انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

کانون پرورش فکری رشت

کانون برای من یعنی آدم‌ها، مجبورم برایتان از قفسه‌های کتاب برای بچه‌های هفت‌ساله حرف بزنم، میزها و صندلی‌های کوتاه که رویش ارف می‌زدم و پله‌هایی با دست‌اندازهای دسترس یک بچه. اما آنچه «کانون پرورش فکری» را برای من ساخته است آدم‌های کانون‌اند.

 

مرکز شماره‌ی یک رشت

من مرکز شماره‌ی یک کانون در رشت را مثل بچه‌ی یک حیوان وحشی کشف کردم. مثل توله‌‌ی یک حیوان وحشی که گم شده و خانم علف‌چشم پیدایش کرده است. با مادرم و سارا رفته بودم باغ محتشم بازی کنیم، باغ محتشم چند تا تاب و سرسره داشت و در سال‌‌های جنگ برای خودش دیزنی‌لندی بود، سارا کوچک‌تر بود و احتمالاً من از بازی کردن با او حوصله‌ام سر رفته و رفته‌ام که دوروبرم را کشف کنم و خانم علف‌چشم من را پیدا کرده است. مرکز شماره‌ی یک کانون ساختمانی با سقف کوتاه به سبک شله‌های فرانسوی است، با دیوارهای آجری و سردری دعوت‌کننده با راهی که با سنگ‌هایی در زمین بین علف‌‌های خودرو ساخته شده است، انگار راهی مخفی را به ساختمان نشان می‌دهد. (دارم عکس‌هایش را در سایت کانون می‌بینم و همه‌ی این چیزهایی که می‌گویم انگار خواب بچه‌ای است که کم‌کم به کابوس تبدیل شده، دیوارها را بعد از سیمان‌کاری گلبهی بدرنگی زده‌اند و جلوی در هم یک دربند فلزی کار گذاشته‌اند.) من مثل داستان‌های انگلیسی انگار از همین راه رفته باشم که آن فرشته خانم پیدایم کرده باشد. خانم علف‌چشم یک دختر هجده‌ساله‌ی قدکوتاه با چشم‌های سبز، دماغ کمی رو به پایین و کک‌مک‌های محوی روی گونه‌ها آنجا جلوی در ایستاده بود.

گفت: «برای کلاس ارف اومدی؟»

گفتم: «خیر ولی دوست ‌دارم بیام تو.»

بچه‌ی مؤدبی بودم. مثل تمام بچه‌‌هایی که آن سال‌ها پدر و مادرشان معلم بود، قبل از مدرسه خواندن می‌دانستم و زودتر مدرسه رفته بودم. نمی‌دانم به‌دلیل انقلاب بود یا جنگ که پدر و مادرهایمان می‌خواستند زودتر همه‌چیز را یاد بگیریم، زودتر بفهمیم چی دوروبرمان می‌گذرد. شاید با آن‌ همه مرگ دوروبرشان فکر می‌کردند ما هم زمان کمی برای زندگی داریم، ولی با این ‌همه، تأکید زیادی سر بعضی چیزهای آداب و معاشرت داشتند که هیچ‌وقت دلیلش را نفهمیدم. من نباید می‌گفتم «نه» باید می‌گفتم «خیر» و به خانم علف‌چشم گفتم: «دوست دارم بیایم تو و ببینم آن تو چه خبر است.» خانم علف‌چشم که تازه به دوران جوانی وارد شده بود و در آن سال‌ها که همه از چیزی مگو و پنهانی وحشت داشتند زن شجاعی بود من را برد تو و نشاند کنار یک دختر که ارف می‌زد و یک پسر که نت‌ها را می‌خواند. می‌گویم خانم علف‌چشم دختر جوان شجاعی بود، چون نیم ساعت بعد که مادرم سراسیمه وارد کانون شد و پیدایم کرد، خیلی خونسرد به مادرم گفت که من احتمالاً در گوش چپم کم‌شنوایی دارم و گفتن همچین‌چیزی -به مادری آن‌قدر نگران- شجاعت می‌‌خواست. بله من مشکل‌ شنوایی در گوش چپ داشتم و سال‌ها مریض دکتر پشمی بودم و هر ماه برای ویزیت به تهران می‌آمدم و برمی‌گشتم، اما این تنها کاری نبود که خانم علف‌چشم برای من کرد. او مادرم را مجاب کرد که بگذارد به کانون بیایم. چرا او این کار را کرد، چرا باید برای او مهم باشد که من به کانون بروم و چرا همیشه یک خانمی شبیه خانم علف‌چشم در کانون هست؟ به‌نظرم، این به‌صورتی کاملاً مستقیم به سنت‌های کانون مرتبط است، به سنت‌هایی که آدم‌هایی را به‌عنوان مربی سمت خودش می‌کشد که عاشق بچه‌ها هستند. میز و صندلی‌هایی که برای بچه‌ها طراحی شده‌اند و کتابخانه‌هایی که دست بچه‌ها به همه‌ی طبقاتشان می‌رسد.

من در کتابخانه‌ی کانون جک ‌لندن‌ها و ژول‌ ورن‌ها و دیکنزهای خلاصه و مطول را خواندم، تمام کتاب‌های رده‌ی سنی الف، ب، ج و د در کتابخانه‌ی کانون و شعرهای فروغ و حقوقی و م. آزاد را خواندم (همه‌ی این مجموعه شعرها را کانون چاپ کرده بود و تا قبل از پاکسازی کتابخانه‌هاش در اوایل دهه‌ی هفتاد همان‌جا در قفسه‌ها بود). خانم علف‌چشم بعد از یک سال از کانون رفت، مربی‌ها و کتابدارهای کانون فکر می‌کردند کتاب‌ها را نخوانده پس ‌می‌آورم به همین دلیل از داستان کتاب‌ها سؤال می‌پرسیدند و وقتی مطمئن می‌شدند کتاب را خوانده‌ام کتاب بعدی را می‌دادند. از یک جایی هم قانون گذاشتند که زودتر از یک هفته کتاب بعدی را نمی‌دهند، اما تا قبلش من همه‌ی کتاب‌های مرکز شماره‌ی یک را خوانده بودم.

 

مرکز شماره‌‌ی دو رشت

مرکز شماره‌ی دو را مثل یک مکتشف غارهای زیرزمینی پیدا کردم، بدون نقشه و قصد قبلی فقط به‌‌دلیل بدخطی نامه‌هایی که برایم می‌آمد. نوجوانی بودم که کانون رفتن را دون شأن خودم می‌دانستم، فکر می‌کنم از یک جایی کانون برای همه‌‌ی بچه‌های کانونی همین‌جور می‌شود، یک‌جور وازدگی دوران بلوغ، تکراری شدن آدم‌ها، تکراری شدن برنامه‌ها، میل به نوجویی نوجوانی. کانون نمی‌رفتم، اما با یک‌ جایی به اسم مرکز آفرینش‌های ادبی کانون نامه‌نگاری می‌کردم. شعر و داستان می‌نوشتم و خطی بسیار خوب و صدایی نوازشگر توی آن خط روی داستان‌ها و شعرهایم نظر می‌داد. صدایی که تشویق می‌کرد و اگر ایرادی می‌گرفت و نکته‌ای را گوشزد می‌کرد در انتها می‌نوشت منتظر آثار بعدی‌ات هستم پسرم، یا می‌نوشت شعر بعدی‌ات را برایم بفرست یا اگر چیز جدیدی نوشتی مشتاقم که بخوانمشان.

دو سال من برای این خط و صدای توی این خط می‌نوشتم. در کاغذهایی که لای نامه برایم می‌فرستادند و وقتی سرهمش می‌کردیم خودش پاکت نامه می‌شد و احتیاج به تمبر نداشت. من حداقل هفته‌ای یکی از این نامه‌ها می‌نوشتم و حتماً چیزهایی بسیار ناپخته‌ای می‌نوشتم، چون شبیه داستان‌هایی که خوانده بودم می‌نوشتم و داستان‌هایم پر از جک و خولیو و استفان بود که عرق نیشکر را بار بشکه می‌کردند و در کوه‌های راکی این‌ور آن‌ور می‌رفتند یا در بزرگراه‌هایی ایالتی در راه‌بندان علف‌خارهای آریزونا می‌ماندند. من در دنیای خیالی داستان‌ها زندگی می‌کردم و چیزهایی شبیه به آن می‌نوشتم، اما آن صدا فقط تشویقم می‌کرد که باز بنویس.

اولین نامه‌ی بدخطی که آمد فکر کردم به من خیانت شده، صدای توی دستخط همان‌قدر مهربان بود، او هم خواسته بود شعر بعدی‌ام را برایش بفرستم و وزن یک بیت از سعدی را برایم به ساده‌ترین شکل ممکن توضیح داده بود، اما من فکر می‌کردم اشتباه شده است. بالای نامه اسم من بود و خطاب نامه هم به من بود اما من باور نمی‌کردم، به روی خودم نیاوردم و یک شعر دیگر فرستادم، نامه‌ی جواب که آمد حتی تا ته نخواندمش و رفتم تا کسی که نامه را نوشته پیدا کنم. آدرس جایی در خمیران زاهدان بود، بااینکه مسیر هر روزی‌ام بود تا قبل توجهی به آن ساختمان نکرده بودم و از کنارش گذشته بودم، یک ساختمان قدیمی ابتدای کوچه‌ای بن‌بست که در کوچکی داشت، اما واردش که می‌شدی بزرگ و دنگال بود. دست چپ ساختمان پله‌ای می‌خورد و بالا می‌رفت، به من گفتند صاحب آن صدا آن بالا می‌نشیند. وقتی از پله‌ها بالا می‌رفتم از خودم می‌پرسیدم چرا آمدم و چی قرار است بگویم، آن حس خیانت‌دیدگی به احساسی ملایم از تنهایی تبدیل شد. فهمیدم قرار نبوده آن صدا تا ابد همراهی‌ام کند یا به دل من منتظر نوشته‌ی بعدی‌ام باشد، فهمیدم باید از دنیای آدم‌‌های داستان‌ها بیرون بیایم و داستان خودم را بنویسم. اینکه می‌گویم فهمیدم شاید پس‌وپیش گفته باشم، شاید وقتی از اتاق بالای پله‌ها بیرون می‌آمدم و در راه خانه این را فهمیده باشم، اما این فهمی که از آن حرف می‌زنم شبیه حبابی توی یک آکواریوم بالا آمد و به سطح رسید. توی اتاق آن صدای خوش‌خط نبود چون مرخصی زایمان گرفته بود و تا شش ماه دیگر هم نمی‌آمد، آن صدای بدخط هم نبود چون برای نشاکاری بجارش مرخصی گرفته بود اما یکی از عزیزترین آدم‌ها زندگی من آنجا نشسته بود. اولین بار مجید دانش‌آراسته را این‌جوری دیدم، در اتاقی که تا کمرش لمبه‌ی چوبی کوبیده بودند و پنجره‌اش به پشت‌بام‌های سفالی خیس باز می‌شد. پشتِ میز اداری آهنی،که توی مدرسه دفتردارها پشتش می‌نشینند، نشسته بود و سیگاری روی لبش بود. در زمانی که من منتظر بودم و پیرمرد (آقا مجید آن‌موقع خیلی پیر به‌نظرم می‌آمد، اما امروز از من هم سرحال‌تر است) سیبیلویی که نمی‌دانستم کی هست این اطلاعات را به من می‌داد، پنج‌شش تایی سیگار دود کرد و غرق نوشتن چیزی بود که هرچی بود ربطی به اتفاقات دوروبرش نداشت.

اینکه می‌گویم آن مکالمه درونی بود به همین علت بود،‌ چون ما راجع به داستان باهم حرف نزدیم، اما من فهمیدم که آن صدای خوش‌خط هلن دهقان‌زاده است، آن صدای بدخط احمد خدادوست و آن ‌‌کسی که توی اتاق نشسته و حرف نمی‌زند مجید دانش‌آراسته است و بیشتر داستان‌ها و شعرهای مزخرف من را ‌خوانده است. نمی‌توانم بگویم از خودم خجالت کشیدم چون خیلی فهمی از خوبی و بدی نوشته‌هایم نداشتم، اما امروز از اینکه آن‌همه چرندیاتم را آقا مجید خوانده خجالت می‌کشم، همیشه وقتی هست انگار لختم و حرفی نمی‌زنم، نه از داستان نه از هیچ‌چیز دیگری، فقط گوش می‌کنم. دو سال بعد را من هر هفته به‌جای نامه‌نگاری به این دفتر می‌رفتم. هلن دهقان‌زاده بچه‌اش یک‌ساله شد و بعد رفت استرالیا، احمد خدادوست مجموعه شعرهای کودکش را چاپ می‌کرد و آقا مجید با من راجع به نوشتن حرف می‌زد. وقتی داستان‌هایم را می‌خواندم یک چیزهای خیلی کوچکی می‌گفت، مثل «اون جمله رو دوباره بنویس» یا «اون که رو بردار» و وقتی تمام می‌شد خیلی آرام می‌گفت: «اگه چیز دیگه‌ای نوشتی بیار بخون» مثل همان نامه‌ها که به دستم می‌رسید صدایش نرم و مهربان بود با آن‌ همه سیگاری که می‌کشید.

کانون وزرا

ساختمان کانون در خیابان وزرا ساختمان پر ابهتی است. من همه‌جایش نرفته‌ام، سالن نمایش فیلمش را دیده‌ام، در کتابخانه‌اش دنبال کتاب گشته‌ام (یکی از مدیران عزیز کانون بعد از بازنشستگی به‌صورت افتخاری آنجا کار می‌کرد و کمک می‌کرد بعضی از منابع را پیدا کنم) در آرشیو صدایش دنبال صدای نصرت رحمانی برای یک فیلم گشته‌ام، در اتاق چند مدیر منتظر نشسته‌ام که ملاقاتشان کنم و کارهای این‌جوری. درواقع، مراجعه‌ی من به کانون وزرا همیشه به‌عنوان یک بزرگسال بوده است، جز در کتابخانه هم هیچ بچه‌ای را در این ساختمان ندیده‌ام اما یکی از فرهنگی‌ترین مدیرانی که می‌شناسم آنجا بود. من جز اسمی از او نشنیده بودم و آن هم به‌واسطه‌ی کتابی که ناشر کتاب‌های خودم چاپ کرده بود. تلفن کرد و خودش را معرفی کرد و دعوتم کرد که به دیدنش بروم. یکی از آرزوهای همیشه‌ی من چاپ کتاب برای بچه‌ها در کانون است، به‌عنوان یک بچه‌کانونی واقعاً دلم می‌خواست یک بچه‌ی هفت‌ساله دستش را دراز کند و کتاب من را از یک قفسه‌ی کوتاه بردارد و بخواند، وقتی گفتند می‌توانم در یک پروژه همراه عده‌ای نویسنده داستان بنویسم فکر نکردم، سبک‌سنگین نکردم، گفتم کی بیایم ببینمتان. وقتی حمیدرضا شاه‌آبادی در اتاقش را باز کرد (من قبلاً در اینترنت گشته بودم و عکسش را دیده بودم و فکر می‌کنم شما هم وقتی به اینجا برسید همین کار را می‌کنید، بنابراین توصیفش نمی‌کنم) به هر چیزی شبیه بود الا یک مدیر کانون. در تمام سال‌هایی که من در کانون بودم همیشه این‌جور بود که هر کی را از هر جا می‌ماند مدیر کانون می‌کردند، این قاعده تا شهرستان‌های دور هم همین‌طور است. مربی‌های دلسوز و نترس و جوان به‌طور عموم خانم هستند و مدیران محافظه‌کار و بی‌تخصص که همگی آقایان ظاهر‌الصلاحی هستند. آقای شاه‌آبادی که بعدها آن‌قدر دوست شدیم که بتوانم حمید صدایش کنم این پیش‌پنداره‌ی من را عوض کرد. او قبل از مدیر کانون، نویسنده‌ی جاسفتی بود و بعد مدیری شد که می‌فهمید قرار است چی تولید کند، برای کی تولید کند و مهم‌تر چطور به نویسنده سفارش بدهد. بعد از کلی سخن‌گشایی و از هر دری سخنی گفتن و حتی حرف زدن راجع به آخرین مجموعه داستانم چند برگ کاغذ جلویم گذاشت که آمار اعضای کانون در کتابخانه‌های مراکز گوناگون بود به تفکیک جنس و فراوانی کتاب‌هایی که خوانده می‌شد. گفت که مشکل فعلی کانون این است که خیلی دخترانه شده است و پسرها کمتر به کتابخانه می‌روند. خیلی سر این تأکید داشت که شهرها و مراکز استان‌ها مشکلات متفاوتی دارند، اما این یکی نظرش را گرفته است و دنبال راه‌حلی می‌گردد. گفت مشکل بیشتر این است که کتاب‌های این رده‌ی سنی کمتر قهرمان‌های پسر دارند و آیا حاضرم یک داستان این‌طوری بنویسم. من فی‌البداهه و فکر نشده گفتم یک داستان می‌نویسم راجع‌به فوتبال که در آبادان بگذرد و این اول یک دردسر چهارساله برای من بود. حمید توصیه کرد بروم آبادان و با مدیر مرکز آنجا هماهنگ کرد که به من جایی برای اقامت بدهند. من روزها در آبادان می‌گشتم و سعی می‌کردم شخصیت‌های داستانم را پیدا کنم و بعد هم که نوشتنم آمد و داستان تمام شد، حمید از مدیریت آنجایی که در کانون بود درآمده بود. من برای کارم پیش‌پرداختی گرفته بودم و حتی قرارداد قسمت بعدی داستان را هم بسته بودم چون به نظرم آمده بود حالاحالاها با این ماجراها و این شخصیت‌ها می‌توانم داستان تعریف کنم، اما همان کتاب تمام ‌شده را هم به دلایلی پس گرفتم و با ناشرم چاپ کردم، نه به‌خاطر اینکه حمید دیگر آنجا نبود چون آن فکری که حمید داشت، آن نگاه کلان‌نگر دیگر آنجا نبود. با خودم فکر کردم کاش حمید برگردد سر کارش، نه به‌‌خاطر قسمت دوم آن رمان من که همین‌جور مانده، به ‌خاطر پسربچه‌هایی که مثل توله‌های یک حیوان وحشی یک روزی وارد آن راه مخفی می‌شوند و کانون را کشف می‌کنند.

 

نویسنده متن  محمد طلوعی است و مطلب بر اساس همکاری رسمی و مشترک با مجلۀ آنگاه بازنشر می شود.