انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

کرونانگاری در پاریس(۴)

مشاهدات روزانه یک مردم‌نگار در پاریس از اپیدمی کرونا و واکنش‌های اجتماعی

جمعه شانزدهم اسفند ۱۳۹۸ ، ششم مارس ۲۰۲۰.

دختر آفریقایی تباری که در متروی خط پنج کنارم نشسته ماسک زده است. من هم شال گردنم را دور دهان و بینی‌ام پیچیده‌ام. بقیه تا جایی که به چشم می‌خورد هیچ چیزی ندارند. خانمی جوان که در واگن کناری نشسته سرفه می‌کند و روزنامه می‌خواند.

حالا در متروی خط ۷ هستم. دلم می‌خواهد داد بزنم که دست به میله‌ها نزنید. حواستان باشد حالا که دست زدید دستتان را به دهان و چشم‌هایتان نمالید. اما امروز دوست فرانسوی تحصیلکرده‌ام می‌گفت نباید پارانویید باشی. من حتی نتوانستم دوست خودم را در رابطه با دست ندادن و روبوسی نکردن در این بازه‌ی زمانی قانع کنم. در مورد اینکه ویروس روی سطح می‌ماند هم که حرفم را قبول نکرد و راستش را بخواهید کمی هم متهم شدم. دیگر برای این همه جان عزیزی که من را نمی‌شناسند چکاری از دستم برمی‌آید؟

دو نفر دستکش چرمی پوشیده‌اند. کمی دلگرم می‌شوم. دستکش غیر یکبار مصرف اثری دارد؟ نمی‌دانم. با خودم می‌گویم که کاچی بهتر از هیچی.
مقصدم موزه‌ی لوور است.

امشب برای تماشای فیلم/کنسرت در سالن اجتماعات لوور دعوت دارم. فکر می‌کردم موزه بسته باشد.

اما در اینترنت هم نوشته که موزه دوباره باز شده است.

اگر با چشم‌های خودم نمی‌دیدم باور نمی‌کردم.

از مترو که خارج می‌شوم، خیابان‌خوابی روبروی لوور روی زمین خوابیده است. روی این دالبرهایی که گرمای ساختمان را از خودشان بیرون می‌دهند. نمی‌دانم زیر این کیسه خواب قرمز چه کسی خوابیده. گرسنه. خسته. بی‌پناه. شاید هم بیمار. چند وقت پیش، قبل از این ماجراهای کرونا، در مترو یکی از همین کارتن خواب‌ها از من تقاضای پول کرد. پرسیدم شکلات قبول می‌کنی؟ دندان‌هایش را نشانم داد. همه خراب بود. گفت “دندان درد دارم مادام”. اتفاقا من هم دندان درد داشتم و چند گل میخک خشک شده برای تسکین درد دندان در جیبم بود. چندتایش را هم به او دادم. فکر کرد موادی چیزی است. همینطوری‌ها بود که سر صحبتمان باز شد. یک سکه‌ی دو یورویی هم داشتم که به او دادم. معتاد بود، اما رفیق شده بودیم. نمی‌توانستم همینطور بگذارم برود. حتی اگر پول را برای دود کردن می‌خواست.

قبل از ورود به محوطه هرم شیشه‌ای لور از گذرگاهی عبور می‌کنم. مردی مسن در حال نواختن ساز است و در انتظار خرده‌سکه‌هایی که مردم برایش بیاندازند. احتمال انتقال ویروس به اقشار ضعیف‌تر خیلی بیشتر است.

به سمت موزه می‌روم، بعد از بازرسی کیف‌ها که در دستگاه گذاشته می‌شوند، با پله برقی به زیر هرم شیشه‌ای می‌رویم. بعضی‌ها دستشان را روی نرده‌ی متحرک می‌گذارند. باز هم به گسترش ویروس فکر می‌کنم. به ورودی سالن اجتماعات موزه می‌رسم. قرار است تلفیقی از فیلم‌ صامت و‌ کنسرت زنده ببینیم. متصدی تحویل بلیط‌ها دستکش به دست ندارد. کارتم را نشانش می‌دهم، اسمم را از توی لیست خط می‌زند و بلیطم را از دست او تحویل می‌گیرم. مثل همه‌. به سالن که وارد می‌شویم، دو خانم جوان بدون دستکش در حال پخش کردن بروشورهای فیلم/کنسرت هستند. اصلا این وضعیت را درک نمی‌کنم. چنین چیزی در معروف‌ترین موزه‌‌ی دنیا برایم غیرقابل قبول است. آن وسط‌ها یک صندلی برای خودم انتخاب می‌کنم. کلی جای خالی هست اما زن و شوهر مسنی ترجیح می‌دهند کنار من بنشینند. برایشان نگران می‌شوم. سالن آرام آرام پر‌می‌شود. از پشت سرم صدای ماچ و بوسه می‌آید.

سمت راست خانمی سرفه می‌کند. جلوی سالن مردی. صدای عطسه از سمت راست. جلوی من خانمی نشسته که دست‌هایش را ضدعفونی می‌کند. ژل ضدعفونی کننده‌اش تمام شده و به زور بطری آن را مرتب فشار می‌دهد. صدای کشیده شدن هوا به درون بطری پلاستیکی و خالی شدن هوا شنیده می‌شود. بالاخره یکی دو قطره بیرون می‌ریزد. حالا که دست‌هایش تمیز شد مشغول خوردن می‌شود. ساعت هشت شب است. برنامه باید شروع شود. منتظر هستیم. ساعت هشت و هشت دقیقه فیلم/کنسرت شروع می‌شود.

چند نفر در چپ و راست سالن سرفه می‌کنند. خانم مسن که کنارم نشسته سرفه می‌کند… و من شروع به شمردن تعداد سرفه‌ها در طول نمایش فیلم می‌کنم، البته اگر با وجود موسیقی صدای همه را بشنوم… یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت… رها می‌کنم، ترکیب فیلم صامت و موسیقی زنده جذاب‌تر است.

و بالاخره تمام می‌شود.

این آداب خوب فرانسوی است که در را برای نفر پشت سری نگه داری تا او هم رد شود. و حالا به تمام آدم‌های خوبی فکر می‌کنم که در را برای هم نگه می‌دارند و ویروس ممکن است دست به دست…

از لوور که خارج می‌شوم صدای آژیر آمبولانس می‌آید. مدت‌هاست که دنیا روی آژیر خطر است اما هیچ‌کس صدای آن را نمی‌شنود. حالا که کرونا آمده شاید این زنجیره‌ی اتصال انسانی، اهمیت خودش را بفهمد. اینکه تک تک این جان‌ها عزیز و محترمند و چقدر بهم پیوسته.

تصمیم گرفتم تا خانه پیاده برگردم تا محیط را بهتر بررسی کنم. حدود یک ساعت و بیست دقیقه‌ای راه است.

در راه برگشت دو مرد جوان را می‌بینم که مست کرده‌اند و با پرتاب تف، بزاق‌هایشان را روی زمین می‌پراکندند و قلمرو تعیین می‌کنند. و من با کفش‌هایم که جنس خوبی ندارند و مختصری قیژ قیژ می‌کنند، و مادمازل‌های پاریسی با کفش‌هایشان که تلق و تولوق می‌کنند تخطی کرده و با ورود به قلمروی بزاق‌های پراکنده، از روی این آب دهان‌ها عبور می‌کنیم و قلمروی جدیدی را با خود به خانه‌هایمان می‌بریم.

ساعت نه و نیم شب است، از خیابان لافایت به سمت ژان‌ژورس در حرکتم. بعضی از رستوران‌ها شلوغ‌اند و حتی جلویشان صف کشیده‌اند. رستوران‌های چینی، اما رونق قبل را ندارند و تقریبا خالی‌اند. همین هفته یکی از رستوران‌های چینی محله خودمان درش را بست. حتی یکی از دوستان فرانسوی‌ام چند روز پیش می‌گفت “هوس غذای چینی کرده بودم، اما جلوی شکمم را گرفتم و رستوران چینی نرفتم”.

اما به طور کلی رستوران‌ها کم رونق‌تر از قبل به نظر من می‌رسند. نمی‌دانم. چشمم به شعبه‌ی مک‌دونالد می‌افتد. پر از مشتری است. درست روبروی مک‌دونالد.

روی دالبرهای زمین که گرما از آن خارج می‌شود، باز هم بی‌خانمان‌هایی را می‌بینم. به پیرزنی که بیدار است پول خردی را ضدعفونی می‌کنم و می‌دهم. برایم آرزوی آخر هفته‌ای خوب می‌کند. “آخر هفته‌ی خوبی داشته باشید مادام”.

در خیابان ماشین جمع‌آوری زباله را می‌بینم. نمی‌دانم مهم است در چنین وضعیتی کارگران جمع‌آوری زباله ماسک داشته باشند یا نه. این‌ها که ندارند و فقط دستکش دستشان است. غم تمام وجودم را فرا گرفته. دنیا برای همه‌ی ما جا دارد. اما این‌طور به ما القا کرده‌اند که کلاه خودت را نگه‌دار تا باد نبرد! باد ملایمی می‌وزرد و من در این اندیشه که همه با هم، هم‌سرنوشتیم.

مشاهدات ادامه دارد…