انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

اسکندریه: در آن روز فراخناک

تصویرمسجد ابوالعباس المرسی \ اسکندریه

در مدت دو ماهی که در سال ۱۹۹۴- ۹۵ در مصر بودم، از فرصت استفاده کرده تا گذشته از کارهایم در امور موسیقی، بعضی از روزها هم به دیدن موزه و هرم و سیتادل و مسجد عمرو عاص و میدان سیده زینب و بازار خلیلی و گورستان شافعیان و قبر پادشاه ایران و الازهر و خیابان دکتر محمد مصدق و برج قاهره و مکان های دیگر بروم. روز اول ژانویه ۱۹۹۵ از قاهره به اسکندریه رفتم.

اسکندریه درشمال غرب قاهره در فاصله کمتراز دویست کیلو مترقرار دارد، شهری است باستانی که گفته می شود در زمان اسکندر و به فرمان وی در سال ۳۳۲ ق م بنا نهاده شده است. نام اسکندریه برای بسیاری از ما از کودکی آشنا است و اگر در کودکی هم دستی به مطالعه می داشتیم از بطلمیوس و آئینه محرقه آن شهرچیزی می دانستیم. آشنایی خیالی من با شهراسکندریه از سفرنامه ناصرخسرو آغاز شد؛ اگرچه این سفرنامه مرا در بهتی از تاریخ و سرزمین ها و سرنوشت مردمان هزارسال پیش فرو می برد، اما ایستادن درکنار ناصرخسرو درشهرها و کاروانسراها و قطار شتران و پوشش مردمان و بازارهای برده فروشی همه برایم تصویر آشنایانی را ترسیم می کرد تا بتوانم به طورملموس درخیال با آنها زندگی کنم. او از فسطاط و ملکزادگان دیلمیان و اسکندریه می گوید؛ و می گوید: “از مصر تا اسکندریه سی فرسنگ گیرند. و اسکندریه بر لب دریای روم و کنار نیل است و آنجا مناره ای است که من دیدم، آبادان بود به اسکندریه، و برآن مناره آئینه حرّاقه ساخته بودند” (۱۳۸۴:۷۱).

روز اول ژانویه دوربین فیلم برداری را همراه ساک کوچکی برداشتم و صبح نزدیک ساعت ها ی نه با قطار از قاهره به اسکندریه رفتم. واگن قطار بزرگ بود. کنار پنجره نشستم تا در مسیر بتوانم طبیعت و چیزهای دیگر را تماشا کنم. گاه از کرانه نهری نه چندان بزرگ با درختان خرما و زمین های کشاورزی فیلم کوتاه می گرفتم و گاه در فکر فرو می رفتم که اینجا دیگر پهندشت عوالم کودکانه نیست، اینجا دنیای واقعی است. دو جوان در واگن قطار کنار من نشسته بودند. از من پرسیدند چکار می کنی؛ به آنها توضیح دادم که این دوربین فیلم برداری است و فیلم می گیرم. آنها ندانستند که دستگاه فیلم برداری چیست و چگونه کار می کند. از من خواستند فیلم آنها را بگیرم و به آنها نشان دهم که چنین کردم و باعث حیرت آنها شد. قطار از سرعت خود می کاهید و آهسته به درون ایستگاه می خزید. ایستگاه سقفی بلند داشت که به حالت کمانه ای و به پهنای شصت هفتاد متر چندین خط را دربر می گرفت. جمعیتی کم و پراکنده داخل ایستگاه به دنبال کارهایشان بودند و من هم برای بیرون رفتن از قطار خود را آماده می کردم. با ورود آهسته قطار ذهنم به یکبار به یاد داستانی افتاد که هوشنگ مستوفی گوینده برنامه ادبی رادیو ایران در سال های ۱۳۴۰ که شب های جمعه از ساعت هشت تا نه داستان می گفت. هوشنگ مستوفی صدایی گیرا و دلنشین داشت. او در یکی از آن شب های جمعه داستانی با عنوان “وداد و امین” را گفت که سرنوشت عاشقانه این دو به ایستگاه راه آهن اسکندریه ختم می شد. پایان آن داستان شبی بارانی است که وداد برای خدا حافطی و بدرقه امین می خواهد به ایستگاه بیاید اما باران شدید راه او را می بندد و از آن پس دیگرهرگز یکدیگر را نمی بینند. و همین باعث شد که همیشه اسکندریه را در خیالم شهری رمانس گونه به یاد داشته باشم.

اسکندریه بعد از تاسیس (در سال ۳۳۲ ق م)، مرکز تمدن هلنیستیک گردید و سده ها پایتخت بطالسه درمصر و سپس رومی ها و بیزانس ها بر آنجا حکومت راندند. اسکندریه در سال ۶۱۹ به دست ساسانیان افتاد و با تصرف مصر از سوی مسلمین در سال ۶۴۱ سرنوشت دیگری ازسر گذراند.
پیش از آن که به شهرهای متفاوت سفر کنم گاه تصویری از آنها را در خیال کودکانه ام می ساختم که هرگز با واقعیت بیرونی خوانایی نداشتند. از تهران و مشهد (۱۳۳۶)، و بعد سال های بزرگی، از اصفهان و واشنگتن و نیویورک و شیکاگو و لس انجلس و سانفرانسیسکو و ونکوور و ریک یاویک و پاریس و بارسلونا و مادرید و بسیار شهرهای دیگر مانند بمبی و دهلی وکلکته و رانگون و حتا آنها را که در فیلم های سینمایی دیده بودم مانند طنجه و کازابلانکا با واقعیت از آنچه در خیالم می دیدم تفاوت داشتند. اما از کودکی های دور، از قاهره و اسکندریه هم تصویرسازی می کردم. از نیل از اهرام مصر و از کاباره هایی که موسیقی عربی در آنها اجرا می شده؛ از سالنی که ام کلثوم و اسمهان در آن آواز می خواندند و از کافه ها و مکان هایی که فرید در آنجا با عودش “تقسیم” می نواخته و آواز می خوانده است؛ آنها همه خیالات بیهوده بودند.

نمی دانم چرا با ورود به اسکندریه توفانی از یادها و نام ها که در ذهنم با این شهر ارتباط داشتند مرور می شدند. ناصرخسرو، سعدی، ابن بطوطه، غرق شدن خانواده ابن خلدون درساحل دریای اسکندریه که از قیروان برای دیدار او که قاضی القضاه مصر بود آمده بودند و ساختمانی که ژنرال نجیب و عبدالناصر در آن تصمیم به کودتا گرفتند. همه اینها موج موج یادها بودند که با اسکندریه به ذهنم می آمدند. اما اکنون ناباورانه پایم به خاک اسکندریه خورده است.

باری، ایستگاه آرام بود و من هم آرام از قطار پیاده شدم و به سوی در خروجی راه افتادم. چند متری از در خروجی بیرون رفتم. اطرافم را نگاه کردم. سمت راست دریا خلیجی بود و جلو من خیابان پهن و زیبا که کناره های آن را درختان پوشانده و گل کاری همه جا. در سمت راست ایستگاه چند درشکه در انتظار مسافر بودند. من ابتدا بی توجه به سمت چپ ایستگاه رفتم و دکان شیرینی فروشی را دیدم و از آن مقداری نان خشک که شبیه بیسکویت بود گرفتم. آنها را برایم در پاکت کاغذی ریخت. آهسته به سمت درشکه ها رفتم تا به درشکه اولی رسیدم. به او گفتم چقدر می گیری چند ساعت مرا در شهر بگردانی؟ گفت دوازده گینه (جینیه). گفتم قبول دارم. سوار شدم. او تسمه ای آهسته به اسب زد و راه افتاد. من هر بیسکویتی که می خوردم پاکت را هم جلو درشکه ران می گرفتم و تعارف می کردم و او هم برمی داشت. عمر او بالای شصت بود و چندان دندانی برایش باقی نمانده بود. خوشحال بودم که با من بی تعارف بود. از او خواستم سایه بان درشکه را کنار بزند تا با دقت و حوصله اطرافم را ببینم که او هم با گردشی به راست سایه بان را کنار زد. هوا به حدی مسیحا دم بود که از ذوق با یک پیراهن نازک روی کچ نشستم و به یاد جمله سعدی افتادم که می گوید: “گاه گفتی خاطر اسکندریه دارم که هوای آن خوش است”.

باورم نمی شد بعد از همه سال های تنش و کار شبانه روزی و سخت جانی های عمرفرسا، روزی به قاهره بروم و از آنجا به اسکندریه و اکنون که دراسکندریه هستم آسمان آبی و دریای نیلگون و پرندگان ساحل و نخل های ایستاده و گل های شکوفا را تماشا کنم. من با خودم نبودم؛ هم در گذشته بودم هم در آینده. بارها به خودم می گفتم از این فکرها دست بردار و اکنون لحظات دیدار است، دنیا را ببین، اینجا اسکندریه است!

زمین و آسمان بی هیاهو و تنها صدای روان نعل اسب بر خلوت خیابان طنین داشت. دریای نیلی و آسمان فیروزه ای و انگار افق ابدیت را می دیدم که یک لحظه درشکه ران به سمت چپ اشاره کرد و گفت “هینه مسجد ابوالعباس المرسی “. به چپ نگاه کردم. تمرکزم از دریا و طبیعت بریده شد. در چنان بهتی فرو رفتم که چندگاهی نتوانستم به خود بیایم. تندیسی از شکوه و جلال مسجدی برافراشته بر سینه آسمان در مشارق الانوار. سنگ های ساختمان در زیر نور آفتاب به زرد شیری می زد. طرح ساختمان هشت گوشه. ایستادیم تا خطاطی هایی که کمانه در ورودی را با شیوه نسخ آراسته کرده به دقت ببینم. درون مسجد هم از خوش نویسی های قرآنی چشم را خیره می کند. برش های زیبا برطرح شیشه کاری پنجره ها به گونه عربسک و طاق ها و محراب و سقف بلند و گنبدها و مناره مسجد نمونه دیگری از شاهکار مسجدهای جهان اسلام است. کف ساختمان از مرمر سفید و درها از چوب های کنده کاری شده گردو است. بر بالای محراب “لا اله الا الله محمد رسول الله” تقریر شده و درهر دو سوی محراب نام “محمد” را با خط کوفی نوشته اند.

نام اصلی و بلند ابوالعباس چنین است: شیخ شهاب الدین ابوالعباس احمد ابن عمر ابن محمد الانصاری المرسی. اگر چه نوسازی مسجد ابوالعباس به سال ۱۷۷۵ میلادی باز می گردد، اما این مسجد در اصل به یاد این صوفی معروف اندلسی (درگذشت ۶۸۶ هجری) ساخته شده است. او متولد شهر “سووی یا” (Sevillie) در اندلس است که در دوران کودکی همراه خانواده اش به اسکندریه کوچ می کند. آرامگاه او زیارتگاه مسافران مصری و سایر سرزمین های شمال آفریقا است. مهاجرت او مقارن تسلط مسیحیان به اندلس اتفاق می افتد که دانشمندان بسیاری از مسلمانان با خانواده هایشان از اندلس به مراکش و تونس و قاهره مهاجرت کرده اند. گفتنی است که چیزی بعد از این زمان است که ابن خلدون هم از مراکش و تونس به قاهره می آید و قاضی القضات مصر می شود و از همین جا است که وقتی تیمور گورکانی در شام و دمشق آماده حمله به مصر است، به او نامه می نویسد و او را از لشکرکشی به مصر منصرف می سازد. ابن خلدون به همسر و فرزندانش در تونس نامه می نویسد و از آنها می خواهد که به مصر بیایند. روزی که همسر و بچه هایش در کشتی به نزدیک ساحل اسکندریه می رسند و ابن خلدون به پیشباز آنان می رود، دست تقدیر کشتی آنان در فاصله کمی از ساحل اسکندریه به آتش می کشد و همه سرنشنیان را به کام دریا می برد و ابن خلدون با حسرت از ساحل به این حادثه نگاه می کند.

بعد از ورود ابوالعباس مرسی به اسکندریه، پایگاهی هم برای ورود صوفیان ترک در آنجا به وجود می آید که نمی دانم این جماعت صوفی موسیقی را هم با خود از ترکیه به اسکندریه آورده اند یا نه؟ این موضوع پژوهش جداگانه ای است که موسیقی شناسان مصری و دیگران باید به آن بپردازند.

در سفرهایم مسجدهای متعددی دیده ام؛ مسجد کردوبا در اسپانیا، مسجد ابن خلدون در مراکش، مسجد رفاعی و سلطان حسن در قاهره، مسجد امویان در دمشق، مسجد شاه و مسجد شیخ لطف الله در اصفهان، مسجد جامع دهلی درهند، مسجد جامع بخارا و چندین مسجد دیگر در ایران و جهان را دیده ام که اغلب آنها شاهکارهای هنر و ظرافت معماری و خوش نویسی های مبتکرانه و بی بدیل درجهان اند و هرکدام هم نیز با دیگری تفاوت های چشم گیر دارند. نمای بیرونی بعضی از مساجد مانند، مسجد امویان دمشق و مسجد کردوبا و مسجد جامع دهلی از بیرون پنهانند. آن چه به شکوه وعظمت مسجد ابوالعباس مرسی یا مسجد شیخ لطف الله افزوده نه تنها جلوه شکوهمند آنان است بلکه تابش نور آفتاب در وسعتی فراخ بر نمای بیرونیشان می باشد. مسجد ابوالعباس با رنگی زرد شیری و چشم انداز میدان جلو آن است که سلطان فاروق در سال ۱۹۴۳ جلو صحن مسجد را گسترش می دهد. سرگذشت تاریخی هرکدام از این مساجد در پهنه اقالیم با فرهنگ مردمان گوناگون گره خورده و این تقدس آنان است که آنها را از گزند جنگ ها و تباهی های زمانه مصون نگاه داشته.

بعد از مسافتی، با چرخشی کمانه ای به چپ در ساحل، به بلواری پهن رسیدیم که درشکه بان به سمت راست اشاره کرد و ساختمانی در فاصله صد متری را به من نشان داد و گفت این همان ساختمان است که ژنرال محمد نجیب وعبدالناصر در اینجا نقشه کودتا را طرح کرده اند. محوطه اطراف ساختمان باز و چمن و گل کاری بود. ساختمانی سفید رنگ که تا اندازه محسوسی از کف بلوار بالاتر می نمود. به یاد سال هایی افتادم که ما ایرانیان در آغاز روی کار آمدن ناصر و جنگ او با اسرائیل چقدر تعصب او را داشتیم و این همان کس بود که اولین بار نام خلیج فارس را “خلیج عربی” نامید و در کنارعبدالکریم قاسم و حسن البکر درعراق طرح دشمنی با ایران را پی ریزی کرد. با گذشتن از این بلوارها، دریافتم که گوئی شهر خلوت است یا ترافیک ندارد و یا مردم آن به مسافرت رفته اند. هرچه بود به آرامش و زیبایی شهر افزوده بود.

از آنجا به بازار اسکندریه رفتیم که میوه های فراوان و دستگاه های آب میوه گیری برای “آب انبه” و “آب گزر” در دسترس بود. روزهای اول در قاهره وقتی می شنیدم به هویچ می گویند “گزر” اول تعجب کردم این یک واژه قدیمی ایرانی است که سعدی آنرا در گلستان به کار برده و تا چند سال پیش هم که زبان فارسی تسلط خود را بر زبان لری اعمال نکرده بود، در خرم آباد هم به هویچ “گزر” می گفتتند. این نشان می دهد که یک واژه آرکائیک فارسی چگونه در سرزمینی دیگر ادامه حیات می دهد اما در سرزمین مادری خود زیر تاثیرفرهنگ غالب، محو می شود. میوه ها از جمله انار و سیب و پرتقال و سبزی های فراوان همه جا دیده می شد. من به بازار لباس و فروشگاه های دیگر نرفتم. درکنار بازار، قفس مرغ فروشی بود که هرکس می خواست همانجا انتخاب می کرد و و اگر می خواستند همانجا سرمی بریدند. البته من خرید و فروش آنها را در اینجا ندیدم اما روزی در قاهره از سمت میدان تحریر به جانب میدان سیده زینب می رفتم زنی دیدم که قفس مرغ داشت و موقعی من در نزدیکی او بودم مردی مرغی از او خرید و از زن فروشنده خواست تا سر آن را هم ببرد. آن زن به همان حالت ایستاده، دوپای مرغ را به حالتی که سر مرغ نزدیک دهنه سطلی در دست داشت که با همان دست هم از پشت سر مرغ را گرفته و با دستی که آزاد بود کارد بر گردن مرغ کشید. سطلی که زیر گردن مرغ گرفته بود، خون در آن ریخته می شد. به نکته ای اشاره کنم اگرچه از بحث اسکندریه به دور می شوم. کشتن حیوانات در جلو چشم همگان در فرهنگ های آسیایی و شمال آفریقا امری طبیعی است (البته مجرمین را هم در ملاء عام با جر اثقال اعدام می کنند که این موضوع ما نیست). یکروز استادم در کلاس درس اتنو در آمریکا فیلمی از مراسم عید قربان در قزاقستان تهیه کرده بود که در آن قربانی کردن گوسفند را نشان می داد. پیش از این که فیلم را نمایش بدهد، قانونن باید محتوای فیلم را به دانشجویان بگویند. دکتر پهولچیک توضیحی درباره مراسم کشتن گوسفند قربانی بیان کرد و از دانشجویان خواست که هرکس نمی خواهد این صحنه را ببیند می تواند از کلاس بیرون برود. تنها من و استادم در کلاس ماندیم. یکروز از دانشگاه سوره پیاده به سمت خیابان ستارخان می آمدم که دیدم گاوی را در خیابان قربانی کرده اند و خون مانند نهرجاری بود. سر بریدن مرغ در بازار قاهره و قربانی کردن حیوانات به آن گونه که در بالا اشاره کردم با بسیاری از شبکه های فرهنگی و منتالیتی مردمان مسلمان آمیخته شده.

ظهر گذشته بود. به درشکه ران گفتم برویم جایی نهاری بخوریم. جانب اسب را به سوی خیابانی که مانند کوچه ای بود گردانید. دکان های زیادی در آن کوچه خیابان بود. پهنای این کوچه خیابان چیزی پهن تر ازعرض درشکه بود. با این حال در داخل آن به سختی می رفت و من که داخل درشکه نشسته بودم از نگاه مردم خجالت می کشیدم. بالاخره در میان کش و قوس کوچه جایی برای ایستادن پیدا کرد و همان واژه “هینه” (هنا) را تکرار کرد. پیشتر به او گفته بودم که نهار مهمان من هستی و چون می دانست که مهمان من خواهد بود، اینجا را در نظر گرفته بود. اینجا که ایستاده بود دکان کبابی بود که مخلفات گوناگون هم داشت. پیش از این که من چیزی بگویم او برای خودش سفارش داد و من هم برای خودم سفارش دادم. نکته ای درباره دکان های کبابی در مصر و مراکش بگویم و آن این است که دکان کبابی ها گوشت کوسفند را مانند قصابی به دار آویزان می کنند وهمانجا که مشتری کباب می خواهد، کوشت را چرخ و برای کباب آماده می کنند. در مراکش گاهی دکان کبابی و قصابی و زیتونی کنار یکدیگرند و البته در دکان کبابی، املت تخم مرغ هم به مشتری می فروشند. خوشحال بودم که آنروز کسی مهمان من است و خودش خوراک دلخواهش را انتخاب می کند. وقتی نهارمان تمام شد به من گفت “بپرداز”! این را هم بگویم که “انجمن داشجویان دانشگاه مریلند”، هزار دلار به من کمک سفر داده بود، که البته کافی بود و در بعضی موارد موجبات ولخرجی مرا هم فراهم می کرد.

دوران هلنیستیک مصر ازمرگ اسکندر درسال ۳۲۳ ق م آغاز و تا طلوع امپراتوری رم درجنگ اکتیوم (Actium) درسال ۳۱ ق م و پیروزی بطالسه در مصر ادامه داشت. از این دوران آثار باستانی متعددی در اسکندریه برجای مانده که می توان به امفی تاتر و ابلیسک (obelisk) ستون چهارگوشه بلند و مناره پمپی (Pompey) و چندین لحد باستانی اشاره کرد. من نتوانستم آثار باستانی اسکندریه که از دوران رومی ها برجای مانده اند را ببینم. زمان، فرصت را از من گرفته بود؛ و این گونه مشاهدات نیاز به روزها و هفته ها و دقت نظردر هدف و مطالعه دارد.

بعد از نهار از دوست درشکه رانم خواستم تا مرا درخیابان های ساحلی بگرداند. او مرا به ساحل برد. نام اسکندریه همیشه برایم با دریا مترادف بود. احساسم این بود که اسکندریه یعنی “دیدن مدیترانه درساحل این شهر”. دریا همیشه برایم حالتی افسانه گون دارد، اگرچه در روز برایم آرام بخش و زیبا است اما در شب مرموز و خوفناک است.

تکیه کلام درشکه بان “هینه” (هنا) بود. وقتی می گفت هینه، فکر می کردم دارد با من لری صحبت می کند (هینه به زبان لری یعنی “با توهستم”، “ای تو”، یا “ببین”). دو ساعتی که به حرکت قطار مانده بود از او خواستم تا به محله های کهنه شهر برود و از آنجا مرا به ایستگاه برساند. محله های کهنه با سبکی ساحلی بنا شده که بازارچه ها و خیابان ها و کوچه های مخصوص به خود را داشت. ساعت نزدیک چهار بود که مرا به ایستگاه راه آهن رساند و در انتهای درشکه ها برای مسافر بعدی خود نوبت گرفت. اکنون دیگر با هم دوست شده بودیم. به او گفتم کرایه من چقدر است؟ گفت “چهارده گینه”. گفتم مگر تو در اول نگفتی دوازده گینه؟ سکوت کرد. از درشکه پیاده شدم و چند قدمی رفتم و ایستادم. پول هم به او ندادم. او در تمام روز دانسته بود که من با او دوست شده ام و متوجه شده بود که نسبت به او انسان مهربانی هستم و دانست پول او را خواهم داد. به او گفتم به شما پول نمی دهم، شما گفتی دوازده گینه، حالا می گویی چهارده گینه. مدتی به همدیگر نگاه کردیم؛ چیزی نگفت. وانمود کردم می خواهم بروم. چند قدم از او فاصله گرفتم. هیچ حرفی به لب نیاورد. من هم هیچ چیز نگفتم. بعد از لحظاتی آهسته به سوی او برگشتم و بیست گینه به او دادم و از او خدا حافظی کردم. لبخندی زدم، لبخندی زد. در راه ایستگاه احساس کردم کاش برای لحظه ی “وداع” اندام تکیده و بلند او را درآغوش می گرفتم. اما به راهم ادامه دادم.
دلم می خواهد روزی از مهربانی ها و بزرگی انسان های ناشناخته که درسفرهایم به من کمک کردند، چیزی بنویسم. همیشه تصویری از چهره آدمیانی که درمراکش، طنجه، قاهره، بروکینگز در داکوتای جنوبی، در واشنگتن و بالتیمور، در پاریس و بارسلون، در رانگون، در بمبی و کلکته و در کراچی و سیریناگار و در تهران و اصفهان و درهرجای این اقصای پهناور که دستی با همراهی و مهربانی به من دادند قدردانی کنم. هرگز پاک نهادی و ساده دلی آن درشکه بان اسکندریه ای را از یاد نمی برم. اگر بخواهیم از نیک اندیشی و بزرگواری انسان هایی که دیده ام نکته ها بنویسیم، داستان ها به درازا خواهد کشید. به بیتی از حکیم فردوسی اکتفا می کنم که می گوید: “جهان یادگار است و ما رفتنی \ به گیتی نماند بجز مردمی”.

مسافتی حدود صد متر را تا ایستگاه رفتم و منتظر ساعت حرکت قطار به سوی قاهره ماندم. با این که درواقعیت گام برمی داشتم اما گویی در دنیایی از ناباوری سیر می کردم. از پنجره قطار بیرون را می دیدم و درعوالم خودم بودم. صدای چک چاک چرخ های قطار سرعت می گرفت و واگن هم مانند گاهواره ای آرام در تکان بود. قلم را از داخل کیف برداشتم و این یادداشت را در یادمان آن روز فراخناک اسکندریه نوشتم: زلال آب مرا با خودش می برد \ در آن کرانه ساحل که موج خنده زنان \ به خاک پای من از مهر، دُرّ جان می ریخت – درخت ز هر سو به من خوش آمد گفت \ به کف زدن برگ در صف ساحل \ و نیل در قدح شط، شراب جان می ریخت – نسیم باد پیام گذشتگان می داد \ کجاست زورق بی بادبان خیال \ که بار دگر دل به موج بسپارم – زلال آب چنان در کشاکش موج \ بسان گاهواره رنگین کمان فصل بهار \ به دایگی ماهیان کوچک نهر \ ترنم شادی فزا به جام جان می ریخت – و من در آن میانه، چو گمگشتگان، مبهوت \ به گفتگوی پرندگان مهاجر به ساحل رود \ به گوش جان دلم بانگ آشنا پیچید – “سمعتُ فی شطک الجمیل \ ما قالت الریح للنخیل \ یُسبح الطیر ام یغنی \ و یشرح الحب للخمیل \ یا نیل یا ساحر الغیوب”.

چراغ های شهر قاهره روشن بودند. من از خیابان ها می گذشتم و به سمت میدان تحریر می رفتم. یک روز گذشت؛ اما در واقع برای من یکروز نبود. آنقدر در فکر و تخیل و حیرت و یادها فرو رفته بودم که نمی دانستم کجا ایستاده ام. هتل در طبقه چهارم ساختمانی است که یک سوی پنجره های آن به جانب میدان تحریر و سوی دیگر آن لابی است بزرگ، که بسیاری از شرق قاهره را نشان می داد. شب ها کار هتل با مصطفا بود. او از من پرسید: “اسنکدریه را چگونه دیدی؟” گفتم فعلاً نمی توانم آنجا را توصیف کنم. شام خوردم و قهوه و موسیقی تلوزیون را نگاه کردم و در پشت شیشه های پهن و بلند لابی، شهر را تماشا می کردم. روزی بلند با طوفانی از افکار، اما سرشار از نیرو و شادمانی. “خواب ها را فراموش کردم و رؤیاها را – روزها را فراموش کردم و شب ها را”، اما هنوز که هنوز است، اسکندریه در درخشش خورشید و آسمان و دریا پیش دیدگانم جلوه گر ایستاده است.

پی نویس:
عنوان “روزی فراخناک” برگرفته از شعری از نرودا است که می گوید: “در آن روز فراخناک \ در نبرد پایانیمان \ تو، در کنار ما خواهی بود” – (”On that vast day of our final struggle, you, will be with us”).
“سمعتُ فی شطک الجمیل \ از رودخانه زیبا می شنیدم \ آنچه را که باد به درختان خرما می گفت \ پرنده ستایش می کرد و آواز می خواند \ و عشق را برای ابرهای پراکنده بازگو می کرد \ ای نیل، ای سحر کننده پنهانی ها \” این پنج پاره عربی تکه هایی از آواز “نهرالخالد” به خوانندگی محمد عبدالوهاب است. شعر آن از محمود حسن اسماعیل، ملودی و آواز محمد عبدالوهاب در “مقام کرد” می باشد. پاره ای از ملودی این قطعه را عبدالوهاب از یکی از آثار چایکوفسکی اقتباس کرده است.
“نسیت النوم و احلامه – نسیت لیالیه و ایامه \ بعید عنک حیاتی عذاب” (خواب ها را فراموش کردم و رؤیاهایش را، روزها را فراموش کردم و شب هایش را، دور از تو، زندگی برایم شکنجه است). شعر از مآمون الشناوی، موسیقی از بلیغ حمدی، آواز ام کلثوم

کتابشناسی:
ناصرخسرو ۱۳۸۴، سفرنامه حکیم ناصرخسرو قبادیانی مروزی، به کوشش دکترمحمد دبیرسیاقی، چاپ هشتم، تهران: زوار.