باارزشترین وجه اندیشه فمینیستی؛ بی پایانی آن است
کتاب «درآمدی جامع بر نظریه های فمینیستی» تالیف رزمری تانگ و ترجمه منیژه نجم عراقی که به همت نشر نی و برای بار چهارم تجدید چاپ شده، را می توان – بنا بر آنچه در نام خود ادعا کرده_ اثری جامع در حوزه نظریه های فمینیستی دانست که ترجمه ای روان و سلیس نیز به دامنه امتیازات آن افزوده است. این کتاب ۴۲۴ صفحه ای که از ۹ فصل مفصل تشکیل شده؛ با اشاره به کلیه نحله های نظری فمینیسم؛ از نگاهی تاریخی- انتقادی به نظریه های فمینیستی نیز برخوردار است.
نوشتههای مرتبط
رزمری تانگ که صاحب ۱۳ اثر تالیفی و بیش از ۱۰۰ مقاله تخصصی است؛ تا کنون سه ویرایش بر روی کتاب درآمدی جامع بر نظریه های فمینیستی انجام داده که آخرین آن در سال ۲۰۰۸ منتشر شده است. آخرین ویرایش این کتاب دربردارنده دو فصل جدید «فمینیسم سیاه» و «اکو فمینیسم» نیز می باشد که شایسته است تا ناشر و مترجم، نسبت به اضافه کردن این دو فصل، به این ترجمه گرانبها و روان، همت گمارند.
رز مری تانگ که در حال حاضر استاد اخلاق بهداشت و درمان در دانشگاه کارولینای شمالی است، عناوینی چون استاد برگزیده فلسفه و مطالعات زنان سال ۱۹۸۶ آمریکا، ریاست انجمن فلسفه اجتماعی آمریکا و انجمن زنان و فلسفه آمریکا را در کارنامه خود دارد. رزمری تانگ به تازگی به ریاست «شبکه بین المللی رویکردهای فمینیستی به اخلاق زیستی»[۱] انتخاب شده است. این شبکه که در نگرانی از بهداشت زنان با هدف جهانی شدن اخلاق فمینیستی ایجاد شده، به دنبال گسترش فناوریهای ژنتیک و باروری با توجه به مبانی اندیشه فمینیستی، اخلاق، حقوق و پزشکی است.
یادداشت منیژه نجم عراقی به عنوان مترجم توانمند کتاب، با اشاره به اصل مهمی شروع می شود. اصل تنوع نظریه های فمینیستی که نشانگر بهره مندی این نظریه از نگاههای متکثر و متنوعی است که از نظر برخی صاحبنظران از جمله نقاط قوت نظریه فمینیستی در مقایسه با سایر نظریات جامعه شناسانه است. اشاره مترجم به چالشهای موجود در عرصه ترجمه متون تخصصی فمینیستی به زبان فارسی، حتی در برخورد با واژه های به ظاهر ساده و تکراری و از پس آن، انتخاب نگاه انتقادی در ترجمه با هدف نزدیکی به دایره تجربیات فرهنگی مخاطبان، به خواننده اطمینان روبروئی با یک ترجمه علمی، بسیط و بی دغدغه را منتقل می کند.
مقدمه نویسنده با شرح تجربه وی از تدریس دانشگاهی نظریه های فمینیستی به عنوان یک واحد درسی شروع می شود و تاکید می کند فمینیسم دربرگیرنده طیف وسیعی از دیدگاههای متکثر است که هریک به فراخور شرایط تاریخی و اجتماعی مشخصی شکل گرفته اند اما در عین حال در هدف رفع ستم از زنان متشرک هستند. وی در مقدمه خود با اشاره به گونه های اندیشه های فمینیستی، بر مدار تاریخی اشاره به نظریات فمینیستی حرکت کرده و بر شنیدن و تامل کردن بر همه صداها تاکید دارد. او خود، تجربه و پیشینه اش را نیز یکی از این صداها می داند که فقط در صورتی که در دام پذیرش یا رد نظریه ای خاص به دلیل مطابقت با دایره ذهنی و تحلیلی وی نیفتد، قابل تامل و شنیدن است.
فصل فمینیسم لیبرال با بررسی ریشه های این نظریه آغاز می شود و نویسنده با اشاره به مبانی نظریه لیبرالها که جامعه ایده آل را جامعه ای می دانند که در آن همه افراد امکان آزادی عمل و رشد و شکوفایی را داشته باشند، به تشریح دیدگاههای مری ولستون کرافت، جان استوارت میل، هریت تیلور و بتی فریدان به عنوان صاحبنظران برجسته این عرصه می پردازد. تانگ با دسته بندی تاریخی قرون ۱۸، ۱۹ و ۲۰ از تاکید بر آموزش برابر زنان و مردان، فرصتهای شغلی و اقتصادی یکسان و سهم مساوی در قوانین حقوقی و مدنی به عنوان سرتیتر فعالیتهای فمینیستهای لیبرال یاد کرده و تاکید می کند که از نظر فمینیستهای لیبرال انقیاد زنان ریشه در مجموعه ای از محدودیتها ی عرفی و قانونی دارد که راه زنان را به جهان عمومی مسدود کرده و برای گریز از آن باید به سمت فراهم آوری هر فرصت مشترک برای زنان و مردان اهتمام کرد. نویسنده، ولستون کرافت را آغازگر جنبش فمینیست لیبرال دانسته و دفاعیه او مبنی بر نیاز زنان به آموزش به اندازه مردان را نخستین گام فمینیسم لیبرال در راه اشتراک فرصتهای اجتماعی می داند. او با تشریح دیدگاههای هریت تیلور و جان استوارت میل از تلاشهای این دو برای ترسیم نیازمندی زنان به درگیری بیشتر در مسائل اجتماعی سخن می گوید و اضافه می کند: « در حالیکه تیلور زنان را به انجام کارهای خارج از خانه تشویق می کرد، جان استوارت میل بر این باور بود که زنان هم باید از همان آزادیهای مدنی و فرصتهای اقتصادی که مردان در جامعه برخوردارند، برخوردار شوند و این حق زنان به رسمیت شناخته شود.» ص ۳۸. هرچند این دو نفر در بسیاری از افکار و عقاید اختلاف نظر داشتند اما در نهایت هر دو از جنبش حق رای زنان دفاع کردند.
جنبش فمینیسم لیبرال پس از گذراندن اعطای حق رای به زنان در سال ۱۹۲۰، تا سال ۱۹۶۰ سالهای آرامی را پشت سر گذاشت. این سال به عنوان نقطه عطف جنبش حقوق مدنی، زنان فعال را نیز با این واقعیت مواجه کرد که همانطور که تبعیض نژادی مورد اعتراض است؛ تبعیض جنسیتی نیز در ذات جامعه ریشه دوانده و نیازمند رسیدگی و محو کامل است. گروههائی نظیر سازمان ملی زنان، انجمن ملی زنان سیاسی و پیمان عمل برابری زنان برای پیشبرد حقوق؛ راه اندازی شدند و بتی فریدان به عنوان اولین رئیس سازمان ملی زنان، با تالیف کتابهای مهمی چون آئین زنانه و مرحله دوم از ایده های متنوعی برای تجربه شرایط بهتر انسانی سخن گفت که مهمترین آنها ایده انسان دوجنسیتی یا آندروژن[۲] است که در آن زنان و مردان با اتخاذ هر دو دسته صفات زنانه و مردانه، خود را برای تبدیل شدن به موجودات برتر انسانی آماده می کنند. لیبرال فمینیستها به منظور رهایی زنان و همچنین مردان از قفس تنگ زنانگی و مردانگی که دست پرورده جامعه است، از شکل گیری شخصیتهای آندروژنی حمایت می کنند. ص ۵۶
رزمری تانگ در انتهای فصل فمینیسم لیبرال به دو نقد برجسته جامعه گرایانه و سوسیال فمینیست بر این نظریه اشاره می کند و همچون آیزنشتاین؛ آینده ای انقلابی را برای رهروان و طرفداران این نظریه پیش بینی کرده و معتقد است تا تضمین کامل تمام دستاوردهای آموزشی، شغلی و حقوقی برابر برای زنان به عنوان فصل مشترک فعالیتهای فمینیستهای لیبرال؛ راه درازی باقی مانده است. ایراد نقد به فمینیسم لیبرال چندان دور از ذهن نیست چرا که فمینیستهای لیبرال تاکید زیادی به شبیه شدن زنان به مردان دارند که این تاکید بالقوه می تواند در پاره ای از موارد به بی اهمیت جلوه دادن نقشهای جنسیتی زنان بیانجامد. هرچند آنان در مقابل چنین نقدی از تاکید بر عدالت جنسیتی به عنوان عاملی برای توانائی انطباق با شرایط روز و سرپا ماندن دیدگاههای خود یاد می کنند.
فمینیسم مارکسیستی عنوان فصل دوم کتاب تانگ است. او در این فصل به دنبال تشریح ارتباط ایدئولوژی مارکسیستی و تفکر فمینیستی است. در این دیدگاه شرایط نابرابر زنان پیش از آنکه ریشه فردی داشته باشد به ساختارهای اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و سیاسی نظام سرمایه داری برمیگردد و این روابط طبقاتی کاملا معین است که شخصیت افراد را شکل می دهد. فمینیست های مارکسیست نیز با تبعیت از چنین نگاهی، بر این باورند که تا زمانی که در خانواده ها کار به شکلی ناعادلانه و جنسی تقسیم شده و به تبع آن در سایر ساختارهای اجتماعی، روابط حاکم و محکومی برقرار است و مردان تشکیل دهنده طبقه تعیین کننده و زنان طبقه فرمانبر هستند، ستم بر زنان و نابرابری ادامه می یابد.
تانگ با ملاک قرار دادن کتاب منشا خانواده، مالکیت خصوصی انگلس به عنوان نمونه مورد بررسی، به تشریح نگاههای مارکسیستی به ساختار ازدواج و خانواده در مورد ستم بر زنان می پردازد و بی درآمدی کار خانگی زنان را از عرصه های مورد بحث فمینیستهای مارکسیست قلمداد کرده و با تاکید بر نظریات افرادی چون بنستون، از خانه داری مزدی به عنوان راه حلی برای مبارزه با وضعیت نابرابر اقتصادی زنان در خانواده حرف می زند. البته بنستون، مشخصا به جای خانه داری مزدبگیری از اجتماعی کردن فعالیتهای خانه داری و بچه داری به عنوان راه حل یاد می کند و ایده هایی چون مهدکودکهای بزرگ و سراسری و سرو وعده های غذایی در سالنهای بزرگ و عمومی را ارائه کرده و معتقد است اگر به کارهای زنانه در شکلی جمعی و اجتماعی، مزدی واقعی پرداخت شود آن وقت است که این کارها برای مردان نیز جاذبه پیدا می کند و از این حالت کنونی درآمده و دیگر شکل جنسی نخواهد داشت. ص۹۹
در پی ارائه چنین راه حلهائی؛ خانه داری مزدبگیری از نظر کسانی چون باربارا برگمان مورد نقد قرار می گیرد. او تعلق مزد به کار خانه را دلیلی برای انزوای خانگی زنان و وابستگی بیشترشان به چارچوب خانه دانسته و این کار تکراری و ساختگی را خدمتی مضاعف به نظام سرمایه داری می داند.
در مجموع، فمینیستهای مارکسیست در درجه اول به تقسیم کاری که به واسطه نظام سرمایه داری، مردان را راهی سپهر عمومی بیرون از خانه کرده و زنان را به درون خانه هدایت می کند، معترضند و کار خانه را کاری می دانند که به سادگی نمی توان مزدی برای آن در نظر گرفت. از سوئی دیگر زنان کارگر نیز با مسائلی خاص چون مرخصی زایمان، مزد نابرابر با همکاران مرد، آزارهای جنسی محیط کار و … روبرو هستند که به نوبه خود مشکلات دیگری را برای آنان به وجود می آورد.
فصلهای سوم و چهارم کتاب به فمینیسم رادیکال و مباحث تولید مثل و مادری و مباحث جنسیت و میل جنسی اختصاص یافته اند. فصل سوم با توضیحی در خصوص اشتراک اصلی رادیکال فمینیستها در تلقی ستم بر زنان به عنوان بنیادی ترین نوع ستم در طول تاریخ؛ آغاز شده و با تکیه بر اصول دیگری چون زنان، نخستین ستم دیدگان جهان، ستم جنسیتی رایجترین نوع ستم انسانی، سختی مبارزه با ستم بر زنان، آسیب زا بودن ستم بر ستمدیده تا جائی که به خاطر تعصب، کمتر به چشم آید و ستم بر زنان به عنوان الگویی برای شناخت سایر انواع ستم، ادامه می یابد.
رزمری تانگ فمینیست رادیکال را کسی می داند که بر سیستم جنس/جنسیت به عنوان عامل اصلی ستم و سرکوب زنان، اصرار دارد. او در انتخاب مباحث مربوط به تولید مثل و میل جنسی از نظر رادیکال فمینیستها به عنوان حوزه های اصلی این دوفصل، صراحت نظر رادیکال فمینیستها در مقایسه با سایر نظریه پردازان در خصوص روشهای کنترل مردان بر بدن زنان را مورد توجه قرار می دهد و معتقد است که رادیکال فمینیستها بیش از فمینیستهای لیبرال و مارکسیست، مرکز توجه خود را بر روی شیوه های مردان و نظام مردسالاری بر بدن زنان متمرکز کرده اند. کنترل مردان بر بدن زنان از نظر رادیکال فمینیستها چه به شکل قانونی که شامل قوانینی برای بارداری و سقط جنین است و چه به شکل خشونت آمیز که شامل هرزه نگاری، آزارجنسی و تجاوز و کتک زدن زنان است، به محرومیت زن از اختیار بر بدن خود و در واقع محرومیت از انسانیت خویش است، منجر می شود. ص ۱۲۰
تانگ در اعتقاد بر صراحت نظر رادیکال فمینیستها تا آنجا پیش می رود که روشهایشان در تشویق زنان به فهمیدن و بالیدن جسورانه به توانایی های جنسی و باروری شان را الهام بخش آنان از هر نژاد و طبقه و فارغ از هر نوع نظام مردسالار می داند.
برخی از رادیکال فمینیستها همچون فایرستون معتقدند ستم بر زنان منشا زیست شناختی دارد و زنان برای رهائی از این ستم نیازمند انقلاب زیست شناختی هستند و انقلاب زیست شناختی به معنای توانائی زنان برای غلبه بر واقعیتهای طبیعی تولید مثل است. او و همفکرانش فناوری را ابزار این انقلاب می دانستند و تولید مثل در تعریف خانوادگی را واقعیتی برای حبس زنان در سپهر خصوصی خانه قلمداد کرده و بر این باور بودند که زنان برای رهائی از این نابرابری زیست شناسانه نیاز به دست کشیدن از تنها قدرت خود؛ یعنی قدرت تولید مثل در مقابل مردان دارند. از نظر آنان، سپردن کار تولیدمثل به فناوری می تواند هم زنان و هم مردان را با لذتها و سختیهای این زایش و پرورش آشنا کند و از این رهاورد مالکیت انسانهای دیگر در معنای فرزند در تملک پدر و مادر طبیعی نیز از میان خواهد رفت. این آراء البته بسیار مناقشه برانگیز ظاهر شده اند چرا که دست کشیدن زنان از تنها منبع وابستگی مردان به ایشان، نه تنها باعث سلب یک قدرت منحصر بفرد از آنان می شود بلکه این قدرت را در یک دور تسلسل به مردانی واگذار می کند که در دنیای کنونی، ابزارهای فناورانه تولید مثل را در دست دارند و به راحتی خواهند توانست خود را از قید همین یک وابستگی بقای نسل به زنان؛ نیز برهانند.
درک قدرت مادر، بیگانگی مردان با تولید مثل و تمایل جامعه مردسالار به مهار مادری از جمله دیگر ایرادات وارده به فناورانه کردن تولید مثل و مادری است. در این دیدگاهها قدرت تولید مثل و مادری برای زنان، قدرتی ایجابی است که زنان نباید اجازه دهند تا تصمیم در مورد آن به دست مردان بیفتد. تانگ با مطرح کردن سوالات اساسی از رادیکال فمینیستها در زمینه تولید مثل و مادری در نتیجه گیری فصل بر بی پاسخ ماندن سوالاتی چون؛ چه کسی باید درباره مهار باروری تصمیم بگیرد؟ آیا پیوند ژنتیکی یا حمل کودک اهمیتی در اندازه مالکیت آن برای مادر و پدر دارد؟ و… تاکید کرده و ادامه می دهد شاید خودداری از باروری یا مادری کردن مطمئن ترین راهکار برای زنانی باشد که می خواهند زیربار فرمانهای تولید مثل و مادری مردسالارانه نروند اما این خودداری هم برای بسیاری از زنان به منزله انکار خود تمام شده که مورد استقبال قرار نخواهد گرفت. از نظر تانگ بهترین راه در چنین شرایطی بازگشت کاوشگرانه زنان به خود و کشف اینکه خود آنان تا چه حد خواهان مادری کردن هستند، می باشد.
فصل چهارم کتاب با عنوان فمینیسم رادیکال و مباحث جنسیت و میل جنسی با بررسی آراء کیت میلت از نخستین رادیکال فمینیستها شروع می شود. کیت میلت بر این باور بود که ایدئولوژی حاکم مردسالاری با برجسته کردن تفاوتهای طبیعی میان زنان و مردان، همواره نقشهای مسلط جنسی را به مردان و نقشهای فرودست را به زنان داده است. او استدلال می کند که ایدئولوژی مردسالاری، قدرت خود را از راه تربیت نهادهائی چون خانواده، مدرسه و نهادهای مذهبی کسب می کنند که به فرودستی زنان نسبت به مردان، مشروعیت بخشیده و در نتیجه آن، بسیاری از زنان احساس حقارت نسبت به مردان را در خود درونی می کنند. هرچند تاریخ شاهد مقاومت زنان نسبت به تربیت و ارعاب مرسالارانه بوده، اما راه حل این وضعیت در تلاش زنان برای بازشناسی دوباره ارزشهای زنانه به جامعه مردانه نهفته است.
رادیکال فمینیستهای دیگری چون مریلین فرنچ و مری دیلی نیز مانند کیت میلت، جنسیتی را که دست پرورده مردسالاری است به چالش کشیده و معتقدند راه رسیدن به جامعه آندروژنی ایده آل که در آن زنان، در آگاهی جنسی مردان، جنس دوم به شمار نیایند، باید با دفاع پرشور از زنان سرکش، دوستدار زندگی و جستجوگر آغاز شود.
به نظر رادیکال فمینیستها زنان تنها در صورتی به برابری کامل سیاسی و اقتصادی و اجتماعی با مردان دست می یابند که رابطه جنسی میان زن و مرد شکلی کاملا تساوی طلبانه پیدا کند. آنان با طرح سوالاتی چون؛ دست بالا در روابط جنسی زن و مرد از آن کیست؟ هرزه نگاری به نفع چه کسانی است؟ چه کسی آزار جنسی می دهد؟ و چه کسی کتک می زند؟ معتقدند که اگر نهادهای صحیح و درستکار سیاسی و قانونی وجود داشته باشند آنگاه است که روابط جنسی میان زن و مرد منصفانه شده و از نابرابری و به تبع آن ستم و دشمنی خالی خواهد شد. همجنس خواهی زنانه نیز در جای جای این فصل به عنوان الگوی یک میل جنسی زنانه که در مهار زنان و فارغ از فشارهای مردسالارانه است، مورد اشاره و بررسی قرار گرفته است.
تانگ پس از طرح وجوه مختلف فمینیسم رادیکال در زمینه مباحث جنسیت و میل جنسی، از وجود چنین دیدگاههای بعضا تندی به عنوان وجه لازم جنبش زنان یاد کرده و بر این باور است که بدون وجود رادیکال فمینیستها؛ درک اینکه مردان چگونه از پیکر زنان علیه زنان بهره برداری می کنند، بسیار سخت تر بود.
نویسنده در فصل پنجم فمینیسم روانکاوانه را مورد طرح و بررسی قرار می دهد. روانکاوی بر این باور است که رفتار زنان ریشه عمیقی در شرایط روحی و روانی آنان دارد و فروید به عنوان سرآمد روانکاوان، زنان را در ذات خود ضعیف می شمارد. او با برشماری سه مرحله در رشد جنسی کودک این تحلیل را ارائه می کند که اگر کودک در مرحله سوم رشد خود که مرحله عشق به جنس مخالف است، نتواند لذت ببرد، دچار عقده اودیپ می شود. عقده اودیپ مجموعه ای از احساسات کودک نسبت به جنس مخالف خود است که در صورت حل نشدن یا پاسخ نگرفتن می تواند به شکل منبع اختلال عمل نماید. فروید بر این باور است که این مرحله در دختران با پی بردن به ناتوانی جنسی ناشی از نداشتن اندام جنسی مردانه، درونی شده و به شکل کاستی در ذهن دختران جای می گیرد.
فمینیستهایی چون فریدان، فایرستون و میلت با این استدلال اصلی که موقعیت اجتماعی پایینتر و بی قدرت زنان، قبل از آنکه منشا زیست شناختی داشته باشد، ارتباط مستقیم با ساختار جامعه داشته و به ساخت اجتماعی زنانگی مربوط می شود؛ به شدت در مقابل نظریه های فروید برآشفتند اما علاوه بر این، فمینیستها، روانکاوان برجسته ای چون آلفرد آدلر، کارن هورنای و کلارا تامپسون نیز به نقد آرای فروید پرداختند. آلفرد آدلر با توجه دادن به ناتوانی کودکان پسر و دختر، معتقد است زنان و مردان به اندازه هم ناتوان و حقیر به دنیا می آیند اما این جامعه مردسالار بیمار است که اجازه نمی دهد زنان و مردان به اندازه هم خود را توانمند سازند. کارن هورنای نیز احساس حقارت زنان را به دلیل شکل غیر مردانه اندام جنسی ندانسته و آن را به ریشه های اجتماعی برمی گرداند. او استدلال می کند که زنان به سمت ایجاد خود برای مردان می روند و دائم به دنبال ایده آل ساختن خود برای مردان هستند و دائما خود را از زاویه دید مردان می نگرند. کلارا تامپسون نیز معتقد است خودضعیف پنداری زنان، نتیجه به خرج دادن اقتدار توسط مردان در شرایط مختلف بوده و تغییر شرایط اجتماعی شرط اول تغییر شرایط روانی زنان است.
تانگ با توضیح مفصلی از آراء گوناگون روانکاوان فمینیست، در انتهای فصل به این اصل مهم اشاره می کند که مبارزه زنان در عرصه های اجتماعی، سیاسی و اقتصادی، تلاش لازم برای تغییر شرایط است اما کافی نیست و زنان برای خلاصی از شر موانعی که آنان را عقب نگه می دارند باید به مبارزه ای مبادرت ورزند که به مراتب از جنگیدن برای احقاق حقوق شهروندی سخت تر است و این مبارزه چیزی نیست جز تلاش برای از نو به خود نگریستن، در خود اندیشیدن، داشتن شخصیتی فارغ از شبح مردانه و دستیابی به فهمی درونی و روانی برای رهایی از عقب ماندگی.
رزمری تانگ فمینیسم سوسیالیستی را آمیزه ای از اندیشه های فمینیستی مارکسیست و رادیکال و با اندکی اغماض، روانکاوانه دانسته و فصل فمینیسم سوسیالیستی را با طرح شرایط و موقعیت کلارا زتکین آغاز می کند. زتکین فمینیست سوسیالیستی بود که تلاشهای خود را قبل از آنکه صرف طبقه کارگر نماید، صرف زنان کارگر کرد و در برابر ملامت همتایان مرد خود، سخن گفتن و عمل کردن برای بهبود شرایط زندگی فردی و خانوادگی زنان را مقدم بر اصلاح زندگی کارگری آنان دانست. چنین حرکتی از طرف زتکین که بعدها الگوی بسیاری از سوسیال فمینیستها شد؛ نشانگر رسیدن به این درک و باور بود که زندگی در یک جامعه طبقاتی تنها علت ستم بر زنان نیست و علیرغم اینکه زنان در برخی کشورهای سوسیالیستی کارگرند و زندگی اقتصادی آنان به مردان وابسته نیست، اما همچنان سرنوشتشان در درست مردانی است که آنان را با شیوه مردسالاری مرسوم تحت ستم قرار می دهند.
نویسنده با طرح دو رویکرد برجسته سوسیال فمینیستی یعنی «نظریه دوسیستمی» و «نظریه سیستم های وحدت یافته» از تلاشهای نظریه پردازانی پرده برمی دارد که هر یک می کوشند بر کاستیها و محدودیتهای نظرات فمینیستهای پیشین غلبه کرده و راهبرد همه جانبه تری در توضیح ستمدیدگی زنان داشته باشند. جولیت میچل از جمله نظریه پردازان دوسیستمی بود که سرمایه داری ماتریالیستی و مردسالاری غیرماتریالیستی را در تعامل باهم در نظر می گرفت و معتقد بود جنبه های غیرمادی زندگی زنان شامل تعامل آنان با محیط اجتماعی، حتی در اثر فروپاشی سرمایه داری هم ثابت خواهد ماند و به همین دلیل است که زنان در جوامع سوسیالیستی همچنان تحت ستم هستند. از نظر او تنها زمانی که جنبه های غیرمادی حیات زیستی تغییر کند می توان به فروپاشی مردسالاری خوش بین بود وگرنه تغییر جنبه های ایدئوژیک و غیرمادی اجتماعی تنها با بازنویسی سناریوی جنسی روانی که زنان و مردان را به شکلی که ما از قدیم می شناخته ایم، ممکن خواهد شد. میچل در کتاب برجسته خود«جایگاه حقوقی زنان» نگاه فمینیستهای مارکسیستی که جایگاه زنان را با تنها عامل نسبت آنان با کار و سرمایه می سنجید را کنار گذاشت و کارگری زنان را همراه با سه عامل دیگر یعنی تولیدمثل، تربیت فرزند و میل جنسی، عوامل تعیین کننده منزلت زنان دانست. مطالعات او نشان داد که زنان در این چهار حوزه پیشرفتهای کمی داشته اند. عدم موفقیت زنان در کسب موقعیتهای شغلی برتر، علیرغم توانمندی شان، آزادی جنسی که بیشتر ظاهری است تا واقعی و اگر قبلا روسپیگری را محکوم می کرده امروز به ورطه محکوم کردن باکرگی افتاده، تلقی مادری به عنوان شغل تمام وقت زنان از جمله علتهای مورد بحث میچل است که منزلت زنان را در جامعه پائین و فرودست نگه می دارد. میچل در تمام آراء و نظریات خود؛ نگاه خاصی هم به ریشه های روانی وضعیت زنان دارد. او باور داشت که ستمدیدگی زنان ریشه در اعماق روانی انسانها نیز دارد و چون تنها مدل انسانی مطلوب به لحاظ روانی، مدل مردانه است، هر زن فارغ از شرایط خود، تقریبا همان کارکرد و منزلتی را دارد که زنان دیگر. او در داشتن چنین نگاهی تا جائی پیش رفت که کلیه حقوق مکسوبه اجتماعی زنان از جمله حق تحصیل، حق رای و حق مشارکت سیاسی، را تنها نمود ظاهری پیشرفتی می دانست که تا اندازه ای جلوه ظاهری زنانگی را بهبود بخشیده اما در واقع تغییری ریشه ای و بنیادین را در منزلت زنان باعث نشده است.
او برای تغییر این شرایط به نابودی سرمایه داری و جایگزینی آن با سوسیالیسم معتقد بود اما برای جایگزینی مردسالاری، بدیلی را نشان نمی داد. میچل معتقد بود برای سرنگونی سرمایه داری می توان از راهبردهای مارکسیستی بهره گرفت و برای سرنگونی مردسالاری هم باید به راهبردهای فمینیسم روانکاو توجه کرد. تانگ از نظریات میچل نتیجه می گیرد که جایگزینی سرمایه داری با سوسیالیسم باید با جایگزینی مردسالاری با انقلابی فرهنگی و ریشه ای در باورها و شرایط روانی انسانی رخ دهد که شاید هم خیلی با دیدگاههای فمینیستهای رادیکالی که نویسنده آرمان شهرهای زنانه بودند، بیگانه نباشد. اما نظریه دوسیستمی میچل نیز از نقد مصون نماند. آیریس یانگ بر این نظر بود که تلقی ایدئولوژیک از مردسالاری، سلطه مردان بر زنان را جهان شمول کرده و دو ایراد اساسی دارد. اول اینکه باعث ناامیدی زنان می شود و دوم اینکه به مردسالاری بیش از آنکه جنبه اجتماعی بدهد، جنبه ای ذهنی می دهد و جنبه ذهنی دادن به این مسئله در نهایت، سرمایه داری را علت اصلی ستم بر زنان قلمداد کرده و تا حد نظریات مارکسیستی تقلیل می یابد. از نظر یانگ تفکیک بین سرمایه داری و مردسالاری، مانع از درک وجوه تشابه این دو می شود. او برای رفع ضعف نظریه های دوسیستمی از نظریه جدیدی به نام سیستم های وحدت یافته، سخن گفت تا مفهوم تفکیک جنسیتی را از حاشیه مارکسیسم به مرکز آن منتقل کند. یانگ معتقد بود مارکسیسمی که به جنسیت افراد تحت ستم توجهی نداشته باشد به کار فمینیست ها نمی آید و آنچه فمینیست ها نیاز دارند مارکسیسمی است که توجه به جنسیت افراد تحت ستم در عمق آن تنیده شده باشد. از نظر یانگ به حاشیه راندن زنان و واداشتن ما به ایفای نقش نیروی کار ثانویه، ویژگی ذاتی و بنیادین سرمایه داری است(ص۲۹۷ ) و برای مقابله با این وضعیت، یک نظریه فمینیست مارکسیست نمی تواند راه چاره باشد بلکه نیاز به نظریه ای سوسیال فمینیست است که بتواند سرمایه داری جنسیت مدار را به ما بشناساند.
از نظر یانگ بزرگترین ویژگی نظریه های سوسیال فمینیستی تلاش برای گونه ای اتحاد میان نظریات مختلف فمینیستی است که اگر رخ دهد تفاوتهای میان جریانات متنوع فمینیستی کمرنگتر خواهد شد. با چنین تلاشی است که نظریات فمینیستهای فیلسوف، مورخ، جامعه شناس و … با هم هماهنگی بیشتری خواهند داشت چرا که زیر چتر نظریه ای بس عظیم و فراگیر قرار گرفته اند. نظریه وحدت آفرینی که بتواند قدرت خواهری میان زنان و همبستگی و اتحاد آنان را از یک سو و شور و شعف انتقادی رادیکالها را از سوی دیگر زیر یک چتر واحد جمع کند، ارزش وحدت در عین کثرت و به جان خریدن خطر یکرنگی را دارد.
در فصل هفتم کتاب تانگ؛ فمینیسم اگزیستانسیالیست و مشخصا آراء سیمون دوبوار و اثر برجسته وی، «جنس دوم» مورد بحث قرار می گیرد. اثر کلاسیکی که واجد ارزشی غیر قابل اغماض در میان متون کلاسیک فمینیستی است و بسیاری از فمینیستها فهم از خود و دیگری را مدیون الهامات این اثر می دانند. دوبوار در جنس دوم با تحلیل داده های زیست شناسی، روانکاوی و نگرش ماتریالیسم تاریخی؛ نگاه فرودست اجتماع به زنان را به چالش کشید و نشان داد که عرصه های زیست شناسی، روانکاوی و تاریخی از داده های موجود به گونه ای استفاده کرده و از آنها تحلیل ارائه می دهند که با تبدیل کردن زنان به «دیگری» در مقابل «خود» مردان جور دربیاید. او در مقابل مسائلی چون قدرت اصلی زن و قدرت فرعی مرد در باروری، جسم کم قدرت تر زنان در مقابل مردان و نقش منفعل زنان در روابط جنسی به طرح این سوال پرداخت که ما در مقام موجودات اجتماعی چه نظری درباره این حقایق داریم و چه ارزشی برای آن قائل می شویم؟ دوبوار در پاسخ به این سوالات و با توجیهی معرفت شناختی بر مبنای هستی زن، او را «خود»ی دید که در جامعه مردان و از نگاه مردان، «دیگری» معنا شده و مردان زمانی توانسته اند زنان را دیگری ببینید که خویشتن را فاعلی با هستی آزاد در نظر گرفته اند و بد ندیده اند برای مهار قدرت دیگری که خارج از وجود آنان است، دست به افسانه پردازی بزنند. افسانه پردازیهایی که در شکل فردی، زن ایده آل را زنی می داند که خود را قربانی خواسته های مردش نماید و در شکل جمعی نیز زنان را موجوداتی ناپایدار در حد و اندازه های طبیعت معرفی کرده و شعار مرگ بر ضعیف را نشانه ای از تمدن می داند!
اما دوبوار در جنس دوم خود به ارائه راه حلهائی برای برون رفت از شرایطی مردساخته فردی و اجتماعی نیز برای زنان، پرداخته است. از نظر او زنان باید کار کنند، فکر کنند و معنا بسازند و برای ایجاد یک جامعه سوسیالیستی تلاش کنند. او یکی از عوامل مهم در راه تغییر شرایط زنان از دیگری و جنس دوم بودن را استقلال اقتصادی می دانست و بر این باور بود که برای تغییر خود، نیاز به جامعه ای تغییر یافته هم هست.
آراء سیمون دوبوار نیز با وجود برانگیختن توجهات بسیار جهانی، خالی از نقد نماند. جین آلشتاین در نقدی که بر جنس دوم نوشت، متذکر شد علاوه بر آنکه دسترسی به این کتاب برای تمامی زنان جهان ممکن نیست، فهم همه مفاهیم کتاب برای همه زنان نیز دشوار است. او فاصله داشتن مفاهیم فلسفی مطرح شده در این کتاب از دنیای تجربیات روزمره زندگی زنان را عاملی برای عدم درک این کتاب توسط زنان کم سوادتر دانست و تلقی دوبوار از بدن زنانه را رد کرد. الشتاین حتی سیمون دوبوار را به دلیل آنچه وی، تکریم ویژگیهای مردانه می دانست نیز مورد انتقاد قرار داد. تانگ در نتیجه گیری این فصل اما نظری متفاوت با منتقدان دوبوار دارد و به مواردی در اطراف جنس دوم اشاره می کند که ارزشهای این کتاب را بیشتر به رخ می کشد. مواردی از جمله فروش بیست و دو هزار نسخه ای کتاب در هفته اول انتشار، سیل نامه های سپاسگزاری زنان از طبقات مختلف برای سیمون دوبوار، که پس از خواندن و درک کتاب، بهبود را در زندگی خود احساس کرده بودند و برجسته تر شدن این واقعیت که هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند زنان را برای ابد، عقب نگه دارد.
آخرین فصلی که به توضیح نظریه های فمینیستی می پردازد فصل هشتم کتاب با عنوان فمینیسم پسامدرن است که برخی دیگر به دلیل برخاستن فیلسوفان این عرصه از فرانسه، نام فمینیسم فرانسوی را نیز بر آن گذاشته اند. اندیشه های سه متفکر برجسته فمینیسم پسامدرن یعنی آلن سیکسو، لوس ایریگاری و ژولیا کریستوا که در این فصل مطرح شده، علاوه بر آنکه خاستگاه سرزمینی مشترک دارند، در ساخت شکنی و برملا سازی تناقضهای درونی نظامهای فکری به ظاهر منسجم نیز با هم مشترکند. چون و چرا کردن در نظم نمادین موجود، سبب شده که نوشته های عمیقا فمینیستی این سه تن، بنیادی ترین نوع آزادی یعنی آزادی از اندیشه سرکوبگر را به زنان ارائه نماید. سیکسو، ایریگاری و کریستوا درباره ساختارهای مسلط زبان، شیوه های نگرش و نوشتن مردانه، تقابلهای دوتائی و اندیشیدن و نوشتن زنانه؛ نظرات ساختار شکنانه ای دارند که در ادامه این فصل مورد اشاره و تحلیل قرار گرفته است.
تانگ فمینیسم پسامدرن را یکی از پرشورترین پیشرفتهای اندیشه فمینیستی معاصر می داند و به تبعیت از هر سه فیلسوف فمینیست نامبرده پست مدرن، بر این امید است که زنان با شکستن سکوت خود، سخن گفتن و نوشتن زنانه بتوانند بر تاریخ طولانی تقابلهای دوگانه مردانه غلبه کنند.
فصل آخر کتاب در پنج صفحه، دربردارنده نظرات و تحلیلهای شخصی رزمری تانگ درباره فمینیسم و شاخه های متنوع آن است. او بار دیگر در صفحات پایانی کتابش، تاکید می کند که هدفش ارائه چشم اندازی جامع از کلیه نظریه ها و دیدگاههای فمینیستی بوده و هرگز درصدد برتری دادن دیدگاهی به دیدگاه دیگر نیست چرا که هر نظریه ای می تواند در هر شرایطی قابل نقد باشد اما با توسل به نظریه آلیسون جاگر، خاطرنشان می کند که در مقام نظری، امکان فراروی از نظریه فمینیسم سوسیالیست وجود ندارد چرا که این نظریه با عینیت قابل توجه، بیطرفی و برخورداری از توانائی تببین و استناد، خصوصیات لازم و مطلوب یک نظریه را داراست.
آخرین پاراگراف کتاب به زیبائی و با کمک گرفتن از یک نگاه زنانه، توانسته زیبائی های رنگارنگ اندیشه فمینیستی که از یکسو ناشی از تنوع و تکثر و از سوئی دیگر بی پایانی آن است را نشان دهد. تانگ باارزشترین وجه اندیشه فمینیستی را بی پایانی آن دانسته و متذکر می شود این بی پایانی به هر زنی امکان می دهد که اندیشه های خود را بیندیشد و گویی که رهایی زن در گرو حقیقتی یگانه نیست بلکه چندین و چند حقیقت (نظریه) دست به کار رهایی زنان هستند.
کتابی چنین جامع و روان؛ بی نیاز از توصیه به خواندن است. بانک اطلاعاتی که هر علاقمند مسائل زنان با خواندنش می تواند به وجوه مختلف نااندیشیده ای بیندیشد و به این برسد که هر روز در دنیای زنان روز جدیدی است که همراهی نظر یا اندیشه جدیدی می تواند، افقهای تازه ای را در زندگی شخصی، اجتماعی و سیاسی زنان رقم بزند.
*رمزی تانگ،۱۳۹۴، درآمدی جامع بر نظریه های فمنیستی، ترجمه ی منیژه نجم عراقی، تهران: نشر نی،چاپ چهارم،۴۲۴صفحه
[۱] – International Network for Feminist Approaches to Bioethics
– آندروژن از دو واژه یونانی آندرو به معنای مذکر و ژن به معنای مونث ساخته شده است. ص ۵۷[۲]