انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

چرخش استعلایی (۴)

روبرت دامیکو ترجمه ابوالفضل رجبی

گرایلینگ امکان «بازنماییهای دیگر از جهان» را در نهایت مؤکداً پوچ می‌داند، زیرا ثابت کرده است که هرگونه «ظرفیت بازشناختی» باید بر برخورداری یا بهره گیری از «باور به وجود اشیا» مبتنی باشد یا برحسب آن تبیین شود. دفاع گرایلینگ از این ادعا [بسیار] حداقلی است. وی می‌پذیرد که تلاش کانت در استنتاج تحولات ضروری، سعیی باطل است و این دیدگاه فعلی ما را که تمامی دعاوی شناخت اشتباه پذیر هستند، نقض می‌کند. مبنای برهان گرایلینگ بر ناسازگاری شکاکیت، بازسازی بازنگرانه هر بحث نظری به گونه‌ای است که فرضی مشترک باشد.

بدینسان سعی گرایلینگ در آن سطح تفاوت چندانی با تاریخیگرایی ندارد. تنها می‌توان گفت که برحسب تاریخیگرایی این بازسازی محصول نوعی استدلال فلسفی خاص نیست یا ثابت نمی‌کند که این فرض مشترک شرط کلی و پیشینی هر تجربه ای است. تاریخیگرایان سنت را بازسازی شده می‌دانند. پاسخ گرایلینگ آنست که حتی برای امکان بازسازیهای متکثر باید همان مفاهیم حداقلی اشیا و اشخاص را پیش فرض قرار داد. اما لازمه غلبه گرایلینگ بر شکاکیت صرفاً آن نیست که تفسیر این بحث‌های نظری به عنوان [اموری] قیاس‌پذیر ممکن باشد. وی [همچنین] باید- بدون استفاده از استدلال قویتر کانت بر استنتاج استعلایی مقولات- ثابت کند که تنها تفسیرهای قیاس‌پذیر، بامعنا هستند. تاریخیگرایی امکان چنین تفسیرهایی را نفی نمی‌کند. اما آیا تفحص فلسفی خاصی درباره مفاهیم وجود دارد که بتواند از پیش حدود و ثغور سنتهای معرفت شناختی را تعیین کند؟

یورگن هابرماس نیز- همچون گرایلینگ- از استقلال فلسفه در مقابل استدلالهای تاریخیگرایانه و آنچه خود علم‌پرستی (scientism) به‌واسطه راهبردی استعلایی می‌نامد، دفاع می‌کند. اما اخیراً برخلاف گرایلینگ – و به شیوه ای که در ذیل توضیح خواهم داد- کارآیی چین استدلالهایی را زیر سؤال برده است.

هابرماس برای آنکه دفاع استعلایی را شرح دهد، در ابتدا به بازسازی معرفت‌شناسی از هگل تا مارکس می‌پردازد. به نظر هابرماس، انتقاد هگل از کانت، مبین مسأله‌ای مهم در معرفت شناسی است. هگل- به شیوه‌ای مشابه با استدلال دیویدسن بر نفی تفکیک مفهوم از محتوا (content) – می‌خواست نشان دهد که تفکیک کانت میان واقعیت و دستیابی ما به شناخت به نتایج شکاکانه و نسبی گرایانه پروبال می‌دهد. هابرماس در ادامه چنین اظهار دارد که با اینحال هگل در انتقاد از راهکار کانت برای رهایی از شکاکیت، باید امکان شناخت مطلق را مسلم فرض می‌کرد، یعنی دقیقاً همان چیزی را که کانت منکر بود. اما هگل حتی با فرض شناخت مطلق، دعاوی شناخت را به گونه‌ای بازنگرانه تحلیل کرد. تنها از یک موضع برتر نهایی می‌توان معنایی ثابت به گذشته داد. بدینسان در نگرش هگل، تجلیات تجربه و مقولات تاریخی متفاوتی وجود دارد. هابرماس می‌پذیرد که نمی‌توانیم طرح فلسفی هگل مبنی بر یک تمامیت‌سازی نهایی یا «ارجاع غایی» شناخت را نجات دهیم. زیرا «اگر شرایط شناخت ممکن را تعیین نکنیم، حتی نمی‌توانیم به نحوی معنادار درباره شناخت سخن بگوییم.» (۲۱) وی بر این استدلال «تحقیق‌گرایانه» کانت تأکید می‌ورزد که موضع برتر مطلقی برای شناخت معقول نیست، زیرا فرا رفتن از مرزهای تجربه انسانی محظوراتی (dilemmas) حل ناشدنی را موجب می‌شود.

اما انتقاد هگل از کانت به کلی بی‌اعتبار نیست. به نظر هابرماس، هگل اثبات کرده است که معرفت‌شناسی کانت بر پیش‌فرضهای فرهنگی یا تاریخی پنهانی تکیه دارد. اولین پیش‌فرض، اعتقاد واثق کانت به «پیشروی مسلم علم» و رجحانی است که وی برای علوم طبیعی به عنوان یک منبع شناختِ جهان قائل می‌شود. کانت نیاز دارد که فلسفه با تقدم علم بر تمام شرحهای رقیب از طبیعت آغاز شود و چنین تقدمی را شرح دهد. اما هگل، در مقام منتقد روشنگری، پیشرفت و موفقیت علمی را به یکی از چندین تجلی روح وابسته می‌داند و برایش رجحانی قائل نیست. بدینسان رهیافت «پدیدار شناختی» هگل نسبت به تمام کنشهای شناخت، اعتقادات واثق و فرضیات وجودشناختی را در حالت تعلیق قرار می‌دهد و بستر، تحول و توجیه درونی هر صورتی از فهم را بازسازی می‌کند. هگل این تعلیق یا تخریب فرضیات را تحول سازگار پدیدارگرایی (phenomenalism) به حساب می‌آورد. فلسفه می‌تواند تمامیت غایی تجربه را بیان کند، اما شناخت نمی‌تواند جهان را مستقیماً و بدون واسطه تحول مفهومی و تاریخ بازنماید.

دومین پیش فرض تاریخی یا فرهنگی که هگل در [نگرش] کانت می‌یابد، تصور یک ذهن شناسنده (knowing subject) است. هگل چنین استدلال می‌کند که این ذهنیت عملاً محصولی از فرهنگ و تحول تاریخی است. ذهنیت مدرن در تجربه داده نشده است، بلکه ساخته می‌شود. مفهوم مبنایی فرد، تاریخی است. بدینسان بنابر استدلال هگل، بدون منظری نهایی [و گشوده] بر جهان به هیچ وجه نمی‌توان ثابت کرد که فرضیات عینیت یا فرهنگی خاص، کلی هستند. به نظر هابرماس این استدلالهای هگلی برای آنکه بحران معرفت شناسی مدرن را بفهمیم بسیار اهمیت دارند. این بحران عینیت «زمان حال» و هر آنچه را که طبیعی یا داده شده به نظر می‌رسد، از اعتبار می‌اندازد.

به اعتقاد هابرماس، هگل این امکان را طرح کرده است که [شاید] «رابطه استعلایی ذهن و عین پشت سر آن جابه جا شود.» فلسفه مدرن حتی اگر طرح شناخت مطلق هگل را نفی کند- همچون [فلسفه] هگل- همچنان نسبت به ملاکهای کلی ظنین خواهد بود.

مطابق با روایت هابرماس از تاریخ فکر، مارکس موقتاً این مسأله را با این قول فیصله بخشید که شناخت به واسطه فعالیت انسانی و – نه حسیات- شکل گرفته است. از نظر مارکس رابطه مداوم انسانیت با طبیعت از طریق کار به چیزی شکل می‌دهد که هابرماس «فهرست متغیر جوامع از حیث تاریخ» می‌خواند. مفهوم کار (labor) از نگاه مارکس بیش از آنکه اقتصادی یا سیاسی باشد، فلسفی است. مارکس متفکری نوکانتی است که می‌کوشد نشان می‌دهد کار ارتباطی نامتغیر میان انسانها و جهان برقرار می‌کند و از طریق این ثابتِ فعالیت انسانی، امکان شناخت را فراهم می‌آورد. در مارکسیسم نیز، همچون عملگرایی، سعی بر آن بود که از مباحثات فلسفی- یعنی «تعارضهای» (antinomies) کانتی تأمل در واقعیت- فراتر برویم. این فراروی نه از طریق استدلال محض فلسفی، بلکه از طریق فعالیتی عملی انجام می‌پذیرد که واقعیت را دیگرگون می‌سازد.

کار، اگرچه فعالیتی از حیث تاریخی متغیر است، «ضرورتی استعلایی» (transcendental necessity) دارد که عینیت طبیعت و علاقه انسان به مهار طبیعت را به هم می‌پیوندد. هابرماس چنین موضعی را استدلالی استعلایی بر ضرورت مداخله جهانی عینی در شناخت می‌نامد.

عینیت متعلقات ممکن تجربه درون شاکله‌ای مفهومی- ادراکی شکل می‌گیرد که در ساختارهای عمیق کنش انسانی ریشه دارد؛ این شاکله همچنین به هر ذهنی وابسته است که از طریق کار زنده می‌ماند. بدینسان عینیت متعلقات ممکن تجربه بر هویت شالوده‌ای طبیعی تکیه دارد، یعنی بر سازماندهی جسمانی انسان که به سمت کنش سوق یافته است ـ و نه بر وحدت ادراک خود که مطابق با نظر کانت، به ضرورت استعلایی هویت که گاهی غیرتاریخی به طورکلی را تضمین می‌کند. (۲۲)

بدینسان هابرماس کار را بیش از آنکه یک واقعیت تجربی یا روانشناختی مربوط به انسانیت بداند، به اصطلاح خودش، یک «علاقه استعلاییِ شناختی» (cognitive transcendental interest) تصور می‌کند. اگرچه هابرماس به طورکلی با راهبرد مارکس، یعنی پاسخ به نسبی‌گرایی تاریخی از طریق شرحی عملی برای معقولیت (intelligibility) انسانی موافق است، اما نمی‌پذیرد که کار به تنهایی چنین عینیتی را فراهم آورد. هابرماس معتقد نیست که بازنمایی در مقام یک طرح فهم باید به طور کامل به مداخله عملی فروشکند. از نظر وی اشتباه عملگرایی (pragmatism) یا مارکسیسم آنست که مهار ابزاری طبیعت، به عنوان علاقه‌ای استعلایی، در فهم نظام نمادین یک فرهنگ به کار نمی‌آید. جهان به هر دو شیوه قابل بازنمایی است و قواعد یا قراردادهای در پس نمادها- برخلاف قواعد بازنمایی جهان همچون متعلق مهار ابزاری- در تاریخ انسان تغییر می‌کنند و به‌واسطه سودمندی (utility) هدایت نمی‌شود.

از نظر هابرماس، شناخت انسانی بر تمایزی میان تجربه حسی (sensory experience) (مشاهده جهان طبیعی) و تجربه ارتباطی (communicative experience) (یعنی فهم فرهنگ و تاریخ) مبتنی است. این دو جهت‌گیری دو «سپهر- شیئی» (object-sphere) متمایز را تشکیل می‌دهند. اما این تمایز خود، نمودی از قرارداد فرهنگی نیست. تمایز مذکور دو عینیت انسانی و ممکنِ مربوط به مهار یا تفسیر را منعکس می‌کند. این تفاوت [میان مهار یا فرهنگ] متناظر با تمایزی است که میان جوامع اجتماعی و طبیعی برقرار می‌شود.

 

پی نوشتها:

۲۱. Jürgen Habermas, Kownledge and Human Interests, trans. Jeremy J. Shapiro (Boston: Beacon Press, 1971), p. 12.

۲۲. Habermas, Knowledge and Human Interests, pp. 35-36

منبع:

Robert D’Amico, Historicism and Knowledge (London: Routledge, 1989), chapter 7

چرخش استعلایی (۱): http://www.anthropology.ir/node/14464

چرخش استعلایی (۲): http://www.anthropology.ir/node/14605

چرخش استعلایی (۳): http://www.anthropology.ir/node/14777

ابوالفضل رجبی: philonousi@yahoo.com