انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

رنج های خاله استر…!

همدان یکی از شهرهای زیارتی یهودیان در ایران است. به باور آنها و روایتهای دینی، استر همسر یهودی “خشایار شاه” پادشاه هخامنشی و عمویش “مردخای” که از بزرگان دین یهود در عصر خود بودند، در این شهر به خاک سپرده شده و مدفن آنها زیارتگاه یهودیان جهان است.

در روایات یهود، ملکه استر با فداکاری خود و به کمک عمویش مردخای از توطئه ای که برای قتل عام یهودیان به وسیله “هامان” وزیر خشایارشاه ترتیب داده شده بود، جلوگیری کرد و کلیمیان بعضی نذر و نیاز خود را در مقبره استر و مردخای به جای می آورند و به این آیین سخت دلبسته¬اند.

در خانواده ما نیز خواهرم نذر کرده بود اگر فرزند پسرش از بیماری حصبه که آن روزها رایج بود و معمولا موجب مرگ مبتلایان می شد، جان سالم به در ببرد مراسم “تفلین بندان” او را در زیارتگاه استر و مردخای به جای آورد. خوشبختانه از سلامت خواهرزاده¬ام و اجرای نذر پدر و مادرش، نصیب ما یک سفر زیارتی به همدان و خاطره¬ای فراموش نشدنی در زندگی یکنواخت خانواده شد.

خواهرم و شوهرش انصافا سنگ تمام گذاشته بودند، چند نفری با هم صبح زود از گاراژ مسافری که در خیابان برق (امیرکبیر)، نزدیک پامنار که نزدیک خانه¬ی ما در محله بود، با اتوبوسی به قدر کافی فرسوده و نامطمئن!… عازم همدان شدیم… به کول کشیدن باروبنه سفر، از خانه ما تا خیابان برق، همه را آماده یک استراحت طولانی کرده بود…!

به هر زحمتی بود اتوبوس به راه افتاد. وقتی چشم¬هایم را باز کردم، خودم را در بیابان دیدم و کم کم خیال¬های دور و دراز جوانی¬ام با سرعت نه¬چندان زیاد اتوبوس، با دشت¬ها و کوه¬ها اطراف در هم آمیخت و مرا از روی صندلی-های ناراحت اتوبوس بر بال ابرهای اطراف بلندی¬های الوند می¬کشاند و تحمل راه طولانی سفر را برایم شیرین می-کرد.

تنگ غروب بود که به همدان رسیدیم و پرسان پرسان خانه¬ای را که از تهران سراغ کرده بود پیدا کرده و با سر و صدا و دلخوشی در اتاقی جا گرفتیم.

به محض رسیدن آقا رحیم، شوهر خواهرم، همراه مرد صاحبخانه به کنیسای مقبره¬ی استر مردخای رفتند تا همه چیز را برای صبح فردا آماده کنند و مراسم آبرومندانه برگزار شود.

صبح فردا قبل از طلوع آفتاب آماده شده بودیم، سر و روی را شسته، با لباس¬های نو که برای رفتن به کنیسا تدارک دیده شده بود همراه خواهرزاده¬ام که انگار لباس دامادی پوشیده، دست جمعی وارد صحن کنیسا شدیم. اهل کنیسا با هل¬هله و شادی از ما استقبال کردند و مراسم به خوبی و خوشی برگزار شد و با این مراسم خواهرزاده¬ام در ردیف آدم بزرگ¬ها درآمد… .

به خانه که برگشتیم بچه¬ها چنان به سرعت لباس¬های نو را از تن درآوردند که گویی برای جنگ می¬خواهند زره بپوشند و با پوشیدن لباس¬های معمول خود در گرد و خاک کوچه¬های همدان ناپدید شدند. شب همه گشنه و تشنه به خانه بازگشتند و سر سفره غذا بحث رفتن و ماندن آغاز شد، یکی گفت اگر کاری نداریم صبح زود فردا به تهران برگردیم.

آقا رحیم که خود را قافله¬سالار این جمع می¬دانست با عصبانیت گفت: “اگر ناراحت هستید، همین حالا می¬توانیم برویم.” مادرم برای اینکه گفت¬وگو را تمام کند پادرمیانی کرد: “مگر آمده بودیم آتش ببریم که فردا صبح برویم، تابستان است و مدرسه بچه¬ها تعطیل و آقا رحیم هم زحمت کشیده¬اند، یکی دو روزی میمانیم تا خستگی سفر از تنمان در برود.”

کسی چیزی نگفت و بچه¬ها از خوشحالی در پوست خود نمی¬گنجیدند.

من هم بدم نیامد. با اینکه بعد از گرفتن دیپلم به زحمت کاری پیدا کرده بودم، می¬خواستم چند روزی در همدان بمانم.

بالاخره قرار شد فردا صبح، بعد از صبحانه به عباس آباد برویم. شب به امید فردا بچه¬ها در گوشه اتاق قلمبه شده، خوابیدند و بزرگتر¬ها کنار هم دراز کشیدند و من در رویای خودم غوطه¬ور بودم.

صبح آن روز کمی دیرتر همه دور سفره اشرافی…! به سبک و سلیقه خودمان جمع شده بودیم. علاوه بر آنچه آقا رحیم و خواهرم تدارک دیده بودند، صاحبخانه که گویا داد¬و¬ستد هم با آقا رحیم داشت صبحانه¬ای لذیذ از غذاهای کلیمیان همدان فراهم کرده بود که بچه¬ها به یک چشم بر هم زدن همه را بلعیدند و برای بازی دوباره به کوچه سرازیر شدند.

بعد از رفتن آنها اتاق ساکت بود، خواهرم شاید برای اینکه به اهمیت مراسم بیافزاید با آب و تاب فراوان تعریف کرد: “دیشب پیرمردی را در خواب دیدم، با چهره¬ی نورانی دست در دست پسرم به خانه آمده نشسته و بعد رفته است…” آقا رحیم با خوشحالی خواب زنش را تعبیر کرد حتما “الیاهوهناوی” یا مردخای به خوابت آمده بودند، خیر است برکت به خانه می¬آید، گفته¬اند که مادر عزیز انبیا است. انشاالله پسرت عاقبت بخیر می¬شود.” از آن خواب و این تعبیر همه خوشحال شدند و شادی به جمع آمد.

وقتی دیدم همه خواب خواهرم و تعبیر آن را جدی گرفته¬اند، من هم تشویق شدم رویای دیشبم را تعریف کنم. پیش خودم سبک سنگین می¬کردم از کجا شروع کنم. سعی کردم کلماتم را طوری انتخاب کنم که نشان دهم من تنها آدم درس خوانده این جمع هستم. شروع کردم: “دیشب کاخ زیبا و مجللی را در خواب دیدم، هیچ¬کس در ساختمان¬های بزرگ و تالارهای مجلل آن نبود، همه چیز آرام و ساکت به نظر می¬رسید، تنها زنی پریشان از اتاقی به اتاق دیگر می¬دوید و انگار دنبال کسی می¬گشت و دویدنش مثل پرواز کردن بود، سبک بال با حریری سفید بر تن چون پرنده¬ای تنها که در قفسی زیبا گرفتار باشد به این سو و آن¬ سو می¬رفت و من دلم می¬خواست به او کمک کنم، ولی هرچه سعی کردم نتوانستم از جایم تکان بخورم و با همین تقلا از خواب پریدم.” خواهرم گفت:”حتما استر به خوابت آمده است.”

گفتم:”نمی¬دانم. شاید…” و به سرعت رو به مادرم کردم و پرسیدم:”تو فکر می¬کنی استر چگونه زنی بوده است…؟”

مادرم مثل اینکه سال¬هاست جواب این سوال را می¬داند، گفت: “مثل بقیه زن¬های ایسرائل، مثل خواهرم استر…”

با این تشبیه یکه خوردم. خاله¬ام استر زنی لاغر اندام و مهتاب چهره با چشمانی سیاه که در چشم¬خانه¬هایش همیشه دودو می¬زد… به فقر توان فرسای خانواده و بیماری شوهرش چنان عادت کرده بود که گویا برای تحمل چنین رنجی به دنیا آمده است. کمتر حرف می¬زد.

روزها در تدارک زندگی سه فرزندش بود و شب¬ها به وصله پینه¬ی لباس بچه¬ها یا به انجام سفارشات دیگران می-پرداخت تا لقمه نانی فراهم کند. من همیشه در این فکر بود که خدایا این زن چه وقت می¬خوابد؟ فقط شب¬های شبات که همه دور هم جمع می¬شدند آرامشی پیدا می¬کرد و به مراسمی که اجرا می¬شد گوش می¬داد و جان و تن خسته¬اش را بر زمین می¬گذاشت.

خانواده ما با آنکه کم و بیش مثل خانواده آنها بود، اما مظلومیت خاله¬ام را بیشتر حس می¬کردیم. با دلتنگی به فکر این مقایسه بودم و می¬دانستم باید چیزی بگویم، رو به مادرم گفتم: “نباید این طور باشد وقتی آدم¬های “اخشوروش” (خشایارشاه) استر را میان آن همه دختر برای ملکه شدن و همسر شاه بودن انتخاب کردند، لابد استر دختر خوشگلی بوده، وگرنه انتخابش نمی¬کردند…!”

خواهرم با عجله وارد بحث شد که: “قسمت…!” و ادامه داد:”همیشه آن طور که تو فکر می¬کنی نیست، قسمت آدم هرچه باشد همان می¬شود، سرنوشت آدم دست خودش نیست… .”

با ناراحتی و فیلسوفانه در جواب خواهرم گفتم: “این چه قسمتی است که سهم یک استر نشستن در کاخ پادشاهی است و سهم یک استر دیگر دست و پنجه نرم کردن با فقر و بدبختی، با آن شوهر علیل.”

مادرم مثل همیشه حرف آخر را زد که: “تو چه می¬دانی در دل استر در کاخ سلطنتی چه گذشته است، هرکس گرفتاری خودش را دارد. مگر “مقیلا” نخوانده¬ای…؟”

“هر زن ایسرائل که بدبختی‌اش زیاد می‌شود، می‌گوید: سرگذشت من یک مقیلا است. مثل استر..! ” یعنی استر هم سرگذشتی تلخ داشته است. من با توضیحات فراوان و کمی اوقات تلخی سعی کردم سرنوشت استر را در وقایع “پوریم” به نحوی از سرگذشت خاله¬ام استر جدا سازم.

خیال می‌کردم این دو به هم هیچ شباهتی ندارند.

ولی مادرم فرق بین استر در کاخ سلطنتی و خواهرش استر نمی¬دید و مرتب تکرار می¬کرد: “هرطور زندگی کنی بالاخره… کسی بدبختی¬های دیگران را نمی¬داند…! استر، استر است…  .