نگاهی به پوسترهای مذهبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
کانون مرکز محافظهکارهاست. ما عادت کردهایم که جملهی هواداران دوآتشهی سلطنت پهلوی و بعد هم مسلمانان تندروی آن سالها را تکرار کنیم که «کانون جزیرهی امن کمونیستها (!) بوده» اما اگر کمی دقیقتر ببینیم کانون روی دوش چپهای بیخطر میچرخیده است. البته میتوانیم هنوز تصور کنیم که فرح دیبا و لیلی امیرارجمند و فیروز شیروانلو و دیگران و دیگران چپ بودهاند و در لباس اهل دولت کار دیگر کردهاند و خدمت به فرهنگ رساندهاند و چه و چه. اصلاً کاری ندارم که خدمت کردهاند یا خیانت؛ یعنی این مفاهیم را خیلی ذهنیتر از آن میدانم که بتوانم برایشان مصداقی عینی بتراشم؛ اما میفهمم که آنها هرچه بودهاند، چپ نبودهاند یا به قول رفیقی «چپ بیخطر» بودهاند.
نوشتههای مرتبط
برای مشخصتر شدن ماجرا مثلاً داستان خسرو گلسرخی و کرامتالله دانشیان را مقایسه کنید با اتفاقی که برای شیروانلو و پرویز نیکخواه میافتد. هر دو گروه با اتهام یا تهمتی مشابه دستگیر میشوند. گلسرخی و دانشیان اما جرمشان بسیار سبکتر است. یعنی امیرحسین فطانت برای خوشرقصی به ساواک میگوید که دانشیان و گلسرخی قصد ترور ملکه و ولیعهد را دارند. این دو را دستگیر میکنند، درحالیکه شمسآبادی به شاه تیراندازی میکند و ساواک، به راست یا دروغ، او را با گروهی چهار نفره شامل شیروانلو و نیکخواه مرتبط میکند. فاصلهی دو جرم مشهود است؛ اما نتیجهی محاکمه و شکنجهی گلسرخی و دانشیان میشود آن دادگاه شورانگیز با آن شاهبیت ادبی مبارزه: «اِن الحیاۀ عقیدۀ و جهاد. سخنم را با گفتهای از مولا حسین، شهید بزرگ خلقهای خاورمیانه آغاز میکنم. من که یک مارکسیست- لنینیست هستم، برای نخستینبار عدالت اجتماعی را در مکتب اسلام جستم و آنگاه به سوسیالیسم رسیدم.»
و این آخرین دفاعیه و مشاجرهاش با رئیس دادگاه:
رئیس دادگاه: از شما خواهش میکنم از خودتان دفاع کنید!
گلسرخی: من دارم از خلقم دفاع میکنم.
رئیس دادگاه: شما بهعنوان آخرین دفاع، از خودتان دفاع بکنید و چیزی هم از من نپرسید. بهعنوان آخرین دفاع اخطار شد که مطالبی، آنچه به نفع خودتان میدانید، در مورد اتهام بفرمایید.
گلسرخی: من به نفع خودم هیچچیز ندارم بگویم. من فقط به نفع خلقم حرف میزنم. اگر این آزادی وجود ندارد که من حرف بزنم، میتوانم بنشینم و مینشینم.
رئیس دادگاه: شما همانقدر آزادی دارید که از خودتان (گلسرخی وسط حرفش میپرد: «من مینشینم…») بهعنوان آخرین دفاع، دفاع کنید.
گلسرخی: من مینشینم. من صحبت نمیکنم.
رئیس دادگاه: بفرمایید.
اما نتیجهی محاکمهی نیکخواه میشود دستبوسی او از اعلیحضرت و طلب مغفرت و پادرمیانی شهبانو و همکاری بلندمدت وی با سیستم فرهنگی پهلوی. شیروانلو هم میشود مقام دوم کانون. اینکه سیستم امنیتی شاه، قبل از انقلاب، و فرهنگیهای مسلمان دوآتشه، بعد از انقلاب، کانون را مرکز چپها و جزیرهی امن مارکسیستها میدانستند بهدلیل کارهای تندوتیز کانون نبود. یکیدو کتاب و فیلم را –در رأسشان ماهی سیاه کوچولو- که استثناء کنیم، کانون چندان حرفهای مبارزاتی و داغی نزده است. یکطور دیگر بگویم؛ کانون جایی بوده که اهالی سکولار فرهنگ جمع شده بودند. هنرمندهایی که به سنت تاریخی نهچندان ایدئولوژیک بودند که نتوانند با هم سر یک سفره بنشینند و نهچندان سیاسی که پاهایشان را روی یک قالی دراز نکنند. اصلاً این سنت هنرمند ایرانی است که خیلی سرش گرم سیاست و دین و ایدئولوژی نیست. حافظ است در محفلی و دردیکش است در مجلسی و سرآخر خودش میگوید که دارد با خلق صنعت میکند؛ یعنی مثلاً دستانداخته خلقالله را. دور هم جمع شده بودهاند و هرچه دم دستشان و به ذهنشان میرسیده، منتشر میکردهاند. وگرنه آلبومهای شعرخوانی احمد شاملو بهدرد کدام کودک و نوجوان میخورد؟ از آن بدتر شعرخوانی شهریار با آن غزلهای پیرمردی که مثلاً یک بیتش این باشد:
خانهای خلوت و ییلاقی و دور از کس و ناکس / که صدایی بجز از سوسک در آن خانه نباشد
و غزلیات سعدی با انتخاب و خوانش ابتهاج که یک بیتش این باشد:
شب تا سحر مینغنوم واندرز کس مینشنوم / وین ره نه قاصد میروم کز کف عنانم میرود
پولی بوده و نظارت سختی نبوده. خب سبیل بعضیشان هم بلندتر از استاندارد سازمان امنیت بوده، اما کاری به کسی نداشتهاند چندان. بهآذین و کسرایی و ابتهاج هم اگر گذرشان به کانون میافتاده، از همین جهت بوده است. فرصتی و مجالی بوده که بهدست عدهای هنرمند «سر در کار و دل با یار» افتاده بوده تا عقدهی سالها سکوت از پس مرداد ۱۳۳۲ را از دل باز کنند. دستگاه هم برایش مهم بوده که آنجا لانهی مخالفان جدی و پرچمدار نشود. بقیه هم دورهم باشند و یکجا تحت نظر بگیردشان بهتر است تا هر کدام را در سوراخی بخواهد پیدا کند. ترجیح میداده معتدلترها را بیاورد زیر پر خودش که آنها هم به حرمت نان و نمکی که میخورند، یاغی نشوند و پرچمی برندارند. خب چندتایی هم از دستشان درمیرفته و سروصدایی گاهی درست میشده، اما اصل موضوع چندان تغییر نمیکرده است.
مرادم از این همه آسمان و ریسمان بافتن این است که، بعد از انقلاب کانونیها مخالفان جدیدی پیدا میکنند. مسلمانهایی که معتقدند کانون پاتوق روشنفکرهای لامذهب است و باید فتح بشود. تغییرهایی انجام میشود، اما فضا عموماً تغییر نمیکند. هنرمندی که خیلی گرایش سیاسی و ایدئولوژیک تند و مشخصی ندارد میخواهد کارش را بکند. چندتایی هم محصول مذهبی تولید میکند. البته از آن دست مذهبیها که در حد اعتدال و مناسب حال بیطرفی باشد. پوسترهای مذهبی و کتابهای مذهبی کانون اغلب گرایش چپی- اسلامی دارند و جایی میانه ایستادهاند. مثلاً پوستر آیتالله طالقانی با این نوشته «راه تو را پدر ادامه خواهیم داد. در غم از دست دادن پدر مجاهد با همه ملت ایران شریکیم.» که غیرمستقیم و با کنایه اشاره به سازمان مجاهدین خلق در آن دیده میشود؛ و همینطور پوستر علی شریعتی که رنگهای سرخ از پایین پوستر به سمت بالا رفتهرفته تغییر رنگ میدهد و به آبی میرسد. چپگراییای که به رنگهای هنر اسلامی میانجامد. کارهای مذهبی کانون، تا آنجا که من دیدهام، اغلب چیز میانمایهای است. کار کارستانی نیست. چند کتابی را زندهیاد خائف تصویر کرده بود که الحق حق مطلب را ادا کرده بود؛ اما در مجموع چیز دندانگیری نمیشود در کارنامهی مذهبی آن سالهای کانون جست. حتی گاهی در خلق این کارها دست به دامن بچههای حوزهی هنری شدهاند که این کار شاید بخشی از پروژهی تسخیر کانون بوده است؛ چیزی همچون پوستر بزرگداشت شهادت آیتالله مطهری. این کار فضایی متفاوت دارد، چرا که نقاشش حسین صدری است؛ یکی از بچههای حوزهی هنری که با کانون همکاری میکند.
حرفم را جمع کنم؛ پوسترهای مذهبی کانون یکجور میانه را گرفتن و رفتار مسالمتآمیز برای عبور از گردنههای تند اول انقلاب است. چون کانون جای هنرمندانی بوده که دغدغهای جز هنر نداشتهاند.
این مطلب توسط سعید باباوند نوشته شده است و مطلب بر اساس همکاری رسمی و مشترک با مجلۀ آنگاه بازنشر می شود.