انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

تا بیانِ یک احساس موجب شود به آن آگاه شویم!

عمده ی نظریه های کلاسیک پیرامون فرآیند خلق اثر هنری معتقدند که: هنرمند پیش از آنکه دست به آفرینش اثر هنری بزند، آگاهی و اشراف کامل دارد بر احساسی که می خواهد از طریق اثرش منتقل کند. تولستوی در شرح آنچه در جریان این تفکر خلاقه روی می دهد می گوید: “این فرآیند تقریبا ساده است؛ هنرمند احساسی خاص پیدا می کند و دوست دارد که این حس را به دیگران منتقل کند، به فکر ساخت ابراز مناسبی می افتد تا همان احساس اولیه را در مخاطبانِ اثر برانگیزد”. از کل توصیف برمی آید که فرآیندِ خلق “غلیانِ احساساتِ قدرتمند” است و در پایان، اثرِ خلق شده دقیقا متناظر با احساس اولیه خواهد بود.

بر مبنای این دیدگاه، آثار هنری تا سر حد اموری ذهنی تنزل می یابد و صرفا تجسم فیزیکیِ احساسی شخصی می شود که تنها کارکردشان برقراری ارتباط بین هنرمند و مخاطب است. با در نظر گرفتن این فرض که آثار هنری آثار شخصی نیستند، هنر معاصر ملزم به قبول دیدگاهی است که فاصله ی بسیاری با دیدگاه کلاسیک دارد. در دیدگاه معاصر، احساسات هنرمند پیش از ایجاد اثر هنری کاملا برای خود او معلوم و مفهوم نیست؛ موهبتِ اثر، فهم دقیق و واضح این احساسات است. در نگره ی کلاسیک، هنرمند از ابتدا دقیقا می داند که چه تجربیاتی را می خواهد منتقل سازد؛ اما در نگره ی مدرن، هنرمند در ابتدا درگیر احساس خام اولیه است و این احساس طی فرآیند شکل دادن –به اثر هنری- کامل می شود. بسیاری از هنرمندان معاصر بیان کرده اند که در حین کار با موادِ زمینه ی انتخابیِ هنرشان، تجربه ی خود را برای خودِ آن مفهوم می سازند:

نقاش شیئی را نقاشی می کند تا آن را دریابد.. البته شما چیزی از موضوعتان را پیش از نقاشی اش می دانید.. اما صرفا شخصی که تجربه ی نقاشی دارد، می تواند دریابد که این فهم در مقایسه با آنچه در جریانِ پیشرفتِ نقاشی به آن می رسد چقدر نازل است، .. و نقاش به نقاشیِ اشیاء می پردازد زیرا تا زمانی که آنها را نکشیده به چیستی آن پی نمی برد.

کالینگوود

اگر اثر هنری را “فیزیک اثر” و احساسات ذهنی هنرمند –که منجر به خلق اثر شده- را “متافیزیک اثر” بنامیم، -بنابر دیدگاه معاصر- ملاحظه می شود که فیزیک و متافیزیک دو فرآیند موازی از هم نیستند که بتوانند بدون اثرگذاری بر یکدیگر، در مسیر تکامل شان پیش روند. اساسا فهمِ کاملِ چیستیِ متافیزیک در فرآیندِ تولیدِ فیزیک شکل می گیرد. حذف کارکرد “فعلِ کنش” در تکامل “احساسِ اولیه”، منجر به از دست رفتن بازه ی وسیعی از مفهوم آن احساس می شود که تا انتها همچنان بیان نشده باقی می مانند.
بر مبنای مقایسه ی دو دیدگاه کلاسیک و معاصر، مایلم توضیح دهم که: “پس در جریان تفکر خلاق ( در معنای خلق کننده) چه روی می دهد؟”
بنابر نظریات کلاسیک، هنرمند فردی است که به او “الهام” می شود؛ او مسئول آفریده های خود نیست، بلکه صرفا وسیله ای برای انتقال الهامات محسوب می شود و صرفا زمانی می تواند دست به آفرینش بزند که در حال جذبه به او الهام شود. در اندیشه ی معاصر، “ناخودآگاهِ ذهن” جانشین نقش الهام می شود و این امرِ غیر ارادی را صرفا در سطحِ آغازگرِ فرآیندِ خلق می دانند نه چیزی بیش از آن. عمده ی هنرمندان موافقند که در آغاز امری نامعین وجود دارد که از دورادور شکل می گیرد، اما اندکی از آنان از چنین اقبالی برخوردارند که باقی کار آنان نیز بدین شکل انجام گیرد. اغلب ایشان از این پس درگیر دوره ای از کار بسیار جدی می شوند که ممکن است از روزها تا سالها به طول انجامد، کاری که در آن همه ی شگردهای فنی و همه ی نیروهای خودآگاه قضاوت، به کار بسته می شوند تا آن تکانه ی غیر ارادیِ آغازین را استادانه بپرورانند.
پس، به طور خلاصه، نخستین نکته ی روانشناسانه ی عمده از این قرار است: فرآیند تفکر خلاق که در خلق اثر هنری به اوج خود می رسد با تاثیرگذاری ناخودآگاه آغاز می شود و سپس ذهن هنرمند کار آگاهانه و متاملانه ی خود را، بر روی این ایده ی خام و اولیه انجام می دهد (هر چند که اغلب الهامات مکملی هم در کارند) تا آنجا که اثر پایان یافته تلقی شود.

در ادامه ی سیر تکامل دیدگاه معاصر، یکی از ملاحظات بسیار مشهود هنر در باب “زمانِ خلقِ اثر هنری” شکل می گیرد: وردزورث در کتاب بالادهای تغزلی تاکید می کند که کارِ شاعر یادآوری احساسی پیشتر تجربه شده در زمانی است که فرد در حالت آرامش قرار دارد؛ و حتی در وقتی که حالت روحی دیگری جانشین این آرامش شده که در آن احساسی وجود دارد که صرفا متناظر با احساس به یاد آورده شده است و همواره با تجربه ی اولیه تفاوت هایی دارد:
هر اثر هنری حاصل یکی از تاثرات ناشی از طبیعت است که هنرمند در ذهن خود ذخیره کرده تا بعدها و به وقتش، صرف نظر از اینکه در چه مکانی است، آن را محقق سازد.
هکتور برلیوز
چنین نظریاتی -در باب فاصله گرفتن از احساس اولیه هنگام شکل دادن به اثر- ، این امر را مورد تردید قرار می دهد که آیا تغییر حالت روحی هنرمند از حالت اولیه، عامل تضعیف قدرت بیان اثر –در انتقال حسش به مخاطب- نمی شود؟ آیا هدف اصلی خلق اثر که حفظ و انتقال تجربه ی اولیه است، با فاصله گرفتن فضای ذهن از احساس اولیه از بین نمی رود؟ آیا چنین فرآیندی را می توان فرآیند بیان دانست؟
اگر “ایده ی خامِ اولیه” را در حوزه ی ناخودآگاهِ ذهنِ هنرمند و “کار بر روی ایده و پرورش آن” را در حوزه ی خودآگاهِ ذهنِ او در نظر بگیریم، مشاهده می شود که فشار روانی ای که هر شبکه ی ناخودآگاه در طول فرآیند خلق اعمال می کند بسیار وسیع و گسترده است و همچون نظامی بالاتر بر عمل خودآگاه سیطره دارد. پس فاصله گرفتن زمانی از احساس اولیه، اثر و قدرت آن را از بین نمی برد. هیچ هنرمندی در یک خلاءِ روانیِ خالی از ناخودآگاه کار نمی کند، بلکه صرف نظر از اینکه تا چه حد درگیر کار آگاهانه و متاملانه ی خود است، در چارچوبی از همان ناخودآگاه عمل می کند و اثر خود را بر شبکه ی روانیِ درگیرِ ناخودآگاه مبتنی می سازد. به بیان عام، هر ناخودآگاهی، محل ظهور شبکه ای ذهنی است که بر خودآگاه هنرمند سیطره دارد.
بکارگیری خودآگاه هنگام شکل دادن به اثر هنری تا سطحی ادامه می یابد که عموم مردم –یا مخاطبان اثر- بتوانند شبکه ی ذهنی ناخودآگاه هنرمند را –که در اثر نهفته است- دریابند و نیروی زیبایی شناسانه ی آن را درک کنند. هنرمندان و دیگر پدید آورندگان خلاق، آثار خود را با ارجاع به سطح خودآگاه شکل می دهند؛ که چنین کاری ناشی از ضرورت های بیان است: بیانی که قابلیت درک و دریافت توسط مخاطب را دارد. بحث از “صورتِ بیرونی بخشیدن” –توسط خودآگاه- به تجربه ای درونی است.
فیلیپ لارکین توصیف ساده و مجملی از این امر ارائه داده است:
تو می نویسی زیرا مجبور به این کاری، اگر بخواهی به این کار صورتی معقول و عام ببخشی، انگار این تصویر نغز را دیده ای، این احساس را درک کرده ای، چنین رویایی داشته ای، باید ترکیبی از کلمات را بیابی که با جلوه دادن آن (رویا، احساس و…) در نظر دیگران حفظش کند. هدف اصلی –انتقال و حفظ- تجربه ی اولیه است. این امر شباهتی به بیانِ –احساسات- شخصی ندارد اگرچه ممکن است شبیه آن به نظر آید.
در پایان بیانِ این نکته ضروری است که خصایصِ بیانی –که پیشتر تحت عنوان کار آگاهانه ی هنرمند به آن اشاره شد- قابل تحویل به مجموعه ای از قواعد و قوانین نیستند. مثلا در موسیقی وضع از این قرار است: هیچ ترکیبی از نغمات، ضرب آهنگ ها، هارمونی، ارتفاع صوت، بافت و سرعت وجود ندارد که ضامن خلق موسیقی غمناک، شاد یا اندوه بار و… باشد، همین امر در باب دیگر اشکال هنر هم صادق است. این نکته می تواند سرآغاز بحث پیرامون این مسئله باشد که: معیار یا الگویی که بر مبنای آن، اثر مورد قضاوت و تحلیل قرار می گیرد، چه خواهد بود؟ منتقدان آثار هنری، رابطه ی میان فرم و محتوا در یک اثر را بر چه مبنا تحلیل خواهند کرد؟ و مبنای ارزش گذاری آثار هنری چیست؟

شرح تصویر:

Guto Requena’s “I AM” Installation Lights Up Paulista Avenue with People’s Emotions Project

شرح متن: بر اساسِ Oswald Hanfling (ed), philosophical Aesthetics: An Introduction