تصویر: خودنگارهی ادوارد مونک سال ۱۹۱۶- چهرهها در آثار او تصویرگر احساساتی متفاوتاند”
اندوه در دلِ شادکامی، بیزاری در میانهی دوستداشتن
مروری بر “دوسویگیِ عاطفی[۱]“
نوشتههای مرتبط
در میان گرد و خاک انباری آلبومی پیدا میشود حاویِ عکسهایی از سالها پیش که به کل فراموش شده بودند. دیدن خویش در یکی از عکسها به هیات کودکی سرخوش در کنار کسانی که دیگر در قید حیات نیستند، همزمان که لبخندی بر لب مینشاند اندوهی هم بر دل هوار میکند. یافتن آلبومِ فراموششده را باید موجب شادکامی دانست یا تلخکامی؟ عدهای برای رسیدن به زمان وداع در فرودگاه به قصد مهاجرت یا تحصیل در فرنگ لحظهشماری میکنند و فرارسیدناش را با هیجان انتظار میکشند، اما تجربهاش در زمرهی حزنآلودترین لحظات به شمار میرود که غمی عمیق بر دل مینهد، در هنگامهی وداع و هیجانِ جا نماندن از پرواز، مسافر خشنود است یا ناراضی؟
آیا آدمی میتواند در یک لحظه و به یک چیز، دو احساس متفاوت و چهبسا متضاد داشته باشد؟ آیا میتوان به کسی متمایل بود و همزمان از او دوری جست؟ میتوان به کسی عشق ورزید و همزمان از او متنفر بود؟ ریچارد سوم به وقت پریدن از کابوس در شب پیش از نبرد نهایی میگفت: ” افسوس، خودم را دوست دارم. از چه رو؟ به پاس آن همه نیکی که در حق خود کردهام؟ آه نه، افسوس، جای آن است که بیزار باشم از خود به خاطر آن کارهای نفرتانگیز که به دست خود کردم[۲]“. آیا میتوان در آینه خویش را سعادتمند دید و همزمان نگونبخت؟ به حال خود تاسف خورد و در همان حال به خویش مفتخر بود؟ در روانشناسی به چنین وضعیتی دوسویگی (یا دوگانگی) میگویند و نه تنها محتمل که در نظر بسیاری متخصصان، وضعیتی متداول و معمول برای ذهن و روان آدمی است.
احساسات انسان در سنین کودکی و نوجوانی غالبا زودگذرند و تصور میشود از عمق و غنای چشمگیری برخوردار نیستند، امتناع از برآوردن خواستهای ساده ممکن است با جملهی “از تو متنفرم” پاسخ داده شود و برآوردناش با عبارت “دوستت دارم”؛ تغییر از اولی به دومی یا وارونهاش هم به نیمروز نکشد. بروز آشکار چنین رفتاری از بزرگسالان نشان از بیثباتی عواطف فرد دارد و ممکن است دیگران را نسبت به سلامت روانیِ او بدگمان کند. با اینوجود و در نهان خویش ممکن است هر دو احساس را یکجا تجربه کنیم، معطوف به یک چیز یا یک شخص، و در یک زمان.
کاتالوس[۳] –شاعر روم باستان- در قطعهای مشهور نوشت:
دوستت دارم و از تو متنفرم،
شایدم پُرسی که چرا اینگونهام
هیچ نمیدانم،
و با اینحال چنین احساس میکنم و از آن در رنجم
اَشکالی دیگر از دوسویگی هم نمایانگر تصویری آشنایند: “پیروزیِ ناامیدکننده” آنگاه که انتظار داشتیم پیروزی بزرگتری نصیب میبردیم، یا “شکستِ تسکیندهنده” آنگاه که نگران شکست سهمگینتری بودهایم، همزمان دو احساس ناهمگون را در ذهن و روان برمیانگیزند. احساسی سراسر خالص در نظر کسانی نادر است، اینکه فرد یکسر شادمانی باشد یا یکپارچه اندوه، در بیشتر موارد، ما به سمتی میل میکنیم اگرچه مقادیری از احساسی متفاوت را همراه داریم؛ داشتن مخلوطی از عواطف متفاوت یا متضاد در مواجهه با رویدادهای روزمره، تجربهی مشترک و متداول اغلب آدمهاست.
ریشهی برخی عواطف دوسویه در احساسِ دوگانهی ما نسبت به جنبههای متفاوت از شخصیت یک نفر است: دوستی باهوش و باکمالات اما تندخو و تلخزبان، یا عموزادهای خوشمحضر و خونگرم اما حقهباز و فرصتطلب. دوسویگی الزاما به تردیدی ساده خلاصه نمیشود، آنگاه که فرد در گمانهایی متفاوت نمیداند از معشوقی دلخور است یا نه، به دوستی علاقهمند است یا به او بددل. در دوسویگی حضور این دو احساس به شکلی همزمان و به قوت قابل درکاند. فروید بر این عقیده بود که بچهها نسبت به والد همجنس خویش احساسی عمیقا دوسویه دارند، از منظر او آن دوسویگی ذاتی بود و نه وابسته به تجربه. اما چنین احوالی و به ویژه در دوران پسانوجوانی به تجربیات پیشین وابسته است.
دوسویگی همچون هر پدیدهی روانشناختیِ دیگر درجاتی دارد؛ گاه به شکی میماند میان دو احوال، گاه به تردیدی میانجامد فلجکننده. کسانی در آن فوایدی یافتهاند و دیگرانی بر مشکلات و مصائب ناشی از آن انگشت گذاشتهاند. فیلسوفانی یکسره در آن تردید کرده و وجودش را منکر شدهاند و برخی در پاسخ، دلایلی در توضیح منطقیِ وجودش رو کردهاند. روانشناسان در باب وجود چنین پدیدهای شک ندارند اما در خصوص کارکردش همنظر نیستند، در تشریح کیفیاتش کوشیدهاند و روشهایی برای کنکاش در چگونگیاش یافتهاند. دوسویگی را به گونههای مختلف تقسیم و برای هر یک مختصاتی تعیین کردهاند. در ادامه به بررسی آن میپردازیم، با مرور تاریخچهی تحولاتش و کنکاش از منظر روانشناسی و کمی فلسفه؛ برای فهم پدیدهای که در عین ناممکنیِ ظاهری، گویی همیشه رخ میدهد.
از نظر تاریخی، برداشتی از دوسویگی به قرنها پیش باز میگردد، مفهومی که رد آن در داستانهای کهن، برخی تمثیلات و استدلالات فلسفی دیده میشود. “خرِ بوریدان[۴]” یکی از نمونههای مشهور است، داستانی که به فیلسوف قرن چهاردهم فرانسوی ژان بوریدان[۵] منتسب است: الاغی تصور میشود که به یک اندازه تشنه و گرسنه است، مابین تلی از علوفه و سطلی از آب در فاصلهای مشابه از او، الاغ نگونبخت که نمیتواند یکی را برگزیند در این دوراهی از تشنگی و گرسنگی تلف میشود. قرنها پیش از بوریدان، ارسطو چنین تعبیری را (با انسانی به جای الاغ فرضی) برای مخالفت با ایدهی سوفسطائیان در خصوص برابری نیروها در جهان به کار برده بود. در هر حال، و از منظر کاربردی و استعاری، داستان الاغ مشهورتر و رساتر است. اما کسی که این اصطلاح را در علوم و بهویژه روانشناسی جا انداخت و به آن وجهی علمی و قابل بررسی داد یوجین بلولر[۶]، روانپزشک سوئیسی بود. بلولر دانشمند طراز اولی بود و تاثیری قابل ملاحظه و پایدار در علوم روانشناسی گذاشت، تحقیقات او و ابداعاتش در معرفی اختلالات روانی نظیر اوتیسم[۷] و اسکیزوفرنی[۸] کماکان مورد توجه و احترام است.
میان زیگموند فروید و بلولر ارتباطی طولانی برقرار بود. فروید به ترمِ دوسویگی علاقهمند شد و آنرا بلافاصله و در چند اثری به کار برد حال آنکه نسبت به دو ترم دیگر (اوتیسم و اسکیزوفرنی) علاقهای نشان نداد و در به کار بردن مفاهیم مطلوب خودش اصرار داشت: پارافرِنیا[۹] و نارسیسیم[۱۰]. فارغ از آنچه غولِ اتریشی میپسندید یا نمیپسندید، ترمهای وضعشده توسط بلوبر اقبال بیشتری یافتند، دقیقتر بودند و هرسه امروز به کار میروند. پارافرِنیا و نارسیسیم البته منسوخ نشدند اما کاربرد دقیقتر و کمی متفاوتتری یافتند. در بیان فروید، دوسویگی حالت متفاوتی بود که فرد نسبت به یک شیء یا کنش دارد؛ مثلا همزمان مشتاق و منزجر است که چیزی را لمس کند. تِرمی بود شدیدا مناسب برای رویکرد روانکاویِ او و اگرچه اعتبار اصل اصطلاح را به بلولر میداد (هرچند ندرتا به آن اذعان کرد) اما توصیف خود را داشت و به شیوهی خودش آنرا پروراند. بعدها ژاک لکان هم وارد مجادله بر سر این مفهوم شد، به خصوص آنچنانکه در نظر فروید بود، آن بحث دیگریست و بیرون از تمرکز این مقاله.
در معرفی دوسویگی، فرض بلولر بر آن بود که چنین وضعیتی بر سه گونهی متفاوت است: دوسویگی ارادی[۱۱]، دوسویگی عقلانی[۱۲] و دوسویگی عاطفی[۱۳]. تمایز میان دو شکل نخست همانطور که میتوان حدس زد چندان واضح نیست. در زمانهی بلوبر (اواخر قرن نوزدهم و اوایل بیستم) تصور دقیقی از عملکرد مغز آنچنان که امروز دربارهاش میدانیم، بهدست نیامده بود و حدسیات او در باب تمایز میان اراده و عقلانیت، بیشتر گمانهایی فلسفی بود و فرضیاتی یکسره انتزاعی. شکانگاریِ فلسفی را در زمرهی دوسویگیِ عقلانی میدانست و همانگونه که انتظار میرود احساسات متضاد یا متفاوت در خصوص یک مسئله (مانند دوستداشتن و متنفر بودنِ همزمان) را نمونهای از دوسویگی عاطفی، و وقتی ” تصمیمهای اخلاقی که در آن فرد نیازمند سنجش میان ارزشهای اخلاقی است ” در نظرش مثالی برای دوسویگی ارادی به حساب میآمد، گویی چنین میپنداشت که ارزیابی ارزشهای اخلاقی چیزی مجزا از کاربرد عقلانیت یا متاثر بودن از عواطف و احساسات است. چنین نظری امروز جدی گرفته نخواهد شد.
اما آنچه بلولر به درستی تلاش میکرد در تقسیمبندی دوسویگی نشان دهد نوعی تفاوت در چگونگی و کیفیت تجربیِ این پدیده بود. متوجه شد که ماندن بر سر دوراهیهایِ متضاد یا متفاوت، الزاما از یک جنس نیستند، گاه این تجربه عمیقا عاطفی است (عشق و نفرت)، گاه ماهیتا فکری و منطقی (انتخاب میان نمایندگان دو حزب سیاسی، البته وقتی مسئله حیثیتی نیست). پیشرفتهای نیمهی دوم قرن بیستم و بیست و یکم در مطالعات عصبی و مغزی منجر به تغییرات گستردهای در فهم ما از کارکرد ذهن شد و در نتیجهی این تغییرات، ترمها و مفاهیم تازهای به زبان تخصصی افزوده شد. تقسیمبندی بلولر را شاید بتوان به زبان امروز دوسویگی عاطفی-شناختی[۱۴] نامید و البته به همراه توضیحی مختصر در دو پاراگرف بعدی برای برحذر ماندن از سوتفاهم.
در زبان فارسی برای emotional و affective از برابرِ “عاطفی” استفاده میکنیم، اما تفاوت این دو، دستِکم در زبان فنی و علمی بسیار است. معادل “احساسی” هم مشکل را حل نمیکند چون در عصبشناسی، تمایز میان عاطفه و احساس (به ترتیب emotion و feeling) قابل توجه و کلیدی است. تا جایی که به این بحث مربوط است، emotional آنچنان که مدنظر بلولر و همسلکان اوست اشاره به عواطفی است که در فرد بروز میکند، ممکن است تجربه شود و یا در ناخودآگاه او (در معنای فرویدی) حضور داشته باشد و تاثیرش را غیرمستقیم بر رفتار او بگذارد، در هر دو حال بررسیاش وابسته به اظهارات فرد، و با تحلیل رفتار میسر است. اما وقتی از affective استفاده کنیم، اشارهمان مشخصا و دقیقا بر فرآیندهایی مغزی است که (با تجهیزات تصویربرداری مغزی) قابل مشاهدهاند و ضمنا، آن بخشها بر اساس نظریات و مشاهدات پیشین با تجربهی عاطفی مرتبطاند. در چنین معنایی و به زبان ساده، تمایز میان دوسویگی عاطفی و شناختی، ناشی از کارکردها و فرآیندهایی متفاوت در مغز فرد است که طبیعتا به تجربیات ذهنی متفاوتی میانجامد، اما تمایز میان آن دو به چشم پژوهشگر و ناظر (با استفاده از تجهیزات) میآیند و تنها وابسته به اظهارات فرد تجربهکننده نیستند.
اگر بخواهیم یک گام دیگر دقیقتر شویم، بد نیست اشاره شود که پژوهشگرانی نتیجه گرفتند اگر مغایرت و تضادی در میان است، باید بتوان اثری از آن در مشاهدات مغزی یافت. چنین فرضی موضوع تحقیق شد و نتایجی[۱۵] نشان میدهد چنین است: بخش anterior cingulate cortex (ACC) مغز را مرتبط با وقوع یا تجربهی تعارض و مغایرت میدانند و تصویربرداریها نشان از تشدید کارکرد ACC در زمان بروز (یا تجربهی) دوسویگی است. چنین نتایجی از منظر دیگری هم جالبتوجه است. فروید و موافقانش در دورهای و با کمی فاصلهگرفتن از ایدهی اولیهی دوسویگی، به این تلقی رسیدند که چه بسا تجربهی دوسویگی نه ناشی از وجود همزمان دو گرایشِ متضاد که افول و سقوط یکی از عواطف است. در این معنا، تجربه یا شاید تصور تجربهی همزمان عشق و نفرت، چه بسا عملا ناشی از تغییر در احساس دوستداشتن است، نه الزاما وجود احساس تنفر. تشدید کارکرد ACC به معنای رد برداشت بالا نیست، اگرچه ناشی از وجود دو یا چند فرآیندی است که در تعارض با یکدیگرند.
دوسویگی را یکسره بسان مشکل نباید دید. مثلا حدی از دوگانگی را با افزایش خلاقیت مرتبط یافتهاند[۱۶]، یا آنچنان که در یافتههای متخصصانی چون لارا ریس و همکارانش[۱۷] به چشم آمد، تجربهی دوگانگی در مواقع بسیاری دقت در قضاوت و تصمیمگیری را بهبود میبخشد. ادعای آنها با مقادیری تحقیق و نتایج عملی بررسی میشود اما پایهای استدلالی فرضشان این است: فردی که مستعد داشتن احساسات متضاد و دوسویه است، بیشتر محتمل است نقطهنظرات مخالف را بشنود و به حساب آورد، و میدانیم که پیشبینی و برآوردهای ما با در نظر گرفتن جوانب و رویکردهای مختلف و متضاد دقیقتر و کمخطاتر میشود.
به بیان ریس و دیگران، دوگانگی عاطفی، در متون فنی روانشناسی تا حدودی با معنای متعارف اجتماعی و زبان غیرتخصصی متفاوت است: در معنای متداول گاه یادآور بیتفاوتی و نداشتن احساسی مشخص است، چنانکه گویی چون فرد اهمیتی نمیدهد، نظر و احساسی هم ندارد، یا وارونهاش. در حالیکه در زبان تخصصی، در واقع به معنای وجود احساساتی قوی اما متضاد است که فرد را در لحظه به دو سوی متفاوت میکشد. تجربهی روز فارغالتحصیلی و احساس اندوه و شادمانی توامان، یا دیدن فیلمی کمدی-تراژیک همچون زندگی زیباست[۱۸] دربارهی فجایع جنگ جهانی دوم.
از طرفی دیگر، دوسویگی را با بسیاری گرفتاریهای جسمی و روحی مرتبط دانستهاند، یعنی در کنار فوایدی که فرض میشود با آن مرتبطاند، ردی از مشکلات هم دیده میشود. نشانههایی از ارتباطش با پریشانی و اضطراب[۱۹]، مشکلات قلبی و عروقی[۲۰] یا افسردگی[۲۱] در مطالعات مختلف تایید شده است. اینکه آیا چنین مشکلاتی ناشی از دوسویگی است یا همراه آن البته محل بحث و تردید است اما تا همینجا میتوان نتیجه گرفت تجربهی دوسویگی وقتی از حد مشخصی فراتر رود، میتوان انتظار داشت با گرفتاریهای دیگری همراه شود.
در بیان امروز، دوسویگی عاطفی-شناختی را گاه به نام ناسازگاری عاطفی-شناختی[۲۲] هم میشناسند. کسی که به مضر بودن سیگارکشیدن معترف است و باور دارد میتواند به سرطان بیانجامد و در همان حال به آن علاقه دارد و از کشیدنش لذت میبرد، نمونهای از دوسویگی عاطفی-شناختی به حساب میآید؛ احساس خوشایند، در عین وجود باوری به نادرستی و مصیبتهایی که در پی میآورد.
برخی تحلیلگران دوسویگی را تجربهای روزمره میدانند که برای ذهن آدمی در بسیاری امور بدیهی مینماید اگرچه گاه خالی از دشواری نیست. کسانی آنرا لازم میدانند و معتقدند از امتیازات ذهن آدمی است، به سادگی به دست نیامده و نیازمند قدردانی و نگهداری است. برایان اِرپ –محقق امریکایی- طی یادداشتی[۲۳] در ستایش دوسویگی نوشت: پیشتر، حفظ احساساتی متضاد دربارهی یک موضوع یا فردی دیگر امری عادی تلقی میشد، امروز کافی است کسی برای یکبار موضعی خلاف انتظار ما بگیرد تا به کل و برای همیشه طرد شود، و پیشنهاد داد بهتر است هرچه زودتر “دوسویگی را به سر جایش برگردانیم”. اِرپ هشدار میدهد که بدون توانایی در حفظ احساسات متضاد، همکاری در سطح اجتماعی را از دست میدهیم، اینکه دانشمندی را به خاطر گرایش حزبیاش، آثار هنرمندی را به خاطر گرایش جنسیاش یا روزنامهنگاری را به خاطر طرز فکرش در یک یا چند مورد مشخص یکسره طرد و یا وادار به سکوت کنیم، نه تنها کمکی به غنای بحث در آن موضوع مورد مناقشه نمیکند، بل با نوعی از سیاست همه یا هیچ، چیزهای بسیاری از دست میدهیم. از فیتز جرالد –نویسندهی آمریکایی- نقل قول میآورد که “توانایی در حفظ دو ایدهی متضاد به شکل همزمان، و کماکان قادر به ادامه بودن” از نشانههای هوشمندی است و نتیجه میگیرد حتی برای درک بهتر موضع خویش و تقویتاش نیازمند نظرات مخالفیم و خالی کردن صحنه از طرز فکرهای متفاوت، کمکی به موضع خود ما هم نخواهد کرد.
در زمینهای نظری، طرفداران شکاکیت و عدم قطعیت، به مفهوم دوسویگی (دستِکم درمعنای عقلانیاش) بیاعتنا نیستند. اگر نتوان در باب هیچ امری یقین حاصل کرد، شایسته است چند نقطهنظر متفاوت را در دست نگه داشت و مسائل را از زوایایی متفاوت دید. گذاشتن تمامی تخممرغها در یکی سبد، قمار بیهودهای است. ولتر زمانی گفته بود “عدم قطعیت موضع ناخوشایندی است اما قطعیت یقینا بیمعناست”. در این معنا، عدم قطعیت را میتوان حضور همزمان چند باور یا عقیدهی متفاوت (ویا متضاد) شمرد، نه بینظری و بیخبری.
از میان فیلسوفان امروز، هیلی رازینسکی[۲۴] شاید بیشترین مشغولیت را با دوسویگی داشته است؛ مقادیری مقالات مفصل و یک کتاب به طور مشخص. از منظر فلسفی کسانی معتقدند دوسویگی منطقا محال است و فرد در لحظه و به یک شئ یا موضوع تنها یک نگرش دارد. کسانی مانند دونالد دیویدسن[۲۵] -فیلسوف شهیر آمریکایی- با تاکید بر خاصیت یکدستی و یگانگیِ آگاهی[۲۶]، بر این نظرند که ذهن آدمی نمیتواند تقسیم شود و در لحظه دو موضع یا دو رویکرد اتخاذ کند. دیوید پاگمایر[۲۷] –فلسفهدان و از دانشگاه ساتهمپون- هم به چنین رویکردی معتقد است. در نظر پاگمایر، نگرش یا عواطف متضاد ممکن است به شکل سریالی/نوبتی در ذهن شکل گیرند یا در شکلی لایهای (اولی وثانوی)، در هر حال حضور همزمان بلاموضوع است.
رازینسکی، در مقابل استدلال میکند دوسویگی عملا یک وضعیت واحد است که اگر چه در نتیجهی وجود دو نگرش به یک شئ یا موضوع واحد شکل میگیرد اما خودش نه تنها کتمان یگانگی ذهنِ آگاه نیست که موید آن است. دوسویگی را جزئی از حیات روزمرهی آدمی میشمرد و مثال میزند فردی که میداند اگر کماکان به ایستادن در برابر تلویزیون ادامه دهد به قرار ملاقاتش دیر خواهد رسید یا کسی که به تواناییِ پسرش برای عبور از خیابان اعتماد کامل دارد و همزمان نگران است او سالم به مقصد نرسد، به سادگی نمونههایی از دوسویگیِ عاطفی در اموری عادی به حساب میآیند. این بحثِ فلسفی البته جذابیتهای نظری بسیاری دارد اما ممکن است بیش از آنکه به روشنشدن موضوع کمک کند، به پیچیدگیاش بیافزاید، نتیجتا سری به آزمایشگاه علوم میزنیم.
ریچارد پِتی و همکاراناش[۲۸] در یک تحقیقِ عملی منحصرا به دوسویگیِ عاطفی و تغییر در گرایشها پرداختند و برخی مدلهای پیشین را مورد بررسی و تحلیل مجدد قرار دادند. در یکی از مدلهای پیشین، کسانی پیشنهاد داده بودند وقتی احساس یا نگرشی در اثر ملاحظات تازهای تغییر میکند، نگرش دوم جایگزین نگرش نخست میشود و وزن احساس دوم، برآیندی از احساس نخست به همراه اطلاعات تازهای است که لحاظ گردیده. به بیانی دیگر، احساس نخست دیگر وجود ندارد و جزئیات و محتویاتش، یکسره در احساس تازه ادغام شده است. به زبان ساده، اگر به دوستی قدیمی که در نظرمان آدمی با کمالات و با اصالت است، مفتخریم، دانستن اینکه اهل زد و بند بوده و اموالش از راههایی نامناسب بهدست آمده، سبب میشود او را از آن پس مرد رندی بدانیم که از کمالات و ارتباطاتش بهرهی نامشروع میبرد. افتخارکردن به او با احساسِ شک و بدگمانی جایگزین میشود و اطلاعات پیشین و تازه، یکسره در قالبی نو نگرشی متفاوت میسازند.
در مدلی دیگر، فرض بر آن است که نگرش، وضعیت ذهنی یا عاطفی چیزی نیست مگر مخلوطی از آنچه در لحظه به دست میآید و آنچه از حافظه بازیافت میشود. از این منظر، ملات تشکیلدهندهی وضعیتِ ذهنی-عاطفی ما در لحظه به درک ما از زمینه و کانتکستی که در آنیم وابسته است، به همراه آنچه پیشتر در ذهن ذخیره شده و اکنون به آگاهی ما سرازیر میشود. نتیجتا در این مدل هم، نگرش یا احساس پیشین پس از جایگزینی با سویهی جدید، دیگر موضوعیتی ندارد. پتی و همکاران اما به مدلی دیگر هم اشاره دارند که احساسات و نگرشها را به دوگونهی ضمنی و نانموده[۲۹] و نمایان یا آشکار[۳۰] تقسیم میکند. به زبان ساده، احساس تازهی فردی دلشکسته از معشوق اگرچه احساسی نمایان و برجسته است اما کماکان از احساس دلبستگی پیشین او تاثیر میپذیرد، احساسی که پیشتر آشکار بود اما اکنون به شکلی ضمنی کماکان حضور دارد.
در باب چگونگی تاثیرگذاری یکی بر دیگری میتوان دست به رشته آزمایشاتی زد اما آنچه در درجهی نخست و از نظر تئوریک اهمیت دارد پرداختن به این پرسش است که آیا همزمانی دو احساس متفاوت یا متضاد نسبت به یک چیز، شخص یا موضوع، فکتی است قابل بررسی یا وهمی است نادرست، چنانکه در بحث فلسفی فوق به آن اشاره شد. منتقدینی میگویند احساس پیشین ممکن است جایی در ذهن (یا به تعبیر رایج ناخودآگاه آدمی) حضور داشته و در ارزیابی با رویکرد فعلی موثر باشد اما این به معنی آگاهی از آن حضور نیست. احساس فعلی، یگانه است گرچه شاید از بسیاری چیزها متاثر باشد. از دیگر سو، طرفدارن دوسویگی استدلال میکنند فرد علاقهمند به سیگار که اخیرا دریافته مضرات کشندهای انتظارش را میکشد، در لحظه هم کششِ روشنکردن سیگار را تجربه میکند هم بازدارندگیِ دلایل علمیِ تازه خوانده را. نتیجهی مجموعه آزمایشات پِتی و همکارانش نشان میداد تغییر نگرش، وقتی آشکار باشد، عموما به دوسویگی نمیانجامد، وقتی پای احساسات ضمنی در میان باشد، به عکس در اغلب مواقع چنین خواهد شد. چه بسا بتوان ادعا کرد آن احساس گنگ و مبهم احساسات متناقض شاید از ناپیدایی و ضمنی بودن نگرشها و عواطف پنهانی است که در ذهن حاضرند اگرچه گویی از آگاهی غایب.
نباید فراموش کرد که ذهن آدمی، از اساس، کارکرد پیچیده و تودرتویی دارد و برای حفظ یکدستی و انسجامش دست به هر کاری میزند؛ اگرچه یک فرمول و روش معین ندارد، اما هدفش بیوقفه مقابله با آشوب و بههمریختگی است. در نظریهای محبوب در علوم ذهنی و شناختی که به ناهماهنگی شناختی[۳۱] مشهور است، فرض بر آن است که ذهن انسان از ناهماهنگی بیزار و گریزان است و حضور همزمان اطلاعات یا باورهایی ناسازگار به اضطراب و ناآرامی روانی و فکریاش میانجامد، پس ذهن هرچه در اختیار دارد به کار میگیرد تا به وضعیت باثبات بازگردد؛ کتمان آنچه واقعی است، اگر لازم شد، فداکردنِ آنچه پیشتر حقیقت مطلق می دانست، اگر ضرورت افتد.
در مثالی ملموس، ایرانیِ آشنا با تاریخ معاصر وسیاست ممکن است محمد مصدق را سیاستمداری طراز اول و میهنپرست بداند و به دستاوردهایش افتخار کند. در کنار آن از واژهی پوپولیسم منزجر باشد و سیاستمدار پوپولیست را به دیدهی تحقیر بنگرد. اما اگر در اثرِ مکتوب مورخی نامدار و محترم بخواند بر اساس معیارهایِ اصولی و پذیرفته، مصدق سیاستمداری پوپولیست بود، دچار نوعی ناآرامی ذهنی خواهد شد چون ادغام این دو نگرش نه آسان است و نه مطلوب. چنین است که پایِ حامیانِ نظریهی ناهماهنگی شناختی به بحث دوسویگی کشیده میشود. برخیشان منتقدین دوسویگیاند و آن را مغایر با اصل بیزاری ذهن از ناهماهنگی میدانند، برخیشان در عوض معتقدند اینها وجوه یک پدیدهاند اما ذهن به دنبال رتق و فتق این مغایرت و تضاد است و دوسویگی ماهیتا و دستکم در شکل نمایانش، نمیتواند پایدار باشد.
نتیجتا در مثال فوق، فرد ممکن است در معیارها و اصول مورد استناد مورخ نامدار تشکیک کند، و یا در عوض، در تحقیر خود نسبت به مفهوم پوپولیسم تجدید نظر کرده به این نتیجه برسد پوپولیست خوب هم ممکن است. نیز، چهبسا در احترامِ بیچون و چرای خود نسبت به سیاستمدار خوشنام تردید روا دارد و از آن پس به برخی تصمیمات او زیر سایهی مفهوم تازه یافته با سختگیری بنگرد. بدین ترتیب و فارغ از شیوهای که انتخاب کند، انسجام ذهنی که دمی آشفته شده بود، مجددا باز میگردد. حامیان دوسویگی خواهند گفت در چشم این فرد نوعی دوگانگی شکل میگیرد: نسبت به مفهوم پوپولیسم، نسبت به نخستوزیر پرآوازه یا نسبت به وقایع تاریخ معاصر و گذشته و هویت خویش.
فرد اولمان[۳۲] در داستان کوتاه دوست بازیافته[۳۳] از زبان قهرمانش میگوید “نه جرات دارد به لیستی که در برابرش است نگاهی بیاندازد و نه میتواند از وسوسهاش رها شود”. وسوسهی دیدن نام دوستی که نمیتواند از خاطرهاش رها شود، دورانی از گذشتهی خویش که هم به بیان خودش چونان زخم بازی است که بر دل دارد، و هم نمیتواند از از آن دل بکند. تجربه هراندازه عمیقتر، عواطف هر اندازه پرتوانتر و کشمکش هراندازه طولانیتر باشد، این دوسویگی ماندگارتر خواهد بود و چیرگی بر آن دشوارتر. اما در خصوصیتی مرموز، آدمی با این تردید و دودلی سازگار میشود، گاه آنرا بهانهی آفرینش قطعهای موسیقی میکند، گاه تابلوی نقاشی و گاه خطوط داستان، و گاه عمری با خود به دوش میکشد بیآنکه با دیگری در میان بگذارد.
علی صدر
تیرماه ۱۴۰۰
[۱] Emotional Ambivalence
[۲] نقل از نمایشنامهی ویلیام شکسپیر با ترجمهی عبدالله کوثری
[۳] Catullus
[۴] Buridan’s ass
[۵] Jean Buridan
[۶] Paul Eugen Bleuler
[۷] Autism
[۸] Schizophrenia
[۹] Paraphrenia
[۱۰] Narcissism
[۱۱] volitional ambivalence
[۱۲] intellectual ambivalence
[۱۳] emotional ambivalence
[۱۴] Cognitive–Affective Ambivalence
[۱۵] Nohlen HU, van Harreveld F, Rotteveel M, Lelieveld GJ, Crone EA. Evaluating ambivalence: social-cognitive and affective brain regions associated with ambivalent decision-making, Social Cognitive and Affective Neuroscience, 2014, vol. 9 (pg. 924-31)
[۱۶] Fong, C. (2006). The Effects of Emotional Ambivalence on Creativity. The Academy of Management Journal, 49(5), 1016-1030
[۱۷] Rees, Laura & Rothman, Naomi & Lehavy, Reuven & Sanchez-Burks, Jeffrey. (2013). The Ambivalent Mind can be a Wise Mind: Emotional Ambivalence Increases Judgment Accuracy. Journal of Experimental Social Psychology. 49. 360–۳۶۷
[۱۸] Life is beautiful by Roberto Benigni
[۱۹] van Harreveld F, Rutjens BT, Rotteveel M, Nordgren LF, van der Pligt J. Ambivalence and decisional conflict as a cause of psychological discomfort: feeling tense before jumping off the fence, Journal of Experimental Social Psychology, 2009, vol. 45 (pg. 167-73)
[۲۰] Uchino BN, Smith TW, Berg CA. Spousal relationship quality and cardiovascular risk: dyadic perceptions of relationship ambivalence are associated with coronary-artery calcification, Psychological Science, 2014, vol. 25 (pg. 1037-42)
[۲۱] Uchino BN, Holt-Lunstad J, Uno D, Flinders JB. Heterogeneity in the social networks of young and older adults: prediction of mental health and cardiovascular reactivity during acute stress, Journal of Behavioral Medicine, 2001, vol. 24 (pg. 361-82)
[۲۲] Cognitive-affective inconsistency
[۲۳] In Praise of Ambivalence: “Young” Feminism, Gender Identity, and Free Speech by Brian D. Earp
[۲۴] Hili Razinsky
[۲۵] Donald Davidson
[۲۶] Consciousness
[۲۷] David Pugmire
[۲۸] Petty, Richard & Tormala, Zakary & Briñol, Pablo & Jarvis, Blair. (2006). Implicit ambivalence from attitude change: An exploration of the PAST Model. Journal of personality and social psychology. 90. 21-41
[۲۹] Implicit
[۳۰] Explicit
[۳۱] Cognitive dissonance
[۳۲] Fred Uhlman
[۳۳] دوست بازیافته – ترجمهی مهدی سحابی، نشر ماهی