نوشتن در راه
احمد اخوّت
نوشتههای مرتبط
نمیدانم دکتر دولیتل معرف حضورتان هست یا نه؟ مخلوق نویسنده انگلیسی هیو لافتینگ (۱۹۴۷ – ۱۸۸۶)، نویسندهای که بیشتر عمر پُربرکت خود را صرف نوشتن رمانهایی برای نوجوانان کرد، آثاری که در بیشترشان دکتر دولیتل نقش اول را به عهده دارد و شخصیت اصلی اوست. لافتینگ خالق سرزمین داستانی پودلبای هم هست، جایی که وقایع همه داستانهایش اتفاق میافتد. تعداد رمانهایی که دکتر دولیتل در آنها حضور دارد جمعاً هشت اثر است، آثاری که از ۱۹۲۱ تا ۱۹۲۸ منتشر شد. مثلاً دکتر دولیتل به شهر میرود؛ یا دکتر دولیتل در باغ وحش و مانند اینها. این دکتر بامزه از این توانایی کمنظیر برخوردار است که زبان حیوانات را میفهمد و دائم با آنها حرف میزند. او که ظاهراً از مردم خیری ندیده و چندان دل خوشی ازشان ندارد سنگ گذاشته روی آنها و بیشتر با حیوانات حرف میزند و با این جماعت خوش است. بماند که دوتا دوست آدمیزادی هم دارد به اسامی تامی استابین و متیو ماگ (موجودی نیمهانسان و نیمهگربه). از این دوتا استثنا که بگذریم بقیه دوستانش همه حیوانات هستند: طوطی، خوک، سگ، اردک، میمون، جغد و موش سفید (معروف به وایتی). البته با بقیه حیوانات هم رابطهاش خوب است. اینها که برشمردم رفقای شخصیش هستند.
دکتر دولیتل برخلاف معنای اسم فامیلش که به معنای کمکار است (در قدیم do را به صورت doo مینوشتند)، یا اگر هم کاری انجام دهد چندان حاصلی ندارد، اتفاقاً آدم بسیار پُرکاری است. دائم مشغول حرف زدن با حیوانات، رسیدگی به امور آنها و معالجهشان است. خُب از نظر مردم اینها کار به حساب نمیآید. فکر میکنند آدم تنبلی است که عملی از او ساخته نیست. این جناب دولیتل که دائم در دنیای خودش سیر میکند و با مردم کاری ندارد روزی یادش میرود قرض یک بابایی را بدهد و او میرود شکایت میکند و دکتر بیچاره را میاندازند در زندان که حالا اینجا اینقدر بمان تا قرض طرف را پس بدهی. چند روزی میگذرد و حیوانات میبینند اثری از دکتر نیست. تحقیق میکنند و بالاخره میفهمند که ای داد بیداد! افتاده تو زندان. آنها تعداد دیگری از حیوانات را جمع میکنند و بیسروصدا میروند پشت در زندان و از آنجا نقب میزنند به داخل سلول دکتر. دولیتل از دیدن رفقایش خیلی خوشحال میشود، بخصوص آن حیوانهایی که قبلاً از دستش فرار میکردند تا نکند دکتر آنها را بخواباند و جراحی کند. رسم بد دکتر این است که فوراً جراحی را تجویز میکند. میگوید جانم تو باید جراحی بشوی. دارودرمانی فایدهای ندارد.
کمی که دیدارها تازه میشود دکتر دولیتل درمیآید به حیوانات میگوید حالا تا نگهبانها نیامدهاند از همین راه که آمدهاید بروید دنبال کارتان و بگذارید من هم به کارم برسم. حیوانات میگویند چشم و میروند. دکتر دولیتل هم برمیگردد سر کارش. او مشغول نوشتن رمان تازهاش است. هرچند دولیتل در زندان کاغذ و قلم ندارد امّا قشنگ مینویسد. کتابش را در ذهنش به قول خودش «قلمی میکند». چون سلولش انفرادی است کسی مزاحمش نیست و راحت کتابش را تقریر میکند. میگوید و خودش میشنود. گوینده و مخاطب یکی است. گفتهاند درد دل را برای چاه بگو. دولیتل داستانش را برای دیوارههای زندان میگوید. شیوه کار ذهنینویسیاش به این صورت است که قدمزنان دور سلول یک صفحه را با صدای بلند برای خودش (و همینطور دیوارها) میگوید، بعد این را چند بار تکرار میکند تا ملکه ذهنش شود (درواقع در صفحه ذهنش مینویسد). بعد میرود سراغ صفحه بعد. هر صفحه را که مینویسد با یک چوبکبریت یک خط میکشد روی دیوار. اینها شمارههای صفحات کتابش هستند. هر دو سه روز یک بار مکانیسم یادآوری را به کار میاندازد، به این صورت که صفحههای نوشته شده را دوباره از اول تکرار میکند تا داستانش از یادش نرود. مشکل ذهنینویسی همین است: دیر بجنبی همهچیز یادت میرود و برمیگردی سر جای اولت. دکتر دولیتل دور سلول راه میرود و داستانش را بلندبلند مینویسد. نگهبانها به تصور اینکه این بابا دیوانه است زیاد کاری به کارش ندارند. دکتر هم ازخداخواسته رمانش را مینویسد. بعضی از نویسندهها شانس میآورند دیگر. ظاهراً بیشتر اوقات یک در باز میماند. همیشه امیدت به این در باز است.
حالا اگر جایی گرفتار شدی که دورتادورت شلوغ بود و قلم و کاغذ هم نداشتی چه؟ اینجا دیگر نمیشود داستانت را برای خودت تقریر کنی. فرض کنید توی ده شلمرود از یک سلول سر درآوردی و کلّی هم همبند داشتی. در این زندان برخلاف ده شلمرود که حسنی تکوتنها بود تو اصلاً برای خودت نیستی و به دیگران وصل هستی. داستان نویسنده به او فشار میآورد که میخواهد بیاید بیرون و دیگر خسته شده است از تنهایی. هِی میگوید مرا بنویس. مرگان، زن قَدَر جای خالی سلوچ را که حتماً یادتان هست؟ او بیستوچند سال بود که در ذهن نویسندهاش جا خوش کرده بود و هرچند به گفته استاد دولتآبادی او به این مرگان فکر میکرد امّا هنوز نشده بود (در آن سالهای پنجاهوشش – هفت) که او را بنویسد. مرگان پیش از اینها هم یکبار، «در آخرین ماههای دوره محکومیت به سراغم آمده و یک هفتهای مرا در زندان اوین کلافه کرده بود [که زود باش من را بنویس]» . نویسنده چه کار میتواند بکند؟ چگونه میشود به این زن گفت که نه، اینجا جایش نیست؟ او موقعیت سرش نمیشود و میخواهد نوشته شود. نویسنده در سلول مانند دکتر دولیتل تنها نیست که با خود و برای خود اثرش را بلند بنویسد («بلند نوشتن» هم برای خودش عبارت جالبی است). اینجا نوشتن با صدای بلند ممکن نیست. باید گوشهای بنشیند و ساکت اثرش را در ذهنش بنویسد. «در زندان یکی از امکاناتی که در خلوت برایم فراهم شده بود این بود که در ذهنم این داستانها را بنویسم. جای خالی سلوچ را یک بار تماماً در زندان نوشتم» . امّا (باز هم این امّا) دوستان، همبندیها راحتت نمیگذارند و باید جواب بدهی که چرا ساکتی؟ «یک بار یادم هست که پاکنژاد آمد و به من گفت: “دولتآبادی، تو چته؟ تو یکی از کسانی هستی که خیلی خوب حبسی میکشی، ولی توی این یک هفته موجود بغرنجی شدهای”. این زمانی بود که من داشتم جای خالی سلوچ را در ذهنم مینوشتم. جواب دادم بهزودی برمیگردم!»
نه، مرگان دستبردار نبود و میخواست نویسنده هر طور هست کاری کند تا او از دنیای ذهنی بیرون بیاید و عینی و علنی شود. دائم در فکر دولتآبادی میگفت «من را بنویس». این حرف زمانی است که نویسنده مدتی بود که از زندان آزاد شده و چهار جلد کلیدر را بازنویسی و آماده چاپ کرده بود و واقعاً خسته و دلزده بود. گرفتار همین افسردگیهای ادواری! «برای کسی که با کار شاق و فرساینده ادبیات سروکار دارد، این حالات موردی آشناست. این حدّ فاصل ورطه خطرناکی است. آنقدر خطرناک است که اگر نشناسیاش و تجربهاش نکرده باشی ممکن است تو را در گرداب خود نگه دارد و آنقدر بچرخاند تا تو گم بشوی. خیلیها در این گرداب گموگور شدهاند. در یک چنین حالتی و گردابی دچار بودم که بار دیگر به سوی پدرم رفتم» . او داشت شاهنامه میخواند. کتابی که هرگز از خواندنش سیر نمیشد. پسر روبهروی پدر نشست. مدتی به سکوت گذشت. پدر بالاخره پرسید: چته؟ «خیلی خلاصه گفتم که کلافه، بیحوصله، درمانده و بیهوده هستم. و گفتم که این حال خیلی بدی است که نمیدانم چهطور میشود ازش نجات یافت. و گفتم که نمیدانم، نمیدانم، و واقعاً هم نمیدانستم. تصور میکنید پدرم چه کرد و چه گفت؟ او عینکش را دوباره روی بینی جا داد، کتابش را برداشت، به بالش تکیه زد و در کمال آرامش و سادگی گفت: “کار… کار… کار کن. مرد را فقط کار میتواند نجات بدهد”.»
مرگان همچنان باید انتظار میکشید تا زمانی نوبتش شود و از ذهن نویسنده بیرون بیاید و داستانش را بنویسد. بسیارند از کتابها که هرچند نویسنده با آنها ذهنورزی میکند و حتی پارههایی از آنها را در ذهنش مینویسد امّا فعلاً، به دلایل مختلف، فرصت برای عینی شدنشان نیست. شاید هرگز علنی نشوند و همانجا در ذهن نویسنده بمانند و یا حتی از لوح خمیرش پاک شوند. امّا بیشتر این کتابهای ذهنی در «بایگانی مغزی» نویسنده باقی میمانند و بالاخره زمانی بیرون میآیند و روشنایی روز را میبینند. «تا سالهای ۵۰ – ۴۹ بیشترین وقت من صرف نوشتن داستانهایی مثل گاوارهبان، باشبیرو و پایینیها میشد، امّا به نوشتن کلیدر هم دائم میاندیشیدم و میپرداختم به تمرین و بیشتر در خیال» .
اینها همه درست، امّا کاشکی دولتآبادی دقیق و مشروح مینوشت این کتابها را چهگونه در ذهنش ثبت کرد. او فقط در یک جمله، برای مثال، مینویسد جای خالی سلوچ را یک بار بهطور کامل «در ذهنم در زندان نوشتم». همین و نه بیشتر. اگر مینوشت، یا اگر بنویسد، حتماً شاهکارش میشد.
طرح اثر ممکن است سالها در ذهن نویسنده باقی بماند. امّا نوشتن (ذهنی یا عینی) آن و تبدیل این دستمایه به یک اثر کاری است کارستان. اگر کسی بخواهد کتابش را به طور کامل، کلمه به کلمه، در ذهنش بنویسد باید فوراً آن را روی کاغذ بیاورد والّا بهسرعت از یادش میرود. به قول دوست نویسندهای «لامصب مثل اِترِ میپرد». حالا اگر نویسنده به علل گوناگون نتواند و موقعیتش فراهم نشود که این روایت [ورسیون] ذهنی را عینی بکند چه؟ حتماً باید در ذهنش، یا جایی روی تکه کاغذی، یا روی دیوار یا درخت یا حتی کف کفشش (کاری که رابرت فراست میکرد) علامتها و سرپُلهایی بگذارد تا نوشتهاش در یادش بماند. دکتر دولیتل با تکرار کردن متن آن را در ذهنش حفظ میکرد (عیناً مانند کسی که میخواهد درسی را حفظ بکند). روی دیوار زندان خط میکشید. هر خط به معنای یک فصل بود. شاید بعضی از این خطوط برخی از ویژگیها و حال و فضا و حتی کلمات خاص آن فصل را به یادش میآورد. بههرحال علامتگذاری مهم است. درست مثل وقتی داریم جای ناآشنایی میرویم و برای خودمان، در ذهنمان یا روی کاغذ، سرپُلها و نشانههایی را میگذاریم تا راه رفته را راحت باز گردیم و گم نشویم. «سه تا کوچه داشت، اولی دمش، دست راست، یک کیوسک تلفن بود، دومی یک تیر چراغبرق و سومی یک درخت بود. یا یک سقّاخانه. یا چه میدانم یک بقالی. فروشنده یک شبکلاه سرش بود.» ما همیشه به کمک همین مکانیاب (جی. پی. اس) ذهنی حرکت و جاها را پیدا میکنیم. هر نویسنده برای بازیابی متن (نوشته شده) ذهنیاش جی. پی. اس مخصوص به خود را دارد. زندهیاد محمد حقوقی حافظهای بسیار قوی داشت و بیشتر شعرهایش را ابتدا در ذهنش مینوشت. دفترچه یادداشتی هم داشت که فقط خودش از آن سر در میآورد و میتوانست نوشتههایش را بخواند. او اغلب سرپُلهای (کلمات مرجعی که به وسیله آنها میتوان متنی را بازیابی کرد) متنهای ذهنیش را در آن مینوشت. جایی در دفتر یادداشتم نوشتهام: «کلاغ – درههای یوش». این دو کلمه را که ببینم (البته فعلاً، آینده را نمیدانم!) فوراً تمام آن شعر درخشان شاملو به یادم میآید:
«هنوز
در فکر آن کلاغم در درههای یوش»
یکی از بهترین شعرهای او، اثری در سیودو سطر. خط به خطش در یادم است. چه لذتی دارد، فرضاً، در اتوبوس نشستهای و این شعر را از حافظهات و در ذهنت میخوانی. هیچکس نمیفهمد داری چه کار میکنی.
کسانی که دچار زوال عقل میشوند احتمالاً اولین جایی از مغزشان که آسیب میبیند همین جی. پی. اس مغزی است. اتومبیلمان را در خیابانی پارک میکنیم (جایی شبیه به خیابانهای اطرافش) امّا به کمک سرپُلهایی که در ذهنمان میگذاریم و به کمک همین دستگاه مکانیاب ذهنی دوباره ماشین را پیدا میکنیم. امّا گاهی (که بسیار مواقع ترسناکی است) این دستگاه خوب کار نمیکند و دچار اختلال است و یا اصلاً از کار میافتد و یادمان نمیآید مرکبمان را کجا بستیم. سرگردان میشویم. گمشدن همیشه لذتبخش نیست! گاهی بهراستی هولناک است. نمیدانی کجایی و از کدام طرف باید بروی. مکانیاب ذهنی تا وقتی خوب کار میکند اصلاً متوجه وجودش نیستیم. همینکه اختلال پیدا کند میفهمیم چه موهبتی بوده است. میگویند هزارپا به پاهایش نگاه نمیکند و بدون فکر کردن به آنها راه میرود. اگر بخواهد از منظر بیرونی به خودش نگاه کند که کدام پایش را (و یادمان باشد که او ظاهراً هزارتا پا دارد) اول جلو میگذارد و کدامیک را بعد اصلاً ممکن نیست پا از پا بردارد. بیخیال و بیفکر میرود. بهراستی حیرتآور است، ما چهطور در زندگی روزمرهمان اینهمه جاهای پیچدرپیچ میرویم و گم نمیشویم و بالاخره به خانهمان برمیگردیم. مسیرها را به کمک جی. پی. اس مغزی پیدا میکنیم. متن ذهنی (چیزی که در ذهن نوشتهایم) هم بازیاب میخواهد. نویسنده جای خالی سلوچ چه ترفندهایی به کار بُرد تا این کتاب قطور در ذهنش بماند. او فقط گفته است این را پس از آزادی از زندان روی کاغذ آورده است. این درست، امّا چه کرد و چه علامتها (سرپُلهایی) در ذهنش گذاشت تا رمان از یادش نرود.
یوگنیا گینزبرگ، نویسنده روس، ازجمله نویسندگانی است که از زندانهای استالینی (مثلاً مجمعالجزایر گولاگ) سخن گفت. او هیجده سال از عمرش را در زندانها سپری کرد. او همه خاطرات دوران اسارتش را ابتدا در ذهنش ثبت کرد و به کمک شعرهایی که در ذهنش مینوشت (اشعاری که همه حال و فضای اردوگاه را داشتند و درباره بعضی نفرات همبندش بودند و درواقع سرپُلهای خاطراتش محسوب میشدند) میکوشید «همهچیز را به خاطر بسپارد». «چون تنها هدف اصلی زندگی من در طول آن هیجده سال به خاطر داشتن همه اینها برای ثبت در آینده بوده است. جمعآوری مصالح این کتاب از همان لحظهای شروع شد که اولبار پای بر آستانه زندان داخلی اِن.ک.و.د گذاشتم. در تمام آن سالها فرصت نوشتن چیزی نداشتم، فرصت تدارک طرحهای اولیه برای کتابی در آینده. هر آنچه ارائه کردهام از حافظهام نوشتهام. وقتی کار روی این کتاب را آغاز کردم تنها راهنمایم در این هزارتوی گذشته اشعار خودم بود که بیبهره از کاغذ و قلم سروده بودمشان. امّا به شکرانه قدرت حافظهام در مورد شعر، در مغزم جایگزین شده بود. به ناشیانه بودن و ناپختگی اشعار زندانم بهخوبی واقفم. امّا بههرحال تا حدودی کار دفترچه خاطراتی را میکردند که من در دسترس نداشتم. و این میشود توجیه آنها باشد» . بعدها، در دوران زندگی در آنطرف (بیرون) دیوارهای زندان بخش عمدهای از در دل گردباد را به کمک همین شعرها نوشت.
یکی از امتیازهای نوشتن در ذهن این است که هرجایی ممکن است انجام شود. نشستهام در اتوبوس قشنگ کارم را شروع میکنم. در درون خودت مینویسی و کسی تو را نمیبیند. چشمهایم ظاهراً باز است اما اطرافم را نمیبینم، برای همین راحت در ذهنم مینویسم. یا به مطلبی که مسوّده اولش را نوشتهام میاندیشم و ویرایشش میکنم. یا به مقالهای فکر میکنم که باید بنویسم. همینطور به منابعی که برای نوشتن این جستار باید به آنها رجوع کنم. حتی گاهی بخشهایی از این را همینجا، در اتوبوس، در ذهنم مینویسم. معمولاً اول و آخر نوشتههایم اول نوشته میشود. به تکهتکه نویسی عادت کردهام. بعد مطلب را تدوین میکنم. تکهتکه نویسی به نظر کار دشواری میرسد. امّا نه، با کمی تمرین به قول خانم زویا پیرزاد «عادت میکنیم». همیشه اتوبوسهای آخر شب برایم دلپذیر و منبع الهام بودهاند. جای بسیار خوبی هم برای ذهنینویسی است (افسوس که مدتی است «اتوبوسهای شبانه» – شیفت ده شب به بعد – را برداشتهاند و فقط اتوبوسهای خط ترمینال، از چهارونیم صبح به بعد کار میکنند). چند تا مسافر بیشتر ندارند و در ضمن معمولاً از آدمهای مزاحم و خودخواه که بلند با موبایل حرف میزنند خبری نیست و راحت میشود در ذهن نوشت. در ذهنینویسی هم هر نویسنده عادتها و شیوههای مخصوص به خودش را دارد. یکی در راه مینویسد: هنگام رفتن و بازگشت از محل کار. دیگری مثل من توی حمام زیر دوش (که چون در این باره در مقاله دیگری توضیح دادهام دیگر به آن نمیپردازم)، در اتوبوس یا هنگام پیادهرویهای روزانه. بعضی هم هر جا که شد. حتی روی نردبان هنگام رنگ زدن خانه. در ذهنتان مجسم کنید ان تیلر، داستاننویس معاصر و همسر زندهیاد تقی مدرسی، دارد خانهاش را رنگ میزند و به شخصیت داستانیاش فکر میکند. همانطور که مشغول رنگ زدن سرسرای طبقه پایین است «به رمانی فکر میکردم که میخواستم بنویسم. واقعاً همهاش به شخصیت داستانم فکر میکردم. او کمابیش در ذهنم پرسه میزد. مردی بود ریشو با کلاه پهنی بر سر که دورتادورش چرمدوزی شده بود. فکر کردم اگر راحت بنشینم و این شخصیت را روی کاغذ بیاورم ممکن است رمانی در اطرافش شکل بگیرد. امّا آن موقع ماه مارس بود و تعطیلات بهاری بچهها فردای آن روز شروع میشد. برای همین دست نگه داشتم» .
این شروع جستار خواندنی ان تیلر است با عنوان «هنوز فقط مینویسم»، درباره نویسندهای (مرد یا زن) که در خانه مینویسد و وظایف اداره آن را هم به عهده دارد. زن و شوهر (هر دو نویسنده) یکی بیرون خانه کار میکند (روانپزشکی بهعلاوه داستاننویسی) و دیگری در خانه. خانم تیلر خانواده را یک کمون میداند که همه در آن کار میکنند. یکی (اینجا شوهر: تقی مدرسی) پول وارد این کمون میکند (زندهیاد در سال ۱۳۷۶ درگذشت) و دیگری (زن: ان تیلر) خانه را میگرداند. کم نیستند نویسندههای مانند ان تیلر. معروفترین اینها شرلی جکسون بود. باربارا کینگزلاور ، داستاننویس معاصر، هم در خانه مینویسد و بهاصطلاح نویسندهای خانهدار است. یا شاید در خانه نویس عبارتی بهتر و کمتر کلیشهای و دستمالیشده باشد. خانم در مصاحبهای گفته است برای من دیدن اتوبوس مدرسه علامت این است که کار نوشتن روزانهام آغاز شده است. از وقتی بچهها (او دو فرزند مدرسهای دارد) میروند دبستان تا وقتی بر میگردند یکضرب مینویسم (عیناً مانند ان تیلر). سهم نویسندگی من از این جهان همین اندازه است و برای همین واقعاً قدر هر لحظهاش را میدانم. همینکه ساعت سه بعدازظهر بچهها برگردند کار نوشتن من هم به پایان میرسد. امروز هم گذشت. از ساعت سه به بعد به امور خانه میپردازم. نظافت و آشپزی و کارهای دیگر. وقتی صبح ساعت هشت پشت میزم مینشینم تقریباً میدانم میخواهم چه بنویسم، چون قبلاً به آن فکر کردهام و بخشهایی از کتابم را در ذهنم نوشتهام. از نظر من ذهنینویسی کاری شبانه است. من شبها خیلی زود از خواب بیدار میشوم. معمولاً چهار صبح، وقتی بچهها و همسرم خواباند. تا آنها بیدار شوند دو سه ساعتی وقت دارم تا همانجا توی تختخواب به بخش تازه رمانام فکر کنم و آن را در ذهنم بنویسم. بنابراین مسوّده اول کارهای من معمولاً ذهنی است و این دو سه ساعتی در حافظهام هست تا آن را روی کاغذ بیاورم. البته همیشه این نگرانی را دارم که نکند اتفاقی بیفتد و نتوانم بلافاصله متن عینی را بنویسم و این از یادم برود. بنابراین انگار چاه نویسندگی من شب تا صبح پُر میشود و روز آبش را میکشم. گاهی هم نه، آبی در کار نیست. داستاننویسی در تختخواب هم برای خودشِ عالمی دارد. اما خُب من راه دیگری جز این ندارم.
یکی در اتوبوس مینویسد، دیگری بالای نردبان، آن یکی زیر دوش و بسیاری هنگام راه رفتن. پیادهروی به منظور کار فکری، ذهنورزی و نوشتن در ذهن. هرچند آمار دقیقی دراینباره وجود ندارد امّا احتمالاً تعداد نویسندگان این گروه، مشّائین یا بسیار راه روندگان، بیشتر از بقیه است. ارسطو درسهایش را همانطور که در اکادمیاش قدم میزد برای شاگردانش ایراد میکرد و به اینها مشّائین میگفتند. امروز به نویسندگانی که هنگام راه رفتن ذهنینویسی میکنند Peripatetics [راهروندگان، مشائین] میگویند. توماس دکوئنسی (۱۷۸۵-۱۸۵۹)، نویسنده و ناقد انگلیسی، در مقالهاش درباره ویلیام وردثورث محاسبه کرده است که این شاعر انگلیسی در عمرش ۱۸۰هزار مایل راه رفته است: یعنی از سن پنجسالگی تا پایان عمر روزی شش و نیم مایل! او راه میرفت و در ذهنش شعرهایش راه مینوشت. او به اینها Walk Poem [قدم شعر] میگفت. وردثورث کار ذهنینویسی شعر را از عمل راه رفتن جدا نمیدانست و معتقد بود این دو از یکدیگر جداییناپذیرند. همانطور که در شعر وزن وجود دارد، راه رفتن هم دارای ضربآهنگ و ریتم مخصوص به خود است. او هنگام پیادهروی با ضربآهنگ گامهایش بهاصطلاح کوک میشد و شعرهایش را در ذهنش مینوشت و مدتی بعد اینها را روی کاغذ میآورد. معتقد بود نباید اشعارش را بلافاصله در دفتر شعرهایش بنویسد و اینها باید مدتی در ذهنش پخته شوند. بنابراین، او برای نوشتن شعرهایش به پیادهروی نیاز داشت و این را در خدمت کار شعریاش میدید.
اینجا باید یادی کرد از چارلز دیکنز، نویسندهای بسیار اهل پیادهروی (به قول معروف «پیادهرونده») که روزی بیست تا سی مایل راه میرفت و برخی معتقد بودند جنون پیادهروی داشت. او این کار را خیلی راحت انجام میداد. دیکنز معمولاً از ۹ صبح تا ۲ بعدازظهر مینوشت و عصرها به بعد به گفته خودش «در خیابانهای لندن پرسه میزد». گاهی هم نصف شبها میرفت برای پیادهروی، وقتی خوابش نمیبُرد و بدخواب میشد. او آدمی بود که راحت و یکبند نمیتوانست بخوابد و خوابهایش بریدهبریده (منقطع) بود. دیکنز در سال ۱۸۶۱ درباره این پیادهرویهای شبانهاش مقالهای نوشت با عنوان «قدمزنی در شب» که در فصل سیزدهم کتاب خود او، سیاح غیر بازاری (اهل سفری که به دنبال منفعت و خوشگذرانی نیست) چاپ شده است. او در این مقاله در هفده بند از دستاوردهای پیادهرویهای شبانهاش سخن میگوید و اینکه چهگونه از نزدیک با زندگی بیخانمانها و «آدمهای نیمهشب» آشنا شد و چه چیزهایی دید و از کجاها سر در آورد. جستاری واقعاً خواندنی که ظاهراً تاکنون به فارسی ترجمه نشده است.
برای دیکنز پیادهروی نوعی مسکن بود، چون فشار نویسندگی و پشتمیزنشینی و بیتحرکی را از بین میبُرد. جالب است چارلز دیکنز که نویسنده پرکاری بود و سیزده رمان و چندین نمایشنامه و تعدادی کتابهای غیرداستانی نوشت از نوشتن چندان لذت نمیبُرد و این کار برایش دشوار بود. برای همین بعدازظهرها که از میز تحریرش دور بود و نمینوشت احساس آزادی میکرد. میگفت مینویسم چون سرنوشتم این است. نظرش درباره پیادهروی این بود که «این کار برایم بسیار مهم است چون هنگام قدم زدن میدانم که مشغول نوشتن نیستم و همین برایم تسکیندهنده است» . در حقیقت پیادهروی برایش حکم ضربهگیر را داشت. دیکنز که آدمی بیقرار بود و با سکون و زندگی بیتحرک میانهای نداشت میگفت: «اگر این راهپیماییهای طولانی و دور از خانه نبود از فشار روانیِ یکجانشینی و نداشتن تحرک منفجر شدم». او شاید در پیادهرویهایش به کتابی فکر میکرد که مشغول نوشتناش بود امّا ظاهراً در ذهنش چیزی نمینوشت. حتماً خبر نداشت که میتواند در ذهنش هم بنویسد و چنین موهبتی وجود دارد.
هدف دیگر پیادهروی برای دیکنز پیدا کردن دستمایه برای نوشتن بود. پیادهروی چاه نویسندگیاش را پُر میکرد. آدمهایی که آنها را در پسکوچهها و میخانههای لندن میدید، منابع الهامش بودند و دربارهشان مینوشت.
هنری دیوید ثورو (۱۸۱۷ – ۱۸۶۲)، طبیعیدان و نویسنده امریکایی معاصر با چارلز دیکنز بود. او در سال ۱۸۶۲ مقالهای نوشت با عنوان «پیادهروی» که در شماره جون ۱۸۶۲ نشریه آتلانتیک منتشر شد، مطلبی که اصلاً به صورت یک سخنرانی ایراد شده بود. پیادهروی در ۳۲ صفحه یک ماه پس از درگذشت ثورو انتشار یافت. او در ابتدای مقالهاش درباره کلمه saunter [پرسهزنی و خوشخوشک راه رفتن] و ریشه آن صحبت میکند و اینکه تقریباً مترادف با walking است. امّا saunter راه رفتن همراه با لذّت و کشف و شهود است. از نظر او قدم زدن در طبیعت نوعی سفر زیارتی بدون مقصد بود. نمیدانی کجا داری میروی. در دل طبیعت شروع میکنی به راه رفتن و خود را به آن میسپاری تا به هر جا که میخواهد «رهسپارت کند». در راه «زیارتگاه»های جدیدی را کشف میکنی که میتوانی دربارهشان بنویسی. از منظر ثورو طبیعتگردی به قصد نوشتن و همینطور فکر کردن و اندیشیدن بود.
لودویک ویتگنشتاین (۱۸۸۹ – ۱۹۵۱) فیلسوف و زبانشناس اتریشی، مؤلف رساله منطقی – فلسفی، پژوهشهای فلسفی و اصول ریاضی قدم زدن را الهامبخش نویسندگی میدید. هر وقت میخواست دقیق فکر کند راه میرفت. او عادت داشت در تاریکی بنشیند و فکر کند. بعد شروع میکرد به قدم زدن و آنچه را که در تاریکی به آن فکر کرده بود در ذهنش مینوشت. نسخه ذهنی مدتها در حافظهاش بود و بعد آن را روی کاغذ میآورد. او رساله منطقی – فلسفی را در سال ۱۹۲۱ ابتدا به صورت ذهنی نوشت، اثری که در سال ۱۹۲۲ سی. ک. آگدن آن را از آلمانی به انگلیسی ترجمه کرد. ویتگنشتاین در سال ۱۹۴۸ در منطقه ساحلی کانه مارا (که یک طرفش دریا و طرف دیگر آن کوهستان است)، جایی بسیار آرام در جنوب بندر کیلاری در ایرلند یک کلبه ساحلی اجاره کرده بود و اینجا تنها زندگی میکرد. در ساحل قدم میزد و کتابش را گاهی بلند تقریر میکرد و بعضی اوقات در سکوت در ذهنش مینوشت. امروز این کلبه ساحلی یکی از مناطق گردشگری است.
نیچه هم کتاب آواره و سایهاش را تماماً، بهجز چند خط، هنگام راه رفتن نوشت. او وقت نوشتن این کتاب روزانه هشت ساعت راه میرفت، گاهی جایی توقف میکرد و آنچه را که در ذهنش نوشته بود در دفترچههای کوچکی یادداشت میکرد و آواره به همین صورت نوشته شد. نیچه معتقد بود ریشه بیشتر مشکلات ما نداشتن تحرک و زندگی ساکن است و همه تبعیضها و تعصبها از کسالت و خمودگی است و یکجانشینی و نداشتن تحرک گناهی بزرگ در برابر روحالقدس است.
نویسنده راه میرود تا خمودگی را از خود دور کند (پدر دولتآبادی به او میگفت: «کار کن. کار، کار.») و شاداب و سرزنده بشود. با قدم زدن ورزش میکند و در ذهنش کتابش را مینویسد. امّا وقتهایی فشار نوشتن نویسنده را خسته و کلافه میکند و میخواهد یکی دو ساعت خود را گم کند و به چیزی فکر نکند (دیکنز میخواست چند ساعت چیز ننویسد و از میز تحریرش دور باشد) و به قول کوئین، شخصیت اول رمان شهر شیشهای اثر پل استر، «به دو چشم نظارهگر» تبدیل شود و از خستگی نوشتن بیرون بیاید. بعضی از نویسندهها در این «قدمزنیهای ضدّ استرس» میخواهند دستمایههای (سوژه) تازه پیدا کنند و دوباره «پُر از نوشتن شوند». نویسنده هم به خودش جایزه میدهد «دو صفحه دیگر که بنویسم، یا ترجمه کنم، فعلاً کار تعطیل. میروم یکی دو ساعت میگردم». لذت نوشتن به جای خود، نویسنده به آن نان خامهای هم که در پایان کار در انتظار اوست فکر میکند. اینکه کی از این تنهایی بیرون میآید و میرود کمی برای خودش قدم میزند. «میگردد». و در این اوقات چه لذتبخش است گمشدن. اینکه ندانی از کجا سر در میآوری.
حالا کوئینِ شهر شیشهای جلو ما ایستاده است. او سیوپنجساله و نویسنده است (البته در شهر شیشهای همه فعلها به گذشته است). یک بار ازدواج کرده، بچهدار شده و زن و پسرش هر دو مردهاند. او نویسنده داستانهای پلیسی است و کتابهایش را با اسم مستعار ویلیام ویلسون چاپ میکند. کوئین سالی یک رمان مینویسد که حقالتحریر آن برای زندگی آبرومندانهای در یک آپارتمان کوچک در شهر نیویورک کافی است. او پیادهروی را بسیار دوست دارد و هر روز میرود در شهر قدم میزند. برای پیادهروی برنامه خاصی ندارد. به جایی میرود که پاهایش او را میبرند. عیناً مانند ثورو. البته این یکی نویسنده نه در دل طبیعت بلکه در خیابانهای نیویورک پرسه میزند:
«نیویورک فضایی بیانتها بود، هزارتویی از مکانهای بیانتها. و مهم نبود چهقدر راه میرفت و چهقدر محلهها و خیابانهای شهر را میشناخت، همیشه احساس میکرد گم شده است. نه فقط در شهر بلکه در خود هم گم شده بود. هر بار که قدم میزد احساس میکرد گویی خود را به جا میگذارد و با تسلیم شدن به چرخش خیابانها، با تقلیل خویش به چشمی نظارهگر، قادر میشود از اجبار فکر کردن بگریزد و این بیش از هر چیز لحظهای آرامش و خلائی درونی و خوشایند برایش به همراه داشت. دنیا بیرون از وجودش، در اطراف و روبهرویش بود و با چنان سرعتی تغییر میکرد که امکان نداشت به چیزی بیش از لمحهای فکر کند. تحرک اصل بود، گذاشتن قدمی از پس قدم دیگر و آزاد گذاشتن خویش تا حرکت تن خود را دنبال کند. از بیهدف گشتن، همه مکانها مثل هم میشدند و دیگر مهم نبود که کجاست. در بهترین حالت میتوانست حس کند که هیچ جا نیست. و بالاخره این همان چیزی بود که میخواست: اینکه هیچ جا نباشد. نیویورک ناکجایی بود که در اطرافش ساخته و دریافته بود که اصلاً قصد ندارد آن را ترک کند» .
امّا بعضی از نویسندهها دقیقاً میدانند کجا میخواهند قدم بزنند و از کدام مسیر بروند. قبلاً طرحی از اثری را که میخواهد بنویسد در ذهنش (یا روی کاغذ) نوشته است و حالا قصد دارد راه بیفتد و بخشهایی (یا اگر مطلب کوتاه است همه آن را) در ذهنش بنویسد. دیدیم وردثورث نوشتن را با قدم زدن هماهنگ میدید. اگر اشعارش موزون بودند (شعرهایی که آنها را اول در ذهنش مینوشت) قدم زدنش هم باید با ترتیب و دارای هماهنگی خاص و مدت مشخص میبود. نوشتن در راه مدتدار است. من این را عیناً تجربه کردهام. متن کوتاه به مسیر کوتاه نیاز دارد و متن بلند اگر مسیر به اندازه کافی طولانی نباشد از میان میرود. اگر در راه به دوست پُرحرفی برخورد کنیم که زیاد وقتمان را بگیرد (و در این برخورد مسلماً نمیتوان به کسی گفت ببخشید من الآن دارم در ذهنم مینویسم و باید بروم، طرف یقین پیدا میکند که دیوانه شدهایم!) جمع کردن مطلبی که در ذهن نوشتهایم بسیار دشوار است. اگر متن ذهنی نوشته شده را در اولین فرصت روی کاغذ نیاوریم و یا در ضبطصوت نگوییم از یادمان میرود. سریع میآید و بهسرعت ناپدید میشود. بنابراین مدتزمان پیادهروی با متنی که میخواهیم بنویسیم باید هماهنگ باشد. در این مورد (متأسفانه) باید از خودم مثال آورم. من برای پیادهرویهای روزانهام سه مسیر دارم. هر وقت بخواهم متن کوتاهی را ذهنینویسی کنم (یا به طرح و منابعش فکر کنم) از خانهام راه میافتم، از چهارباغ خواجو میگذرم و به پُل خواجو میرسم و بدون لحظهای توقف برمیگردم (حتی اگر زایندهرود برخلاف حالا که خشک است و قطرهای آب در آن وجود ندارد پُر از آب و تماشایش و چند دقیقهای ایستادن در کنار آن وسوسهانگیز باشد). این مسیر دقیقاً نیمساعت طول میکشد. وقتی کارم زیاد باشد و بخواهم متنی طولانی را (البته معمولاً در یک جلسه فقط بخشی از آن را) ذهنینویسی کنم به مسیری دورودراز نیاز دارم. در این حالت از خانهام میروم چهارباغ خواجو، بعد پُل خواجو و از کنار زایندهرود (که سرتاسرش پارک است) میروم تا میرسم به سیوسهپُل. از آنجا از کنار مادی نیاصرم برمیگردم خانه. این مسیر یک ساعت و ربع، یک ساعت و بیست دقیقه طول میکشد. وقتی از نشستن پشت میز و نوشتن خسته شدهام و میخواهم فقط قدمی بزنم و به چیزی فکر نکنم و به قول دوست طنازی «دمی بیاسایم» به یک مسیر چهل و پنجدقیقهای میروم. از خیابان هشتبهشت میاندازم در کوچه پشت مسجد شاه (مسجد جامع عباسی) و پس از گذشتن از کوچهپسکوچههایی (که اگر یکی را اشتباه بروم احتمال گم شدنم وجود دارد) میرسم به میدانگاهی که اینجا فقط یک خانه قدیمی است و در بالاخانهاش دوست بسیار عزیزی تنها زندگی میکند که به لقمهنانی که از ارثیه پدری تأمین میشود تاکنون ساخته است و در این دنیا کارش فقط خواندن و نوشتن و چاپ نکردن آثارش است. آدمی شدیداً ضد انتشار. خیلی ساده و معصومانه میگوید: «یعنی چه که آدم چیزی را که نوشته منتشر کند؟ من کیام که نوشتهام را کسی بخواند؟» (یا شاید هم به نظرش دیگران کیاند که لیاقت خواندن نوشتههای او را داشته باشند!). اینجا نیمساعتی روبهروی دوستم مینشینم، گپی میزنیم و چای میخوریم و خداحافظ. این پیادهروی هم لذّت خودش را دارد. اینکه یکساعتی راحت فقط قدم بزنی و مردم را تماشا کنی. به قول ویرجینیا وولف «در جمهوری خیابانها گم شوی». بماند که من هیچگاه از گم شدن لذت نبردهام و از کودکی از آن وحشت داشتهام. از وقتی در سن چهارسالگی در بازار کربلا گم شدم.
جایی را که به قول هنری دیوید ثورو برای «پیادهروی خلّاق» انتخاب میکنیم مهم است. او مناطق کوهستانی، کنارههای دریا و جاهای سرسبز را پیشنهاد میکند! امّا در این زمان که معمولاً چنین جاهایی در اختیار بنده نوعی نیست باید به همین خیابانهای پُر دود و کوچههای شهرمان بسازیم. روشن است که ذهنینویسی در خیابانهای شلوغ کاری دشوار و شاید غیرممکن است. کمی حواسمان پرت مردم یا خیابان شود همهچیز از دست میرود. علاوه بر این، برخی از ذهنینویسها عادت دارند آنچه را که در ذهن مینویسند با صدای بلند بگویند، چهطور میشود این کار را در خیابان شلوغ انجام داد؟ باز هم خوب است از وقتی این موبایلهای مزاحم به بازار آمدهاند حرف زدن با خود کاری عادی شده واِلّا مردم فکر میکردند ذهنینویس ما دیوانه شده است. او معمولاً حواسش به نوشتهاش است و کمتر به اطرافش توجه دارد و همیشه در معرض خطر است، بخصوص با این موتورسوارها و دوچرخهسواران که بدون ترس در پیادهروها میتازند. حتی گاهی برایت بوق میزنند!
با همه اینها، نوشتن در راه امتیازهای خودش را دارد. وقتی راه میرویم ضربان قلبمان بالا میرود و خون بیشتری به مغزمان میرسد و این تأثیر خوبی در خلاقیت و نوشتن دارد. به همین دلیل بازدهی کار پس از پیادهروی یا هنگام راه رفتن بالا میرود. سرعت ذهنینویسی سه برابر شتاب نوشتن روی کاغذ (یا روی مانیتور) است. در ضمن، اینگونه نوشتن روش مناسبی است برای غلبه بر وحشت از صفحه سفید برای آنکه دچار انسداد در نوشتن شده است. او وقتی با زحمت چند کلمه مینویسد واژههای روی کاغذ گویی به او دهنکجی میکنند. آنها را زشت و کلیشهای و تکراری میبیند و نمیتواند ادامه مطلب را بنویسد. انگار کاغذ یا مانیتور زل زده به او و میگوید اگر میتوانی بنویس. نمیتوانی برو دنبال کارت. تو را چه به نوشتن! امّا در ذهنینویسی از این نیروهای مزاحم بازدارنده کمتر خبری هست. در ذهنت مینویسی و اگر نتوانستی چیزی وجود ندارد که به تو نگاه کند. متن ذهنی پیدا نیست. حتی خود نویسنده هم آن را عیناً نمیبیند.
متنی را بارها در ذهن مرور میکنیم امّا دقیقاً نمیدانیم این متن چهگونه از ذهن ما به روی کاغذ میآید و این فرایندی پیچیده است. کمتر نویسندهای از تجربه خود در این باره سخن گفته است. مقاله اورهان کمال، داستاننویس ترک، با عنوان «چرا و چه گونه مینویسم» دستاورد عمدهاش در این است که نشان میدهد چهگونه متن ذهنی به داستان عینی تبدیل میشود: «بسته به حالم به یکی از رستورانها که دوست دارم میروم. برای اینکه حال خوشی داشته باشم و بهتر فکر کنم چیزی میخورم. در حال خوردن داستان خودش نوشته میشود [آن را در ذهنم مینویسم]. بگذارید برایتان مثالی بزنم: وقتی میخواستم شروع کنم به نوشتن کتاب روی خاکهای پربرکت، در آدانا بودم. اساس و فرم داستان را پیدا کرده بودم و داشتم رمان را زندگی میکردم. درگیر صحنه مرگ “کوسه حسن” بودم. یادم هست نشسته بودم لب ساحل سیحان. برای این که صحنه وصیت کردن حسن برای همشهریاش را به بهترین شکل روایت کنم، این صحنه را هفت هشت ده بار توی ذهنم مرور و زیر لب با خودم کلمات را زمزمه کردم. ناگهان الگویی که میخواستم به ذهنم رسید. “برادرها، ما با هم نانونمک خوردیم و به گردن هم حق داریم، من دیگر امیدی ندارم…”. به اینجا که رسیدم انگار خودم شدن “کوسه حسن”. گلسری که برای دخترم خریده بودم در دستم بود. به همشهریهایم وصیت کردم این گلسر را بدهند به دخترم. طوری متأثر شده بودم که اشک از چشمانم سرازیر شد. دوروبرم پُر از آدم بود. نمیخواستم من را در این حال ببینند. شروع کردم به راه رفتن امّا سریع قلم و کاغذ دستم گرفتم و آن بخش را نوشتم.»
امّا گاهی آنچه در ذهن هست بیرون نمیآید. حتی آن را در ذهنت نوشتهای امّا نمیخواهد روی کاغذ بیاید. زور که نیست، دوست ندارد عینی شود. ضدّ انتشار است.
سوتیتر۱:
یکی در اتوبوس مینویسد، دیگری بالای نردبان، آن یکی زیر دوش و بسیاری هنگام راه رفتن. پیادهروی به منظور کار فکری، ذهنورزی و نوشتن در ذهن. هرچند آمار دقیقی دراینباره وجود ندارد امّا احتمالاً تعداد نویسندگان این گروه، مشّائین یا بسیار راه روندگان، بیشتر از بقیه است.
سوتیتر۲:
برای دیکنز پیادهروی نوعی مسکن بود، چون فشار نویسندگی و پشتمیزنشینی و بیتحرکی را از بین میبُرد. جالب است چارلز دیکنز که نویسنده پرکاری بود و سیزده رمان و چندین نمایشنامه و تعدادی کتابهای غیرداستانی نوشت از نوشتن چندان لذت نمیبُرد و این کار برایش دشوار بود. برای همین بعدازظهرها که از میز تحریرش دور بود و نمینوشت احساس آزادی میکرد.
سوتیتر۳:
با همه اینها، نوشتن در راه امتیازهای خودش را دارد. وقتی راه میرویم ضربان قلبمان بالا میرود و خون بیشتری به مغزمان میرسد و این تأثیر خوبی در خلاقیت و نوشتن دارد. به همین دلیل بازدهی کار پس از پیادهروی یا هنگام راه رفتن بالا میرود. سرعت ذهنینویسی سه برابر شتاب نوشتن روی کاغذ (یا روی مانیتور) است. در ضمن، اینگونه نوشتن روش مناسبی است برای غلبه بر وحشت از صفحه سفید برای آنکه دچار انسداد در نوشتن شده است.
این مطلب در همکاری با مجله جهان کتاب منتشر میشود.
برای خواندن مطلب به همراه پانویس ها به لینک پیوست مراجعه کنید: