انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

دهکده‌ی پر ملال (۳)

دهکده‌ی پر ملال اثر امین فقیری، داستان‌هایی مبهوت‌اند. این داستان‌ها در خودشان و از خودشان دچار بهت‌اند، زبانشان بند آمده و دهانشان خشک شده‌است، بس که تلخ و تنداند. داستان‌های مرگ، آری سایه‌ی مرگ بر جایْ جایْ کتاب خیمه زده‌است، لابه لای تمام صفحات دست نوازش مرگ را می‌بینی، چنان‌همیشه هست و همه جایی، دیگر بودنش را به رخ نمی‌کشد؛ فقط یک کلمه :«مُرد». بی هیچ پیچیدگی و تزیینی. برای مردمانی که در خیمه‌ی مرگ میزیند، هر دم، زیستن ملال است و مردن هم ملالی است فقط اندکی افزون‌تر. مُردن برای سلول‌هایی تک افتاده در اجتماعی دردمند که به‌سان بافتی آسیب دیده است؛ مرگ فرد است، مرگ یک جز از مجموعه‌ای تجزیه یافته. درد دیگری درد دیگری می‌ماند، اجتماع پیوستگی و وابستگی ندارد، از این روست که بی تفاوت از مرگ می‌گذرند و بدین جهت نویسنده هم این چنین از برابر آن می‌گذرد، هم بی تفاوت و هم بهت‌زده، در یک کلمه :«مُرد».

داستان‌ها در دهکده‌ می‌گذرند، اما دهکده‌ای که همه‌مان به آن متعلقیم. تنگ‌نظر و گرفتار زنجیرهایی که خود به پای خود بسته است و هر روز قفل‌های بیشتری بر آن می‌افزاید، از جنس همان زنجیرهایی که «آقای صابری» در بند آن‌ به پایان رسید. دهکده‌ای زخمی از هجوم افکار تیره که در آن «شاهگل» باید برود، چون «نه زن‌ها چش دیدن شاهگل را داشتن نه مردها، زن‌ها چشم نداشتن خوشگلیشو ببینن مردها هم از چشم هم می‌زدن.» این رو شاهگلی که گََرد بد نامی بر سرش آوار شد، محکوم به رفتن است. به قول امراله :«… حالا میخواد به اتوبوس خلیل ما رو بفرسته شهر مردم میگن ننم میره شهر کاسبی، کاسبیش می‌گیره.» شاهگل اما مهربان بود، «پیش سلام بود به همه سلام می‌کرد و خنده تو صورتش نمی‌مرد.»

دهکده‌ای که در آن رنگ و ریای سید، دست در دست مهندس، کدخدا، جهالت و کوته‌نظری مردمان نهاده و از این بابت در رنج است. گویا انسان‌هایش به خود آزار رسانی می‌کنند، خود را به‌دست خود گرفتار می‌سازند و از گرفتاری خود حیرانند، خود را به تباهی می‌کشانند ولی بی‌خبرند. این هم حاصل تک افتادگی‌شان است، گمان می‌کنند دیگری را از پای می‌افکنند، دیگری را تباه می‌کنند، دیگری را به خاک می‌کشند، دیگری را طرد می‌کنند و این برایشان دیگریست که تمام می‌شود؛ حال آن‌که خودشانند. هر بار که کسی گرفتار است، یا هنگامی که راه را بر کسی تنگ می‌کنند، تمام هستی آن‌هاست که در هم می‌پیچد و همگی در تیرگی پیش می‌روند اما در نمی‌یابند.
این در نیافتن، جدا افتادگی، تیرگی و تلخ‌کامی که بر سرشان فرود می‌آید؛ حاصل فقدان و محرومیت است که می‌جوشد، راه تاریکش را می‌گشاید، آوار می‌شود، چنگال می‌اندازد و می‌بلعد.که اگر نبود؛ «گنو» دختر شکراله را نمی‌دزدید، مادر، آن مادر در آخرین داستان کودکش را به اعتبار شالی سبز نمی‌سپرد که نیشی بر جانش فرود آید.
«ژاندارم‌ها گفتند :«سید محمدعلی مرد محترمیه چه تهمت زشتیه داری بهش می‌زنی. ینی میگی بچتو خورده، ما چهارساله اینجا هستیم بچه مچه تو دستگاش ندیدیم.»
سید محمدعلی گفت :«خواهر امومدیم و بر فرض محال تو راس بگی که نمیگی! کو شناسنامش؟».

زن گفت :«کافر از خدا بی‌خبر تو بچه‌ منو نگرفتی! تو به من التماس نکردی؟ اصلاً از کجا معلومه که نکشته باشیش.»

ژاندار‌م‌ها گفتند :«خواهر پرت و پلا نگو، کو شناسنامش؟»

زن گفت :«سر کار هنوز براش نگرفته بودم. پدرش شناسنامه نداشت، بهش ندادن، کدخدا زیاد پول می‌خواست نداشتیم بدیم.» »

دست نیافتن به شناسنامه به منزله‌ی نماد هویتی‌اش موجب شد ناپدید و محو شود، بی هیچ نشانی. گویا آن چیزی که موجودیت و انسانیت اوست، نه خودش، نه اضطراب و استیصال مادرش، بلکه چند برگ کاغذی است که نام و تاریخی را حقیرانه در خود چپانده‌است. گنداب خزینه است که جیب سید و کدخدا را پر می‌کند، مردم همه‌ی زندگیشان را می‌دهند تا بتوانند سرشان را بشویند. برای خاطر هفتصد تومان، «کنیز»، کنیز می‌شود. کنیزِ «دیدار» که گویا مدام در فرار است. «ولی برای زن دهاتی شوهر معنی تمام عالم را می‌دهد: عشق مفهوم ندارد. زن دهاتی خودش را برده حساب می‌کند و در دستگاه شوهر مثل بره مطیع و مثل یک اسب کار می‌کند. زندگی‌اش محدود است.»
در لابه لای داستان‌ها، محرومیت چونان دیوی سیاه خفته است و آماده تا طعمه‌ای ببلعد. چنان‌که گلوی پسر دادخدا و لیلا را فشرد و شیره‌ی جانش را مکید. کمبود و محرومیت، از همان ساختاری حاصل است که روستا را به حاشیه می‌راند. نبود امکانات درمانی و آموزشی، بهداشت نامناسب، کمبود ضروریات زندگی نسبت به شهر و… از جمله محدودیت‌هایی است که بر راه زندگیشان بنا می‌شود. چنان‌که در داستان اول مهندسی که برای تقسیم حقابه می‌آید، حکم دارد، مسؤل اجراست، «به من گفتن این‌طور تقسیم کنم می‌کنم. من کاری به چلتوک ندارم. کاری به هکتار زمین ندارم.»، پشتش به برق لوله‌ی تفنگ  ژاندارم‌ها گرم می‌شود، خیالش با تحصیلاتش آسوده است و بدین‌سان مردم روستا، جبراً، از آبی که سال‌ها منشأ زندگی و معیشتشان بود محروم می‌شوند و چلتوک‌ها می‌ماند، در حالی‌که «بو کرده بود. زن‌ها صبح‌ها زیر و رویشان می‌کردند. اشک به آهستگی می‌ریختند. به اندوه و تنبلی می‌گریستند. روزی رسید که چلتوک‌ها را جلو مرغ‌ها ریختند تو کوچه ریختند. گویی قلبشان را به دور انداخته‌بودند. زمین‌ها زیر تابش آفتاب جان می‌کَنْد. خیش‌ها بی‌مصرف هم‌آغوش خاک بود.»
این کتاب در هفده داستان خود، از رخت‌بر بستن می‌گوید. این‌که چگونه روستاها با آن‌چه برایشان فرو می‌ریزد، خالی می‌شوند، این‌که چگونه ناکامی‌ها و محرومیت‌های ساختاری در پیوند و در هم‌تنیدگی پیچیده‌ای، باور‌ها و روزمره‌ی زندگی روستا را شکل می‌دهد، تشدید می‌کند و تغییر می‌دهد؛ تا نشان دهد چگونه روستاها در حاشیه قرار می‌گیرند و چگونه خالی از سکنه‌ای می‌شوند که این بار در حاشیه‌ای دیگر به زیستی جانْ‌کاه دچاراند. داستان‌ها، ماجرای پرت‌شدن‌ها به بیرون از دهکده است مثل «صنم»، مثل «حسینقلی»، مثل «آقا جان»؛ همگی پرتاب شدند و کسی هم که بخواهد بیاید و بماند، پسش می‌زنند، دچار جنون می‌شود یا مانند «آقای امامی» برایش، ابلاغی می¬آید برای انتقال.
در عین‌ حال این‌ها فقط در روستا نمی‌گذرد. رخدادهایی‌اند که مدام بین آن‌ها و با آن‌ها نفس می‌کشیم. این دهکده در دامنه‌ی کوهستانی دوردست نیست، بلکه همین‌جا، زیر پای ماست. تیرگی‌ها، فقدان، محرومیت و تنگناهایی که برای پیش آوردنشان تربیت شده‌ایم و هر دم بسیاری به خاطرش دور می‌افتند، پرتاب می‌شوند و با خاموشی مرگباری به آغوش فراموشی می‌سپاریمشان.

فقیری، ا.، ۱۳۵۳، دهکده‌ی پر ملال، تهران: نشر سپهر