عکس : عبدالرضا شیبانی
روایت: ناصر فکوهی
نوشتههای مرتبط
ایراسوگرافی/ مسابقه عکاسی در حوزه اجتماعی، اسفند ۹۸
هندسه درد: زنی را زیر بار ِ هستی، خُرد میکند؛ دخترکی به سرنوشت آتی خویش در پیش رویش در مادری دردمند مینگرد و پسرکی به آیندهای باز هم سرگشته، در میان بیابانی که نامش را شهر گذاشتهاند. آدمها میان این دشت خشک آوارهاند. سیمهای برقی در دوردست تنها نشانه «تمدن» ویرانگری هستند که بر سر این مردمان آوار شده است. سهم آنها از تمدن، همان بار سنگینی است که زیر آن باید درد بکشند. همین لباسهای ژولیده و رنگ و رو رفته وپاره و همین قدمهای خسته و سنگین روی سنگلاخها و احساس دردی که با هر قدم تمام بدن را آغشته از نومیدی میکند. آن مردان دور دست که در کنار ماشینی ایستادهاند به یکدیگر چه میگویند. شاید همین را که پسرک در لوله میدمد تا دخترک بشنود. راز هستی را. راز درد و عذابی را که شهر آشفته بر دوش آنها گذاشته و خندههایی که زندگی از آنها دریغ نمیکند. هرچند شاید هیچ دلیلی برای آنها وجود نداشته باشد. کولیها خندانند. کولیها همیشه و همه جای جهان خندانند. کولیها معنای زندگی و نفسکشیدن را حتی در درد و فقر میدانند، معنای زمینهای سخت و نامهربانی مردمان و تنگچشمی و تنگدستی را. کولیها در دل خود آوازهای سرزمینهای سبز دوردست را زمزمه میکنند و رویای شبهای گرم تابستان را کنار آبهای ِ سرد ِ رودخانهها در وجودشان حس می کنند. باد میآید و بیابان ناپدید میشود.