لذت کودکانگی؛ بچههایمان به ما چه میآموزند؟/ اثر پیرو فروچی؛ ترجمه مهسا ملکمرزبان
آیا کودک یکی، دو ساله میتواند به ما (انسانهای بالغ) «چیزی بیاموزد»؟ مسلماً اگر آموزش دادن را مستلزمِ آگاهی به عمل و موضوعِ آموزش بدانیم، در این صورت، پاسخ منفی است. اما اگر نحوهی بودنِ کودکان را فینفسه موقعیتی متفاوت و خلاق تلقی کنیم، در چنین وضعیتی، پاسخ مثبت است: بله، ظاهراً میتوان از آنها خیلی چیزها آموخت، به عنوان مثال لذت بردن بیشائبه و سهلالوصول از چیزی که غرق در بازی و یا واکاویاش هستند. اما آیا دسترسی به برخی از موقعیتهای کودکانگی واقعا برای ما ممکن است؟ پیرو فروچی (۱۹۴۶ ـ )، رواندرمانگر ایتالیایی معتقد است، برای رابطهای صمیمانه، میتوان از نگاه ساده و خلاق کودکان چیزها آموخت.
نوشتههای مرتبط
اما کار ما در این متن، دنبال کردن آموزههای تربیتیِ خود یا فرزندان نیست، بلکه فقط میخواهیم به خاستگاهِ هستیشناسانهی لذتی نزدیک شویم که فروچی در وضعیت کودکانگی نشانمان میدهد. به بیانی، میخواهیم تا جای ممکن، هم چون کودکی، از زندگی و چیزها لذت بریم. کاری بس دشوار، چون قرار است کاری محال انجام دهیم، یعنی برای لحظاتی خود را به حالت تعلیق هستیشناسانهای درآوریم که به آن خو کردهایم. فروچی مینویسد:
“چرا بچهها این قدر خوب و خوش هستند، ولی ما تا این حد ناراحت و غمگین؟ چون آنها از ما انعطاف پذیرترند. چون درباره جایی که میخواهند بروند از قبل خیال بافی نکردهاند. هیچ انتظار ویژهای از چیزی نداشتهاند. زندگی هنوز هم جالب و جذاب است حتا با وجود این که با برنامههای ما جور در نمیآید….”(ص۱۳۸).
تا جایی که میدانیم به لحاظ اگزیستانسیالیستی، انسان همواره فراتر از چیزی است که هست، اما این وضعیت به هیچ وجه بدین معنی نیست که فرض کنیم میتوانیم خود را از وضعیتِ هستیشناسانهی خویش که همانا بهرهمندی از ساختار اجتماعی، فرهنگ، عادتوارهها، استعدادهای پرورش یافته و بسیاری چیزهای دیگر است و همگی بر واقعیت ما دلالت دارند، جدا سازیم و با این وجود، باز هم تصور کنیم که همچنان چیزی (به عنوان «من») وجود دارد که میتواند به شکل و گونهای دیگر بیندیشد و عمل کند. مسلماً در حین بحث، مسئله بیشتر روشن خواهد شد. فعلا از این واقعیت شروع میکنیم که برای آن که به لذاتی دست یابیم که کودکان از خود و محیط پیرامونی و چیزها میبرند، میباید مطابق وضعیت هستیشناسانهی آنها عمل کنیم. یعنی به طور کامل خود را از آگاهی و پیشفهمهای فرهنگی و اجتماعی خویش، خالی کنیم. و به موجودی به دور از خیر و شر تبدیل شویم. فاقد اخلاق و ارزش؛ تبدیل کردن خود به موجودی که به نظر میرسد فقط با غریزهی خواستن و لذت بردن سر و کار دارد: بدون پیشداوری و قضاوتهای تجربی، بدون حافظهی تاریخی…؛ رساندن خود به این مرحله است که برای ما امری محال است زیرا میباید از آن چه اکنون هستیم به طور کامل دست شوییم….؛ میگوییم «محال»، زیرا ما فقط بر اساس واقعیتِ هستیشناسانهمان است که میتوانیم خود را برای آن چه میخواهیم بشویم آماده سازیم. بدین معنی، واقعیت هستیشناسانه، همان زمین سفت زیر پایی است که برای «طرح افکنی» خویش (لذت بردن بهمثابه یک کودک) به آن نیازمندیم. بنابراین، چیزی نیست که بخواهیم نادیدهاش بگیریم و یا قادر به حذفش باشیم، و با این حال باور داشته باشیم که هم چنان میتوانیم همان آدم بالغی باقی بمانیم که حامل انبوهی از تجربهی زیسته و دانش برخاسته از آن است! همان دانشی که از سر انتقاد به واقعیتِ آن چه هستیم، (وضع موجود)، خواهان تحول در نگرش و شیوهی زندگی است. تحولی که به نظر میرسد از نظر نویسندهی کتاب «بچههایمان به ما چه میآموزند»، میتواند به مثابه راه رشدی برای بزرگسالان باشد.
پییرو فروچی، معتقد است برای خوب زیستن، میتوان از کودکان چیزهای بسیاری آموخت. اما از آن جا که بدون توجه به موقعیتهای هستیشناسانهای که فینفسه برای آدمی وجود دارد، سراغ آموزههای کودکانه میرود علارغم گفتههای جذاب و دلنشینش، بسیاری از رهنمودهایش عملاً نمیتوانند واقعیت را متحول کنند. به عنوان مثال آن جا که میخواهد پذیرش خود به منزله «اینی» که هست را جایگزین «دلنگرانی»های ذهنی درباره اعمال کند (فیالمثل اینکه آیا عملی که انجام دادهایم خودخواهانه بوده یا نوعدوستانه)، به محض آن که این جایگزینی را مشروط به شرایط ذهنی و اندیشیدن به اعمالی میکند که مایه بیشترین خوشحالی میشوند (ص ۷۴)، در واقع به ارزشی کردن این «خوشحالی» دست میزند. زیرا لازمهی این خوشحالی، پرهیز از بسیاری اعمال است. یکی از این اعمال میتواند ترک زندگی روانیِ انگلوار باشد. بدین معنی که برای آن که شاد، آزاد و رها باشیم، میباید دست از تصرف موقعیت دیگری (یا به زبان پییرو فروچی، فضای دیگری و در کتاب وی فضای متعلق به فرزندانمان) برداریم. من نمیتوانم خودی (بخوانیم اینی) را مورد تأیید قرار دهم که مایل است فضای زندگی دیگری را به نفع گرایش و سلیقه خویش به تصرف درآورد. به گفته وی: «خیلی وقتها فضای زندگی دیگران را از آنها میگیریم. به آنها میگوییم چگونه باید باشند، چه باید بکنند، برایشان نقشه میکشیم و طرح میریزیم، شرایط را به آنها تحمیل میکنیم، دربارهشان اظهارنظر میکنیم و باج میگیریم. چقدر خوب است که بتوانیم در کنار دیگران باشیم، مخصوصاً اگر این دیگران بچههایی باشند که به آنها فرصت نفس کشیدن میدهیم (….) وقتی به آنها آزادی میدهیم، خودمان هم بیشتر احساس رهایی میکنیم…» (ص ۴۳).
بنابراین «اینی که هست»، هرگز به خودی خود قابل قبول نیست. زیرا به لحاظ هستیشناختی، این «این»، همان وضع موجودی است که انسان تاریخی، بسته به شرایط همواره آن را به عقب و جلو میراند. و این بدین معنی است که ما نمیتوانیم بدون توجه به موقعیتهای هستیشناسانهای که منضم به جهان تجربی ما و ارزشهای برگرفته از آن است، سراغ جهان کودکان برویم و بخواهیم بسیاری از این ارزشها و هنجارها را از خود دور سازیم. و این یعنی ارزشی که عملاً برای کودکان قائل هستیم، فقط میتواند تا حد الهام دهنده باشد. الهاماتی که فقط زمانی به مثابه آموزه به کار ما میآیند که با تجربیات و دانش درآمیخته شوند. در این راستا، تنها زمانی به طور واقعی میتوانیم خود را چنانچه هستیم بپذیریم که پذیرش را نگرشی انتقادی همراهی کند. نگاهی که باور دارد انسان همواره فراتر از آن چه هست، توانایی و هستی دارد. توانایی و نحوهی هستیای، فقط متعلق به انسانی است که آن را میزید. به بیانی، «ما»، در مقام والد، مربی، مسئولین آموزشی و یا هر کس و هر چیزی، حق بهرهبرداری از این تواناییِ فراتر رفتن از وضع موجود، و دستکاری در آن را نداریم. باری، این نحوهی انتقادیِ پذیرش واقعیت خود و دیگری، چندان جایی در دیدگاه فروچی ندارد. در این مورد میتوان به گفته وی در خصوص «پذیرش واقعیت دیگری» چنان که هست، و نه چیزی به غیر از آن استناد کرد. این بار او میکوشد تا در بُعدی دیگر، پذیرش آن چه هست را نشان دهد. این که فیالمثل در مثالی اجازه دهد، همسر و فرزندانش همانی باشند که هستند و نه چیزی که وی از آنها توقع دارد: « من هنر پذیرش واقعیت را دوباره کشف کردم. ویوین، ویوین است، و بچههایم بچههایم، همین و بس. به این امید نیستم که به شیوهی خاصی رفتار کنند و وقتی این کار را نکردند سرزنششان کنم» (ص ۹۱).
غیر واقعی بودن این سخن (به دلیل غیر عملی بودنش) زمانی آشکار میشود که فیالمثل اگر روزی ویوین (همسر وی) تلاش کند، خواستهای خود را به فرزندانش تحمیل کند، آن هنگام آیا فروچی میتواند او را به همین صورتی که هست بپذیرد و تحمل کند؟ این که فیالمثل آنها را وادار کند، علارغم استعداد و یا تمایلات خود به کلاسهای متفاوت پرورش هوش و یا … بروند. آیا فروچی به نحوهی ارتباطی وی با فرزندانشان تن میدهد یا دست به اعتراض میزند؟ پس آموزهی پذیرش واقعیت دیگری به همان گونه که هست، راهی به دنیای واقعی ندارد. منظور همان دنیایی است که هر روزه در آن زندگی میکنیم و برای ارزشهایش با یکدیگر در ستیز هستیم.
بنابراین با علم به این که هر گونه عقب نشینی از قلمرو روزمره و واقعیتهای فرهنگی و اجتماعی آن، به معنای انکار هستیِ اجتماعی خود و جهان واقعی است، (و هر گونه نظریهای که در چنین وضعیتی ارائه دهیم، پیشاپیش با شکست روبرو است)، میخواهیم به وضعیتِ کودکانهای اشاره کنیم که فقط از طریق حواس و یگانگی با این حواس قابل درک است. درکی برخاسته از توجهی لذتبار به چیزی.
باید اعتراف کنیم آن چه پییرو فروچی از این موقعیت گزارش میکند، به منزله شاهکاری اگزیستانسیالیستی است. به اتفاق گوشههایی از این کشف را در عالم روزمره میخوانیم که فقط از فرط «عادت» از دیده پنهان میماند. و تحت چنین شرایطی به نظر میرسد فقط کودکانند که میتوانند وجود و حضور آن را از نو به یادمان آورند. هر چند که فروچی دلیل این امر را در عدم رابطهی کودکان با گذشته و آینده میداند. او معتقد است، کودکان فقط با زمان حال مواجهاند. سخنی به ظاهر درست، اما شاید بد نباشد این نکته را یادآوری کنیم که از آنجا که هیچ شناختی با این زمان ندارند، پس شاید رویارویی، رویارویی غیر زمانی است. به بیانی، زمان حال، فقط برای بزرگسالان است که وجود دارد. کودکان همانطور که با زمان آینده و یا زمان گذشته رویاروی نیستند، با زمان حال هم رویاروی نیستند. رویارویی آنان، تنها از نگاه زمانمند و یا به عبارتی زمانشناسانهی ماست که دیده و فهمیده میشود. لب کلام کودکان فاقد زمانند. درست مانند حیوانات که از طریق حواسِ خود زندگی میکنند. حواسی که شناختی از زمان ندارد. باری، وی مینویسد «امیلیو به برگها و شاخههای درختان نگاه میکند که در باد میرقصند. چشمانش حرکت نامحسوسی دارد، میخکوب شده. برای او شاخهها و برگهای درختان وجود دارد. سایهی خودش را میبیند، درمییابد که همهجا همراهش میآید، چه کشف و شهودی! سایهاش در سایهی بزرگتری غرق میشود. عکس خودش را در چالهی آب میبیند. واقعی است یا پنجرهای است به دنیای دیگر؟…» (صص۲۴ـ۲۵). اما زمانی که فروچی این کشف و شهود را به دستورالعملی ارتباطی تبدیل میکند، آن را به کلیشهای غیر قابل اعتماد تنزل میدهد: «بودن در حال، یعنی آماده و در دسترس بودن. یعنی من اینجا هستم، برای تو. ذهنم به سوی آیندهی جالبتری پرواز نمیکند. دنیای خیال را برنمیگزیند و در بازتاب خاطرات گذشته غوطهور نمیشود. من با تمام وجودم اینجا هستم، برای تو» (همانجا).
معلوم نیست چگونه فروچی توانسته از توصیف وضعیت کودکانه و بسیار جذاب ایمیلیو، به چنین دستورالعمل ارتباطی برای بزرگسالان رسد، آن هم بدون هرگونه ذوق و هوشمندی. واقعیت این است که نه تنها هیچ کودکی این گونه عمل نمیکند، (آن هم به این دلیل واضح که ارادهی مبتنی بر لذتش، او را از هر چیزی که بخواهد از وی موقعیتی ابزاری بسازد، در امان میدارد)، بلکه هیچ انسان بالغ و صادقی نیز چنین ادعایی نسبت به رابطهاش با دیگریِ نزدیک با خود ندارد. زیرا خلاف واقعیت بشری است که انسانی بخواهد تا حد یک شیئی خود را تمام و کمال آماده و در دسترس کسی دیگر قرار دهد. حتا اگر آن کس دوست و یا یکی از اعضاء بسیار عزیز و دوست داشتنی خانواده باشد….
حتا در قالب عاشق و معشوق، در زمان حال به سر بردنِ من و تو، به هیچ عنوان نمیتواند به معنای «آماده و در دسترس بودنِ من، برای تو» تعبیر شود. چنین تعبیری توهینی است به وضع بشری، زیرا آزادیِ سرپیچی از «تو»، در چنین دستورالعملی لحاظ نشده است. چیزی که باعث میشود موقعیت ارتباطی، به رابطهی سرور و بنده سقوط کند: سقوط عشق، احترام و مسئولیت….
در زندگی و وضعیت واقعیِ انسان (وضعیت قادر به انجام تقاضاها و مسئولیتها)، «من» تنها زمانی میتوانم، به «تو» به منزله فرزند، همسر، والد و یا دوست، احترام گذارم و برای همراهی و یا عشق ورزی به تو قابل اعتماد باشم که گاه بتوانم از رابطهی ملالآور و خستهکنندهی با تو، به عالم خود پناه برم. عالمی فارغ از تو…؛ ظاهراً تنها در انتهای کتاب است که پیرو فروچی این نکته را تا حدودی درک میکند: «حالا همه چیز برایم روشن شده است. اگر نخواهم خودم را ببازم باید اول یاد بگیرم که فضای متعلق به خودم را حفظ کنم و این کار نیاز به عزم و اراده دارد. با اراده و استقامت جذبه به دست میآورم. مثل بریدن درختهای یک جنگل. وقت بیشتری برای خودم میگذارم و کاری را که دلم بخواهد انجام میدهم. فرصتی برای بودن با ویوین [همسرش] اختصاص میدهم، میخوانم، مینویسم، (….) وقتی پایم را از خانه بیرون میگذارم صدای امیلیو را میشنوم که متهمم میکند: “تو هیچوقت خونه نیستی”؛ اما وقتی برمیگردم خیلی سرحالترم و حضورم مؤثرتر است، بچهها هم حالشان بهتر است. خیلی راحت نبود، اما بالاخره دوباره خودم را پیدا کردم» (صص۱۶۲ـ ۱۶۳).
ظاهراً این به معنای بازگشت به ارزشها و هنجارهای فردیتی است که دستاورد فرهنگ مدرن شناخته میشود. اگر این فردیت را در زمینهی فلسفهی اگزیستانسیالیستی در نظر گیریم، میتوان مادر یا پدری بود که ضمن آگاهی از مسئولیت نسبت به فرزندان، از آزادی بیان صادقانهی احساس ملال از برخی از این موقعیتها برخوردار است. بیآن که وحشت از انگ پدر بد یا مادر بد داشته باشد. بنابراین حُسن نگاه انتقادی به نحوهی دیدنِ عادتزده، در این است که میتوان به جای از کار انداختن مکانیسمهای نگرش مدرن، سعی در اصلاح وضعیت زندگی کرد. به طوری که در رابطه با عادتوارههای تمام عیاری که به پنهان کردن چیزها منجر میشود، به محض آن که امکانی برای دیده شدنِ چیزها به طور دیگر، به وجود آید، با لذت به وجود آمده درآمیزد. یعنی به جای صدور هر گونه دستورالعمل، به یگانگی با هستیِ غنی شدهای رسید که برآمده از موقعیت لذتبخشِ تجربهی کاملاً فردی ماست (عملی زیباشناسانه). اما رشد شخصیتیِ ناشی از این تجربه تنها زمانی شروع به شکل گرفتن میکند که این تجربه را علارغم غنی بودنش، به منزلهی چیزی هنوز ناکامل و ناقص نسبت به موقعیتی دیگر، به عرصهی زندگی شخصی خود راه دهیم. این نحوهی عمل، تنها میتواند از انسان بالغ سر زند. انسانی که نسبت به خود و دیگری مسئول است و در هر لحظه زندگیاش میداند، فراتر از چیزی است که هست. و از قضا همین نحوهی حضور داشتن، ضمن آن که آدمی را همچون کودکان گشوده به روی جهان و موقعیتها نگه میدارد، فراتر از وضعیت فاقد تجربهی کودکان نیز قرار میدهد. و تازه این جاست که به اهمیت هستیشناسانهی تجربه پی میبریم. تجربهای که برای شناسایی و کشف هستیِ آشکار شده، بسیار لازم است. چرا که برای انسان بالغ و بزرگسال فضایی معنوی و سرشار از سپاسگزاری به وجود میآورد. شاید بزرگترین تفاوت بین لذتهای آشکارشدگیِ چیزها برای کودکان و بزرگسالان در این باشد که در بزرگسالان به دلیل وجود تجربه، طعم و چشش لذت عمیقتر احساس میشود: با دوام و ماندگاری (تداعیهای بسیار لذت بخشی که از طریق بوییدن چیزها و یا شنیدن قطعهای موسیقی به حسی غیر قابل وصف میرسیم). حال آن که این لذت در کودکان به دلیل اتکای صرف به حواس، و عدم دسترسی وی به جهان تأویل و تفسیر تجربه، بی دوام و غیر قابل زایش میشود.
به هر حال آن چه مهم است، نه فقط دوری گزیدن از رویکرد تحمیلی نسبت به خود، دیگری و چیزها، بلکه در عین حال پذیرش نزاع ارزشی است. به همین دلیل شاید بتوان با توجه به شرایط هستیِ بشریمان، که همواره میتواند نسبت به موقعیتی دیگر، با نقصانِ وجودی سروکار داشته باشیم، از تکساحتی بودن، کمالطلبی، و سراب دست و پا گیر آن خود را آزاد سازیم؛ چیزی که باعث میشود از تلاش و وسواس بیهودهی سیاهچالهای روانی محافظت شویم. آن هم بیآن که لازم باشد دستورالعملهایی اخلاقی و یا روانشناسانه صادر کنیم.
از این رو به نظر میرسد اگر قرار باشد با لذت بیشائبه مواجه شویم، آن را میبایست در همین حوالی جست و جو کنیم. جایی که به جای تحمیل توقعاتی که در توان بشریمان نیست به «خودانگیختگی»هایی روی آوریم که برخاسته از استعداد فردی و خلاقیتهای برخاسته از آن است. خودانگیختگیهایی که به قول سخن حکیمانهی فروچی، تمایلی ندارد تا لذت را به دلمشغولی ذهنی تبدیل کند (ص ۴۰).
اصفهان ـ فروردین ۱۳۹۳
مشخصات کامل: بچههایمان به ما چه میآموزند؟ اثر پیرو فروچی؛ ترجمه مهسا ملکمرزبان، نشر نی؛۱۳۸۳