خودکشی، برای بعضی از آدمها قابل تصور نیست. به همین دلیل خبر وقوعش ناباورانه شنیده میشود. کیومرث پوراحمد جزو این گروه است. ستارهای بود در آسمان ذهنی و خاطرهساز نسلی از کودکان و نوجوانان. کدام ایرانی است که او را نشناسد. در حافظه تاریخی دورهای زیسته است. کارهایش را اکثراً دیدهام. با شادیها و خوشدلیهای شخصیتهای فیلمهایش شاد و از غم و اندوه آنها ، متأثر شدهام. چون چیزی بیرون از زندگی واقعی و روزمرۀ مردم نبودهاند. و همین مرا ناباور میکند. مگر هنرمند میتواند، چیزی بیرون از اثر هنریاش باشد. در تک تک کارهایش زندگی زمزمه میشد …
پس، در برابر خبر، یکه میخورم… و میپرسم، خبر واقعی است؟ چرا؟
نوشتههای مرتبط
«چرا»ی بر زبان آمده، بار سنگینی دارد. دهان را گس میکند و لبان را خشک. خاطرهای با سماجت به ذهن خطور میکند. متعلق به من نیست، از جایی میآید، کلماتی سمج در پسِ ذهنم میآیند و میروند. شاید از کتابی که خیلی پیش از اینها خواندهام؛ از تنهاییِ دردمندانه تصمیمی که «رفتن» را به «بودن» ترجیح میدهد. انتخاب خودخواسته «فنا»، در برابر «بودنِ» به هر صورت. با خود میگویم، میتوان بر لب ساحل قدم زد و چنین تصمیمی گرفت. و یا پابرهنه بر روی سبزههای نمناک قدم برداشت و باز به همان تصمیم رسید. برای چنین فردی، درد از درون ذره ذره آدمی را میخورد. اکنون به یادم میآید، این گفته هدایت است که به خاطرم خطور میکند و «جان به لب رسیدگی» را با ضربه هولناکِ درد و آلامِ فرد جان به لب رسیده، به یادم میآورد… بوف کور، میتوانست یادداشتهایی از دردهای هدایت باشد. سنگینیِ بار «چرا»ی خودکشیِ جان به لبرسیدهها، همه از بار سنگین «بودن»ی غیرقابل تحمل است.
هدایت میگوید: «در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد». اما در ادامه میگوید: «این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند، آن را با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند …»
از کجا و چه زمان، روح کیومرث پوراحمد، به زخمهای خراشندهای تا رسیدن به مرز جون به لب رسیدگی پیش رفتند…؟ چون پوراحمد را میشناسم. یا حداقل تصور میکردم که به واسطه کارهایش میشناسم. مگر به غیر از این بود که او را در فیلمها و داستانهایی که مینوشت اینگونه میشناختم: استوار و امید دهنده…؛ همچون تلالو انوار خورشید در فصلهای بهاری… اصلا امید به زندگی و امیدواری به ساختن روزی بهتر برای فردا، بنمایه اصیل هنر او بود. و همین بود که او را به عنوان یکی از مفاخر فرهنگ مردمی و ملی جاودانه میکرد…
پس پرسش به جاست، از چه زمانی او چنین زخمهای غیرقابل تحملی برداشت…؟ تصمیماش ملتی را به درد میآورد. آخر او همانی بود که همواره میتوانست زیباترین نحوههای وجودی در زندگی روزمره و پاسداشتنِ هستی را به سادهترین وجهی در آثارش به تصویر کشد…. چقدر جایش خالی است و در آینده خالی خواهد بود.
اصفهان ـ فروردین ۱۴۰۲