نقد و بررسی روباه و گلهای کاملیا، اثر ایناتسیو سیلونه
آشنایی بسیاری با اینتاتسیو سیلونه (۱۹۷۸ ـ ۱۹۰۰) به سالها پیش از انقلاب برمیگردد. به کشاکش سالهای جنگ سرد. بنابراین با اطمینان میتوان گفت در جهان دو قطبیِ آن روزگار وی یکی از نویسندگان بسیار محبوب نسل جوانِ ایرانی بود: نسل به اصطلاح «انقلابی» و «آرمانگرا». نکتهای که شاید بازگوییِ آن در اینجا برای نسل جوان امروز جالب باشد این است که هرچند این روزها به دلیل تصاحب هر دو واژه از سوی قلمرو رسمی و تحویل اقتدار فرهنگی ـ سیاسی خود به آنها، این واژهها (خصوصا واژهی انقلابی) از سوی مردمی که خود را فاقد قدرت میدانند دیگر به کار گرفته نمیشود، اما در زمان پهلوی دوم (به عنوان متحد غرب در مقابل شوروی)، به دلیل مطالبات چپی که هر دو واژه حامل آن بودند، به کلی از قلمرو فرهنگی ـ سیاسیِ ادبیات رسمی بیرون رانده شده بودند. (بنابراین در فرهنگ غیر رسمی در حکم کلمات تبعیدی در اختیار مردمی قرار گرفتند که از سوی حکومت شاه به حاشیهی قدرت پرتاب شده بودند). از اینرو اقشار به آگاهی رسیدهی روشنفکری دانشجویی، کارگری، فرهنگی و به طور کلی طبقه متوسطِ خواهان تغییر وضع خود، تلاش کردند تا ادبیات سیاسیشان را به یاری این دو واژهی مبارزاتی برسازند. واژگانی که بیانگر مطالبهی عملی ساختن ایدهی دگرگونیِ بنیادی بود.
نوشتههای مرتبط
بهرحال برای جوانان آن روزگار، آرمانگرایی دلیلی بود بر بلوغ فکری. از اینرو پیش میآمد تا در تلاشی معصومانه خود را بیشتر از واقعیتِ خویش، نشان دهند: حسابی اهل مطالعه و آگاه به مسائل سیاسی. در آن دورانی که خاطرهی کودتای ۳۲، هنوز در یادها تازه بود، حکومت شاه بیهیچ شک و تردیدی حکومتی ضد دموکراتیک به شمار میآمد. حکومتی که دامنهی نگرانیهایش از جنبشهای مردمی به مطالعهی جوانان هم میرسید: نگران از کتابهای به اصطلاح «انقلابی». و از قضا ایناتسیو سیلونه هم نویسندهی رمانهایی از این دست بود و به واقع همانند بسیاری از نویسندگان آن دوره، ادبیاتی را نمایندگی میکرد که اساساً دیکتاتورستیز بودند. بنابراین رهایی از ستم دیکتاتوری، فقر و محرومیت، فرمولی بود که در رمانهای آن ایام نقشی حیاتی داشتند. یک رمان خوب برای آنکه بتواند نزد جوانان آرمانگرا مقبول باشد، حتما میبایست بتواند موقعیتهایی بپروراند که شخصیتهای داستان (همانهایی که به دور از وسواس و نگرانیهای امروز به آنها «قهرمان» میگفتیم) به این دریافت رسیده باشد که معنا و مفهوم وجودی خود را فقط و فقط در گروی ستیز با ساختار قدرت و همچنین عاملان فقر و محرومیت بداند…؛ آری آن ایام به راستی دوران معصومیت و سادهدلی بود. عصر طلایی رمانهای انقلابی…
اما امروز چه؟ امروز انسانهای عصر حاضر معنای وجودی خود را در چه مییابند؟ آیا اصلاً حضور این معنا به نظرمان ضروری است؟ آیا میشود در هزارهی سوم (۱۳۹۲ برابر با ۲۰۱۳)، هنوز خود را درگیر پرسشهایی از این دست کرد؟
شاید بهتر باشد در دادن پاسخ عجله نکنیم، و در عوض به شرایط عینی جهان حاضر توجه کنیم. جهانی که هرچند در آن سرمایهداریِ نئولیبرالیستی و دیکتاتوری خشن، بیکاری، فقر، فساد، بیماری و سایر بلایای اجتماعی ـ محیط زیستی حرف اول را میزنند و به همین دلیل هم انواع ساختارهای متحجر و ارتجاعی طی دهههای اخیر از اعماق تاریخ در جهان سوم سربرآورده است (زیرا رنج و رنجوری از فقدان دموکراسیِ امروز قبل از هرچیز پیامد سابقهی سرکوب و سیاستهای استعماری غرب در گذشته است)، اما در عین حال نمیتوان این واقعیت را هم نادیده گرفت که با محو جهان دو قطبی، مطالبات شهروندی (به منزلهی ابزار شناسایی و افشای اقتدار سرمایهداری) وضوح و شفافیت بیشتری یافته است. چرا که اکنون سرمایهداری نمیتواند مصیبت بیکاری، فقر و بلایای اجتماعی و یا زیست محیطیِ برخاسته از نحوهی زیستی خود را به گردن شرایط دیگر بیندازد. آنچه امروزه پس از تک قطبی شدن جهان نمود فراوان یافته است بازتاب سیاستهای نئولیبرالیسم است.
وانگهی اگر لایههای سطحی فرهنگ غرب را کنار گذاریم خواهیم دید پدیدههای بنیادگرایی و ارتجاع دینی، بر خلاف تبلیغات فریبکارانهی نئولیبرالیسم، نه قطبی در برابر آن و یا فارغ از مناسبات سرمایهداری، بلکه فرآوردهی سیاسی ـ فرهنگی نئولیبرالیسم است که همچون دیگر کالاهای جدید تولید آن در سرزمینی دیگر انجام میگیرد. در سرزمینهای به ظاهر دور از غرب که گویا به دلیل فقدان ذاتی بنیادهای دموکراتیک فقط مستعد تولید خشونت فرهنگی و سیاسیاند …؛ میتوان یقین داشت که کافی است قدرت سرمایهداری در جهان محو گردد تا ریشهی این کالای به اصطلاح فرهنگیِ بنیادگرایی و ارتجاع حاکم بر آن در کشورهای جهان سوم نیز بخشکد….
اینک وقت آن است تا به پرسش خود بازگردیم، «آیا میتوان هنوز هم دغدغههای به اصطلاح آرمانگرایانه داشت؟»ـ با توجه به آنچه گفتیم پاسخ مثبت است، هرچند نمیشود انکار کرد که بنا به شرایط و اقتضای زمانه، به واسطهی تأملات انتفادی، نگرش انقلابی ناگزیر شده است تا خود را به سطحی از بازنگری برساند. بنابراین بیآنکه از احترام نویسندگان بزرگی همچون سیلونه کاسته شود، ناچاریم برخی تغییرات را در ادبیات آرمانگرایانه بپذیریم. زیرا امروزه نیازمند ادبیاتی هستیم که بتواند در عرصههای تکمحوری تغییری جدی دهد و تا حد ممکن اسطورهزدایی کند. واقعیت این است که هر چند به دلیل شرایط تاریخی ـ اجتماعی همچنان نگرشهای ضد سرمایهداری وجود دارد، و حتا دامنهی آن هم وسیعتر شده است، اما همزمان با این واقعیت هم روبروییم که در عصر حاضر موقعیتهایی که میباید محور شوند نیز افزایش یافته است. از اینرو اگر قرار باشد داستان روباه و گلهای کاملیای سیلونه چون نیم قرن گذشته اثرگذار باشد، نیازمند تغییر و بازخوانی است. تغییر در اقتدار نمادین داستان و نقاط محوری آن. زیرا فقط در این صورت است که منِ مخاطب امروزی (که برای دستیابی به مطالبات خویش سعی در تمایز خود از موقعیتهای فردیِ دیگر دارد) میتواند با داستان ارتباطی واقعی برقرار سازد. منظور از «ارتباط واقعی»، دستیابی به مسیر ورود داستان به متن زندگیِ تک تک ماست: زندگی «ما»ی مشخص از یکدیگر. زیرا پس از فروپاشی جهان دو قطبی و افشاء بیش از بیشِ جهان سرمایهداری، آنچه میتواند پراکندگی افراد در جوامع را در برابر جهان لگام گسیخته به وحدت عمل برساند، به رسمیت شناختن تمایزات فردی و برابری حقوق اجتماعی آنها است.
بنابراین محور قرارگرفتن تنها یک فرد در داستان، آنهم بدون نگاه انتقادی و تأملی نویسنده به راه و روش زندگی او، دیگر اثر گذار نیست؛ مگر آنکه فرضاً بخواهیم با دنبال کردن نحوهی حضور قهرمانِ خود در جهان، مخاطب را با شیوهای جدید از ارتباط با خود و دیگری آشنا سازیم. زیرا در ناخودآگاهِ مخاطب امروز (حتا اگر توانایی تبیین آن را نداشته باشد)، خواستی عمیق برای درگیر شدن و برقراری رابطه با جهان و چیزها وجود دارد. مخاطب امروز طالب شخصیتهایی در داستان است که امکان نفوذ در حالتهای روانی و همچنین امکان درک درگیریهای اخلاقی آنها را داشته باشد، و یا بتواند با تردیدهای اگزیستانسیالیستی آنها در رویارویی با موقعیتها و افرادی که با آنها سروکار دارند، آشنا و بدین ترتیب در تجربیاتشان شریک شود. آنچه او را راضی میکند برقراری رابطه است: چالش. بنابراین منظور از مسیر ورود داستان، مجموع مسائلی است که بدان وسیله بتوان در موقعیتی مشترک با شخصیتهای داستان قرار گرفت… اینکه بتوانیم از طریق موقعیت و شخصیت های درگیر چالش (به مثابه امکانی برای تصور تجربههای زیسته) به خلق و کشف معنایی از خود و روابطمان در جهان دست یابیم؛ معنایی که ذهن تا پیش از خواندن داستان نمیتوانست راهی بدان داشته باشد. اما همانگونه که گفته شد، موقعیت و شخصیتها میبایست به ما نزدیک باشند، یعنی مثل «ما»یی که در حال حاضر زندگی میکنیم پایشان روی زمینی باشد که دیگر متعلق به دو قطب سیاسی در جهان نیست. مایی که امروز به واسطه تأثیر نگرش انتقادیِ مدرنیته، از «اسطورهسازی» و «قهرمانپروری» فاصلهی قابل فهم و پر معنا گرفتهایم. مایی که به همین دلیل از تک ساحتی کردن چهرهی خود و دیگر آدمها به شدت بیمناکیم….
از اینرو در داستان روباه و گلهای کاملیای ایناتسیو سیلونه، شاید بیمیل نباشیم به جای آنکه دائماً نگاهمان روی دانیله (قهرمان داستان، مرد انقلابیای که خطر کردن شیوهی گریزناپذیر زندگی اوست) متمرکز باشد، به همسرش فیلومنا نیز توجه نشان دهیم. زیرا در روایت تک محوری داستان، که ظاهراً خودِ سیلونه ناخواسته تحتتأثیر آن قرار داشته، به دلیل بیتوجهی به موقعیت حاشیهای فیلومنا در رابطه با شوهرش جایی برای خلاءهای وجودی وی و دلهرههای ناشی از این انزوای تحمیلی و در نتیجه پیامدهای اگزیستانسیالیستی آن در ساختار داستان در نظر گرفته نشده است. (چه کسی میتواند منکر رنج، ترس و احساس بیکسی و بدبختیای باشد که همسران انقلابیون در دورههای خفقان سیاسی مجبور به تحمل آن بودهاند؟ فقدان شوهر و پدر…، شکی نیست که چنین فقدانهایی میتواند گفتنیهای بسیاری را برانگیزد…).
اما این فقط موقعیت فیلومنا نیست که میتواند از نو خوانده شود، زیرا بر اساس ابزار بازنگری خویش میتوان یکی از امکانات چند محوربودگی داستان را به سیلویا (دختر بزرگ دانیله و فیلومنا) اختصاص داد. او کسی است که علارغم تمایل پدرش به ازدواج او با یکی از رفقای تشکیلاتیاش (آگوستیو)، تصمیم میگیرد با آقای چفالو جوانی ناشناس و غیر بومی ازدواج کند. مرد جوانی که در انتهای داستان در مییابیم پلیس مخفی دولت فاشیست ایتالیاست؛ هر چند که هیچ اطلاعی از سوسیالیست بودن دانیله نداشته و کاملا اتفاقی عاشق و دلباختهی سیلویا شده است. بنابراین همراهی مخاطب با سیلویا و برقراری ارتباط با وی برای درک چگونگی تجربهی او نسبت به تناقضهای عاطفیاش امری لازم و طبیعی است، اما به دلیل تک محوری بودن داستان، از آن غفلت شده است. وانگهی دسترسی به تجربهی عاطفیِ سیلویا از این نظر نیز مهم است که در صفحات پایانی کتاب درمییابیم، فرار غافلگیرکنندهی آقای چفالو (عاشق و دلباختهی دختر جوان)، در اولین ملاقاتش در خانوادهی سیلویا و به مجرد دیدن کتابها و مجلات سوسیالیستی در قفسهی کتاب، به قصد لو دادن و معرفی دانیله (پدر خانواده) به پلیس امنیتی نبوده؛ هر چند که اصلا برای یافتن و شناسایی اعضاء سوسیالیست وارد آن شهر شده بود. آن فرار صرفاً واکنشی عصبی و ناشی از شوک و ناباوری بوده. شوک از اینکه به چشم خود میدید پدرزنش مردی است در جبههی مقابل او. بنابراین با محور قراردادن عواطف سیلویا میتوان به آقای چفالو نزدیک شد. تا جایی که دریافتها و احساسات او نیز بتوانند به موقعیت محوری دست یابند. بهرحال در غیبت چنین امکانی بدون هیچ تردیدی میتوان گفت آقای چفالو، جوان حساس، مومن و متعصبی است که همچون بسیاری دیگر از همقطاران ساده دل خویش پنداشتش از موقعیت خویش در رابطه با جهان اجتماعی این است که با از بین بردن سوسیالیستها به عالم مسیحیت خدمت میکند.
آری میتوان حدس زد که چه تعداد از سربازان جبههی مخالف سوسیالیستها، از جمله ناآگاهانی بودهاند که به دلیل تعصب افراطی، خطری واقعی محسوب میشدهاند. خطری که عقل سلیم به آدمی حکم میکند در برابر آن از خود مراقبت کند. زیرا تعصب این افراد در هر جبههای که باشند، چنان خشن و ابتدایی است که فقط با «حذف» دیگری میتوانند به «وظیفه»ی خود عمل کنند. حذف تمام و کمال مخالفان خود؛ بنابراین بر خلاف تصور دانیله و خانوادهاش حتا اگر فرار آقای چفالو به منظور لو دادن او به مقامات پلیس نباشد، باز با این حال برای جوان بینوا تنها راه حل به «حذف» منتهی میشود. منتها اینبار حذف خود از راه خودکشی…. حل کردن مسئلهای که تنها به کمک غرور و تعصب خشن و ابتدایی برساخته میشود. چیزی که گاه بدان «شرافت» و گاه «ندای وجدان» گفته میشود. بهرحال به نظر میرسد درداستان روباه و گلهای کاملیا، شخصیتها حتا دانیله، با وجودی که برخاسته از عرصهی ادبیات هستند و میباید سرشار از کلمات باشند، ناتوان از بیان احساس و موقعیت خویشاند….
و بالاخره اینکه در عمل بازخوانی، دیگر دلیلی برای حمایت ناخودآگاه سیلونه از قهرمان اصلی داستانش، وجود نخواهد داشت. چرا که با افزایش نقاط محوری و نیز توزیع قدرت بیانِ موقعیت به تمامی آنها، خیلی زود درمییابیم در شخصیت انقلابیِ دانیله مشکلی جدی در رابطه با همسرش فیلومنا وجود دارد. وی با اینکه در جوانی نسبت به رفتار مستبدانهی پدر خود با مادرش نگاهی تماماً انتقادی داشت، خود نیز در تمسخر فیلومنا و بیارج کردن نظر و عقایدش عملاً نشان میدهد که با خشونت مورد انزجارش در جوانی پیوندی عمیق و دیرینه دارد. یعنی به لحاظ روانشناختی آنچه تنظیمکنندهی رفتار وی با همسرش است، تحت تأثیر خشونت رفتاری پدرِ خود با همسرش است.
اکنون وقت آن است تا به بخش درخشان داستان سیلونه نیز اشارهای داشته باشیم. یعنی به ماجرای ارتباط گیری پلیس مخفی ایتالیا با پیرزن ساده دلی به نام نونزیاتینا، اهل فلورانس و ساکن ۳۰ سالهی شهر بسیار کوچک مرزی که ماجرای داستان در آن میگذرد. داستان سرایی سیلونه در اینجا شاهکاری است در تبیین موقعیت شکنندهی مهاجران. و نیز فقدان حمایت اجتماعی از انسانهای ساده دل و بیگناهی که همواره مورد سوءاستفادهی قدرت قرار میگیرند. سیلونه از وضعیت مسخرهای پرده برمیدارد که تنها ادبیات، آنهم در قالب طنز میتواند اینگونه ظریف و از اینرو اثرگذار، تلخی و شومیاش را آشکار سازد. نونزیاتینا قربانی ستیز قدرت بین احزاب و سوء تفاهم احمقانهای سیاسی میشود. او که سالهای سال از راه خیاطی در خانوادههای متمول امرار معاش میکرده، روزی توجه پلیس مخفی فاشیست ایتالیا را به خود جلب میکند. از او میخواهند به دلیل رفت و آمدش به اکثر خانههای شهر، جاسوسی آنها را بکند و به پلیس امنیتی کمک کند تا بتوانند سوسیالیستها را شناسایی کنند. ولی او که از این پیشنهاد سخت به هراس میافتد در نهایت سادهدلی و همچنین از سر حرمت به اهالی شهری که سالهای سال با آنها زندگی کرده بود، خبرچینی را جایز نمیداند و به عوض همکاری با فاشیستها تصمیم میگیرد موضوع را به افراد بانفوذی که در شهر میشناخت اطلاع دهد و از آنها یاری بخواهد. بالاخره پس از آنکه از همه قطع امید میکند به سراغ دانیله میرود. کسی که به سخنان وی گوش میدهد و ظاهراً راه نجاتی برای زن بینوا پیدا میکند. اما خیلی زود متوجه میشویم که وی خیال دارد تا از پیرزن به عنوان طعمهای برای شناسایی فاشیستها استفاده کند.
به کمک یکی از اعضاء تشکیلات (آگوستینو، مرد منتخب دانیله برای ازدواج با دخترش)، پیرزن بینوا که هیچ از مسائل سیاسی سر در نمیآورد قانع میشود با پلیس مخفی ارتباط برقرار سازد؛ هر چند صحنهی ارتباط گیری، به لحاظ نشان دادن بیاطلاعی تمام عیار نونزیاتینا از نقش «طعمه شدن»اش، بسیار جذاب تصویر شده، اما شاید تنها اشکال از منظر حاضر این باشد که ساختار داستان به گونهای طراحی نشده تا موقعیت تنزل یافتهی زن سالخورده (به منزلهی فرصتی برای سوءاستفادهی طرفین) آشکار و پر رنگ گردد. زیرا در اثر ضرب و شتم خودسرانهی آگستینو، دستگاه پلیس که برای محکوم کردن و دستگیری پلیس مخفی خود دستش به هیچ جایی و هیچ کسی بند نیست، با وجودیکه بیگناهی نونزیاتینا مثل روز روشن است، عامل اخراج او از شهر میشود. بهرحال پلیس ایتالیا در آن شهر مرزی کوچک، با وجود شناخت محلی از او، وی را «نامطلوب» میداند. عنصری نامطلوب…؛ بدون آنکه زن سالخورده کمترین درکی سیاسی از واژه «نامطلوب» داشته باشد. او فقط میفهمد که باید شهری را که به مدت سی سال درآن زیسته ترک کند. بیآنکه بداند چرا باید آنجا را ترک گوید و یا برای ترک آن شهر به کجا باید برود!. بدین ترتیب او آواره و سرگردانی تمام عیار تبدیل میشود. فقط برای آنکه جزئی از بازی بین طرفین نبوده است. یا بهتر است بگوییم نتوانسته در بازی قدرت شرکت کند. چنانکه به هنگام احضارش در ادارهی پلیس، مأموری که باید حکم اخراج را به او بدهد لحظهای دلش به رحم میآید و میگوید: «شاید تقصیر خودتان است. شاید اگر قاطی سیاست میشدید از شما حمایت میشد»(ص۱۰۳).
در پایان قسمت کوتاهی از این بخش را به اتفاق میخوانیم:
“ـ اتاق تمیز و مرتب بود و بوی ملایم مادهی ضد عفونی کننده از آن به مشام میرسید. به اتاق انتظار یک بیمارستان شباهت داشت. ولی رعایت آن همه اصول بهداشتی به هیچ وجه از آن حالت مرموز و خاص ادارهی پلیس، که در تمام جهان یکسان است، نمیکاهد. جایی که بیگناهان را تصادفی احضار میکنند تا با دلیل و برهان خود، آنها را به وحشت بیندازند. نونزیاتینا بدون اینکه سرچشمهی اصلی جریان را درک کند، سخت به وحشت افتاده بود….. (ص ۱۰۲)…. [نونزیاتینا گفت:] سوءتفاهمی رخ داده است. مرا با کس دیگری عوضی گرفتهاید. یا مریم مقدس، من هرگز، حتا در جوانی هم انتظار نداشتم زن مطلوبی باشم. برایم اصلا اهمیت ندارد. امیدوارم به خاطر قیافهام که چندان خوشایند نیست مرا عفو کنید. برای من کافی است بتوانم در آرامش به کار و زندگیم برسم. مأمور پلیس همان طور با اخم نگاهی به او انداخت. قانون او، اجازه نمیداد با کلمات بازی شود” (ص۱۰۴).
مشخصات کامل کتاب: اینتاتسیو سیلونه، روباه و گلهای کاملیا، ترجمه بهمن فرزانه، انتشارات امیرکبیر،۱۳۸۶
اصفهان ـ خرداد ۱۳۹۲