عکس : امیرحسین کمالی
روایت: ناصر فکوهی
نوشتههای مرتبط
ایراسوگرافی/ مسابقه عکاسی در حوزه اجتماعی، اسفند ۹۸
درخت ِ سرنوشت ِ کودک، همچون کپرهایی است که درونشان بزرگ شده. همچون پیراهن بیقواره و بیرنگ و رویی که بر تن دارد و شلوار پارهای که به پا. میوههای این درخت خُشک، زشت و شوم، جامگان و کهنهپارچههایی هستنند که سایه سهمگینشان را بر سر کودک انداختهاند. درخت چیزی برای خوردن ندارد. سایه سبز و شادابی از آن بیرون نمیآید. امیدی نیست که آبی به آن برسد و ریشههایش جایی در زمین به پیش رفته و از خود میراثی برای آیندگان بگذارند. درخت شوم با میوههایی از جنس کهنههای زشت و کثیف و آویخته در میان باد خشک و شور کویری. کودک، غمی را در چهره خود حمل میکند.غمی درونی شده. سراپایش با این غم رنگامیزی شده است. چادرهای پشت سرش خبر از گذشتهای دردناک و آیندهای دردناک تر میدهند و آن وانت شوم، خبر از یک ناپایداری ِ پایدار. تنها چیزی که در این زندگی شکی در آن نیست همین آوارگی میان وانتهای کهنه و چادرهای فرسوده، و زمینهای سنگلاخ و بادهای گرم و تلخ و دوربینی است که به تو خیره شده است. اگر روزی بتوان آن کهنههای کثیف را از درخت پایین کشید و آبی به تن نیمه جان آن داد، شاید ریشههایش زنده شوند، شاید حتی پس از سالها از سبزی و میوههایی هم از راه برسند و شاید روزی این کودک غمگین و نحیف به جوانی شادمان و قدرتمند بدل شود. شاید روزی در نگاهش نه غم و اندوه، که شادمانی موج بزند. شاید، روزی. آرزویی که بیشتر به رویایی میماند.