انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

چه چیزی یک جامعه‌شناس را به مطالعه مرگ ترغیب می‌کند؟ (بخش اول)

ونی والتر ترجمه هاجر قربانی

مقدمه: مرگ و مفهومش یکی از مبهم‌ترینِ موضوعاتی است که در تمامیِ طولِ تاریخ بشر با آن گریبانگیر بوده است. تا برهه‌ای از تاریخ بسیاری از اندیشمندان و فیلسوفان در تلاش بودند تا تعریفی از مرگ به جامعه ارائه دهند اما بی‌شک هیچ یک از تعاریف کامل نبود. چرا که نمی‌توانست تجربه‌ی زیسته از این مساله را برای جوامع بازگو کند. با مرگِ فرد تمامیِ تجربه‌ی زیسته‌اش از این مساله، همراه با بدنش و یا بهتر است بگوییم با جسدش، از بین می‌رفت. آنچه که در چنین شرایطی رخ داد روی آوردنِ برخی از ادیان به نوشتنِ تجربه‌ی زیسته از مرگ بود که اتفاقاً تا برهه‌ای از زمان نیز پاسخگوی بسیاری از جوامعِ سنتی و مذهبی بود.
با ورودِ مدرنیته و دنیای صنعتی و رشدِ علومی همچون پزشکی و پررنگ‌شدنِ مفهومِ سکولاریزاسیون در جوامع تعاریفِ پیشین و تجربه‌های زیسته‌ی نگارندگانِ دینی در بابِ تجربه‌ی پس از مرگ به‌کنار رفت و عقلانیتِ ابزاری جای خودش را به عقلانیتِ ارزشی داد. علمِ پزشکی هم به مدد مرگ و میر آمد و روندش را کُندتر کرد. پزشکان جای مراجع و کارشناسان مذهبی، بویژه در غرب، را گرفتند و تعاریف اندیشمندان و فلاسفه‌ی پیش از خود را کنار زدند. مرگ را از نگاه بیولوژیک تعریف کردند و کمی از ابهامِ تعریفش کاستند. آنچه که در این میان رخ داد آن بود که پس از این رویدادها محققان و اندیشمندان بیش از آنکه به‌دنبال تعریفی از مرگ باشند به‌دنبالِ چگونگی مواجه بشر با این پدیده بوده‌اند و کماکان نیز یکی از دغدغه‌های مهمِ آن‌ها به‌شمار می‌رود. امروزه دیگر علومی همچون جامعه‌شناسی، انسان‌شناسی، روان‌شناشی، تاریخ، دین، هنر و درحالِ حاضر تکنولوژی درتلاشند تا بواسطه‌ی این پدیده جوامع را بهتر شناسایی کنند و به تحلیل و تجزیه و تحولاتِ فرهنگ‌های مختلف بپردازند. با سرعتِ مدرنیته روز به روز بر سرعتِ پژوهش و ورود متخصصان حوزه‌های مختلفِ علمی به این موضوع افزوده می‌شود چنانکه می‌توان از آن با عنوان «مرگ؛ مطالعه‌ای میان‌رشته‌ای» یاد کرد.
نوشته‌ی پیش رو که در چندین بخش در سایت انسان‌شناسی و فرهنگ توسطِ من ترجمه و منتشر خواهد شد تجربه‌ی یکی از پژوهشگران و متخصصانِ جدیِ این حوزه، یعنی حوزه‌ی مطالعاتِ مرگ، است. تونی والتر، استاد بازنشسته‌ی دانشگاه بث و مرکز مرگ و جامعه این تجربه را از دریچه‌ی علومِ اجتماعی و ورودش به دیگر رشته‌های علمی بیان کرده و با عنوانِ اصلیِ «جامعه‌شناسی مرگ» در سال ۲۰۰۸ و در تلخیصی دیگر با عنوان «نگاه‌های جامعه‌شناختی: چه چیزی یک جامعه‌شناس را به مطالعه مرگ ترغیب می‌کند» در سال ۲۰۱۴ توسطِ اسپرینگر منتشر کرده است. سپاس از تونی والتر بخاطر ارسالِ رایگانِ این مقاله‌ی با ارزش برای من تا با معرفی‌اش بتوانیم بیشتر به معرفیِ این حوزه‌ی مطالعاتی بپردازیم.

تکانه‌های ابتدایی
دو دلیل وجود دارد که، به‌عنوان یک جامعه‌شناس انگلیسی، برای مطالعه‌ی مرگ و جامعه انگیزه داشته باشم: به‌عنوانِ یک موضوع اندیشیدنی و به‌عنوان یک مساله‌ی عملی.
در دهه‌ی ۱۹۷۰ با بیانِ پیتر برگ، جامعه‌شناسِ آمریکایی، مسحور شدم که بیان کرده بود:« تمامیِ افراد جامعه، در آخرین میعادگاه (یعنی رویداد مرگ)، در مواجهه با مرگ به‌دور یکدیگر جمع می‌شوند» (۱۹۶۲، ص:۵۲)؛ نظام اجتماعی موقتا جلوی هرج و مرج ناشی از رویدادِ مرگ را می‌گیرد. فرهنگ یک سایه‌بان فراهم می‌کند، و دین یک سایه‌بانِ مقدس که فردیت را پشتِ سر می‌گذارد و از ما در برابر بی‌معناشدنِ ضمنی زندگیِ بواسطه [موضوعی همچون] مرگ و میر محافظت می‌کند. در این نگاه، فارغ از اینکه حوزه‌ی مطالعاتِ مرگ به‌مثابه‌ی یک خرده مساله‌ی جزئی در علمِ جامعه‌شناسی در نظرگرفته می‌شود امّا می‌توان اینگونه بیان کرد که مرگ موضوعی محوری برای هرگونه فهمی از یک جامعه و یک فرهنگ می‌شود. در عمل، موضوعِ مرگ، به‌عنوان یک امر محوری و مرکزی در علم جامعه‌شناسی همچون نظریاتِ برگر ثابت نشده است؛ امّا تحقیق و مطالعه‌ی من به نسبتِ بیشتری ثابت کرده است که جامعه‌شناسی مرگ به‌عنوانِ یک خرده مساله در علم جامعه‌شناسی، بویژه جامعه‌شناسی بریتانیا، ارائه شده است.
اگرچه من چندین یادداشت اولیه (یکی درباره فرهنگ و یکی درباره موزه کوهنوردی آلپ)، که مساله‌ی مرگ در تجزیه و تحلیلِ آن یادداشت‌ها محور صحبت‌هایم بود، نوشتم اما این مساله تا سال ۱۹۸۵ یعنی زمانی که پدرم درگذشت خیلی مساله‌ی مهمی در ذهنِ من نبود. تا اینکه پس از این رویداد بر روی پژوهش، نوشتن و تدریس درباره مرگ و جامعه متمرکز شدم و این چیزی است که تا به این حال انجام داده‌ام. او (یعنی پدرم) بدنش را به مدرسه پزشکی داد، و بدونِ یک بدن نیازی برای انجامِ مناسکِ تشییع یا مدیریتِ یک مناسکِ تشییع وجود ندارد؛ اگر خانواده آرزویی برای برپاییِ یک مراسم دارند خودشان باید این مراسم‌ها را بیافرینند. این چیزی بود که ما انجام دادیم. در این مدت از من خواسته شده تا کورسی درباره جامعه‌شناسیِ دین تدریس کنم، بنابراین دریافتِ من از این موضوع که چگونه مناسک برساخته می‌شوند فکری و عملی بود.
پس از آن، در مقایسه‌ی مراسمِ یادبودِ پدرم با تعدادی از مناسکِ تشییع‌جنازه‌هایی که اخیراً در آن شرکت کردم، بدون شک متوجه شدم، و احساس کردم، که عدالتی برای زندگیِ پربارِ مرحومِ پدرم درنظر گرفته نشده بود. سپس آمدم و به پژوهش و نوشتن درباره‌ی مناسکِ تشییع‌جنازه و چگونگیِ گسترشِ آن‌ها روی آوردم (والتر، ۱۹۹۰)، و این نوشته‌ها به یکی از کتاب‌هایی که در دهه‌ی ۱۹۹۰ در بریتانیا به انتشار درآمد تبدیل شد. کتابی که برای مناسک‌های تشییع‌جنازه‌ی شخصی و معنوی و با مشارکت بیشترِ خانواده می‌جنگگد. خیلی زود متوجه شدم که درخواستِ کمک به آموزشِ روحانیت در وزارتِ مناسکِ تشییع‌جنازه دادم و از اوایل دهه‌ی ۲۰۰۰ به‌صورت مرتب درباره‌ی مناسک‌های تشییع‌جنازه آموزش دیده‌ام. بنابراین بهبودِ مناسکِ تشییع انگیزه‌های عملیِ ابتدایی برای مطالعه و تدریس مرگ و جامعه را در من شکل داد.
تحولاتِ بعدی
با گذشتِ زمان، نگرانی‌های عملیِ من فراتر از مناسکِ تشییع‌جنازه ادامه یافت. من از متخصصان درمان‌شناسی خواسته‌ام که نه‌تنها به احساساتِ مراجعه‌کنندگانِ سوگوارِ خود ورود کنند بلکه به اینکه مراجعه‌کنندگان چه چیزی درباره‌ی عزیزانِ ازدست‌داده‌شان می‌گویند نیز دقت کنند. دغدغه‌ی من این است که اطرافیان با اعضای سوگوار و اعضای در حالِ مردنشان بیشتر در ارتباط باشند (از این رو نیازمند تفحص در شبکه‌های اجتماعی هستند)، و اینکه انگلستان به یک مکانِ دوستانه‌تر برای کسانی که در سنینِ پیری و یا زوالِ عقلی می‌میرند- آن‌ها به سختی بخشی از پژوهش، حمایت و توجه به کسانی که از زمانِ سرطان در دورانِ کودکی یا خودکشی در حال مرگند را دریافت کرده‌اند.‌ با این حالِ ترس اینکه در سنین بسیار کهنسالی، یعنی زمانی که قادرنخواهند بود پس از یک سکته مغزی یا زوال عقلی ارتباط برقرارکنند، به‌عبارتی دیگر یک شخصِ تعریف‌شده نیستند بلکه تنها به یک بدن تبدیل می‌شوند که تغزیه می‌کند و آب می‌نوشد، رها شوند وجود دارد و این چیزی است که بسیاری از اعضای جوامعِ پیشرفته را آزار می‌دهد.
از نگاهِ فکری این اثبات شده که کارکردنِ در این حوزه، یعنی مطالعات مرگ، به‌عنوانِ یک مساله جزیی در جامعه‌شناسی جذاب است و بخصوص در انگلستان موضوعی جدید بود. چرا که احتمالِ به نتیجه‌رسیدن و کشفِ جنبه‌های مختلف این امر بیشتر از دیگر زمینه‌های فوق‌العاده تخصصیِ آکادمیک و رشدیافته‌تر بود. برای بررسی جنبه‌های مختلف مرگ و جامعه، من مجبور شده‌ام با رویکردهای جامعه‌شناختی نه‌تنها با حوزه‌ی دین بلکه پزشکی، رسانه، بدن، شبکه‌های اجتماعی و حافظه جمعی آشنا شوم. و چون مرگ و جامعه فقط تخصص جامعه‌شناسان نیست من به‌جز پزشکانِ پزشکی، پرستاری، کارهای اجتماعی و کشیش با محققان مطالعاتِ دین، تاریخ، باستان‌شناسی، انسان‌شناسی، فرهنگ عامه، جغرافیا، زبان‌شناسی، کاراجتماعی، روان‌شناسی، پزشکی و علوم کامپیوتر نیز همکاری کرده‌ام.
تدریسِ جامعه‌شناسی مرگ در رشته‌های کارشناسی جامعه‌شناسی بسیار مهیج است، چرا که مرگ به جنبه‌های مختلفی از جامعه مرتبط می‌شود. همه‌ی اینها موجب می‌شوند که آب‌راهه‌های فکری جریان پیدا کنند. یک تلاش در اواسطِ دهه‌ی ۲۰۰۰ برای حرکت به سمتی دیگر (بالغ‌ترشدنِ این حوزه) به‌عنوانِ یک مساله جزیی در جامعه‌شناسی سریعاً متوقف شد. حقیقتاً خیلی خسته‌کننده بود.
بنابراین باید بگویم که این مقاله نه از نگاه یک مرگ‌پژوهِ آمریکایی بلکه از نگاهِ یک جامعه‌شناس بریتانیایی نوشته شده است. آنچه که دنبال می‌شود چشم‌اندازِ من از بریتانیا و مهم‌ترین دیدگاه‌های جامعه‌شناختی برای فهمِ مرگ، مردن و سوگواری در جهانِ انگلیسی‌زبانان و اروپایی‌ها است. این را باید اشاره کنم که طرحِ من به‌هیچ عنوان نمی‌تواند جامع باشد و از هر محققِ دیگری که بواسطه‌ی فراموشی نامِ آن‌ها بیان نشده است عذرخواهی می‌کنم. بررسی‌های جامع‌تر از داده‌های ارائه شده نشان می‌دهد که چقدر از همکارانم رایلی۱۹۸۳، بندیکسن و فولتون۱۹۹۴ و اوون ۱۹۹۴ در آمریکا دور شده‌ام؛ دانشجویان می‌توانند از کتاب و وب‌سایت کِیرل ۱۹۸۹ سود ببرند.
در بخشِ بعد به پایه‌گذارانِ تفکر در بابِ مرگ خواهیم پرداخت. دورکیم، وبر و مارکس!