انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

یک عکس و چندین نشانه

دیگر به ندرت بتوانیم از تراس منزل و یا از بام آپارتمانی در تهران به منزل همسایه سرک بکشیم و با چنین منظره­ای مواجه شویم. این عکس از جانب یکی از دوستان و از طریق ایمیل به دستم رسید و فقط در بالای آن نوشته بود: «یاد آن روزها بخیر». از نام عکاس آن اطلاعی ندارم ولی عکس چنان حال و هوایی دارد که نگاه به آن خاطره­ برانگیز است و حس نوستالژیک خاصی از دیدن آن به دست می­ دهد.

این عکس برای کسانی که در دهه چهل و پنجاه و حتی شصت در تهران زندگی کرده­ اند، پر از خاطره است. مثل خاطرات من از خونه مادر­بزرگ در محله لُرزاده تهران و این نمای عکس، انگار همین دیروز بود که وقتی بهار و تابستان به خونه مادر بزرگ می­رفتیم با همین منظره روبرو می­شدم: فرش دستبافت سه در چهار متر بافت تبریز در وسط حیاط، کنار حوضی که فواره آن با صدای فِش آرامی با صدای گنجشکان روی درخت پیوند می­خورد اما در لابلای بازی کودکانه نوه­ ها و صدای صحبت بچه ­ها و عروس و دامادها گم می­ شد.

خانواده گسترده ­ی پدر­بزرگ به مرور ایام و اقتضای زمان و با بزرگ شده بچه ­ها و ازدواج آنها به خانواده دو نفره تبدیل شد و هر یک از بچه­ ها در پی استقلال خود تشکیل یک خانواده هسته­ ای دادند. و بعد جمعه­ ها همه دور هم تو خونه مادر­بزرگ جمع می­ شدند تا ناهار در کنار هم باشند و تنهایی روزهای پدر­بزرگ و مادر­بزرگ را پر کنند.
پدر بزرگ در چهار راه مولوی سال­ها مغازه داشت، حبوبات می­فروخت، هم عمده­ فروشی و هم خرده فروشی. از خانه تا مغازه را پیاده می­رفت. اما آن موقع که جوانتر بود یک دوچرخه ۲۸ هرکولس داشت. مادربزرگ بیشتر هم و غم خود را صرف تربیت بچه­ ها می­نمود.

حوض خانه در حد خودش بزرگ بود، آن موقع کسانی بودند به نام “آب حوضی” و با دلو­هایی که داشتند با دریافت مبلغی، آب حوض را در جوی کوچه می­ریختند و حوض را با حوض­شور که شبیه فرچه سیمی بود تمیز می­کردند. تابستان­ها “آب­تنی” در این حوض کار ما نوه­ ها بود به­ طوری که خاطره و گاه آثار شیطنت­ های آن زمان هنوز مانده است. پیشانی من جای فرو رفتن فواره را هنوز پس از سالها در خود دارد.

مادر­بزرگ اهل گل و گیاه بود و ردیف کناره ­های دیوار حیاط را با گلدان­ های رنگارنگ لاله ­عباسی، رز، محمدی، نرگسی و … پوشانده و تزیین کرده بود و با وسواس خاصی عصر­ها به آن­ها آب می­داد. درخت مو، اما حکایت دیگری داشت؛ علاوه بر سایبان بخشی از حیاط و تخت زیر آن، وقتی نوبت بار دادن می­شد مادر­بزرگ در یک نوبت بخشی از غوره­ های آن را می­چید و در وقتی دیگر که انگور می­داد، بخشی از انگورها را می­چید. اما به دلیل دستبرد گنجشکان به انگور­ها مادر­بزرگ برای خوشه انگور­ها کیسه لباس می­دوخت و بر تن خوشه­ ها می­کرد. البته این انگورها را نمی­ چید تا در فصل زمستان کشمش روی کرسی شبهای یلدا باشد؛ هرچند کیسه انگورها از دستبرد نوه­ها در امان نمی­ ماند. چرا که خوردن یواشکی انگورها از داخل کیسه لطف دیگری داشت.

پدر­بزرگ حسب عادت در تابستان­ها زیر همین درخت مو و روی تختی که از سایبان درخت انگور و آب دادن­های هرروزه حیاط خنک می­شد، استراحت می­کرد. او هر چند حوصله دیدن تلویزیون را نداشت ولی به رسم عادت رادیوی دو موج ناسیونالش همیشه روشن بود.
پدر بزرگ به موسیقی سنتی علاقه خاصی داشت و این علاقه را می­شد از یک ست قدیمی آمپلی ­فایر و گرام و بلندگوهای بزرگ موجود در اتاق کنار مهمان­خانه فهمید. یک ست قدیمی با مارک bang & olufsen که برادرش در دوره جوانی از اروپا آورده بود و یک عالمه صفحه از خوانندگان سنتی قدیمی مثل تاج اصفهانی و قمر الملوک وزیری و … همه یادگارهایی از شور جوانی و عشق به زندگی و کار و تلاش، برای بزرگ کردن فرزندان و سربلندی نزد اقوام و آشنایان داشت.

پسر­ها و دامادها همه اتومبیل پیکان داشتند، فقط عمو کامران بود که اتومبیل­اش با دیگران فرق داشت. یک جیپ دودفرانسیل مخصوص رفتن به کوه و دشت. به­طوری که وقتی بعضی جمعه­ ها و یا سیزده­ بدر با پدر­بزرگ و مادر­بزرگ قرار کن- سولقان، اوشون فشم و یا امامزاده داوود گذاشته می­شد ما نوه­ ها بر سر نشستن در اتومبیل عمو دعوا داشتیم. چون اتومبیل عمو مثل خودش متفاوت بود. بعد­ها ما فقط تصویر محوی از عمو به خاطر داشتیم؛ همان عکس جوان قاب گرفته ­ای که در کمد مادربزرگ، مونس تنهایی و اشک­ های آرام و بی­صدای او بود. با گذشت سال­ها هنوز راجع به عموکامران کسی صبحت نمی­کند. فقط ما به یاد داریم که می­گفتند اون سال­ها امنیه­ ها او را بردند و دیگر هیچ. نه حتی نشان از گوری که در آستانه هر سال نو بتوان گلدانی بر آن گذاشت و شیشه گلابی بر آن ریخت و فاتحه­ ای بر آن خواند.
کار رنگ کردن حوض با پدرم بود. هر سال اسفند ماه پدر یک قوطی رنگ آبی با مارک هاویلوکس می­خرید که در آن زمان بهترین نوع رنگ بود. و ظرف یک پنجشنبه و جمعه حوض خانه لباس آبی عیدش را بر تن می­کرد؛ ماهی­های قرمز هم از این خانه تکانی خشنود بودند چرا که مانند ماهی قرمزهای امروزی عمر یک ماهه نداشتند و سال­ها از نان ریزهای عصر مادر­بزرگ شکم خود را سیر می­کردند.

حکایت حوض حکایت دیگری هم بود؛ حکایت آب سبک و خنک آن روزگاران تهران، که وقتی شیر آب را باز می­کردی و مشت خود را زیر آن کاسه می­کردی و قلپ قلپ از آب گوارا می­نوشیدی، خنکای آن را در تمام وجودت حس می­کردی و سیراب می­شدی. از این رو وقتی در تابستان هندوانه­­ ای برای مدتی در حوض آب قرار می­گرفت، هم خنکی و شیرینی آن هم دلچسب بود و هم رفع عطش می­کرد.

اما ستون خانه دو اُشکوبه پدر­بزرگ و مادر­بزرگ به مرور زمان هم­چون ستون بدن خودشان استحکامش را از دست داد و با ساخت و ساز­های خانه­ همسایه­ ها و جایگزینی آن با آپارتمان­ های چند واحده، خطر ساز شد. از این رو پسران به فکر تعویض جا افتادند و به ناچار پدر­بزرگ و مادر­بزرگ نیز در محله دیگری آپارتمان­ نشین شدند.
با این حال این آپارتمان ­نشینی دوامی نداشت، چراکه آن دو با این سبک زندگی بیگانه بودند و روح بلندشان طاقت قفس آپارتمان­ نشینی را نداشت. زندگی آپارتمان نشینی تنها شش ماه دوام داشت و ابتدا مادر­بزرگ و به فاصله دو ماه بعد پدر­بزرگ، این سبک زندگی را ارزانی فرزندان و نوه­ هایشان کردند که از ابتدای زندگی آپارتمان­ نشین بودند.
حالا پس از گذشت چند سال اگر روزی گذرم به محله قدیمی مادر­بزرگ بیفتد، حس و حال این نوشته و این عکس را پیدا می­کنم. از خونه مادر­بزرگ هیچ نشانی نیست و جای آن آپارتمان­های مشابه و بی­قواره­ای قرار گرفته است، اما این خاطرات پاک شدنی نیستند و گرفتن این عکس نیز تکرار شدنی نیست.
امروز که این یادداشت را می­نویسم به سراغ کلکسیون پولی می­روم که حالا متعلق به دخترم شده است. از داخل آن چند دوتومانی اسکناس در می­آورم. همان اسکناس­های دوتومانی عیدی پدر­بزرگ و مادر­بزرگ و با همان بوی آشنای عید. و بو که می­کشم در ذهنم بازتاب این ترانه طنین می­اندازد:
بوی عیدی / بوی توپ / بوی کاغذ رنگی …
نسخه نخست این یادداشت در ماهنامه «اقوام ایرانی» شماره ۲، اسفند ماه ۱۳۹۶ ، ص ۲۰ و ۲۱ انتشار یافته است.