گفتوگو با دکتر محمدرضا باطنی – تکهای از یک گفتوگوی بلند
مصاحبه گر: سیروس علینژاد
این یک تکۀ کوتاه از یک گفتوگوی بلند است که برای چاپ به مجتبا نریمان میسپارم. گفتوگو ده-دوازده سال پیش انجام گرفت و من و خانم سیما سلامتبخش که سالهای دراز باهم در مطبوعات همکاری میکردیم به گفتوگو با دکتر محمدرضا باطنی نشستیم. سهم خانم سلامتبخش در این گفتوگو به یقین بیشتر از من است زیرا گفتوگو با دکتر محمدرضا باطنی به پیشنهاد او صورت گرفت. اصل گفتوگو مفصلتر از آن است که در اینجا بتوان به خواننده ارائه کرد. از این رو فقط بخش کوتاهی از آن را مِن حیث آشنائی جوانان با زندگی دکتر باطنی در اینجا میآورم. من دکتر باطنی را همانطور که در گفتوگو خواهید خواند از سال ۱۳۴۹ میشناسم و از مدتی بعد از آن با ایشان دوستی داشتهام. مرد یگانهای است و به غیر از مرتبۀ علمی، انسان کم نظیری است. اما این اواخر دکتر باطنی را کمتر میبینم، برای اینکه دکتر باطنی در سالهای اخیر بسیار ناتوان شده است و کمتر در محافل و مجالس حضور پیدا میکند. ولی رابطۀ ما همچنان ادامه یافته، اگرچه پس از آمدنِ کرونا بیشتر تلفنی با هم صحبت کردهایم. چندی پیش که به او زنگ زدم گوشی را برنداشت، بعد از یک ساعت دوباره زنگ زدم و بالاخره بار سوم گوشی را برداشت. معلوم شد در این مدت شهین عزیز (همسر دکتر باطنی) در خانه نبوده است. تا سلام کردم گفت قبل از شما دو نفر دیگر هم زنگ زدند، اما این شانس را نداشتند که من از جایم بلند شوم بروم ببینم کیست! و قبل از اینکه چیزی بگویم ادامه داد که من دچار یک بیماری شدهام… یک نوع آرتروز هست که تمام مفصلها را میگیرد و حرکات من از صد در صد به پانزده درصد تنزل کرده است.
گفتم من هم الان حدود شش ماه هست که زانو دارم! قبلا هیچگاه احساس نکرده بودم که زانو هم دارم. گفت مال شما، رماتیسم استخوانی است که زانوها، مچِ پا و مچِ دست را میگیرد، ولی مال من آرتروز روماتوئید است. این یک نوع بیماری است که در آن سیستم ایمنی بدن به خودش حملهور میشود. بهش میگویند سلف ایمن. سیستم ایمنی را مختل میکند. این است که بنده این مزیت را نسبت به شماها دارم!
ضمن اینکه از میزان اطلاعات پزشکیاش حیرت میکردم از طنز او نیز بهرهمند میشدم.
بعد گفت خب خیلی خوشحال شدم. من دیگر گوشهایم هم نمیشنود.
گفتم الان که با من حرف میزنید که خیلی خوب میشنود.
گفت الان سمعک گذاشتم. تلفن را هم گذاشتم روی سمعک. شبکیۀ چشمم هم تقریبا نصفش از بین رفته. من دیگر دو سه ماه است که از خواندن منع شدهام. اگر یک پاراگراف بخوانم چشمم شروع میکند به آبریزش. اگر به خودم زور بیارم یک صفحه بخوانم خطها شروع میکنند به در هم رفتن. در واقع نمیتوانم چیزی بخوانم. کتاب که دیگر هیچ. فقط اینها نیست، انگشتانم هم جوری کج و کوله شده که هیچ چیز نمیتوانم بنویسم. یک روز بیا لااقل یک ساعت بشینیم صحبت کنیم.
حرف توی حرف آمد
گفت این ملت باز هم مقالات مرا چاپ میکنند. عجب حوصلهای دارند. یکی تلفن کرده بود که میخواهم اینها را چاپ کنم. گفتم بکن بابا. فقط اگر توانستی یک نسخهاش را برای من بفرست! حالا یکی دو روز پیش تلفن کرده بود که میخواهد بیاید و کتاب را با خودش بیاورد. من اینجوری فکر میکنم که من دیگر صاحب آن مقالات نیستم. از نظر حقوقی اگر بخواهد باید از شماها اجازه بگیرد که سبب نوشتن آنها شدهاید. در واقع صاحبش شماهایید.
تواضعی به خرج میداد که من از شنیدنش خجالت میکشیدم. گفتم کی هست اصلا؟
گفت یک ناشر تازه، اسمش آقای خندان است. نه آن خندان، این، یک جور دیگر میخندد!
گفتم چشم و گوش و انگشتان دست را خودت بهتر میدانی ولی طنزت قویتر شده.
به حرفش ادامه داد و گفت:
بهش گفتم چرا می خواهی نبش قبر بکنی! به هر حال حالا مثل اینکه چاپ کرده و میخواهد کتابش را بیاورد.
بعد مثل اینکه حوصلهاش سر رفته باشد گفت خب خیلی لطف کردی که زنگ زدی. میخواست خداحافظی کند.
گفتم من قصد خداحافظی ندارم، اگر حوصله داشته باشی یک سوال هم بکنم.
گفت آره دارم. بگو.
گفتم برای من این سوال پیش آمده که زبان فارسی از چه زمانی زبان مشترکِ ما ایرانیان شد؟
گفت و گفت و گفت.
حالا دیگر از آوردن آن حرفها صرفنظر میکنم. چون فیالبداهه گفت و من میدانم که دکتر باطنی هر حرفی میزند بعد دنبال سند و مدرکش میگردد و در تلفن این کار ممکن نبود. بنابراین آن حرفها را برای بعد میگذارم.
باز موقع خداحافظی گفت اگر یک روزی – همان جوری که میروی پیش دریابندری – بیائی پیش من بیشتر صحبت میکنیم. دریابندری هنوز زنده بود. گفتم دریابندری هم که الان دو سه ماه است نمیتوانیم پیشش برویم. تازه دو سه سالی هم هست که دیگر از تخت پائین نمیآید. گفت حیف دریابندری. ای کاش زودتر میرفت و عذاب نمیکشید. باز گفت حیف دریابندری. بعدش هم اضافه کرد «حیف من»! گفتم بله حیف شما. گفت البته حیف «من» را به قول شما به طنز گفتم! گفتم نخیر! بهطورِ جدی حیف شما…
باری بگذریم و به مصاحبۀ دکتر باطنی بپردازیم.
من اولین بار شما را، زمانی که دکتر عالیخانی رئیس دانشگاه تهران بود، در ادارۀ آموزش دانشگاه دیدم. گویا تازه به عنوان رئیس ادارۀ آموزش منصوب شده بودید، اما بهطور اتفاقی آن روز شما حسابی برزخ بودید. بعدها که شما را شناختم همواره آن خاطره، با این سؤال در ذهن من همراه میشود که چرا دکتر باطنی آنقدر عصبانی بود؟
شاید علت این بود که برای اولینبار میخواستیم آئیننامههای دانشگاه را اجرا کنیم؛ مثلا وقتی میگوئیم مهلت نامنویسی دانشجویان از ۲۵ تا ۳۱ شهریور است این واقعا اجرا شود. برای اینکه کسی نگوید که من نمیدانستم، از چند روز قبل از آن شروع کردیم به اعلام شمارۀ معکوس که مثلا چند روز دیگر به نامنویسی مانده است، هفت روز دیگر مانده، شش روز دیگر مانده… بعد از مهلت مقرر، نامنویسی طبق آئیننامه فقط با پرداخت جریمه ممکن بود. دانشجوها به انضباط عادت نکرده بودند، مثلا دانشجوی پزشکی ۲۵ مهر میآمد اسم بنویسد. ما هم اسمش را نمینوشتیم مگر با پرداخت جریمه. جریمۀ ثبتنام هم سی تومان بود. به یکی از آنها که دیر آمده بود گفتم من سی تومان به شما میدهم برو اسم بنویس.
چه سالی بود؟
سال تحصیلی ۴۹ – ۵۰ بود. حالا فکر کنید شما از صبح تا بعد از ظهر سی تا مشتریِ اینجوری داشته باشید، که هر کدامشان هم با یک کسی آمده باشد، مثلا یکی با معاون وزارت کار، یکی با … خب، قیافۀ آدم همانجور میشود که وصف کردید.
دکتر عالیخانی چطور شما را پیدا کرد و چطور شد که به ریاست ادارۀ آموزش منصوب شدید؟ بعد از آن هم هیچگاه ندیدم که در یک پست اداری باشید.
عرض کنم که من و دکتر حقدان و دکتر مقدم و دکتر هرمز میلانیان با هم دوست بودیم. دکتر مقدم معاونِ مجید رهنما وزیر علوم بود و قسمت دانشجویان را زیر نظر داشت. یک روز دکتر مقدم به من گفت بخش دانشجوئی وزارت علوم خیلی بد اداره میشود و به کسی مثل دکتر حقدان احتیاج دارد که از کار اداری سر رشته داشته باشد. من فکری کردم و گفتم من یک کاری میتوانم بکنم؛ میتوانم برای یک سال از دانشگاه تهران مأموریت بگیرم برای دانشسرای عالی، تا شما حقدان را ببرید وزارت علوم.
دکتر حقدان که بعدها معاون وزیر علوم در امور دانشجویان خارج از کشور شد، آنوقت چه کاره بود؟
حقدان رئیس آموزش دانشسرای عالی بود و نمیخواستند از دستش بدهند. اما با پیشنهادی که من مطرح کرده بودم، بهجای او میرفتم دانشسرای عالی و میشدم رئیس ادارۀ آموزش. در واقع یک سال فداکاری میکردم تا حقدان بتواند به وزارت علوم برود. به هر حال وقتی من چنین پیشنهادی به دکتر مقدم دادم همان فردا صبح دکتر مقدم رفته بود پیش مجید رهنما و ماجرا را گفته بود. او هم که به مسائل دانشجویان خیلی اهمیت میداد، گفته بود اگر اینجور است من همین الان قضیه را فیصله میدهم. تلفن زده بود به هوشنگ شریفی، رئیسِ دانشسرای عالی، و او هم که خیلی آدمِ رامی بود قبول کرده بود. یک تلفن هم زده بود به عالیخانی که من از دانشگاه به دانشسرا بروم. عالیخانی هم قبول کرده بود. به هر حال ظرف سه روز همۀ کارها انجام شد. من آمدم به ادارۀ آموزش دانشسرای عالی، دکتر حقدان رفت وزارت علوم. این یک سال قبل از زمانی است که شما مرا پشت میزِ ادارۀ آموزش دانشگاه دیدید. بگذریم…
در ادارۀ آموزش دانشسرا چه کردید؟
وقتی به ادارۀ آموزش دانشسرا رفتم دیدم عجب داستانی است، حتا یک آئیننامه وجود ندارد. دکتر میرآفتاب معاون دانشسرا بود، با او و دکتر محمود هومن که پیرِ ما بود و چند نفر از استادان، هفتهای یکبار جلسه داشتیم. در یکی از جلسات من گفتم اینجا هیچ ضابطهای وجود ندارد؛ نه برای – فرض کنید – دانشجویان انتقالی، نه برای کسی که بخواهد تغییر رشته بدهد، و… بنابراین اول باید برای همۀ این موارد آئیننامه درست کنید. معمولا هم اینجوری است که تا میگوئی فلان چیز را نداریم میگویند خب برو درستش کن. به من هم گفتند برو درست کن. باور کنید سه چهار ماه وقتِ من صرف نوشتن آئیننامه شد. ساعتها، حتا در منزل و پس از ساعات کار اداری، روی این موضوع کار میکردم. کار مشکلی هم بود. دانشسرا شرایط خاصی داشت. نمیشد مقررات دانشگاه تهران را برداشت و عینا به آنجا منتقل کرد. بههرحال کمکم دانشسرای عالی صاحب مجموعهای از آئیننامه شد. دانشجویان هم خیلی لوس بار آمده بودند، و از آن میان دانشجویان تربیت بدنی ازهمه لوستر بودند. راجعبه همین دانشجویان تربیت بدنی داستانی یادم میآید.
چه داستانی؟
یک استاد برای درس فلسفۀ آموزشوپرورش داشتیم که هر بار به کلاس دانشجویان تربیتبدنی میرفت، با چشم گریان بیرون میآمد. چون دانشجویان سر کلاس حاضر نمیشدند. میآمد پیش من و از این بابت شکوه میکرد. یک روز به او گفتم اگر برای تنبیه به اینها بگویم امتحان این درس به شهریور میافتد، چون به اندازۀ کافی در کلاس شرکت نکردهاید، پایش میایستی؟ گفت حتما. گفتم اگر عجز و لابه کردند قول میدهی کوتاه نیائی؟ گفت بله، قول میدهم. بلافاصله یک آگهی نوشتم که چون تعداد جلسات درس فلسفۀ آموزشوپرورش دانشجویان سال آخر رشتۀ تربیتبدنی به حد نصاب نرسیده، این درس باید در تابستان تکرار یا در ترم آینده تجدید شود. تا آگهی روی تابلو رفت، سی نفر ریختند توی دفتر من که آقا ما ترم آخرمان است، میخواهیم فارغالتحصیل شویم، با این اعلان شما کارمان عقب میافتد. گفتم راهی ندارد چون به اندازۀ کافی سرِ کلاس حضور نداشتهاید. اینها وقتی باهمان قیافهای روبهرو شدند که شما اولِ گفتوگو توصیف کردید، ناچار رفتند سراغ استادِ مربوطه. او برای اینکه گیرِ بچهها نیفتد دو روز از خانه بیرون نیامد ولی بچهها کشیک گذاشته بودند و بالاخره یک روز گیرش آوردند. به استاد گفته بودند این آقای عبدالله موحد روی سکوی قهرمانی میایستد و مدال طلا برای ایران میآورد، شما خواهش او را رد میکنید؟ استاد گفته بود من نمیتوانم کاری بکنم باید به ادارۀ آموزش مراجعه کنید. خلاصه دو سه روزی که پیله کردند، گفته بود اگر باطنی رضایت بدهد من هم می پذیرم. باز دستهجمعی آمدند سراغ من، گفتند اگر شما رضایت بدهید استاد حرفی ندارد. به او تلفن کردم که مگر قرار نبود روی حرفت بایستی؟ گفت نمیدانم. خودم را آزمایش نکرده بودم. نمیدانستم که سرسختی در مقابل کسانی که تضرع میکنند، حالا چه الکی و چه واقعی، چقدر مشکل است. گفتم پس حالا باید یک کاری بکنی. برای اینکه ما خراب نشویم باید کلاس فشرده بگذاری. بچهها که آمدند گفتم استادتان گفته هفتهای سه جلسه باید سر کلاس بروید، در مجموع ۹ جلسه. گفتند میرویم. اما هفتۀ دوم استاد آمد و گفت فلانی من دیگر چیزی ندارم برای اینها بگویم و نمیتوانم این تعداد جلسه مطلب ارائه کنم. پیش خودم گفتم واقعا که! این استاد به درد همان کلاس میخورد.
چه اتفاق افتاد که به ادارۀ آموزش دانشگاه تهران رفتید؟
ظاهرا از وقتی من به دانشسرا رفته بودم کارها نظم و ترتیبی پیدا کرده بود. شنیدم خانم بوذری، همسر دکتر احمد ضیائی، معاون دانشگاه تهران – که رئیس قسمت سمعی و بصریِ دانشسرا بود، به شوهرش گفته بود از وقتی باطنی آمده، دانشسرا متحول شده، چه از نظر اجرای مقررات و چه از نظر نظم و انضباط و مرتب بودن کلاسها، شما چرا در دانشگاه خودتان ازش استفاده نمیکنید؟ دکتر ضیائی هم موضوع را به گوش عالیخانی و دکتر مفیدی که آنوقت معاون دانشگاه بود، رسانده بود. یادم میآید یک روز که با دکتر هوشنگ شریفی رفته بودیم پیش عالیخانی تا از دانشگاه تهران استاد قرض بگیریم، دیدم دکتر مفیدی که بغل دست من نشسته بود روی یک تکه کاغذ برای عالیخانی نوشت این باطنی همان است که صحبتش را کرده بودم. عالیخانی هم سری تکان داد، بعد وقتی کارمان تمام شد و بلند شدیم که برویم، به من گفت شما هم انشاءالله باید برگردی سر کار خودت.
هنوز یک سال نشده بود؟
دیگر آخرهای کار بود. دکتر هوشنگ شریفی – که در بین دانشگاهیان به سید خندان معروف بود – هم هیچ واکنشی نشان نداد. شهریور که شد باید برمیگشتم دانشگاه تهران. یک روز دکتر ضیائی زنگ زد و گفت که عالیخانی میخواهد شما را ببیند. رفتم پیش عالیخانی، گفت میخواهم ریاست ادارۀ آموزش را به عهده بگیری. گفتم عجب کاری کردیم، این یک سال را من موقتا به ادارۀ آموزش دانشسرا رفته بودم، و حالا هم میخواهم برگردم درسم را بدهم. بههرحال هرچه گفتم اهل این کارها نیستم، فایده نکرد. گفت چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است. گفتم پس اجازه بدهید دربارهاش فکر کنم، گفت فکر ندارد. گفتم پس به یک شرط، فقط برای یک سال. گفت باشد. پیشاپیش ابلاغ را صادر کرد که به روال اداری باید دو سه هفته بعد صادر میشد.
عرض کنم دکتر عالیخانی حکم را که به دستم داد، گفتم آقای دکتر من اهل مدارا نیستم، این آئیننامهها باید موبهمو اجرا شود. ممکن است اینجا شلوغ شود، دانشجوها اعتصاب کنند، توی خیابان ازدحام کنند، ساواک بیاید… شما اهلش هستید؟ گفت آره، من هستم و بود. خیلی آدمِ قرص و محکمی بود. بعد هم مشکلات شروع شد، هر چه رفتند طبقۀ پنجم (اتاقِ رئیس دانشگاه) گفت بروید طبقه اول (ادارۀ آموزش). حالا درست یادم نیست چقدر از این حرفها را حضوراً به عالیخانی گفتم و چقدر را از طریق دکتر ضیائی پیغام دادم.
آن سال، سال بسیار بدی برای دانشگاه بود. هویدا که رئیس هیئتامنا بود با عالیخانی بد بود. شروع کردند چوب لای چرخ دانشگاه گذاشتن. بچهها هم گزک دستشان افتاد. آمدند بهانه کردند که امتحانات آخر ترم خیلی فشرده است. سروصدا شد. سروصداها طبقِ معمول از دانشکدۀ پزشکی و فنی شروع شد و تمام دانشگاه را گرفت. دانشگاه به هم ریخت. زلزله شد و سرانجام شورای دانشگاه ناچار تصمیم گرفت یک هفته به زمان امتحانات اضافه شود و این یک هفته در اختیار رئیس دانشکدهها قرار گرفت تا هرطور میخواهند با این وقتِ اضافی برنامهها را جابهجا کنند.
یعنی تا آن زمان آئیننامهها اجرا نمیشد؟
تا پیش از ریاست دکتر جهانشاه صالح، آموزش در دانشگاه تهران بر اساس نظام آموزشیِ فرانسه بود، یعنی از نظام آموزشیِ فرانسه الگوبرداری شده بود. اما در زمان ریاست دکتر جهانشاه صالح سیستم واحدی اجرا شد که از روی نظام آموزشی آمریکا گرفته شده است. از زمانی که درسها واحدی شد، به همین شکل بود و اجرای آئیننامهها چندان جدی گرفته نمیشد. استادانی هم که به شکل قدیم عادت داشتند چوب لای چرخ میگذاشتند، چون خیلی هم موافق اجرای آئیننامهها نبودند. نکتۀ بامزهای از همان روزهایی که دانشگاه بهخاطر اجرای آئیننامه شلوغ شده بود بهیادم میآید که گفتنش خالی از لطف نیست. یک روز عصر سر موضوعی در ارتباط با همان شلوغیها حتما میبایست با دکتر نصر که معاون دانشگاه بود مشورت میکردیم اما پیدایش نمیکردیم. به تمام جاهایی که فکر میکردیم ممکن است رفته باشد زنگ زدیم ولی راه به جایی نبردیم. تازه روز بعد فهمیدیم که توی آن هیر و ویر رفته بود سفارت پاکستان برای افطار.
سرانجام شلوغی دانشگاه به کجا کشید؟
سرانجام سال تحصیلی تمام شد. همانطور که میدانید چند سالی بود که تابستانها کنفرانس انقلابِ آموزشی در رامسر تشکیل میشد. آن سال هم من به عنوان رئیس ادارۀ آموزش دانشگاه تهران به کنفرانس رفته بودم. شکل کار در کنفرانس انقلاب آموزشی اینطور بود که ابتدا کمیسیونهای مختلف برای بررسی مسائل دانشگاهها تشکیل میشد و پس از پایانِ کارِ این کمیسیونها، جلسۀ نهایی در حضور شاه برگزار میشد. من در کمیسیون امور دانشجویان شرکت داشتم و دکتر نهاوندی هم به همان کمیسیون آمده بود که ریاست آن را دکتر منوچهر تسلیمی رئیس دانشگاه تبریز به عهده داشت. نهاوندی که تا آن زمان رئیس دانشگاه پهلویِ شیراز بود میدانست که پس از کنفرانس به ریاست دانشگاه تهران منصوب خواهد شد اما خبرش اعلام نشده بود. در کمیسیون امور دانشجویان پس از اینکه یکی دو نفر صحبت کردند، نهاوندی گفت من گمان میکنم شلوغی دانشگاه تهران به علت سوء مدریریت آن دانشگاه باشد و الا در دانشگاه شیراز این چیزها پیش نیامده است. من دستم را بلند کردم گفتم شما دو هزارتا دانشجو دارید روی تپههای شیراز، ما بیست هزار دانشجو داریم در خیابان شاهرضا، بغل سینما کاپری. تازه اگر کسی بخواهد دانشگاه پهلوی را به هم بریزد کافی است دانشگاه تهران را به هم بزند، لازم نیست بیاید شیراز شلوغ کند.
اشاره کردید که دکتر نهاوندی میدانست که بعد از کنفرانس رئیس دانشگاه تهران خواهد شد. آیا دکتر عالیخانی از این موضوع اطلاع نداشت؟
چرا، گویا اطلاع داشت. یادم میآید یکی از همان روزهایی که دانشگاه به هم ریخته بود بر حسب اتفاق من در دفتر عالیخانی بودم. جز من یک نفر دیگری هم بود اما یادم نیست کی بود. ساعت سه و نیم بعد از ظهر فریدون پیرزاده، رئیس روابط عمومی دانشگاه، روزنامههای عصر را آورد که با تیتر درشت نوشته بودند بنا به درخواست رئیس دانشگاه، پلیس وارد دانشگاه شد. در حالی که عالیخانی اصلا چنین درخواستی نکرده بود. عالیخانی تیتر روزنامه را که دید رو کرد به من و گفت: میبینید ترا خدا؟ بعدها دکتر ضیائی به من گفت عالیخانی همان روز استعفا کرد ولی شاه گفت فعلا بمانید. بنابراین هر دو طرف قضیه را میدانستند. عالیخانی چون میخواست در سیستم بماند نمیخواست لجبازی کند.
این اولینبار بود که پلیس وارد دانشگاه میشد؟
از زمانی که من در دانشگاه بودم این اولینبار بود که پلیس حریم دانشگاه را میشکست. بعد از آن، این حریمشکنی دیگر مد شد. هر چند وقت یکبار و هربار به دلایلی نه تنها داخل دانشگاه میریختند بلکه تا درون دانشکدهها هم دانشجویان را دنبال میکردند. یادم میآید یک روز که چماقدارهای پلیس، دانشجویان را دنبال میکردند، دخترها گریان و سراسیمه به دفتر گروه زبانشناسی پناه آوردند. دکتر هرمز میلانیان که آن وقت رئیس گروه بود، آمد دم در و با آن قد بلندش دستش را حائل کرد گفت: اینجا دیگر نمیتوانید وارد شوید، مگر اینکه مرا بزنید. هرمز میلانیان از استادهای فرهیخته و بسیار باهوش دانشگاه بود. بسیار متاسفم که اکنون در فرانسه با بیماری سختی دستوپنجه نرم میکند.
با دکتر نهاوندی کارتان به کجا کشید؟
نهاوندی از همان کنفرانس انقلاب آموزشی کینهً مرا به دل گرفت. در آخرین جلسۀ کنفرانس که در حضور شاه برگزار شد دکتر محمد باهری که بررسی وضعیت دانشگاهها به عهدۀ او بود، گزارش خود را خواند. در گزارش او تأکید شده بود که وضع دانشگاه تهران خراب بوده است. گزارش باهری که تمام شد، شاه به هویدا نگاه کرد و نظرِ او را خواست. هویدا هم نظر دکتر باهری را تأیید کرد. بعد شاه شروع به حرف زدن کرد. ابتدا پرسید آیا حرفهایش ضبط میشود؟ گفتند بله. دستور داد ضبط را قطع کنند و شروع کرد به تاختن به رؤسای دانشگاهها، و با لحن بسیار بیادبانهای به آنها حمله کرد. بعد هم اشاره کرد که به مناسبتی تمبر چاپ کردهاند به زبان فرانسه، ولی املای فرانسهاش غلط است و پرسید آیا املای فرانسۀ تمبر را هم من باید درست کنم؟ راست می گفت. خیلی هم عصبانی بود. جلسه که تمام شد دیگر یقین بود که عالیخانی از دانشگاه تهران میرود.
رفت؟
بله. درست چند روز بعد، نهاوندی به عنوان رئیس دانشگاه تهران منصوب شد. کار به روال سابق برگشت و همۀ کسانی که از ثبتنامشان خودداری کرده بودیم دوباره آمدند ثبت نام کردند. در میانشان دختری بود که سمبهاش خیلی پُر زور بود و واقعا ما را منگنه کرده بود. ظاهرا دختر رئیس دفتر هویدا بود. داستانش هم از این قرار بود که این خانم در کنکور فوق لیسانس دانشکدۀ حقوق قبول شده بود اما طبق آئیننامه، قبول شدهها زمانی دانشجو شناخته میشدند که لا اقل ده واحد گذرانده باشند. در حالی که او از همان روزی که ثبتنام کرده بود به ایتالیا رفته بود و بعد از یکی دو سال برگشته بود و میگفت که من در فلان سال قبول شدهام باید بروم سر کلاس. ما میگفتیم نمیشود. هرچه اصرار کرد اعتنا نکردیم. قطع امید کرد و رفت. نهاوندی که رئیس دانشگاه شد، او اولین کسی بود که آمد و رفت پیش نهاوندی. نهاوندی هم به من نوشت: همکار محترم جناب آقای دکتر باطنی خواهش میکنم با نظر ارفاق قضیه را حل کنید. من هم نامهای نوشتم که داستان این خانم اینجوری است و به اعتبار آئیننامه، ما شاید دویست نفر از متقاضیان را رد کردهایم. حالا یا باید ما یک اعلامیه به روزنامهها بدهیم که همۀ آن دویست نفر بیایند اسم بنویسند یا اینکه این خانم هم مثل بقیه باید مشمول آئیننامه باشد. دکتر نهاوندی یادداشتی روی نامۀ من گذاشت که آقای باطنی اسم این خانم را بنویسید. من هم کنارش نوشتم آقای دکتر نهاوندی به اعتبار آئیننامههای دانشگاه اسم این خانم را نمیتوانیم بنویسیم. وقتی دکتر نهاوندی یادداشت مرا دید دیگر پرونده را پیش من نفرستاد، بلکه مستقیم فرستاد پیش رئیسِ دانشکدۀ حقوق. به اصطلاح ادارۀ آموزش مرکزی را دور زد و فکر میکنم اسم آن خانم را هم نوشتند. در واقع با آمدنِ نهاوندی دورهای فرارسید که سازمان مرکزی هیچکاره شد. رؤسای دانشکدهها دیگر هرجور دلشان میخواست عمل میکردند. من که وضع را اینطور دیدم رفتم استعفا دادم. نهاوندی که شخص زیرکی بود گفت شما میخواهید مرا تنها بگذارید؟ من فکر کردم او نمیخواهد من استعفا کنم، میخواهد مرا برکنار کند. یعنی یک روز که میروم سر کار، نامهای روی میزم باشد که آقای دکتر باطنی شما دیگر در اینجا سمتی ندارید. این استنباط سبب شد که رفتم پیش پزشکِ دانشگاه، و داستان را برایش گفتم. گفت من یک گواهی به شما میدهم و مینویسم که ایشان آسم دارد و نباید گرد اموری که عصبانی کننده یا به قول امروزیها تنشزا باشد بگردد. حالا هم حالش خیلی بد است. نامۀ پزشک را گرفتم، ضمیمۀ استعفا کردم و به دکتر نهاوندی گفتم به اعبتار این نامه من میتوانم از همین امروز نیایم ولی چون به دانشگاه علاقه دارم میآیم تا شما یک نفر را جای من بگذارید. یک هفته هم وقت دارید. وقتی دید قضیه جدی است، کسی را که در نظر گرفته بود و در آن وقت برای شرکت در یک کنفرانس به اروپا رفته بود احضار کرد. فوری تلگراف زد که برگردد. حالا دیگر ارتباط من با نهاوندی قطع شده بود و میتوانستم برگردم سر کلاس و کار تدریس.
با دکتر عالیخانی چطور؟ روابطتان ادامه پیدا کرد؟
گمان میکنم عالیخانی از جسارت من خوشش آمده بود. خودش آدم قرص و محکمی بود، و از آدمهای سفتوسخت خوشش میآمد. شاید اصلا فکر نمیکرد که یک آدمی مثل من پیدا شود که بخواهد و تا حدی بتواند یک جای بینظم و ترتیب را منظم کند. روزی هم که جلسۀ خداحافظی در دفتر او بود، من واقعا گریهام گرفت، چون او دانشگاه را خیلی خوب اداره کرده بود. هیچ اهل سوء استفاده نبود. در حالی که اهل شکار بود و ماشین جیپ دانشگاه خیلی به دردش میخورد، چون دکتر ضیایی گفته بود بهتر است از جیپ دانشگاه استفاده نکند، او هم استفاده نمیکرد. اینها سبب میشد که به او دلبستگی پیدا کنم. وقتی حالت گریان مرا در جلسۀ خداحافظی دید سخت تحت تأثیر قرار گرفت. دکتر عالیخانی پس از ترکِ دانشگاه با اجازۀ شاه رفت توی صنعت و مشغول کارهای دیگر شد. من دیگر او را نمیدیدم تا وقتی از آمریکا برگشتم، یک روز به دیدنش رفتم و تلویحا و نه صریحا به من گفت که تو یک آدم ذوحیاتینی هستی، هم میتوانی استاد موفق دانشگاه باشی و هم میتوانی از عهدۀ کارهای اجرائی خوب برآیی. خلاصه منظورش این بود که من دانشگاه را رها کنم و بروم در حوزه صنعت با او کار کنم. گفتم نه، این کار من نیست. آن یک سال هم که آمدم به ادارۀ آموزش دانشگاه، شرط کرده بودم که فقط برای یک سال میآیم. گفت میدانستم که قبول نمیکنی اما خیلی دلم میخواست که میآمدی. از آن پس تا مدتها ما رابطهمان را حفظ کردیم. اینکه میگفتند عالیخانی امنیتی است و از این حرفها، ذرهای در من تأثیر نداشت. من کار و دلبستگی او را به دانشگاه میدیدم. گاهی پیش خودم میگفتم کاش همۀ امنیتیها اینقدر درستکار و وطندوست بودند.
رفتن عالیخانی برای شما عواقبی نداشت؟
چرا. رسم بود که اولِ سال تحصیلی شاه میآمد دانشگاه را افتتاح میکرد. به شاه گزارش داده بودند چه کسانی سبب شلوغی دانشگاه شدهاند و از دکتر عالیخانی رئیس دانشگاه، دکتر مژدهی رییس دانشکدۀ پزشکی، دکتر گنجی رئیس دانشکدۀ حقوق، دکتر جناب رئیس دانشکدۀ علوم، دکتر یزدی رئیس دانشکدۀ دندانپزشکی و دکتر باطنی رییس ادارۀ آموزش نام برده بودند. خب، شاه دکتر مژدهی و امثال او را میشناخت، اما محمدرضا باطنی را نمیشناخت. لابد به خودش گفته بود، این جانور دیگر کیست. روز افتتاح دانشگاه، شاه در حالی که از جلوِ صف دانشگاهیان رد میشد، نهاوندی آنها را معرفی میکرد و او با یکیکِ آنها دست میداد. وقتی به بیچارهای که جای من آمده بود رسید، و نهاوندی او را رئیس ادارۀ آموزش دانشگاه معرفی کرد، شاه فکر کرد منم، با او دست نداد. او هم گریه کرد که چرا شاه با او دست نداده. البته بعد دکتر نهاوندی او را برده بود به شاه معرفی کرده بود و گفته بود این کس دیگری است.
پس اتفاق مهمی نیفتاد؟
چرا. یک ماهی که از سال تحصیلی گذشت، دکتر مژدهی که پزشک درجه یک عفونی بود و دکتر یزدی که دندانپزشک درجه یکی بود، رفتند توی مطبشان. گنجی ظاهرا رفت به موسسۀ مطالعات بینالمللی… این وسط کسی که ماند و میشد درازش کرد من بودم. یک روز نشسته بودم توی دانشکده از وزارت علوم زنگ زدند و گفتند که آقای وزیر با شما کار دارند، فوری، همین الان. وزیر، حسین کاظمزاده بود. رفتم پیش ایشان. گفت میخواهم از شما خواهش کنم که برای یک سال بیایید وزارت علوم و بخش علوم همگانی را راه بیندازید. فهمیدم که داستان این نیست. گفتم شما خیلی به من محبت دارید که برای چنین کاری صدایم کردهاید ولی میشود اصل قضیه را به من بگویید. گفت واقع این است که ساواک گفته است شما در دانشگاه نباشید، ولی من مصلحت را اینطور میبینم که شما بیایید اینجا، چون اگر توی دانشگاه بمانید، بیرونتان میکنند. اما اگر یک سال در وزارت علوم بمانید آبها از آسیاب میافتد و برمیگردید سرِکارتان. گفتم اجازه بدهید من بروم قدری فکر کنم. آمدم با همسرم مشورت کردم و فردا رفتم پیش وزیر، گفتم من یک بورس فولبرایت دارم برای دانشگاه کالیفرنیا در برکلی، منتها این متعلق به سال تحصیلی آینده است. آیا شما میتوانید کمک کنید یک بورس مطالعاتی برای هشت ماهِ باقیمانده از سال تحصیلی به من بدهند؟ گفت آمادگی داری که فوری بروی، میتوانی خودت را جمعوجور کنی؟ گفتم بله. فردا ساعت یازده، دو تا حکم صادر شده بود. یکی برای مأموریت مطالعاتی در فرانسه، و یکی هم برای استفاده از بورس فولبرایت در آمریکا. برای خداحافظی رفتم پیش دکتر عالیخانی. او موافق نبود. گفت اگر حالا بروی میگویند بیرونش کردهاند، و برگشتن به دانشگاه هم خیلی مشکل میشود. گفتم من جوری کنده شدهام که دیگر نمیتوانم بمانم. گفت پس بگذار من یک شور و مشورتی با تیمسار مقدم، معاون وقت ساواک، بکنم. گفتم باشد. فردایش رفتم شرح داد که وقتی به تیمسار زنگ زدم و از او دعوت کردم که به اینجا بیاید، گفت با چه اطلاعاتی بیایم؟ گفتم میخواهم در مورد دکتر باطنی مشورت کنم. آمد و روی همین صندلی که شما نشستهاید، نشست. او هم نظر مرا داشت. بنابراین حرفی که دارم میزنم هم حرف من است، هم نظر یک آدم مطلع و خیرخواه. به عالیخانی گفتم با وجود این من میروم. گفت خب اگر میروی رابطهات را با من حفظ کن و هر وقت فکرکردی کاری داری که ازدست من برمیآید، به من بگو، مضایقه نکن.
با شهین رفتیم فرانسه و زن و شوهر مثل بچۀ آدم نشستیم سر یک کلاس و فرانسه خواندیم. بعد هم رفتیم آمریکا. خدا پدرشان را بیامرزد آدم را تنبیه هم که میکردند اینجوری تنبیه میکردند. من حقوقم را تمام و کمال میگرفتم و زندگی بسیار راحتی داشتم.
آن موقع بچه نداشتید؟
چرا، بچه داشتیم اما تا وقتی در فرانسه بودیم بچه را گذاشته بودیم پیش مادر شهین. بعد که میخواستیم برویم آمریکا، شهین آمد بچه را هم برداشت. رفتیم یک سال در برکلی. بسیار سال ارزشمندی بود و من خیلی چیزها یاد گرفتم. وقتی بورس فولبرایت داشت تمام میشد نامهای به دکتر شمسالدین مفیدی، معاون دانشگاه نوشتم و پرسیدم آیا میتوانم برگردم؟ او که به من محبت داشت نوشت شرایطی که سبب رفتن شما شده کماکان باقی است. ناگزیر نامهای به چامسکی نوشتم. چامسکی در ام. آی. تی درماساچوست بود. به او نوشتم که بورس من دارد تمام میشود و به ایران هم نمیتوانم برگردم، آیا برای شما امکان دارد بورسی به من بدهید؟ چامسکی هم در جواب نوشت که ما پول و پلهای نداریم ولی به عنوان استاد مهمان بیا اینجا، اتاقی در اختیارت میگذاریم و سعی خودمان را هم میکنیم. به هرحال ما رفتیم به ماساچوست در شرق آمریکا. مدتی ماندیم ولی دیدیم با پول ما نمیشود آنجا زندگی کرد. دیگر نه بورسی درکار بود و نه فوقالعادۀ مأموریت. شهین و شیدان – همسرم و دختر کوچولومان – ناچار برگشتند ولی من ماندم. آن سال من هم از درسهای ام.آی.تی استفاده کردم و هم از درسهای دانشگاه هاروارد. هاروارد و ام.آی.تی در دو سر یک خیابان واقعاند.
در همان سالها دانشگاه آزاد هم درست شده بود. البته نه دانشگاه آزاد فعلی که دانه درشتها آنرا اداره میکنند و در واقع مالک آن هستند. آن دانشگاه آزاد، مفهوم و هدف دیگری داشت. رئیس آن دانشگاه دکتر عبدالرحیم احمدی بود. حالا یادم نیست خودش با من تماس گرفت یا معاونش، گفت برگرد بیا اینجا هر سِمتی که بخواهی به شما میدهم. این حرف را که شنیدم یک کمی پشتم قرص شد. گفتم خب، حالا دانشگاه تهران هم نرفتیم، نرفتیم، میرویم دانشگاه آزاد. در این بین یک اتفاق دیگر هم افتاد. رئیس گروه زبانشناسی عوض شد و به جایش دکتر جمال رضایی آمد. دکتر رضائی مرا خوب میشناخت و نسبت به من محبت داشت. رفته بود پیش نهاوندی و گفته بود داستان دکتر باطنی چیست؟ اگر مقصر است که حقوقش را قطع کنیم و یک استاد دیگر جایش بگیریم، اگر مقصر نیست برگردد سر کارش. دکتر رضایی اهل بیرجند بود و روابطش با اسدالله علم وزیر دربار خیلی خوب بود. به نهاوندی گفته بود اگر برطرف کردن مشکل باطنی برای شما مقدور نیست من موضوع را با آقا (عَلَم) حل میکنم. نهاوندی که نمیخواست کار خیلی بالا بگیرد گفته بود لازم نیست، من خودم با دستگاه مربوطه صحبت میکنم. فردای آن روز نهاوندی به دکتر رضایی گفته بود که تلگراف بزنید باطنی برگردد. وقتی دکتر رضایی این خبر را به من داد من هول نشدم و تازه تاقچه بالا گذاشتم، که من اینجا یک پروژۀ تحقیقی گرفتهام و کارم تا فروردین ماه طول میکشد. آنها هم گفتند باشد، هر وقت توانستی بیا. من از بوستون آمدم فرانسه و رفتم دانشگاه نیس و شروع کردم فرانسه خواندن. اواخر سال تحصیلی بود که برگشتم تهران.
با بازگشت به دانشگاه و با همکاری دوباره با دکتر نهاوندی آیا روابطتان با هم بهتر شد؟
آن سالها کنگرههایی دربارۀ ایرانشناسی برگزار میشد که مسئولش ایرج افشار بود. سالی که به ایران بازگشتم، محل برگزاری کنگره شیراز بود. من هم جزء مدعوین بودم و رفتم شیراز، چقدر هم خوش گذشت. یک شب توی یک مهمانی بودیم که نهاوندی را دیدم ولی وانمود کردم که ندیدم. ناگهان آمد طرف من و مرا بغل کرد، گفت حالا از ما فرار میکنی؟ چنان ماچ و بوسهای راه انداخت که انگار رفیق گرمابه و گلستانیم. به نظر من نهاوندی در چاپلوسی و ریاکاری دست دکتر نصر را از پشت بسته بود. چند وقت پیش آمده بود در تلویزیون صدای آمریکا و راجعبه شاه و بازدید او از دانشگاه پهلوی و تفقدی که شاه به او کرده بود داد سخن میداد. از شنیدنش واقعا چندشم شد. البته در آن وقت همۀ کسانی که در مقامات بالا بودند باید اینگونه چاپلوسیها را میکردند ولی بعضی اندازه نگه میداشتند. با وجود ارادتی که من به عالیخانی داشتم روزی که برای افتتاح دورۀ جدیدی به دانشکدۀ اقتصاد دانشگاه تهران رفته بودیم و او گفت این دوره را به نام نامی اعلیحضرت همایونی افتتاح میکنم از او مشمئز شدم، و توی دلم گفتم با این همه اهن و تلپ چه موجودات مفلوکی هستند. البته حالا هم که سی سال از انقلاب میگذرد وقتی خوب نگاه میکنم میبینم هنوز اساس کار چاپلوسی و ریا است. هنوز آن دست بوسیدنها، آن گزافه گوییها، آن چاپلوسیها و آن ریاکاریها به شکل دیگری ادامه دارد.
با ساواک گرفتاریهای دیگری پیدا نکردید؟
رئیس ادارۀ آموزش دانشگاه که بودم، گاهی مأموری از ساواک میآمد آنجا و سوالاتی میکرد اما هیچوقت پیش من نمیآمد. به من دورادور نشانش داده بودند. یک روز آمد پیش من گفت من از ساواک هستم. گفتم بفرمایید. گفت در دانشکدۀ فنی دانشجویی هست به اسم فلانی که میخواهیم او را بگیریم اما او همۀ مأموران ما را میشناسد و از دست ما در میرود. می پخواهم از شما خواهش کنم یکی از کارمندانتان را بفرستید ببیند او سر کلاس هست که ما دست به کار شویم یا نه. این حرف را که زد خیره توی چشمهایش نگاه کردم و گفتم: ببین تو پلیسی، من استاد دانشگاه. اینجا مقداری اطلاعات در بایگانی هست که در دسترس همه است؛ اینکه این آقا اسمش چیست، دانشجوی چه رشتهای است، چند واحد گذرانده است، خانهاش کجاست، و از اینجور چیزها. برو بایگانی ادارۀ آموزش و اینها را بگیر. اصلا شما چطور به خودتان اجازه دادید از من چنین چیزی بخواهید؟ دید اوقاتم خیلی تلخ شده. گفت بابا ما به سیاق سابق آمدیم. همیشه با ما همکاری میکردند. نمیدانستم اینقدر به شما برمیخورد. بعد، ظاهراً از پیش من مستقیم رفته بود پیش عالیخانی که این کیست که گذاشتهاید رئیس ادارۀ آموزش! عالیخانی هم گفته بود این یک جور آدم خاصی است. پا پی او نشوید. دیگر پیش من نیامد اما یک برگ سیاهی روی پروندهام در ساواک گذاشت.
وقتی در انگلیس دانشجوی زبانشناسی بودید فعالیت سیاسی میکردید؟
من دانشجوی فعالی بودم. البته عضو کنفدراسیون نبودم ولی در مجلههای انگلیسی و فارسی مقاله مینوشتم. به فارسی هم سخنرانی میکردم. مقالههایم امضا نداشت اما بچهها از سیاق مطلب میدانستند نویسندۀ آنها کیست. فهمیدن اینکه من یک مخالفم برای ساواک مشکل نبود.
آن طور که از یکی دو مصاحبهتان برداشت میشود در کودکی و تا سالهایی از جوانی، دوران سختی را پشت سر گذاردهاید. این سختیها چه تاثیری بر زندگیتان گذاشته است؟
چشمهای من آبی بود. به همین جهت بچهها شعری برای من ساخته بودند که هر وقت میرفتم توی کوچه برایم دست میگرفتند: «زاغولی بِبِه چشم وزغی». در زبان عامیانه، اصفهانیها به مردمک چشم «ببه» میگویند. تکرار این ترجیعبند بهقدری مرا آزرده میکرد که دیگر به کوچه نرفتم و از بازی با هم سن و سالان محروم شدم. یکی دو نفر هم بودند که به من پیله کرده بودند. بنابراین بهتر دیدم بروم در خانه بنشینم. در آن عوالم کودکی با خودم میگفتم چرا باید چشمهایم آبی باشد که مورد تمسخر قرار بگیرم؟ با پدر و مادرم هم نمیتوانستم این موضوع را در میان بگذارم. این است که هنوز پس از این همه سال احساس میکنم که در کودکی به من ظلم شده است. توی مدرسه هم جور دیگر به من ظلم میشد. چون قد و قوارهای نداشتم در تیم فوتبال یا هیچ بازیِ دیگری مرا راه نمیدادند. تنها خرحمالیهایی از نوع مبصری و دفترنویسی نصیبم میشد. در تمام آن سالها احساس میکردم که به من ظلم شده است، و همین احساس بود که زندگی را به کامم تلخ میکرد. و این تلخی هنوز در من مانده است.
کار معلمی را از چه وقت شروع کردید؟
سال ۱۳۳۱ بود. درست هجده سالم بود که به اصطلاح آن روز با سیکل اولِ متوسطه که حدودا معادل پایان دورۀ راهنمایی امروز است وارد کارمعلمی شدم. بعدا خواهم گفت که روزها در یک مغازۀ خرازی فروشی در چهارباغ اصفهان کار میکردم و شبها به آموزشگاه میرفتم و مدرک سیکل اول متوسطه را از آن طریق گرفتم. در سراسر دورهای که معلم بودم همواره با کسانی که به دیگران اجحاف میکردند، درگیر میشدم. به نخستین مدرسهای که پا گذاشتم، دیدم مدیر از بچهها پول میگیرد که دفتر صد برگی برایشان بخرد اما به جایش دفتر چهل برگی به آنها میدهد. با مدیرِ مدرسه دعوایم شد که چرا حق بچهها را میخورد. گفتم شما حقوق میگیرید ولی این بچهها پولی در بساط ندارند. این دعوا سبب شد مرا به مدرسهای دیگری که پنج کیلومتر دورتر بود منتقل کردند. در آنجا هم باز آرام نگرفتم. دیدم مدیر مدرسه از چهار سال پیش برای کارنامه از بچهها پول تمبر گرفته ولی به کارنامۀ آنها تمبر نزده است. کسی هم نیامده نگاه کند. با او هم در افتادم، و باز از آنجا هم برم داشتند و به مدرسۀ دیگری منتقلم کردند. سختترین سال زندگی من از نظر تلاشی که باید میکردم سالی بود که هم در آن دِه درس میدادم و هم به اصطلاح آن روز برای گرفتن دیپلم پنجم متوسطه به آموزشگاه میرفتم. حالا که فکر میکنم میبینم عجب موجود جان سختی بودم. صبح که از خواب بیدار میشدم صبحانه خورده و نخورده سوار دوچرخه میشدم و بیش از دو فرسخ راه در جادههای خاکی آن روز رکاب میزدم تا به مدرسه برسم. به محض رسیدن باید میرفتم سر کلاس. دوباره ساعت چهار بعد از ظهر سوار دوچرخه میشدم و به اصفهان برمیگشتم. اینقدر خاک خورده بودم که انگار من را از توی گونی آرد بیرون کشیدهاند. فورا لباسم را عوض میکردم و راهی آموزشگاه میشدم، تا ساعت ده شب. بعد که به خانه برمیگشتم تازه باید مینشستم و تکالیف آموزشگاه را انجام میدادم. مکرر اتفاق میافتاد که پای چراغ گردسوز نفتی خوابم میبرد و مادرم آهسته پتو یا لحافی رویم میانداخت و همانطور تا صبح میخوابیدم. و روز بعد این چرخه تکرار میشد. آنقدر بر روی زین دوچرخه رکاب زده بودم که باسنم تاول زده بود و مادرم گاهی ناچار میشد به باسنم پماد بمالد و میدیدم که گاهی اشک میریزد.
آخرین دهی که در آنجا به کار معلمی اشتغال داشتم دولتآباد برخوار بود. آنجا محیطش آرامتر بود و من تصمیم گرفتم دیپلم شش بگیرم چون با دیپلم پنجم نمیشد وارد هیچ دانشگاهی شد. میخواستم دیپلم ششم ریاضی بگیرم ولی دیگر از رفتن به آموزشگاه خسته شده بودم. به همین دلیل از دیپلم ششم ریاضی صرف نظر کردم و دیپلم ششم ادبی را انتخاب کردم تا بتوانم شبها در همان دِه بمانم و درسهای ادبی را پیش خودم بخوانم و همینطور هم شد. خردادماه سال ۱۳۳۶ بود که رفتم به صورت داوطلب امتحان ششم ادبی دادم و شاگرد اول شدم.
به نظر من اتفاق بیش از انتخاب در زندگی نقش بازی میکند. به گذشتهها که نگاه میکنم میبینم هر بار خواستهام کاری بکنم نشده و ناچار شدهام مسیرم را عوض کنم. مثلا من هیچ علاقهای به ادبیات نداشتم ولی مجبور شدم دیپلم ادبی بگیرم و همین دیپلم ادبی مسیر تحصیلات آیندۀ مرا تغییر داد.