از زندگى.

فکر مى کردم، حالا که به کار کردن افتاده ام، ،۷۹ سال «گالیله» است. اما مشکل جدیدى پیش آمد. هر چقدر مى گشتم بازیگر گالیله را پیدا نمى کردم. آنهایى را که من مى خواستم سر فیلم و سریال بودند و آنها هم که بیکار بودند، به نظر من هیچ ربطى به «گالیله» نداشتند. البته به آنها که مشغول بودند هم حق مى دادم. کسى حاضر نیست، حقوق فیلم و سریال را کنار بگذارد و بچسبد به درآمد بخور و نمیر تئاتر. این بار به این دلیل کار متوقف شد. به دلیلى که اصلاً فکرش را هم نمى کردم . سال۸۰ با پیگیریهاى «هما» شرایط تا حدودى مهیا شد. من هم «اکبر زنجانپور» را براى بازى «گالیله» انتخاب کردم. تمرینها را در اداره تئاتر شروع کردیم. براى بار چندم. اما پس از ده روز دیگر گروه ما به اداره تئاتر نرفت. خسته و عصبى بودم. زمین زیر پایم سفت نبود نه اوضاع قرارداد بچه ها مشخص بود و نه شرایط اجرا. حالا که فکر مى کنم اصلاً نمى دانم، چرا به تئاتر آمدم. شاید یک جور محکومیت باشد. همانطور که پرنده محکوم به پرواز است و ماهى سرنوشتش مطلقاً به آب بسته است. یک آدمیزاد هم اگر تصادفاً پرواز، شنا، سیاست، خرید و فروش و زبان بازى بلد نباشد، ممکن است برود و مثلاً اهل تئاتر شود.»

اما یادم مى آید، قضیه دعوت نامه «اداره هنرهاى زیبا» را که به مارکس گفتم.

گفت: مى خواهى بروى؟!

گفتم: نمى دانم… آخه! مى خواستم نظر شما را هم بدانم.

گفت: مگر ایران تئاتر هم دارد؟

گفتم: تئاتر که از قدیم بوده، من اولین تعلیماتم را از همان ایرانى ها دارم.

گفت: نمى دانم حمید! خودت باید تصمیم بگیرى! من ایرانى نیستم، فقط یک چیزهایى شنیده ام. بخشى از آنها را هم خودت گفته اى! با دانسته هاى خودت قضاوت کن که باید بروى یا بمانى! ولى از من مى پرسى؟… ایران؟… توصیه نمى کنم!

و سه میلیون و هفتصد و پنجاه ونه بار، این جمله مارکس به ذهنم آمد. اما باز هم برگشتم،

یادت هست پدر جان؟

!

-این مقاله ابتدا در مجموعه «مهرگان» و در جشن نامه مشاهیر معاصر ایران ؛ به سفارش و دبیری محسن شهرنازدار تهیه و منتشر شده است. پروژه مهرگان که در دوران ریاست جمهوری محمد خاتمی ، در موسسه فرهنگی- مطبوعاتی ایران به انجام رسید؛ به معرفی نخبگان ایرانی متولد ۱۲۹۰ تا ۱۳۳۰ خورشیدی می پرداخت. بخشی از این پروژه سال ۱۳۸۳در قالب کتاب منتشر شده است.

– این نوشته خُرد است و امکان گسترش دارد. برای تکمیل و یا تصحیح اطلاعات نوشته شده، به آدرس زیر ایمیل بزنید: elitebiography@gmail.com

ویرایش نخست توسط انسان شناسی و فرهنگ: ۱۳۹۳