کارنپ در برابر هایدگر
مطالعۀ موردی انشقاق فلسفۀ علم تحلیلی و فلسفۀ علم قاره ای
نوشتههای مرتبط
جلال نبهانی زاده
چکیده
متخصصان و فرهیختگان حوزه فلسفه با دعاوی متنوع بین فلسفه انگلیسی¬امریکایی یا فلسفه تحلیلی و فلسفه اروپایی یا قاره¬ای آشنایی دارند. البته به نظر بسیاری از پژوهشگران در سال¬های اخیر به نقطه¬ای رسیده¬ایم که در میان گزینش برخی از دعاوی دو جبهه، تنها یک انتخاب پیش روی ما است، هرچند که تفسیرهای متفاوتی از نحوه شکل¬گیری این انشقاق وجود دارد. آیا علل وجود چنین خط¬کشی فلسفی¬ای صرفاً به جغرافیای زندگی فیلسوفان محدود می¬شود؟ آیا اینکه بسیاری از فیلسوفان قاره¬ای، فلسفه خود را در کشورهایی نظیر فرانسه، آلمان، ایتالیا و دیگر کشورهای غیر انگلیسی زبان در مقابل فلاسفه کشورهای انگلیسی زبان مطرح کرده¬اند، یک موضوع تصادفی است؟ با وجود طرح چنین پرسش¬هایی، مطالعۀ پیشینۀ مقالاتی که در این باب یعنی انشقاق فلسفه علم قاره¬ای و فلسفه علم تحلیلی نوشته شده، این موضوع را نشان می¬دهد که تاکنون پژوهشی که صرف این تقابل را به صورت موردی بررسی کند، کمتر در دستور کار قرار گرفته است.
در این یادداشت برای بررسی این موضوع و ریشه¬یابی موردی از این انشقاق در فلسفۀ علم معاصر، به رویکرد دو فیلسوف تحلیلی و قارهای، کارنپ و هایدگر پرداخته شدهاست. با تکیه بر آرای پژوهشگران امروزین متخصص این حوزه مانند جیمز لوشته نشان داده میشود که چگونه شک و شبهۀ کارنپ در استدلال¬های فلسفی هایدگر به تقابل دیدگاه¬ها کمک کرده است. با یک رویکرد تاریخی نسبت به تحلیل موضوع اقدام و درنهایت با تأکید بر قوی بودن اختلاف نظرات در فلسفۀ علم معاصر و ابعاد عملی آن یادداشت جمع بندی میشود.
کلمات کلیدی: فلسفه علم، فلسفه تحلیلی، فلسفه قاره¬ای، کارنپ، هایدگر، متافیزیک
مقدمه
در سالهای ۱۹۲۰ تا ۱۹۲۹ میلادی شکاف بین فلسفه قارهای و فلسفه تحلیلی نه تنها ریشه¬دارتر شد بلکه مباحث پیچیدهای را نیز در خود جای داد. بخش روشن و مؤثر شکاف بین دو سنت، واکنش فیلسوفان تحلیلی به هستی¬شناسی پدیدارشناسانۀ فیلسوف بزرگ، مارتین هایدگر است؛ به ویژه دو اثر معروف هایدگر، «هستی و زمان » به سال ۱۹۲۷ میلادی و «متافیزیک چیست؟ » و سخنرانی پراهمیت دیگری از او به سال ۱۹۲۹ میلادی در دانشگاه فرایبورگ محور بسیاری از این واکنشها بوده است. [۷]
هایدگر در آثار خود از «هیچِ مبتنی بر ذات » سخن میگوید و قائل به عمل برای آن است. وی عبارت «هیچ میکند » را در این راستا بهکار میبرد. این در حالی است که هدف اصلی یک فیلسوف تحلیلی روشن نمودن استفاده¬های نادرست از زبان بهعنوان مسیری به سوی کژ¬فهمی دربارۀ متافیزیک است؛ به گونه¬ای که برخی مفاهیم مورد اشاره در آثار هایدگر در مقاله¬ای از کارنپ با عنوان «غلبه بر متافیزیک از طریق تحلیل منطقی زبان » مورد تحلیل قرار گرفته است. آنچه که در ابتدای این مقاله نقل میشود گویای این موضوع است که هایدگر به مثابۀ نوک پیکان حملات معرفی میگردد. کارنپ در اینباره چنین میگوید:
«بدنیست ابتدا به چند نمونه از شبه ـ قضیه¬های متافیزیک، از نوعی که تخطی از نحو منطقی آن مشخصاً آشکار است، اگر چه با نحو تاریخی ـ دستور زبانی می¬خواند، نظری بیفکنیم. چند جمله از مکتب متافیزیکی¬ که قوی¬ترین جریان فلسفی آلمان است انتخاب می¬کنیم.»
فلسفه در مقابل شعر
در این عبارات کارنپ به اوضاع فلسفی و ایدئولوژیک جامعۀ آلمان در همه ۱۹۳۰ میلادی اشاره دارد. وی در راستای شفاف کردن موضوع؛ جدولی از ترکیبات مختلف دستوری موجود در آثار هایدگر را ارائه میکند. این جدول با ارائۀ جزئیاتی استفاده هایدگر از کلمۀ «هیچ » را در دو وجه متفاوت نشان میدهد. در این جدول جملات معمولی قابل قبول با همان دستور زبان سطحی و جملات شبه منطقی قابل قبول با دستور منطق صوری مقایسه میشوند. در مجموع نکتۀ حائز اهمیت این است که هایدگر از توجه به ساختار کمّی جملات دارای «هیچ» بازمانده است. البته در اینجا باید به تحلیل معروف پسافرگهای اشاره کرد که از جملات دارای صور «هیچ برابر است با الف » بهصورت «هیچ جایی وجود ندارد که الفای وجود داشته باشد » استفاده می¬کند. این تحلیل بهجای جملاتی که به صورت فاعل-مسندی خود را نشان میدهند، توضیح داده می¬شود. این موضوع، مسألهای نسبتاً ساده در مورد دستور زبان منطقی است ، به این جهت موضع کارنپ در برابر بیمعنایی بهطور مستقیم به معیار تحقق وی از معنا وابسته نیست. چنین نقدی باید بخشی از پژوهشی گستردهتر دربارۀ بیمعنایی متافیزیکی باشد.
به طور متقابل با اینکه هایدگر فلسفهای جدی ارائه داده، کارنپ وی را جدیتر مورد نقد قرار میدهد. پاسخ هایدگر به کارنپ را میتوان در یادداشت «نشانهای مسیر » یافت. هایدگر در این یادداشت اصرار هوسرل ¬¬، مبنی بر اینکه سختی و درستی یک چیز نیستند، را تکرار میکند. نوع ادبیات هایدگر در این فقره بیشتر به شعر نزدیک می¬شود تا فلسفه. با این حال میتوان آن را موشکافی و به این شکل توضیح داد که موضوعات مطرح شده از سوی هایدگر آنطور که کارنپ آنها را واضح میپنداشت، نیستند. هایدگر در کتاب «هستی و زمان»، تفاوت مهمی را میان هستی و موجوداتی قائل میشود که گاهی از آنها با عنوان امر انتیک یاد میکند. از دیدگاه هایدگر، امور انتیک مثل اشیا و موجودات جهان بهطور مشترک «هستی » دارند. هستیای که به هستومندها اجازه موجودیت بر اساس شرایط محتمل موجودیتشان میدهد. لکن تفاوتی هستی¬شناختی میان همۀ این موجودات متفاوت و هستی باقی میماند: اگرچه موجودات در هستی مشترکاند اما آنها یک چیز نیستند. هستی موجودات به خودی خود یک نهاد مستقل نیست از اینرو در یادداشتِ «متافیزیک چیست؟» هایدگر این بحث را پیش میکشد که “هستی”، خود ضرورتاً غیرموجود است. بهعبارت دیگر هستی نمیتواند در این دنیا آنطور که موجودات میتوانند باشند، وجود داشته باشد. وی تذکر میدهد که سنت فلسفه غربی از این کاستی، این «هیچ» که همان «هستی» است، چشمپوشی کرده است و از این پس باید خود را از معانی این چنینی رها سازد. بهنظر هایدگر، از این دیدگاه، سنت فلسفه غربی در چالشی پیچیده قرار گرفته است.
کارنپ هنگام نقد این فقره مشکلاتی بیانی در بیان مسأله از سوی هایدگر می بیند که در اثر معروف ویتگنشتاین با عنوان «رساله¬ی منطقی-فلسفی » نیز شاهد چیزی مشابه آن هستیم. زبانی که هایدگر برای بحث راجع به «هیچ» به کار میبرد، همانند مشکلات بیانی وی در مورد «هستی » است. هایدگر به خودی خود نمیتواند بگوید که «هستی چیست » یا آن را حتی تعریف کند، چرا که در آن صورت با آن همچون یک موجود برخورد خواهد شد. در این شرایط او خود تفاوت هستی¬شناختی را به فراموشی سپرده است. هایدگر در یک مرحله از نوشتههایش، از خط¬خوردگی روی کلمات برای بیان آنچه میخواهد ارائه دهد، استفاده میکند ؛ به این صورت که روی هستی یک خط خوردگی را قرار میدهد تا بتواند مشکل بیانی خود را حل نماید. بهطور مشابه در یادداشتِ «متافیزیک چیست؟» وی از زبانی که فرایِ یک حد و مرزِ مشخص است، بهره میگیرد و در نهایت با زبان نه چندان خوشایندی بیان میکند که «هیچ پوچ میکند » یا «هیچ به خودی خود پوچ میکند ».[۶][۸] البته از نظر نگارنده، با اینکه برخی هایدگر را مهمترین فیلسوف قرن بیستم لقب داده¬اند، وی تاحدودی برای این¬که مقصود خود را به روشنی بیان کند ناموفق است. به یاد داشته باشید که از نظر ویتگنشتاین آنچه که برای مخاطبان قابل فهم نیست در واقع اصلاً توسط کسی که آن را بیان می¬کند، درک نشده است.
ظاهراً هایدگر با پیش¬بینی اینکه به زودی برخی اعتراضات و انتقادات سختگیرانه به استفاده از چنین عباراتی شکل خواهند گرفت؛ تأکید میکند که هر نوع تقدم مربوط به منطق نیز شامل اغماض از خود مسأله هستی میگردد. لذا در این باره می¬گوید:
«این پیشنهاد که باید از تناقض اجتناب کرد، زمینه مورد بحث کنونی در مورد طیف گستردهای از اندیشهها است که در خود نوعی «منطق جهانی» را جای داده است و این مسأله موجب خروج از صورت مسأله میشود».[۴]
در نهایت هایدگر به این دیدگاه نزدیک میشود که فلسفه، نمیتواند بهطور موفقیتآمیز نسبت به بیان غیرمستقیم این موضوع پیش رود. در نتیجه براساس چنین استدلالی، تفکر اصیل خود را بیشتر با شعر منطبق میسازد تا فلسفه. حال آنکه از نظر کارنپ چیزها نسبت به آنچه از خود نشان میدهند، کمی تفاوت دارند. مثلاً در چارچوب معنا مستلزم هستیم که گاهی فلسفه را به یافتن راههایی برای بیان مستقیم، مجبور کنیم. البته این دیدگاه ویتگنشتاین در رساله¬اش نیز هست. علاوه بر این، ویتگنشتاین آماده بود تا هایدگر را درست در همان نقطهای که ضعف داشت مورد نقد قرار دهد:
«برای حصول اطمینان میتوانم آنچه را که منظور هایدگر از هستی و تشویش است تصور کنم. آدمی احساس می¬کند که باید از محدودیت¬های بیانی فرار کند مثلاً به این موضوع حیرتانگیز می¬اندیشد که «هیچ چیزی وجود ندارد» و می¬خواهد راهی برای بیان آن بیابد. این شگفتی را نمیتوان بهصورت یک پرسش مطرح کرد و همچنین پاسخی نیز برای آن وجود ندارد. هر چیزی که بخواهیم درباره آن سخن بگوییم بهطور محض بیمعنا است زیرا محدود به روش استدلالی متقدم آن است. در غیر اینصورت ما ناچار ایم از محدودیتهای زبان رها شویم.»
چشم¬پوشی از محدودیت¬های بیانی
مسأله کارنپ-هایدگری تنها زمانی نیازمند هم¬دلی است که از این شکاف در سنت فلسفه تحلیلی چشمپوشی شود. این مسأله در هر دو سنت باید مورد بررسی قرار گیرد که چگونه هم فیلسوفان تحلیلی و هم فیلسوفان قارهای با این کشمکش مواجه می¬شوند. کارنپ بیشتر از حد لزوم نسبت به سنت فلسفه قارهای میتازد و البته ادبیاتی که در آن ادعای ویتگنشتاین مطرح میشود را بهطور کلی رد میکند. بعد از آن به زمینههایی که وی آنها را مرتبط با نظر هایدگر میداند میپردازد. وی این نظر را بررسی میکند که بهتر بود به جای طرح «نگرانیهای محدودیتهای بیانی » طرح «مسائل خارجی انتخاب مناسب زبان» مورد بررسی قرار میگرفت. علاوه بر این کارنپ از پرداختن به فواید نیاز بالقوه به محدودیتهای بیانی اجتناب میکند. این اجتناب در آنجا مطرح میشود که وی در نهایت بهطور کامل معیار تحققپذیری را در زمینههای تحققناپذیر خودش کنار میگذارد. ظاهر طرح کارنپ فریبنده است. در نگاه نخست بهنظر میرسد که آنچه کارنپ تغییر میدهد بسیار روشن است. اما طرح وی هیچ¬گاه تجربه نشد. [۵][۱]
از تقابل تا قرابت
بهطور کلی برخلاف تناقضات بسیاری که در دیدگاه¬های هایدگر و کارنپ شاهد بودیم، آنها عقاید فلسفی ویژه مشترکی نیز دارند. اندیشههای هر دوی ایشان از یک جهتگیری نوکانتی نشأت میگیرند که در تقابل با متافیزیک است و به کشاکشهای درونی فلسفه یعنی رومانتیسم و نوکانتیسم عقلانیت¬محور به طرق متفاوتی پاسخ میدهند.
مایکل فریدمن در اثری با عنوان «انشقاق مسیرها » پیدایش فلسفه قارهای و تحلیلی را از شکاف نوکانتی مربوط به مکتب ماربورگ و مکتب آلمان جنوب غربی (و منطقه جنگل سیاه ) نشأت گرفته میداند و زمینهای را فراهم میکند که به این بخش اهمیت بیشتری دهد.[۵]
جیمز لوشته این جهتگیری را این¬چنین خلاصه میکند:
«کوهن ، کاسیرر و کارنپ تفسیری معرفت¬شناختی را از کانت ارائه میکنند که از «حقیقت علم » بهعنوان دادۀ نخستین برمیآید و وظیفه فلسفه را پیگیری چگونگی تأسیس این حقیقت میبیند. اما مکتب دوم یعنی مکتب آلمان جنوب غربی شامل اندیشههای ریکرت و هایدگر میشود که کار کانت را با افزودن تمرکز جداگانهای بر علوم انسانی مناسب دیده است؛ علومی که بهدنبال همگرایی مجدد تبیینهای نظریِ علوم طبیعی (پس از عصر مدرنیسم) با تمرکز بر دغدغۀ گستردهتر برای جهان زندگی هستی انسانی هستند.» [۹]
انشقاق جهان¬شمول
جهان زندگی متشکل از محدودیتهایی است که باید مورد بررسی بیشتر فلسفی، قرار گیرند؛ چرا که این بحث نه تنها برای فلسفۀ آلمان بلکه برای سایرِ خط¬مشیهایِ فکریِ فلسفۀ قارهای شاملِ اگزیستانسیالیسم فرانسوی نیز مهم است. مایکل فریدمن، فعالیتهای ارنست کاسیرر را بهعنوان راهی تقریباً میانه معرفی میکند؛ راهی که توسط نازیسم متوقف ماند. از نظر فریدمن، مسیری که کاسیرر طی میکرد میتوانست در نزدیک کردن این انشقاق بین سنت فلسفه تحلیلی و سنت فلسفه قارهای در جهان آلمانی¬زبان مؤثر باشد. [۵] این شرایط بالقوه بهعنوان یک موقعیت از دست رفته، در شکاف بین این دو سنت بسیار اثرگذار بوده است و البته در جهان معاصر شاهد آسیبهای جدیای از تابش پرتوهای مخرب آن هستیم. شاهد هستیم که تلقی دو سویه در شکاف دو سنت با اقتباس ناقص اندیشه¬ها توسط مبناگروان از یک سو و علم¬گرایانِ تحویل¬گرا از سوی دیگر به دامن زدن به تقابل اندیشهها کمک کرده است. انشقاق بین فلسفه تحلیلی و قارهای که از سرزمین آلمانی¬زبان آغاز شد، امروز در سراسر جهان نتایج خود را نشان میدهد. چنانچه در ایران نیز از ابتدای سالهای دهه چهل و پنجاه میلادی شاهد تفسیر ناقص و مطالعۀ پراکنده آثاری از هر دو طیف بودهایم و این مسأله آثار نامطلوبی را نیز بر پیکره جامعه فلسفی ایران وارد ساخته است. تأکید فیلسوفان قارهای بر تحول علوم انسانی در یک گسترۀ خاص زمانی-مکانی و مبتنی بر انتقادات و استدلالهای به هم پیوسته رویکردی ویژه را تجویز مینماید. هرگونه مراجعه به این رویکرد مستلزم این است که دیدگاه روشنی دربارۀ دعاوی هر یک از دو سنت مشخص و تبیین شود. در این راستا پیش زمینههایی برای ورود به بحث سیاست¬گذاری علم نیاز است که یکی از مهم¬ترین آنها گشایش دریچۀ تبیین چالشهای هر یک از این سنت¬های فکری در فضای عمومی و اشاعه انتقادات و استدلالهای هر دو سنت در فضای عمومی است. این موضوع نیازمند ایجاد بستر گسترش اندیشۀ انتقادی و آموزش نقد خلاقانه در سطوح پایه است و هرگونه ورود به این بحث¬ها بدون ایجاد چنین بسترهایی میتواند خطرناک و حتی در بسیاری موارد منحرف کننده باشد. رویکردهای انتقادی به علم که بیشتر در حیطه سنت فلسفه قارهای قرار میگیرند، میتواند جهتدهی نیروهای مبناگرا را در ارائه دستاوردهای علمی به سمت افراط¬گرایی قومی/مذهبی سوق دهد که به بینظمی نظامهای اجتماعی-سیاسی در مناطقی از جهان منجر شود. البته مبناگروی در سنت تحلیلی نیز وجود دارد. به واقع خطری که در اینجا از آن یاد شده است و بیشتر متوجه سنت قاره¬ای می¬شود، نسبی¬گرایی برساختی است که در خوانش¬های افراطی مکتب برساخت¬گرایی مشاهده می¬شود. البته افراط¬گرایی نیز خود خطر دیگری است که هر دو سنت را تهدید می¬کند. با همۀ این اوصاف باید تکلیف خود را در مورد هر کدام از این گرایش¬ها به دقت روشن سازیم و سپس نگرش نقادانۀ خود در مورد علم و فناوری را بر اساس آن استوار سازیم؛ در غیر این صورت، عدم اتخاذ رویکردی روشن در نقد علم در نهایت بحثهایی نظیر خودمختاری فناوری ، تناقض¬نماهای فناوری ، محدودیت¬های توسعۀ علمی و نظیرشان را ناتمام می¬گذارد که به آیندهنگری ، آینده¬پژوهی و جامعه انسانی لطمهای شدید وارد خواهد نمود و آدمی را در مواجه با فناوریها و علوم نوظهور نظیر «امنیت در فضای سایبر » غافلگیر خواهد کرد. این در حالی است که به بیانی هایدگری زیست جهان امروزین ما هر روز بیش از پیش در معرض و مواجهۀ علوم و فناوریهای نوین قرار میگیرد.
تمایز بین منطق و زندگی
کارنپ در برابر هایدگر تنها یک نمونه از تقابل¬های رویکردی بین دو سنت را نمایان میسازد. حال اینکه چنین بحثهایی به ویژه در سنت فلسفۀ علم غربی به صورت بسیار پر مخاطب و تأثیرگذاری ادامه دارند. جیمز لوشته نشان میدهد که تفاوتهای موجود در زمینه طبیعت و حقیقت، فیلسوفان قارهای و تحلیلی را در جهات متفاوتی به حرکت وا داشته است. پاسخ به تمایز بین منطق و زندگی با حقیقت و تفکر بیش از ۸۵ سال اندیشۀ غرب را تحت الشعاع قرار داده است. بدین ترتیب نکتۀ درسآموز در مورد وجوه دور و نزدیک دیدگاه هایدگر و کارنپ این است که پیشداوری و اتخاذ سیاست¬گذاریهای کلان برای اشاعه هر یک از این تفکرات، باید مبتنی بر پژوهشهای عمیق فلسفی و علمی در مبانی فکری و فلسفی و گرایشهای ایشان باشد.
تقلیل به انشقاق واقع¬گرایانه و ناواقع¬گرایانه
پیش¬فرض¬هایی که دربرگیرندۀ مجموعۀ ایرادات فلسفی انشقاق سنت فلسفۀ قاره¬ای و سنت فلسفه تحلیلی هستند را نمی¬توان جدا از تأثیرات سایر نحله¬های فلسفی بر رویکرد هر دو طیف مطالعه کرد. بحث و مناظره بر سر چگونگی وجود جهان خارج از ذهن ما و به طور ریشهای¬تر بحث بر سر ذهن و جهان واقع به موضوع انشقاق واقع¬گرایی و ناواقع¬گرایی¬ تقلیل داده می¬شود. حال آنکه مواجهۀ علم با این بحث به چالش وضعیت مشاهده¬ناپذیرها در علم کشانده می¬شود. از این رو می¬توان با تطبیق آرا و نظریات هریک از دو سر اندیشۀ قاره¬ای و تحلیلی به افق روشنی از یافته¬های فلسفی مبتنی بر حل این نزاع¬ها دست یافت. از مهم¬ترین راه¬ها، کشف دقیق ارتباط تعلقات فیلسوفان قاره¬ای به اندیشه¬های ناواقع¬گرایانه(برای نمونه اندیشه¬های پسامدرنیستی، فمینیستی، جامعه¬شناسان علمی و به طور کلی اندیشههای نسبی¬گرایانه) و نزدیکی اندیشه¬های فیلسوفان تحلیلی به واقع¬گرایان علمی(شامل طیف گسترده¬ای از رویکردهای آماری و تحلیلی به علم، فلسفۀ زبان، منطق¬ های جدید و…) است. البته در جبهۀ واقعگرایی در جبهۀ فیلسوفان تحلیلی نیز محل اختلاف و مناقشه بودهاست؛ به گونهای که در یک تقسیم بندی میتوان خود فیلسوفان تحلیلی علم را نیز به دو دستۀ واقعگرا و تجربهگرا تقسیم کرد. با این حال جای تردیدی نیست که بیشتر دیدگاههای قارهای به نوعی نسبیانگاری منتهی میشوند که دستآخر رویکردی ضدواقعگرا به علم را در رقیقترین خوانشهای خود به همراه دارند که حتی گاه با کمی توسعه و افراط بدل به دیدگاههایی ضدعقلگرا و خردگریز نیز میشود.
جمع¬بندی
۱. در پاسخ به این پرسش که آیا انشقاق دو سنت، صرف انشقاقی تاریخی در بستر جهان آلمانی زبان باقیمانده یا در جوامع مختلف نفوذ یافته است؛ مطالعه دقیق جوامع، تحت تأثیر اندیشه¬های نسبی-گرایانه ، تأثیرگذاری و تغییر شکل مفاهیم مورد بحث را نشان خواهد داد که بستر لازم برای پژوهشهای بیشتر را فراهم می¬کند که البته در این مورد چنین به نظر میرسد که این انشقاق با گذار از جهان تفکر آلمانی زبان، به طور جدی و تأثیرگذاری دستکم در جهان اندیشۀ فلسفی غربی ایجاد شدهاست.
۲. در این¬که آیا تفاوتی بین علوم انسانی و علوم طبیعی در بستر فلسفۀ علم پدیدارشناسی هرمنوتیک وجود ندارد نقد بیشتری لازم است؛ چرا که فیلسوفان عمل¬گرای متعلق به مکتب فرانکفورت نظرات و آرای وسیعی در این مسیر ارائه کردهاند که هنوز در فضای مکتوب فارسی کمتر مورد توجه واقع شده است.
۳. تاریخ فلسفه به ما نشان میدهد که نه انتقادات ارسطو بر افلاطون ، فلسفۀ افلاطون را از عالم فلسفه بیرون رانده است و نه انتقادات پوزیتیویستها بر متافیزیک سنتی ، این بخش مهم از فلسفه را از اعتبار انداخته است. لذا گشایش فضای بحث دقیق فنی در این حوزه به اتخاذ تدابیر لازم در سیاست¬گذاری¬های کلان نسبت به علوم انسانی کمک خواهد کرد.
۴. اصطلاح پژوهش کیفی ، از این نظر که باید تدقیق شود نه می¬تواند از دریچۀ تبیین معماگونه¬ی هایدگر تعریف شود و نه مواجهۀ منطقی کارنپ از آن تعریفی مبسوط ارائه خواهد نمود. به نظر می¬رسد در این زمینه نیز نیازمند نقد در فضای مکتوب باشیم.
۵. هرگونه ارائۀ نظر و بحث در حوزه آرای متفکران غربی باید اولاً از دریچۀ نگاه تاریخی به استدلالهای فیلسوفان یک مکتب، عبور کند ثانیاً بر اوضاع و احوال آن جامعۀ مورد بحث مسلط باشد و همچنین از تأثیر زبان بر محتوای مورد بحث و نتیجهگیری غافل نماند. بحثها در منطق جدید، افقِ نو را بر پیکرۀ مفاهیم باز خواهد نمود اما در حیطه انشقاق فلسفه قارهای و تحلیلی، چون محل مناقشه¬، منطق زبان است، نمیتوان تنها به آن اکتفا کرد. برساختههای فرهنگی بر این استدلالها بسیار مؤثر اند و باید درنظر داشت خصوصاً برای جوامع کنونی خاورمیانه و علی¬الخصوص ایران نیاز است تا به کنه مسائل مورد بحث از چشم انداز فلسفه غرب و نیز سنن درونی خود، نگاهی انداخته شود تا به تقویت نقد مباحثی نظیر علوم دینی یا دین مبتنی بر علم بهعنوان یک مثال آشکار از خلط مفاهیم فلسفه قارهای و تحلیلی در امور روزمره جامعه ایرانی اشاره شود. نگارندۀ این مقاله تلاش برای زمینهزدایی از بحث انشقاق فلسفۀ قارهای و تحلیلی را در جامعه ایران پر اهمیت میداند و بازگشت به مطالعۀ تاریخی، هدفمند و نامغرضانۀ فلسفه غرب را راه¬گشا و چراغ راه برای برداشتهای آتی فیلسوفان و پژوهشگران ایرانی این حوزه در نظر می¬گیرد.
منابع
۱) Carnap, R.1934.Logical Syntax of Language. A. Smeaton (trans.) London: Kegan Paul.
۲) Carnap, R., 1937. The Logical Syntax of Language. London, Kegan Paul.
۳) Carnap, R. [1947] 1988. Empiricism, Semantics and Ontology. In Meaning and Necessity: 205-221. Chicago, IL: University of Chicago.
۴) Carnap, R. 1996. The Elimination of Metaphysics through Logical Analysis of Language. In Logical Empiricism at its Peak: Schlick, Carnap and Neurath, S. Sarker (ed.): 10-31. New York: Garland
۵) Chase J. and Reynolds J. 2011. Analytic versus Continental: Arguments on the Methods and Value of Philosophy. 27-30. Durham.
۶) Heidegger, M. 1962. Being and Time. J Macquarie and E. Robison (Trans.). Oxford: Blackwell.
۷) Heidegger, M. 1996. What is Metaphysics?. In Basic Writings, D. Krell (ed.): 139-212. London: Routledge
۸) Heidegger, M. 1998. Pathmarks. W. McNeill (ed.). Cambridge: Cambridge University Press.
۹) Luchte, J. 2007 Martin Heidegger and Rudolf Carnap: Radical Phenomenology, Logical Positivism and Roots of theContinental/Analytic Divide. Philosophy Today 51(3): 241-260.
۱۰) Ramsey, F. 1990 General Propositions and Causality. In Philosophical Papers, D.H. Meller (ed.): 145-163, Cambridge University Press.
۱۱) حسامی فر، عبدالرزاق، ۱۳۹۲، تقسیم فلسفه معاصر به تحلیلی و قاره¬ای، مجله علمی پژوهشی متافیزیک، تابستان و بهار.
۱۲) ملایری، محمدحسین، ۱۳۸۹، فلسفه علم پدیدارشناسی هرمنوتیک و پژوهش کیفی، فصلنامه راهبرد، بهار.
۱۳) خرمشاهی، بهاءالدین، ۱۳۸۲، پوزیتویسم منطقی (رهیافتی انتقادی)، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، تهران، چاپ نخست: ۱۳۶۱.
۱۴) گاتینگ، گری، ۱۳۹۰، فلسفه¬های قاره¬ای علم، ترجمه پریسا صادقیه، موسسه انتشاراتی روزنامه ایران، تهران.
۱۵) ملایری، محمدحسین، ۱۳۸۹، دیدگاه¬های هایدگر متقدم و متأخر درباره علم، فصلنامه راهبرد، شماره ۵۵، تهران، تابستان.
۱۶) علیزاده ممقانی، رضا، ۱۳۹۱، فلسفه قاره¬ای علم چیست؟، فصلنامه علمی-پژوهشی سیاست علم و فناوری، سال پنجم، زمستان.
نویسنده مطلب جلال نبهانی زاده است و مطلب در چارچوب همکاری مشترک با انسان شناسی و فرهنگ باز نشر میشود.