انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

ترانه‌ی کبوترهای سفید۱؛گفت‌وگو با خسرو سینایی پیرامون فیلم «شرح حال»

سینمای مستند

من شخصاً بسیاری از فیلمای خودم رو که مستند شناخته میشَن، مستند نمی‌دونم، به این دلیلِ که میگم، اگه فیلمی داستان و هنرپیشه نداشت، عروسکی نبود، انیمیشن نبود، نقاشی متحرک نبود و یا هر چی… و از عوامل واقعی استفاده کرد ما فوری بهش می‌گیم مستند، در صورتی که به ‌نظر من تو مفهومی که از روز اول، تو دوره‌ی «گریرسون»۲ (John Grierson) و شکل‌گیری مستند شکل گرفت یه بحث دیگه بود، یه بحثی که شما بخشی از واقعه‌ای را نشون بدین. فیلمای «فلاهرتی» (Robert Joseph Flaherty) حالا بازسازی‌شده یا بازسازی‌نشده ولی به هر حال شرح واقعه‌ای است که به ‌طور واقعی اتفاق می‌افته، شما ناچارین یه جاهایی‌شو بازسازی کنید، یه جاهایی‌شم خودِشه. من از این نوع فیلما زیاد دارم، مستند بازسازی‌شده مِثه «آن سوی هیاهو» که از اولین فیلمای منه یا مثلاً «مرثیه‌ی گمشده»، اما یه وقتی هست شما از عوامل واقعی استفاده می‌کنید و به یه حرف دیگه‌ای توی کارِتون می‌رسید، کار تو این نیست که با استفاده از این عوامل به همه‌ی اونا برسی، بلکه با استفاده از اون به یه بحث دیگه و یه حرف دیگه‌ای می‌رسی. من همیشه ترجیح داده‌ام به ‌جای گفتن «مستند» به این نوع فیلما بگم «مستقل»، یعنی این، فیلمِ مستقلی‌ست که با استفاده از اون‌چه که واقعی است شکل گرفته اما اون‌چه که واقعی‌ست به ترتیبی در فیلم ازش استفاده شده که یه مفاهیم دیگه‌ای از اون شکل می‌گیره، بدین ترتیب «شرح حال» هم یکی از این نوع فیلماست و من ترجیح میدَم به‌عنوان یه کار «مستقل تجربی» شناخته بشه تا کاری «مستند».

سینما، هنری ترکیبی

سینما واسه‌ی من عشق به «الیزابت تیلور» و «مرلین مونرو» نبود، برای من عشق به «همفری بوگارت» و «کلارک گیبل» نبود، شُهرتِشَم نبود، سینما ترکیبی بود برای من از اون‌چه که طی زندگی‌ام از ۱۲،۱۳ سالگیم به بعد طی کردم، یعنی شعر، موسیقی، معماری و نقاشی. من می‌دیدم که می‌تونم اینا رو تو سینما ترکیب کنم. سینما برای من هنر ترکیبی بود. حالا در این هنر ترکیبی می‌خواستم حس شعری رو که کمتر تو کلام بهش می‌رسیدم توی فیلم بِهِش برسم و اون‌جاست که آثاری مثه «شرح حال» شکل می‌گیره. واسه‌ی من «شرح حال» فیلم مستند نیست، فیلمی‌ست که سعی می‌کنه یه احساس شاعرانه رو با استفاده از یه سری ابزاری که می‌تونه این حس رو ایجاد کنه، شکل بده. من چند فیلم این‌شکلی دارم، فیلمایی مِثه «آوازهای سکوت» یا «گیزلا»… من این فیلما رو خیلی دوست دارم، در واقع کوششم برای اینه که احساس شاعرانه رو به زبان فیلم بیان کنم.
«ژازه طباطبایی» و گالری «هنر جدید»

من و «ژازه» گفت‌وگو زیاد داشتیم، اصلاً بذارین یه چیزی بگم، من و «ژازه» تا لحظه‌ی مرگش، در حدود ۵۰ سال دوست بودیم، او آدم خاص و عجیبی بود، از یه وَر دائِم دعوا داشتیم، واسه این‌که اختلاف سلیقه‌مون زیاد بود، از اونور، انرژی سازنده‌ی عجیبی داشت، واسه اون همه‌چیز شدنی بود … و گالری هنر جدیدش یه فضای خلاق بود واسه‌ی من. در اون فضا من بودم، خانمم «گیزلا» بود، «طیاب» می‌اومد، «سهراب شهیدثالث» می‌اومد، «سرکیس زاکاریانس» می‌اومد.

«ژازه» فیلمساز نبود، اگرچه دلش می‌خواست همه کار بکنه، ولی اصلاً از امکانات فیلمسازی چیزی نمی‌دونست، مثلاً تو همین فیلم می‌گفت: ««خسرو» یه کاری کن پرنده‌ها پرواز کنن»، «ژازه» تخیل بی‌انتها داشت، ولی به هیچ وجه فیلمسازی را نمی‌شناخت.

من بحثَم با «ژازه» سر این بود که او مجسمه‌ها رو شنگول و سرحال می‌دید، اما من اونا رو آهنین می‌دیدم و کبوتر برام مظهر آزادگی بود. شاید یکی از جذاب‌ترین مراحل فیلمبرداری این بود که با «ژازه»، «جمشید لایق» و خانمم «گیزلا» بشینیم و ببینیم چه صدایی به این پرنده‌های آهنین می‌خوره. اون‌چه که بود فضای خلاق گالری «هنر جدید» بود و فضای جمعی که با هم بودیم که این جمع باعث می‌شد این جرقه‌ها زده بشه یا خانم من نمایشگاه برگزار کنه.
اینو باید بگم که اگه «ژازه» و آثارش تو این فیلمه به‌خاطر اینه که من از اول به این گالری جذب شدم، آشنایی من با «ژازه» و «ناصر اویسی» تو نمایشگاه «بهروز گلزاری» بود. در اون‌جا من با دو سه تا از همکلاسیای کلاس نقاشی رفته بودیم و دیدیم اون‌طرف، این دو با چند نفر بحث می‌کنن، رفتم پیشِشون و وارد بحثشون شدم. بعد از اون بحثا بود که از من خواستن بیام تو گالری‌شون… من فضای گالری «هنر جدید» رو شبیه داستان «آخرین برگ» «اُ. هنری» می‌دیدم، دو تا اتاق با یه حیاط و حوضچه‌ای در اون‌… در رفت ‌و‌ آمدم به اون‌جا بود که دیدم میشه با هنر هم زندگی کرد و از اون‌جا راه من از هنر تفننی جدا شد و هنر برام جدی شد. برای همین بود که در «کوچه‌ی پاییز» به سرغ این گالری رفتم، می‌خواستم گالری «هنر جدید» نابود نشه چنان که الان شده، می‌خواستم این گالری که بعد از گالری «آپادانا» دومین گالری غیردولتی ایران در تهران بود به‌عنوان یه مرکز فرهنگی از بین نره که متاسفانه از بین رفت و خوشحالم که «کوچه‌ی پاییز» ساخته شد تا چیزی از اون فضا باشه.
«خسرو سینایی» آری، «ژازه» نه
ببینین؛ من به این فکر نمی‌کردم که این کبوتر به تعبیر شما من هَستم که در گالری «هنر جدید» وارد شدم و حالا جزیی از اون هستم. مساله چیز دیگری بود، من تازه از اروپا برگشته بودم، کی؟ وقتی که تو ایران دارن به خارج‌نشینان میگَن: «برگردید، بیاید مملکتتون». من ۱۳۳۷ رفته بودم و ۱۳۴۶ به‌خاطر این حرفا برگشتم اما اتفاقاتی می‌افتاد که سرخورده می‌شدی که چرا برگشتی. مثلاً من توی آکادمی سینما، تو دو رشته‌ی فیلمنامه‌نویسی و کارگردانی درجه‌ی ممتاز گرفتم (مدارکش هست)، وقتی برگشتم رفتم وزارت «فرهنگ و هنر» واسه ساخت فیلم. گفتن: «این مدارک به درد ما نمی‌خوره، شما برو سر پله‌ها وایسا … این کارمندا که میان ‌و میرن، یه فیلم ازشون بگیر، ببینیم چه‌کار بلدی.» بِهِم بر می‌خوره که ای بابا بلند شدیم اومدیم حالا میگن برو سر پله فیلم بگیر. «شرح حال» از اینجا شکل گرفت و به همین دلیل حالِ یه عده آدم‌آهنی و یه آدمی که من فقط نبودم، نسل من بود رو شرح میده. این نسل وارد فضایی میشَن و یه سری موجود آهنی هِی به اون میگن: «بیا» … مثل اون‌ جایی که نور روشن می‌کنن، خوشگل می‌کنن و حتی آفتاب روشن میشه و اون کبوتر به امید اون نور و آفتاب میاد تو می‌شینه و تا می‌شینه همه‌چی تاریک می‌شه، نور میره. مثل همین اتفاق، برگشتن من و هم‌نسلای منه که تا برگشتیم من هنوز هم معترضم، یه وقتی روی صحنه یکی دو سال قبل گفتم که انرژی نسل من هدر شد، خواهش می‌کنم انرژی نسل جوان را تلف نکنید.
ریتمِ موسیقی، موسیقی ریتم
یه سری حسایی هست که انتزاعیه و شما نمی‌تونید درباره این حسا آگاهانه تصمیم بگیرید، مثلاً شما نمی‌تونید تصمیم بگیرید شاعر باشید، اگه شعری نیاد قلابی در میاد، برای همینه که اغلب میگم من خنده‌ام می‌گیره تو بعضی فیلما طرف دستشو زده پشتش مثلاً کنار «زاینده‌رود» داره راه میره… تصمیم گرفته شعر بگه، اگه نیاد نمی‌تونه بگه، به هر حال من بیشتر از همه‌ی کارای دیگه با موسیقی سر و کار داشتم حتی بیشتر از سینما که حرفه‌ام بوده، یعنی موسیقی در تمام عمر من بوده، پس نمی‌تونم به شما با قاطعیت بگم که آیا آگاهانه فیلم رو براساس ریتم موسیقی ساختم یا نه؟ فقط می‌تونم بگم من حسم رو دنبال کردم. معلمم تو موسیقی «هانس یلینک»۳ (‌Hans Jelinek) بود. اون به ما یه چیزی می‌گفت که خیلی مهمه، می‌گفت: «دانشتونو زیاد کنید اما همراه با اون این شونه‌هاتونو اونقدر قوی کنید که هرگز در خلق اثر، بار اون دانشو احساس نکنید، برای اینکه اگه احساسش کنید خراب میشه.»
رقص دوربین به مثابه دیوانگی
تو «عروس آتش» تمام صحنه‌های رقص محلی یا در سکانسایی از «درکوچه‌های عشق» خودم فیلمبرداری می‌کردم، میگه: «دلا دیوانه شو، دیوانگی هم عالمی دارد». یکی از دلایلی که درس ‌دادن رو کنار گذاشتم با وصف این که در این رشته تحصیل کردم، این بود که به یه جایی رسیدم که در هنر اگرچه دانش و آگاهی لازمه ولی از یه طرف هم یه نوع رهایی و دیوانگی لازمه، آدم وقتی خیلی آگاهه، وقتی خیلی دانشمنده، اثر، اون چیزی که باید بِشه نمیشه، ما «فروغ فرخزاد» رو داریم، «سهراب سپهری» رو داریم، از اون ‌طرف استاد «همایی» یا استاد «بدیع‌الزمان فروزانفر» رو داریم که استادن و همه‌ی این آدما شعرگفتن، اما کدوم شعر تاثیر میذاره، میره میون مردم؟ اونی که دیوونه‌تره … و «فروغ» دیوونه بود (نه دیوونه به مفهوم بد، به مفهوم رَهای ذهنی)، من تموم کوششم اینه که عاقل نباشم و دردم اینه که بعضی وقتا زیادی عاقلم، سعی می‌کنم به قول اون بیت صائب: «با عقل گشتم هم‌سفر، یک کوچه راه از بی‌کسی/ شد ریشه‌ریشه دامنم، از خار استدلال‌ها». خودم رو از بند دونستن رها کنم یا فاصله‌ی خودم و آگاهیم رو با اثرم نابود کنم، تو فیلم خیلی سخت میشه، مگه مِثه «شرح حال» که دوربین دست خودم باشه و هر کاری می‌خوام بکنم، ولی وقتی یه تیم عاقل داری نمی‌تونی اون تیم رو از شر عقلی که می‌خوای نباشه رها کنی، عقلی که زنجیر به پاست، اون عقلی که باعث می‌شه نتونی به عمق حس‌ها نزدیک بشی و اینجاست که موسیقی و شعر بیشتر می‌تونه من رو برای رهایی از عقل کمک کنه، اما تو فیلم نه.۴
پی‌نوشت‌ها:
۱- پرسش‌ها در این مصاحبه به‌ صورت غیرسوالی مطرح شده‌اند تا زمینه‌ی متفاوت‌تری را برای پاسخ در اختیار مصاحبه‌شونده بگذارد. همچنین در این مکتوب از زبان محاوره‌ای بهره گرفته می‌شود و گفتار به نوشتار در می‌آید تا به زبان شرح حال‌نویسی و فضای فیلمسازی مستند نزدیک‌تر شود. عنوان این مصاحبه با توجه به مضمون فیلم «شرح حال» و نام کتاب اشعار وی به نام «ترانه‌ی شاپرک‌های سفید» انتخاب شده است.
۲- «جان گریرسون»، تهیه‌کننده و کارگردان و نظریه‌پرداز فیلم، بنیانگذار جنبش مستند بریتانیاست. وی اولین کسی است که اصطلاح مستند را در حین بررسی فیلم «موآنا» (۱۹۲۵) ساخته‌ی «رابرت فلاهرتی» ابداع کرد.
۳- از نظریه‌پردازان برجسته مکتب وین و شاگرد «شوئنبرگ»
۴- با تشکر از همکاری «احسان تحویلیان» برای گرفتن عکس‌های این مصاحبه

 

نویسنده مطلب هامون شیرازیاست و مطلب در چارچوب همکاری رسمی و مشترک با انسان شناسی و فرهنگ بازنشر می شود.