انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

گزارش زندگی شیروانلو

 

درباره‌ی فیروز شیروانلو که مدارای بلندپروازانه‌اش نسلی از روشنفکران فرهنگ‌ساز بار آورد

 

 

 

«ما معتقد نیستیم که کودکان از آدم‌های بزرگ از نظر فکری عقب‌افتاده‌تر هستند. بچه‌ها مسائل را در محدوده‌ی شناخت و دانشی که از جهان دارند می‌فهمند. برخی استنتاج‌های آماری و فرموله، مثل گروه‌بندی سنی بچه‌ها، خیلی مضحک است. شما مسئله‌ای را به‌راحتی می‌توانید به یک بچه شش‌هفت‌ساله‌ای که پشت تلویزیون می‌نشیند تفهیم کنید درحالی‌که این کار در مورد یک بچه دهاتی چهارده‌پانزده‌ساله که فاقد یک چنین محیط اجتماعی است، غیرممکن است. پس می‌فهمیم این فرمول‌ها، جدا از زمینه‌ی اجتماعی ارزش خودشان را از دست می‌دهند.»

فیروز شیروانلو

 

در خاطر هیچ‌یک از مردان و زنانی که در آن روزهای بیم‌وامید، دست‌دردست هم، خانه‌ی آمال کودکانه‌ی چند نسل پس از خویش را پی افکندند، خاطره‌ی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در دهه‌ی چهل بی‌نام فیروز شیروانلو جان نمی‌گیرد. مردی خوش‌پوش و بلندبالا که گرمای دستان پرفتوتش خیلی‌ها را از سرمای انزوای روشنفکرانه‌شان بیرون کشید و محفلی ساخت که تا همین اکنون نورش بر بلندای نیم‌قرن تجربه‌ی فرهنگی جامعه‌ی ایرانی تابیدن گرفته است. چهره‌ی شیروانلو مدت‌هاست در پس غبار سالیان و روایت مغرضانه‌ی اغیار زیر سکوتی مرگبار پنهان مانده، اما نتیجه‌ی عملکرد او در هرکجا که بوده به هزار زبان در سخن است. امروز اگر کسی او را به‌خاطر آورد، کمتر در هیئت دانشجوی پرشور کنفدراسیونی و عضو گروه متهم به ترور شخص اول مملکت است؛ او حتی دیگر به نام پدر نظامی‌اش نیز شناخته نیست که اگر بود، چنین در نظر بسیاری از روشنفکران هم‌عصرش که نه دلی خوش از دستگاه گذشته داشتند و نه پیوندی با آن، همراه احترامی منحصربه‌فرد ماندگار نمی‌شد. فیروز شیروانلو یک فرهنگ‌مدارِ بلندپرواز و البته جاه‌طلب بود که این جاه‌طلبی‌اش، بیش از خود، به دیگران میدان داد که هریک استعدادی نهفته را در تعامل با او شکوفا کردند. او جامعه‌شناسی هنر خوانده بود و بیش از بسیاری از هم‌نسلانش هنر جهانی را به جامعه‌اش شناساند و با هنری که در شناخت روندهای جامعه داشت، برخی از بزرگ‌ترین اثرهای فرهنگی و اجتماعی را بر عمق جان هموطنانش نشاند. به‌قول آیدین آغداشلو: «از نسل کارآمدی برخاسته بود که در همه‌ی سمت‌وسویش شور «ساختن» داشت، به هر قیمتی، و گاه به قیمتی گزاف». این داستان خطر کردن است، داستان مدارا با آینده؛ قصه‌ی زندگی چریکی فرهنگی که تا واپسین دم، از تکاپو در مسیر آرمان‌هایش دست نشست.

 

فصل اول: از قلب خراسان تا کارزار انگلستان

داستان زندگی فیروز شیروانلو، شهریور ۱۳۱۷، در مشهد آغاز شد. پدرش سرهنگ رضا شیروانلو، از افسران عالی‌رتبه‌ی ارتش شاهنشاهی، و مادرش شریعه مقدم ابراهیم‌لو، زنی بود تحصیل‌کرده و فرهنگی. پدربزرگ مادری فیروز، تاجری اهل عشق‌آباد ترکمنستان بود که در پی وقوع انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ در شوروی، همراه اهل‌وعیال به ایران مهاجرت کرد و در مشهد ساکن شد. فیروز خردسال بود که پدر و مادرش به‌واسطه‌ی شغل سرهنگ، رهسپار تهران شدند و به خانه‌ای حوالی خیابان شاه‌رضا نقل مکان کردند. او تحصیل مقدماتی خود را در مدرسه‌ی منوچهری تهران گذراند و بعدها برای گذران دوره‌ی متوسطه راهی کالج آمریکایی تهران (البرز) شد. فیروز از همان کودکی به طراحی و نقاشی علاقه نشان می‌داد و به‌همین‌دلیل، هم‌زمان با تحصیلات آکادمیک، در کلاس‌های خصوصی نقاشی که زیر نظر استاد جعفر پتگر در خیابان منوچهری تهران برگزار می‌شد، شرکت جست و نخستین دل‌مشغولی‌های هنری‌اش را در آن مکتب مشق کرد. او در ۱۳۳۷ همچون بسیاری از هم‌نسلانش، تصمیم گرفت برای ادامه‌ی تحصیل راهی اروپا شود. انتخاب او شهر لیدز در انگلستان بود و تحصیل در رشته‌ای که تا آن روز کمتر کسی درباره‌اش می‌دانست: جامعه‌شناسی هنر. اما ظاهراً رفتن او از ایران کاتالیزوری هم لازم داشت.

فیروز شیروانلو از نسلی بود که دوران نهضت ملی را در نوجوانی دیده بود و خود نیز پس از فروکش کردن آتش کودتای ۲۸ مرداد، به جوانی رسیده بود. اسفندماه ۱۳۳۵ که سازمان اطلاعات و امنیت کشور تأسیس شد، رژیم شاه نشان داد که آرام‌آرام به دنبال راهی سیستماتیک برای کنترل اعتراضات رسمی و زیرزمینی می‌گردد که معتقد بودند بیش‌ از ‌هر ‌چیز از جانب حکومت سوسیالیستی شوروی و گروه‌های چپ‌گرا سازمان‌دهی می‌شود. از همان سال‌ها تب فرستادن فرزندان به فرنگ برای ادامه‌ی تحصیل در میان بسیاری از خانواده‌های متمول ایرانی، خصوصاً آن‌ها که دل در گرو نظم موجود داشتند، بالا گرفت. این اشتیاق، بیش از هر چیز، به فضای اختناق‌آمیز و سیاست‌زده‌ی دانشگاه‌ها بازمی‌گشت که آنان را از «انحراف» احتمالی فرزندانشان به‌ سمت مسیرهای خاکی و زیرزمینی بیمناک می‌کرد. در چنین شرایطی بود که سفر فیروز شیروانلو هم به انگلستان ممکن شد. وقتی او به اروپا رفت، کمی بیش از یک سال از راه‌اندازی ساواک می‌گذشت و پرویز ثابتی، رئیس اداره کل سوم ساواک، در کتاب خاطراتش که چند سال قبل تحت عنوان در دامگه حادثه منتشر شد، ادعا کرده است که «سرهنگ شیروانلو، پدر فیروز شیروانلو، در ساواک مترجم زبان روسی بوده و وقتی پسرش می‌خواست برود انگلستان، بورسیه‌ی ساواک شد.» چه این ادعا درست باشد و چه غلط نکته‌ی مهم ماجرا در ادامه‌ی جمله‌ی ثابتی نهفته که گفته بود:‌ «در آنجا رفت داخل مخالفان و بورس وی قطع شد.» اما چه شد که فرزند سرهنگ شیروانلو سر از جمع مخالفان شاه درآورد؟

 

فصل دوم: در پیمان کنفدراسیون

هرچند بسیاری فرزندانشان را برای دوری از گزند سیاست به اروپا فرستادند، اما هنوز دو سالی از سفر فیروز شیروانلو به انگلستان نگذشته بود که به عضویت گروهی سیاسی درآمد. اتحاد انجمن‌های دانشجویان ایرانی، در چند کشور اروپایی ازجمله فرانسه، انگلستان و آلمان، گروهی سیاسی‌ـ دانشجویی به نام کنفدراسیون محصلین و دانشجویان ایرانی در اروپا را تشکیل داد که در مدت‌ زمان کوتاهی، به مهم‌ترین جبهه‌ی مخالفت با رژیم شاه یا به قول برخی به «بزرگ‌ترین تشکیلات ضد حکومتی و غیرمسلح در جهان» تبدیل شد. فیروز شیروانلو آن زمان در کانون این تحولات قرار داشت. هرچند دور از لندن در شهر لیدز روزگار می‌گذراند، اما از راه نامه‌نگاری با سایر دانشجویان عضو انجمن دانشجویان ایرانی در انگلستان پیگیر فعالیت‌های فرهنگی و سیاسی آن‌ها بود و خود در کنار جمشید انور از ستون‌نویسان نشریه‌ی پیمان چاپ لندن به‌شمار می‌آمد. پیمانی که در کنار نشریات همگام، پژوهش، سوسیالیسم، پیوند، پیشوا، شانزده آذر، پگاه و یاد ازجمله ارگان‌های مکتوب انجمن‌های دانشجویی در اروپا بود.

فیروز شیروانلو از دانشجویان فعال فدراسیون دانشجویان مقیم انگلستان بود و پیش از بازگشت به ایران در ۱۳۴۲، عضو هیأت اجراییه و دبیر اول این فدراسیون بود. او که به جبهه‌ی چپ گرایش یافته بود، در انگلستان با افرادی نظیر جمشید انور، محسن رضوانی و پرویز نیکخواه نزدیک شد و با دو نفر اخیر درباره‌ی ظرفیت‌های موجود در داخل ایران برای تداوم مبارزات سیاسی به‌تبادل نظر می‌پرداخت. پرویز نیکخواه بعدها در اعترافاتش گفت: «ایده‌ی جنگ پارتیزانی از کوبا به ما الهام شده بود؛ اما با در نظر داشتن اینکه ایران دارای شرایط خاص خود است [به این نتیجه رسیدیم که] تا وضع ایران دقیقاً بر ما روشن نشود ما نمی‌توانیم درباره‌ی نحوه‌ی حرکت خود صحبت کنیم … من تصمیم گرفتم که به ایران بیایم. این را با فیروز شیروانلو در میان گذاشتم. او نیز پذیرفت. چون محسن رضوانی علاقه‌مند نبود که به ایران بیاید، قرار شد که من از نتایج مطالعاتم در ایران برای او بنویسم.» پاییز ۱۳۴۳، نیکخواه و شیروانلو،‌ چند ماهی پس از بازگشت به ایران، همراه با دو دوست دیگر به نام‌های منصور پورکاشانی و احمد منصوری‌مقدم دورهم جمع شدند تا برای آینده برنامه‌ریزی کنند. آن‌ها پس از گفت‌وگویی جمعی به دو نتیجه‌ی ملموس رسیدند: «اول، باید ابتدا اوضاع ایران را بررسی کرد و برای این کار لازم است که از دیگران کمک گرفت. دوم، به‌علت ضعف مالی باید دنبال کار برویم.» این‌چنین بود که فیروز و رفقایش هریک در جایی مشغول به‌کار شدند و در این میان فیروز شیروانلو ابتدا مدتی را در کتابخانه‌ی شرکت ملی نفت ایران کتابداری کرد تا اینکه با معرفی دوستی، راهی بزرگ‌ترین شرکت انتشاراتی آن روز ایران شد:‌ انتشارات فرانکلین.

 

فصل سوم:‌ فرانکلین و گلوله‌ای که بر قلب سرنوشت نشست

«انتشارات فرانکلین، شعبه‌ی تهران» بیش از یک دهه از عمرش می‌گذشت که گذار شیروانلو به آنجا افتاد. مؤسسه‌ی انتشاراتی بزرگی که به کار تألیف کتاب‌های درسی اشتغال داشت، تصویرسازی کتاب را به‌شکل تخصصی و حرفه‌ای در ایران بنیان گذاشته بود و از هنرمندانی نظیر پرویز کلانتری، زمان زمانی و نورالدین زرین‌کلک بهره می‌برد. وقتی فرانکلین تصمیم گرفت مجلاتی را با عنوان پیک منتشر کند تا منبعی مطالعاتی و آموزشی در مجاورت کتاب‌های درسی دانش‌آموزان باشد، شیروانلو به‌عنوان مدیر تولید هنری این نشریه به فرانکلین پیوست. نورالدین زرین‌کلک نخستین دیدار با شیروانلو را در فرانکلین چنین توصیف می‌کند: ‌«یک روز آقای جوانی وارد استودیو شد که با نام فیروز شیروانلو معرفی‌اش کردند. او رابط ما با بخش ویراستاری کتاب بود. جوانی تروتمیز و خوش‌قیافه و خوش‌لباس و مؤدب بود. ریش هیپی‌گونه زیر چانه و عینکی روشنفکرانه به چشم داشت. این ظاهر او بود و وقتی یواش‌یواش کارش با ما بیشتر شد، بقیه خصوصیاتش را بیشتر فهمیدیم که ما را به او بیشتر علاقه‌مند کرد. هم آداب‌دانی‌اش، هم روشنفکری‌اش.» شیروانلو برای طراحی مجله‌ی پیک از سه نقاش دعوت به‌کار کرد: «آراپیک باغداساریان، بهمن بروجنی و فرشید مثقالی.» مثقالی درباره‌ی آن تجربه می‌گوید:‌ »موقعیت فوق‌العاده‌ای بود. چون پول می‌گرفتیم و کاری را که دوست داشتیم انجام می‌دادیم.» هنوز یک سال از آغاز همکاری آن روشنفکر جوان و خوش‌پوش با فرانکلین نگذشته بود که دستگیری و اعلام نامش در فهرست متهمان یک پرونده جنجالی همکارانش را شوکه کرد.

بامداد ۲۱ فروردین ۱۳۴۴، محمدرضا شاه از یک سوءقصد نافرجام جان سالم به‌در برد. رضا شمس‌آبادی، سرباز وظیفه و عضو گارد جاویدان، اقدام به ترور شاه کرد، اما موفق نشد او را هدف قرار دهد و دو تن از اعضای گارد شاهنشاهی به نام‌های بابائیان و لشگری را به قتل رساند و خود نیز به ضرب گلوله‌ی مأموران امنیتی کشته شد. در پی این واقعه دولت وقت، در روز ۸ اردیبهشت ۱۳۴۴، اعلام کرد حادثه‌ی سوءقصد به شاه از سوی کمونیست‌های هوادار چین طراحی شده و از پرویز نیکخواه، احمد منصوری، احمد کامرانی، محسن رسولی، منصور پورکاشانی و فیروز شیروانلو به‌عنوان متهمان این پرونده نام برد. شیروانلو روز ترور به کافه تهران‌پالاس رفته بود و در آنجا ساعتی را با م. آزاد گذرانده بود. محمود مشرف آزاد تهرانی مشهور به م. آزاد که بعدها به‌دعوت شیروانلو یکی از اعضای شورای انتشارات کانون شد، آن دیدار را چنین روایت می‌کند:‌ «عصر به تهران‌پالاس آمد. خبر ترور ناکام شاه به‌دست یک سرباز گارد را تازه شنیده بود، آن شب فیروز حالت غریبی داشت، پرشور و تب‌ناک و خوشحال و شوخ‌وشنگ و خندان‌تر از همیشه، و من که هیچ از آن ماجرا خبر نداشتم، وقتی فردای آن روز شنیدم که شیروانلو را هم گرفته‌اند، حیرت‌زده شدم. درست است که شیروانلو یک روشنفکر سیاسی هم بود، اما به ماجراجویی اعتقادی نداشت.» آزاد در این احساس حیرت تنها نبود. خبر بازداشت شیروانلو موجی از بهت را در میان تمامی دوستان و همکاران او، ازجمله در فرانکلین، به‌وجود آورد و پس‌لرزه‌های آن در این مؤسسه احساس شد. فرشید مثقالی از دسته‌ی بهت‌زدگان بود: «ناگهان همه‌چیز تغییر کرد. یک روز از طرف یکی از سربازان گارد در کاخ به شاه سوءقصدی صورت گرفت. فردای آن روز، شیروانلو به مؤسسه نیامد و بعد فهمیدیم که در همین رابطه دستگیر و زندانی شده و گویا با حلقه‌ای به جریان سوءقصد مرتبط می‌شد. به‌دنبال این واقعه ما را هم از مؤسسه اخراج کردند.» در پی بازداشت شیروانلو و یارانش، کنفدراسیون جهانی محصلین و دانشجویان ایرانی در اروپا و آمریکا، با صدور پیامی ضمن تقدیر از تلاش شجاعانه برای ترور شاه، موجی از اعتراضات را علیه دستگیری آنان در سراسر کشورهای دنیا به‌راه انداخت. هرچند شیروانلو و رفقایش جز احمد منصوری که در دیدار با شاه بر دخالت در ماجرا تأکید و به آن افتخار کرد، هرگز دخالت در ترور را نپذیرفتند، اما در اعترافاتشان به برخی تلاش‌ها برای تشکیل یک گروه مائوئیستی به‌منظور امکان‌سنجی مبارزات پارتیزانی اذعان کردند. معلوم شد آن‌ها، در دوران پس از بازگشت به ایران، تا پیش‌ازآنکه پیرو واقعه‌ی ترور شاه بازداشت شوند، شعبه‌ی شهر «کافه ریویرا» (در ابتدای خیابان قوام‌السلطنه) را پاتوق کرده، برای تشکیل یک هسته‌ی فکری چپ در تکاپو بودند. چیزی نگذشت که این دیدارهای گه‌گاهی به جلسات هفتگی در منزل شیروانلو واقع در خیابان شاه‌رضا تبدیل شد و گروه با خرید یک ماشین پلی‌کپی و دو ماشین تایپ به ترجمه و تکثیر کتاب‌های انگلیسی درباره‌ی مسائل تئوریک، اختلاف چین و شوروی و جزواتی از آثار مائوتسه تونگ و جنگ‌های پارتیزانی مبادرت کردند. به‌دنبال پنج ماه بازجویی، متهمان پرونده‌ی سوءقصد نافرجام به شاه که به چهارده تن رسیده بودند، در ۱۴ مهرماه ۱۳۴۴، پای میز محاکمه رفتند. دادستان در کیفرخواست صادره، برای چهار تن از متهمان، تقاضای اعدام و برای ده نفر دیگر که فیروز شیروانلو نیز در میانشان بود، درخواست سه تا ده سال زندان کرد. پس از بیست جلسه محاکمه، دادگاه در ۱۱ آبان همان سال رأی خود را اعلام کرد که بر اساس آن دو نفر به اعدام، یک نفر به حبس ابد، نه نفر به حبس از شش ماه تا هشت سال محکوم شدند و دو نفر از اتهامات تبرئه شدند. فیروز شیروانلو که به یک سال زندان محکوم شده بود، هم‌پای دیگران به حکم صادره اعتراض کرد، اما دادگاه تجدیدنظر، هرچند به شکستن برخی حکم‌های سنگین ازجمله تبدیل حکم حبس ابد پرویز نیکخواه به ده سال زندان رأی داد، اما فیروز شیروانلو و چند تن دیگر بازندگان این فرجام‌خواهی بودند؛ چراکه حکمشان نه‌فقط نشکست، افزایش هم یافت. بدین ترتیب فیروز شیروانلو، در بامداد ۲۴ آذرماه ۱۳۴۴، به حکم دادگاه تجدیدنظر به پنج سال زندان محکوم شد و برای گذران دوران حبس راهی زندان قصر شد. نورالدین زرین‌کلک با اشاره به حیرت و نگرانی همکاران شیروانلو و دیداری که از سر دلواپسی با او در زندان داشته‌اند، می‌گوید: ‌«وقتی شیروانلو را گرفتند، همه‌ی ما افسرده و ناراحت شدیم. از طرف مسئولان فرانکلین به ما سپرده بودند، هیچ‌چیز راجع‌به شیروانلو نگویید و نپرسید. بالاخره یک روز ما طاقتمان تمام شد. من و کلانتری قرار گذاشتیم برویم دیدارش در زندان قصر. رفتیم و دیدیمش و هیچ اتفاقی هم نیفتاد. نه ما را گرفتند و نه از ما سؤال و جواب کردند. رفتیم و صدایش کردند و ما دیدیمش و احوالپرسی کردیم. دیدیم سالم و خوب است. امید این را که برمی‌گردد از او گرفتیم. این برای ما خیلی خوب بود. شادی‌آور بود.»

فیروز شیروانلو که چشم‌انداز حبسش را پنج‌ساله دیده بود، در همان زندان، دست‌به‌کار تأملی فرهنگی شد و ترجمه‌ی یکی از کتاب‌هایی را که از انگلستان آورده بود، آغاز کرد. کتابی با عنوان ضرورت هنر نوشته‌ی ارنست فیشر. ترجمه را که تمام کرد روند حبس کشیدنش به‌کل تغییر کرد؛ او که قرار بود پنج سال در زندان بماند، زودتر از آنچه همه و حتی خودش تصور می‌کردند، از حبس درآمد. درباره‌ی ماجرای آزادی او و چند تن دیگر از هم‌پرونده‌هایش روایت‌های گوناگونی وجود دارد. برخی که بی‌توجه به انکار دخالت در ماجرای ترور از طرف گروه، از تغییر مسیر ۱۸۰درجه‌ای‌شان -که از ترور شاه به خدمت به دستگاه رسیدند- حیرت‌زده بودند، بلندپروازی و جاه‌طلبی‌های این افراد را عاملی برای ارائه‌ی درخواست عفو و گرفتن حکم آزادی از شاه می‌دانستند. برخی دیگر اما دیداری که میان محمدرضا شاه و احمد منصوری، یکی از دستگیرشدگان، انجام شده بود را مؤثرتر می‌یافتند. گفته می‌شد محمدرضا شاه پس‌ازاین دیدار، به این نتیجه رسیده بود که این گروه نقش مستقیمی در توطئه‌ی ترور نداشته‌اند. او بعدها از اعضای گروه می‌خواهد اگر به‌ دنبال ساختن کشورشان هستند با آغاز فعالیت در هر جایی که آن را برای آینده‌ی ایران مفیدتر می‌دانند در این راه قدم بردارند. پرویز ثابتی در کتاب در دامگه حادثه با اشاره به آن دیدار و نظر شاه درباره‌ی گروه می‌گوید: «شاه در ملاقات با منصوری تهرانی متقاعد نشده بود که این توطئه به‌وسیله منصوری و کامرانی صورت گرفته و [معتقد بود] می‌بایستی سیاست‌هایی دنبال آن بوده باشند. دکتر اقبال به من گفت که اعلیحضرت به او گفته‌اند “نفهمیدیم این تیرها بالاخره از کجا به‌طرف ما شلیک شد”، من به دکتر اقبال گفتم که واقعیت همین است که کشف شده است. دکتر اقبال گفت “اعلیحضرت مطلقاً معتقد نیست که این تیر را این افراد خودشان زده باشند و فکر می‌کند کار روس‌ها یا انگلیسی‌ها بوده است.” شاه شک داشت و به همین دلیل احمد منصوری را ملاقات کرده بود. از شهبانو فرح هم پرسیدم که وی هم تأیید کرد که منصوری را نزد شاه برده بودند.» اما بعد از گذشت مدتی از دوران حبس گروه نیکخواه- منصوری، بسیاری از اعضای گروه به لطایف‌الحیلی آزاد شدند و در میان متهمان این پرونده تنها کسی که راه‌کارهای موجود رهایی از بند را نپذیرفت، احمد منصوری بود که تا انقلاب ۱۳۵۷ در زندان ماند. اما دیگران هریک راهی تازه برگزیدند. پرویز نیکخواه که به‌عنوان مغز متفکر این گروه مورد احترام جهانی اعضای کنفدراسیون دانشجویان قرار داشت، ناگهان تغییر ایدئولوژی داد و بعد از آزادی از زندان، به‌منظور رد عقاید پیشینش در نشستی رادیویی حضور یافت. او سپس به‌دعوت محمدحسین جعفریان به رادیو تلویزیون تازه‌تأسیس ایران رفت و در آنجا به‌عنوان معاون رضا قطبی به‌کار مشغول شد. فیروز فولادی هم همراه نیکخواه به رادیو تلویزیون رفت و مدتی سردبیر مجله‌ی تماشا بود و فیروز شیروانلو هم که روز ۵ آبان ۱۳۴۵ از زندان آزاد شده بود، بعدها کار در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان را انتخاب کرد. هرچند مدتی گذشت تا به‌صورت تمام‌وقت در آن مؤسسه مستقر شود. او هنوز یک پله‌ی دیگر تا کانون فاصله داشت: «نگاره».

 

فصل چهارم:‌ نگاره، پلی به دنیای کودکان

فیروز شیروانلو، پس از آزادی از زندان، ابتدا به انتشارات فرانکلین بازگشت اما اوضاع تغییر کرده بود. برخی از اعضای گروه طراحی که او برای انجام کارهای مؤسسه فراخوانده بود، اخراج شده بودند و فضای ادامه‌ی کار را مهیا ندید. تصمیم گرفت طرحی نو دراندازد. «دفتر نشر و تبلیغات نگاره» نخستین تجربه‌ی شیروانلو در نهادسازی فرهنگی و هنری بود. فرشید مثقالی می‌گوید: «شیروانلو بعد از چند سال که آ زاد شد، شرکتی به نام نگاره را تأسیس کرد و با توجه به سابقه‌ای که از من داشت دوباره دعوت به کارم کرد. در نگاره با احمدرضا احمدی، فریده فرجام، عباس کیارستمی و نیکزاد نجومی همکار شدم. فیروز شیروانلو آشنایان زیادی داشت و سفارش‌های مختلفی می‌گرفت. در آنجا کارهایی را برای شرکت نفت انجام دادیم و برای پوسترهای سینمایی سفارش می‌گرفتیم.» دفتر نگاره، بالاتر از میدان ولیعهد، پشت سینما امپایر (استقلال فعلی) قرار داشت و بسیاری از طراحان جوان فعالیت‌های جدی‌شان را از همکاری با آن آغاز کردند. یکی از این افراد علی‌اصغر محتاج بود. دانشجوی دانشکده‌ی هنرهای زیبا که از طریق مثقالی و کیارستمی به شیروانلو معرفی شد. او نگاره را سنگ بنای کانون می‌داند: «تا آنجا که من می‌دانم نگاره یعنی کانون و کانون یعنی شیروانلو و شیروانلو یعنی همه‌ی هنرمندان زمان خودش و بعد از خودش، از هر قبیله و ایل‌وتباری … هر روز بعدازظهر دانشکده را که آن‌همه دوست می‌داشتیم رها می‌کردیم و به نگاره می‌رفتیم. نیکزاد [نجومی] نقاش خوبی بود و هست و به‌خوبی از عهده‌ی تصویرسازی برای کودکان که نگاره در این مورد حرف اول را می‌زد، برمی‌آید. فرشید [مثقالی] علاوه بر کارهای نگاره، مجله نگین را هم صفحه‌آرایی می‌کرد. به‌حق پیش از ما، فرشید مثقالی و عباس کیارستمی در بخش گرافیک نگاره مشغول به‌کار شده بودند. حالا ما چهار نفر شده بودیم گروه گرافیک نگاره «زیر نظر» شیروانلو. شاید اصطلاح «زیر نظر» برای مثقالی و کیارستمی و نجومی چندان روا نباشد، اما در مورد من کاملاً صدق می‌کند.» او درباره‌ی فضای کار در نگاره در مقایسه با دانشکده‌ی هنرهای زیبا که همگی آن‌ها دانشجویانش بودند، می‌گوید:‌«در دانشکده ظاهراً آزادی بیشتری بود که ما به هر ترتیب که دوست داشتیم کار کنیم فوقش نمره نمی‌گرفتیم. اما در نگاره کار جدی بود. حُسن کار در نگاره این بود که ما باید کار را طوری طراحی می‌کردیم که نهایتاً و جدا از اینکه موردپسند صاحب‌کار قرار گیرد، می‌بایست قابلیت چاپ را هم داشته باشد. این محدودیت بسیار مفید بود تا ما با کار حرفه‌ای آشنا شویم … شیروانلو مسائل چاپ را در انگلستان خوانده و با آن آشنا شده بود و در نوجویی‌ها بسیار تأثیرگذار بود. هر روز که می‌گذشت بیشتر می‌فهمیدم که او حداقل نسبت به من چه لطف بزرگی کرده است. فی‌الواقع من می‌بایست ماهیانه چیزی هم به‌عنوان شهریه می‌پرداختم درحالی‌که او ماهی پانصد تومان بابت چهار ساعت کار در روز به من حقوق می‌داد و بالاتر از آن حدود دو سالی که من در نگاره کار کردم بهترین سابقه‌ی کار برای من به‌حساب می‌آمد.»

هم‌زمان با فعالیت نگاره که با تکیه بر نیروی متخصص و گرافیست‌های کاربلدش، کارهای تبلیغاتی بسیاری از شرکت‌ها و نهادهای بزرگ را به‌انجام می‌رساند، در گوشه‌ی دیگری از شهر، تلاش‌های اولیه برای تأسیس کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به‌ثمر می‌رسید.

 

فصل پنجم: کانون، سکویی برای پرش مرد بلندپرواز

شاید هیچ‌کس تصور نمی‌کرد ایده‌ی تأسیس یک کتابخانه‌ی مخصوص کودکان و نوجوانان روزی به شکل‌گیری نهادی فرهنگی همچون کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بیانجامد. در ۱۳۴۴، زمانی که فیروز شیروانلو هنوز در انتشارات فرانکلین مشغول به‌کار بود، گروهی از دوستان و نزدیکان ملکه‌ی وقت در اندیشه‌ی راه‌اندازی کتابخانه‌ای کوچک برای بچه‌ها بودند. مدیریت این جمع با لیلی جهان‌آرا (امیرارجمند) دانش‌آموخته‌ی رشته‌ی کتابداری از فرانسه بود. احسان یارشاطر مدیر دانشنامه‌ی ایرانیکا و رئیس انجمن کتاب در آن سال‌ها می‌گوید:‌ «ایده‌ی تشکیل کانون را یک روز هما زاهدی و لیلی جهان‌آرا، که بعدها مدیریت کانون را به‌عهده گرفت، در انجمن کتاب با من در میان گذاشتند. به‌نظرم ایده‌ی خوبی آمد. تا آن زمان در ایران ناشری که به‌طور تخصصی و تنها برای کودکان کتاب منتشر کند نداشتیم؛ و به همین دلیل کیفیت کتاب‌های کودکان، از هر منظر، خیلی پایین‌تر از استانداردهای جهان بود. هرچند پیش‌تر تلاش‌هایی از سوی بنگاه ترجمه و نشر کتاب و نیز انتشارات سخن و مؤسسه فرانکلین برای جذب نویسندگان آگاه و مسلط به ادبیات کودکان صورت گرفته بود، ولی هیچ‌کدام از آن‌ها ناشر اختصاصی کتاب کودکان نبودند.» آن زمان بخشی از پارک فرح که در زمین‌های جلالیه در حال ساختمان بود، به این گروه سپرده شد و ساختمان اولین کتابخانه‌ی کودکان ایران در آن شکل گرفت. اما حالا مسئله‌ی مهم‌تری مطرح بود؛ این کتابخانه باید از چه کتاب‌هایی پر شود؟

پیش‌تر در ۱۳۴۱ گروهی از علاقه‌مندان به ادبیات کودکان «شورای کتاب کودک» را راه‌اندازی کرده بودند؛ اما با توجه به فقدان یا اندک بودن تعداد نویسندگان ایرانی که به‌طور تخصصی به ادبیات کودک بپردازند، چندان کاری از پیش نبرده بودند. بنیان‌گذاران کانون از توزیع کتاب قصه‌های صبحی نوشته‌ی صبحی مهتدی در مدارس ابتدایی آغاز کردند و برخی کتاب‌های کمک‌آموزشی انتشارات فرانکلین را نیز ضمیمه کردند، اما این کافی نبود. با استقبال گسترده‌ی بچه‌ها از کتابخانه‌ی کودک و احساس نیاز و تأسیس کتابخانه‌های دیگری در سراسر ایران، قرار شد نهضتی برای تألیف و ترجمه‌ی کتاب کودک به‌راه بیفتد. کانونی‌ها در آغاز کتابی از هانس کریستین اندرسن به نام پری دریایی را با نقاشی‌های فرح دیبا به چاپ رساندند و دومین کتاب مهمان‌های ناخوانده نوشته‌ی فریده فرجام بود که تصویرگری و چاپ شد. چاپ این دو کتاب این فکر را به‌وجود آورد تا مرکزی برای این منظور شکل بگیرد و به‌تدریج کانون کتاب‌های بیشتری را برای کودکان و نوجوانان به چاپ رساند و تصویرگری برخی از کتاب‌ها را به شرکت نگاره و فیروز شیروانلو سپرد که به گفته‌ی لیلی جهان‌آرا از سوی انتشارات فرانکلین به آن‌ها معرفی شده بود. «پیوستن فیروز شیروانلو به کانون موتور آن را واقعاً به حرکت درآورد.» این عقیده‌ی فرشید مثقالی و بسیاری دیگر از اهالی کانون است. مثقالی می‌گوید:‌ «شیروانلو مردی با جاه‌طلبی فراوان فرهنگی بود و واقعاً می‌خواست کار بکند. اولین کتابی که به نگاره سفارش دادند کتاب عمو نوروز بود که تصویرگری آن به من سپرده شد. پس‌ازآن هم جمشید شاه به ما سفارش داده شد و بعد، من از شرکت تبلیغاتی نگاره جدا شدم، اما همچنان برای تصویرگری کتاب همکاری‌ام را با آن ادامه دادم.»

همکاری شیروانلو با کانون نه‌فقط یک همکاری تجاری که کنشی اعتقادی بود که به گفته‌ی احمدرضا احمدی ریشه در نگاه خاص او به ادبیات کودک داشت:‌ «شیروانلو به این نتیجه رسیده بود که ما ادبیات کودکان نداریم. شعرهایی هم که بود و یا مثلاً دو تا قصه از نیما یا یک قصه از یحیی دولت‌آبادی، این‌ها واقعاً ادبیات کودکان نبود. ادبیات کودکان یک پدیده‌ی قرن بیستمی است که بعد از انقلاب صنعتی، در دنیا شکل گرفته است. بنابراین اعتقاد، وقتی مدیر انتشارات کانون شد به این نتیجه رسید آدم‌هایی را چه شاعر، چه قصه‌نویس، جمع کند و به هرکسی سفارش کتاب بدهد تا ادبیات کودکان شکل بگیرد.» شیروانلو معتقد بود که باید سد کتاب‌های کودک را شکست و به دوستانش می‌گفت: «کافیست ما کتاب‌های نمونه‌واری منتشر کنیم تا ناشران ما که کتاب‌های کودکانه را جدی نمی‌گرفتند به نشر کتاب‌های کودک تشویق شوند و کانون هم برای راه‌اندازی کار کتابخانه و تشویق ناشران تعدادی از کتاب‌های مناسب کودکان را خریداری کند.» شیروانلو برای رسیدن به این هدف تقریباً سراغ تمامی چهره‌های فرهنگی و هنری مشهور ایران رفت و به آن‌ها پیشنهاد همکاری داد. نتیجه اینکه احمدرضا احمدی من حرفی دارم که فقط شما بچه‌ها باور می‌کنید، بهرام بیضایی حقیقت و مرد دانا، غلامحسین ساعدی گمشده‌ی دریا، سیاوش کسرایی بعد از زمستان در آبادی ما و منوچهر نیستانی گل اومد، بهار اومد را نوشتند و تمامی این کتاب‌ها با تصویرگری افرادی چون عباس کیارستمی، فرشید مثقالی، نیکزاد نجومی و دیگران شکل و شمایلی جدید از کتاب را ارائه کردند که به‌شدت موردتوجه قرار گرفت. او در این راه ریسک‌پذیری بالایی داشت و چنان پیشروانه عمل می‌کرد که به گفته‌ی احمدرضا احمدی:‌ «مثلاً جسارتی کرد و موقعی که کتاب در ایران هزار تا تیراژ داشت کتاب مهمان‌های ناخوانده‌ی فریده فرجام را سی هزار تا چاپ کرد که همه هم می‌گفتند فروش نمی‌رود، ولی رفت. درست است، شاید خیلی‌ها الان اعتقاد نداشته باشند، ولی به‌نظرم شیروانلو در هر زمینه‌ای الگو داد. در هر زمینه کاری کرد و رفت سراغ بعدی.» او با همین روحیه‌ی بلندپروازانه نه‌تنها سپر بلا شد و با تلاش فراوان امکان چاپ کتاب جریان‌سازی چون ماهی سیاه کوچولو اثر صمد بهرنگی را فراهم کرد، بسیاری از افراد را به بهره گرفتن از توانایی‌های پنهانشان نیز ترغیب نمود. محمدرضا اصلانی، شاعر، نویسنده و از اعضای مرکز سینمایی کانون در دهه‌ی چهل، این رفتار را چنین به‌خاطر می‌آورد:‌ «شیروانلو انسان قدرتمند و فرهنگ‌مندی بود که بلد بود آدم‌ها و هنرمندان را چطور راه برد. درواقع او بلد بود آدم‌ها را و استعدادهایشان را به خودشان نشان بدهد. او می‌توانست با نحوی از مکالمه چیزی را در آدم‌ها بزایاند که خود آن فرد متوجه آن وجه نبود.» شاید نمونه‌ی بارز این تغییر و تعالی نورالدین زرین‌کلک باشد. به گفته‌ی پرویز کلانتری: «شیروانلو وقتی به کانون رفت، گروهی از همکاران گرافیست قدیمی‌اش، ازجمله زرین‌کلک را با خود به آنجا برد. اما نه به این سادگی، زیرا زرین‌کلک جوان دکتر داروساز ارتش بود و انتقال یک فرد نظامی به دستگاه غیرنظامی غیرممکن بود. اما شیروانلو استعداد و قابلیت زرین‌کلک را در کار تصویرگری می‌شناخت. برایش نقشه کشیده بود که از او یک استاد هنر انیمیشن بسازد. لذا با سماجت به دنبال انتقالی او از ارتش به کانون بود. از طرف دیگر ارتش هم از روی لجبازی حکم دکتر ستوان نورالدین زرین‌کلک را به خاش تدارک دید. خوشبختانه قبل از اینکه حکم به امضای مقامات بالا برسد، شیروانلو توانست ترتیب انتقال او به کانون را بدهد.» این‌چنین بود که با نظر شیروانلو زرین‌کلک رهسپار بلژیک شد تا در کنار راول سروه، یکی از استادان بزرگ انیمیشن جهان، این هنر را بیاموزد. او مشابه این کار را با علی‌اکبر صادقی هم کرد. صادقی که در میان همسالانش نقاشی زبردست به‌شمار می‌آمد، به‌دعوت شیروانلو به کانون رفت و در زمره‌ی نخستین انیمیشن‌سازان کانون قرار گرفت؛ درحالی‌که تا پیش‌از‌آن هیچ‌چیز از انیمیشن نمی‌دانست.» شیروانلو بسیاری دیگر از افراد را نیز چنین به‌کار گرفت. این روحیه‌ای است که محمود آزاد هم به‌نحوی دیگر بر آن صحه گذاشته بود:‌ «فیروز هر کس را که توانست به‌کار کشید. این یکی از کارهای بزرگ شیروانلو بود. هرکس را به‌قدر فهم و استعدادش به کاری بزرگ‌تر از توانش می‌گماشت تا طرف در خودش ظرفیت‌های تازه کشف کند. اگر شایستگی‌ای در آدم می‌دید و او را با همان شایستگی می‌شناخت، زود کار دست آدم می‌داد.»

فیروز شیروانلو در کانون نخست به کار انتشار کتاب‌های مصور کودکان همت گماشت. سپس فکر ساختن کتابخانه‌های مدرن و مجهز کودک در مناطق محروم شهر تهران و بعد شهرستان‌ها را عملی کرد و به گفته‌ی فرشید مثقالی: «حتی در جاهایی که امکان ساختن کتابخانه‌های ثابت وجود نداشت، کتابخانه‌های سیار راه انداختند و در کنار کتابخانه‌ها نمایش فیلم و کلاس‌های هنری مثل نقاشی و موسیقی هم راه افتاد. واقعاً عزم بزرگی برای کار کردن وجود داشت.»

گام بعدی تأسیس مرکز سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان بود. شیروانلو با تعهد همه‌ی ضرر و زیان‌ها منتخب سیرک مسکو را به تهران دعوت کرد تا با درآمد نمایش سیرک مرکز سینمایی کانون را بسازد. هیچ‌کس باور نمی‌کرد، اما این برنامه هفت میلیون تومان درآمد به ارمغان آورد و شیروانلو نه‌تنها با برگزاری این سیرک هزینه‌ی ساخت مرکز سینمایی کانون را تأمین کرد، توانست در مدت کوتاهی هفت فیلم برای نخستین فستیوال فیلم کودک و نوجوان در تهران تولید کند که به معجزه شبیه بود. این فستیوال برای عرضه‌ی محصولات تصویری همکاران شیروانلو بهترین موقعیت ممکن بود. جایی که او تمام‌قد پشت همکارانش ایستاد و از عملکردشان دفاع کرد.

نیمه‌ی آبان ۱۳۴۹، در هتل هیلتن تهران، نشستی برای نقد و بررسی فیلم‌های سوءتفاهم و آقای هیولا، دوتا از ساخته‌های فرشید مثقالی به تهیه‌کنندگی مرکز سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، برگزار شد. در آن نشست نصرت کریمی، کارگردان و منتقد سینما، ضمن تقدیر از ساخت این فیلم‌ها، دو نقد اصلی برایشان برشمرد و گفت: «عیب اصلی این فیلم‌ها نداشتن هویت ایرانی و عدم تناسب زمانی بین ابتدا و انتهای فیلم است.»‌ آنجا بود که فیروز شیروانلو، مدیر انتشارات و مرکز سینمایی کانون، در مقام پاسخگویی برآمد و توضیح داد: «اولاً ما باید ایرادی را که شما به عدم تناسب زمانی می‌گیرید بپذیریم. چون اگر فیلمی با نقص بیرون آمد دیگر نمی‌شود دنبالش دوید و شکوه از کمبود وسایل یا عوامل دیگر کرد. درهرحال رساندن فیلم به فستیوال باعث این امر بوده. در مورد اینکه فیلم سنت ایرانی ندارد باید بگویم که ما در امر تصویرگری برای کتاب کودک یا فیلم کودک سنتی نداریم. فیلم‌ها که برای بازار توریستی ساخته نشده است که آب‌وهوای ایرانی داشته باشد. تطابق شکل با محتوای فیلم که سخن از ماشین می‌راند باید حفظ شود. از مسائل عصر ماشین باید به زبانی سخن گفت که از درون همان نظام ماشینی بیرون آمده باشد. مسئله فراموش‌کردن سنت این کشور نیست. ما باید کودکان را با تمام تکنیک‌های نقاشی که متعلق به یک فرهنگ جهانی است، آشنا کنیم. چه در کتاب‌هایمان و چه در فیلم‌هایمان. مسئله این است که نمی‌توان برای بیان هر مسئله به مینیاتور چسبید. سنت و فرهنگ ما برای ما بسیار عزیز است، ولی باید آن را تکامل داد. خیلی چیزهای خوب است که باید از طریق تراوش فرهنگی کسب کرد. درست مثل این است که بگوییم چون ما جام جهان‌نمای افسانه‌ای داریم دیگر دور تلویزیون را خط بکشیم. فرنگی‌ها هم در این دوره برای فیلم‌هایشان از سبک مثلاً لئوناردو داوینچی استفاده نمی‌کنند.» فیروز شیروانلو در مدت پنج سال حضور مداوم در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان حرکتی فرهنگی را آغاز کرد که حتی بی‌حضور او نیز تداوم یافت، هرچند با سرعتی کمتر. او در اوایل دهه‌ی پنجاه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان را ترک کرد تا با حضور در عرصه‌های دیگر فرهنگی بر تجربیاتش بیفزاید و چنین بود که به دفتر مخصوص راه یافت.

 

فصل ششم: فیروز در پس کانون

درباره‌ی دلایل جدایی شیروانلو از کانون و جایگزینی سیروس طاهباز در سمت او روایت‌های گوناگونی مطرح است. بسیاری به اختلافاتش با لیلی امیرارجمند در اداره‌ی کانون اشاره می‌کنند. ازجمله آزاد که داستان کناره‌گیری اجباری فیروز از کانون را داستانی «پُرآب چشم» می‌خواند و معتقد بود: «این کانون بود که فیروز را از دست داد و نه فیروز.»‌ برخی دیگر چاپ کتاب‌هایی چون ماهی سیاه کوچولو و تبدیل کانون به محلی برای حمایت مالی از مخالفان چپ‌گرای دولت را مؤثر می‌دانند. احمدرضا احمدی ازجمله افرادی است که از افزایش فشارها بر کانون آن سال‌ها سخن گفته است که پس از رفتن شیروانلو هم ادامه یافت: «کار در دوره‌ی طاهباز کند بود. به دلیل اینکه دوره‌ی طاهباز دستگاه سخت می‌گرفت. دیگر ساواک کانون را نشانه گرفته بود و کنترل خیلی عجیب‌وغریب بود. در کتاب من حرفی دارم … دیوارهای باغی نقاشی شده بود. شیروانلو را برای همین بردند ساواک. می‌گفتند می‌خواستید کاخ مرمر را مسخره کنید! از یک موقعی به بعد، کانون رفت زیر ذره‌بین. دوسه تا گروه چریکی هم در کانون بودند که آن‌ها را گرفتند.» اما گروهی هم رفتن او از کانون را نوعی «ترقی مقام» و نشانه‌ی دیگری از جاه‌طلبی‌اش برمی‌شمارند. هرچه بود، شیروانلو پس از کانون به دفتر مخصوص رفت و مشاور هنری این دفتر شد. او در این دوره با توجه به جایگاه و بودجه‌ای که در اختیار داشت، رویه‌ی قبلی‌اش در کانون را تداوم بخشید. در شکل‌گیری موزه‌های رضا عباسی، فرش،‌ هنرهای معاصر و آبگینه سهم عمده‌ای داشت و با برگزاری نمایشگاه‌های متعدد در حوزه‌ی هنرهای تجسمی از هنر معاصر ایران حمایت شایان توجهی می‌کرد. بسیاری از هنرمندان آن روزگار با کارشناسی هنری او که آثار هنرمندان جوان را خریداری می‌کرد، امکان بالیدن و عرضه‌ی آثارشان را یافتند و بخش عمده‌ای از میراث فرهنگی و برخی از مهم‌ترین آثار هنری جهان در سایه‌ی تلاش‌های او به گنجینه‌های فرهنگی و هنری ایران راه یافت. یکی دیگر از اقدامات ارزنده‌ی شیروانلو در این دوران تأسیس فرهنگسرای نیاوران بود. مجموعه‌ای فرهنگی که راه‌اندازی آن از میل سیری‌ناپذیر شیروانلو به نهادسازی فرهنگی حکایت داشت. او در این مجموعه نمایشگاه‌های فراوانی را برای جوانان علاقه‌مند برگزار کرد. کافه‌تریایی را برای گردهمایی هنرمندان و روشنفکران به‌راه انداخت و کارگاه‌های فراوانی را برای نمایش و آموزش هنر برگزار کرد. شیروانلو در فرهنگسرا به جوانانی نظیر عباس سارنج، محمدابراهیم جعفری، یعقوب امدادیان، شیرین اتحادیه و … میدان داد و تلاش کرد در مدت کوتاهی فرهنگسرای نیاوران را به جایگاه قابل‌توجهی برساند. م. آزاد درباره‌ی دوران کار شیروانلو در فرهنگسرای نیاوران می‌نویسد:‌ «شیروانلو از کانون که رفت همچنان فعال بود … برجسته‌ترین کار او بنیاد فرهنگسرای نیاوران بود. یک مرکز مجهز فرهنگی با کتابخانه و سالن‌های نمایش که برنامه‌ای وسیع برای معرفی هنر جهان سوم در دست اجرا داشت. در فرهنگسرا بود که کتاب ارزشمند خاستگاه هنرها با کار گروهی مترجمان و ویراستاران به چاپ رسید. این کتاب حاصل سال‌ها جست‌وجوی فیروز شیروانلو درزمینه‌ی جامعه‌شناسی هنر بود.» شیروانلو، در مرداد ۱۳۵۷، در گفت‌وگویی با اشاره به برنامه‌های بلندپروازانه‌ای که برای فرهنگسرای نیاوران داشت گفته بود:‌ «فکر می‌کنم هر مرکز فرهنگی که گشایش می‌یابد یک علت وجودی دارد و ضرورت یک نیاز اجتماعی باعث آن می‌شود. این کانون باید بی‌تردید برآورنده‌ی نیازهای فرهنگی یک جامعه باشد و در جامعه هرچه تعداد این مراکز فزونی یابد، دلیل بر ضرورت برآوردن همین نیازهاست. فرهنگسرای نیاوران برپاشده است تا برنامه‌هایی فرهنگی و هنری به مردم ارائه دهد. به کلام خیلی ساده مردم باید جایی داشته باشند تا به‌طور یکسان از تئاتر، موسیقی، نمایشگاه و غیره استفاده کنند.» او اعتقاد داشت که «مردم باید به‌طور آزادانه و سیال به فرهنگ دستیابی داشته باشند. فرهنگ را با زور نمی‌شود به میان مردم برد. فرهنگ که صدقه نیست. نیت پاک و خالص هم دردی را دوا نمی‌کند. نمی‌شود در پایین شهر کنسرتی نامتجانس با بافت اجتماعی گذاشت و آن را «مردمی‌کردن هنر» نامید. این کار نتیجه‌ای جز درهم ریختن ارزش‌های مردم ثمر نخواهد داشت.» اما جریان غالب فرهنگی و سیاسی کشور، وفق مراد شیروانلو نبود و بلکه خلاف عقیده‌ی او به پیش می‌رفت. فشار سیاسی بر مخالفان مسالمت‌جو، در کنار سیاست‌گذاری نادرست فرهنگی که به برگزاری بسیاری مراسم‌های نامتجانس با بافت‌های اجتماعی می‌انجامید، نارضایتی‌هایی را در میان عامه‌ی مذهبی مردم دامن زده بود که در بحبوحه‌ی مبارزات سیاسی به موتور محرکه‌ای برای توده‌ها تبدیل می‌شد.

 

فصل هفتم: سرنوشت یک انقلابی در پساانقلاب

فیروز شیروانلو که روزگاری به‌خاطر مشارکت در یکی از انقلابی‌ترین کنش‌های سیاسی دهه‌ی چهل به حبس افتاده بود، با اوج‌گیری مبارزات آزادی‌خواهانه در همراهی با انقلابیون وارد عمل شد. همراه با نویسندگان و ویراستاران فرهنگسرای نیاوران بیانیه‌ای در حمایت از معترضان منتشر کرد و نام فرهنگسرای نیاوران را به «نیما» تغییر داد. او در طی یک دهه فعالیت فرهنگی در سطح کلان، تلاش کرده بود نقشی مفید ایفا کند، اما با وقوع انقلاب و تعطیلی فرهنگسرای نیاوران از فعالیت اخیرش برکنار ماند. هرچند در فضای پرسوءتفاهم آن روزها هم دلیلی که او را در جایگاه محکومیت بنشاند، نیافتند؛ اما به هر ترتیب، تحول بزرگی در جامعه رخ‌ داده بود که حضور مدیران پیشین را در مناصب فرهنگی برنمی‌تابید. لاجرم فصل دیگری از زندگی شیروانلو رقم خورد. به گفته محمود آزاد نخستین کار شیروانلو بعد از تعطیلی فرهنگسرا این بود که «با چند تا چرخ‌خیاطی –به یاری همسرش– دست به تولید پوشاک زد. بااین‌همه همه‌ی فکر و ذکرش کار فرهنگی بود و این‌بار به استقلال؛ آن‌هم در شرایط کمبود کاغذ و گرانی سرسام‌آور فیلم و زینک و گیجی و گمی جماعت محقق و مترجم و نویسنده‌ی فرهنگ‌ساز تمام توان مالی و نیروی جسمانی فیروز در این راه فرسوده شد.» فیروز شیروانلو در این سال‌ها در بحرطویل «زبان» غوطه می‌خورد و دغدغه‌ای دیرین را که از زمان انتشار کتاب زبان، تفکر و شناخت با او بود، به محور فعالیت‌های روزانه‌اش تبدیل کرد:‌ «معتقد بود که مسئله‌ی زبان در سرزمین ما با مسئله‌ی استقلال گره خورده است و نمونه‌اش سربرآوردن زبان دری است. رساله‌ی «زبان دری» سهیل افنان را که تحقیقی است درباره‌ی خاستگاه‌های زبان دری، به همین قصد ترجمه و تفسیر کرد … شیروانلو معتقد بود که تا این زبان ساخته نشود، شاعران و نویسندگان ما در بیان مقاصد خود درمی‌مانند.»

فیروز شیروانلو در سال‌های پایانی عمر تلاشش را برای تدوین فرهنگ واژگان رشته‌های فلسفه، جامعه‌شناسی و هنر آغاز کرد و معادل‌های فراوانی را برای تسهیل کار ترجمه به مترجمان این حوزه‌ها هدیه کرد: ‌«از ترجمه‌هایش پیداست که به لغت‌سازی و معادل‌یابی چه عشقی داشت و با چه وسوسه و وسواسی این کار را انجام داد.» آیدین آغداشلو در یادداشتی که در ۱۳۶۸ در یادبود شیروانلو نوشته یادآور شده و اضافه می‌کند: «به دنبال همین وسوسه بود که در سال‌ها آخر عمرش، تقریباً بی‌هیچ پشتوانه‌ی محکم مالی، دست به نگارش و تدوین چند فرهنگ و دائره‌المعارف زد. از فرهنگ علوم اجتماعی که خود تألیف کرده بود تا دائره‌المعارف‌هایی که دوستانش، با نظارت خود او، در کار تدوینشان بودند. حیف که حالا دیگر همه‌شان نیمه‌کاره مانده‌اند.» منصوره کاویانی، همکار سالیان آخر شیروانلو، هم معتقد است: «مقدم بر هنر، فلسفه، جامعه‌شناسی و فرهنگ، شیروانلو اندیشمندی ایرانی بود که به فرهنگ و زبان سرزمین خود عشق می‌ورزید و بر جان دادن در راه پیشبرد فرهنگ و تمدن کشورش پای می‌فشرد و چنین نیز شد. یعنی زمانی که بیماری جانکاه او را درهم می‌پیچید، خستگی‌ناپذیر کار می‌کرد و از ترک کار و کشور برای رهایی از درد پرهیز داشت.»

شیروانلو وقتی رخ در نقاب خاک کشید، جز دو فرزندش رادیار و دادبه فرزان، کانون و چندین نهاد فرهنگی دیگر، چندین کتاب راهگشا درزمینهٔ هنر و جامعه‌شناسی، ده‌ها مقاله خواندنی و حجم زیادی کار نیمه‌تمام برجا گذاشت که هیچ وارثی نیافت تا به پایانشان برساند. او سرانجام بعد از دوره‌ای بیماری سخت که حتی بر تخت بیمارستان هم او را از تکاپو نینداخت، در واپسین روز بهمن ۱۳۶۷، از دنیا رفت. احمدرضا احمدی در سوگش نوشت:‌ «مرا یاد است آن هنگام که باران در خیابان بود و هنوز پیاده‌روها مه صبحگاهی و دود شهر تهران را به تن داشتند. من و آیدین، در کوچه‌ی پشت بیمارستان ساسان تهران، تو را در آمبولانس نهادیم. من ایستاده بودم و بر شانه‌های آیدین گریه می‌کردم. دو گیتی بر سرم آوار بود.»

نویسندۀ متن فاتح صهبا است و مطلب بر اساس همکاری رسمی و مشترک با مجلۀ آنگاه بازنشر می شود.