انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

یادداشت‌های پایان قرن (قسمت ۵۳)

فصل ششم؛ مدرنیته: مارکس، وبر و هاروی

  1. مدرنیته، مارکس و وبر (ادامه از قبل): متأسفانه تفسیر لوویت از وبر در حیطه عملِ رهایی بخش در این مسیر مشخص پیش نرفته است و فقط به توصیف کلی نگرش فلسفی وبر از ”آزادی حرکت“ فرد در قلمروهای تخصیص یافتۀ نظام عقلانی بسنده کرده است: «در هیچ موقعیتی وبر خود را به صورت کلیت نشان نمی‌دهد، بلکه صرفاً خود را به عنوان کسی نشان می‌دهد که متعلق به این یا آن حوزۀ خاص در این یا آن نقش است (لویت ، ۱۳۸۵ :  ۱۱۲)… از نظر او دقیقاً این شکلِ وجود ]چند پاره[ نه تنها اجازۀ حداکثر ”آزادی حرکت“ را می‌دهد، بلکه آ‌ن‌را تحمیل می‌کند. درمیان این جهان تربیت شده و تخصصی‌شدۀ ”متخصصان بدون روح و لذت‌گرایان بدون قلب“ می‌توان اینجا و آنجا، با نیروی قویِ نفی، برای غلبه بر نوعی قفس خاصِ ”اسارت“ اقدام کرد. این است معنای ”آزادی حرکت“ » (همان : ۱۱۳). غلبه بر اسارت، با وجودیکه تنها در عمل فردی میسر می‌گردد، اما بازنمود نقد آن برخلاف تصور وبر و تفسیر لوویت (همان :۱۱۴)، از سطح فرد فراتر می‌رود. چراکه با توجه به خصوصی شدن قلمروها و حرکت آزاد و فعال افراد درمیان قلمروها، کافی است تا نقد را از حیطۀ شخصی وارد حیطۀ «فارغ از ارزش بنیادیِ بین‌الذهنی» کرد. کارمند بی‌‌نام و نشانِ مورد نظر ما می‌تواند در مقام شهروند، قلم بدست گیرد و با توجه به ارزش‌های شخصی‌اش کلیت نظام بوروکراتیک را به نقد گیرد و آن‌را در روزنامه‌ای به چاپ رساند. بی‌آنکه لازم باشد به خاطر ارزش‌های فکری ‌اش جوابگوی کسی یا قدرتی باشد. بدین ترتیب نقد وی از سطح رهایی و رستگاری فردی فراتر می‌رود و چنانچه از پتانسیل‌های مناسبی برخوردار باشد، به مرور زمان می‌تواند مورد حمایت افراد دیگر نیز قرار گیرد و به صورت ارزشی درآید که در حوزۀ بین‌الذهنی، قادر به رقابت با دیگر ارزش‌ها باشد و یا به بیانی به عنوان سرمایه فرهنگیِ خصوصی بر ضد قدرت بوروکراتیک در قلمرو عمومی عمل کند. تا جایی که با تحت فشار قرار دادن ساختار بوروکراتیک، در نهایت به شکل‌گیری انواع و اقسام سازمان‌های مددکاری جهت رفع کمبودهای اجتماعیِ برآمده از ساختار معیوب دیوان سالاریِ سرکوب‌گر منجر شود…

باری، آنچه سبب می‌گردد تا وبر از عقلانیت و قلمروهای تخصصی شدۀ فارغ از ارزش دفاع کند ”محافظت از فرد انسانی“ در کل است (همان : ۱۱۲،۱۱۳). حتی با وجودیکه «عمداً از آرمان انسانیت عام پرهیز می‌کند» (همان : ۱۱۴)؛ دفاع وبر بی‌دلیل نیست. زیرا به اعتقاد وی به محض آنکه هر کدام از قلمروهای تخصصی با ارزشِ اعتقادیِ خاصی به مشروعیت رسند، آن قلمرو به سلطۀ اعتقادی خاصی درمی‌آید و ورود دیگر ارزش‌ها را با مانع مواجه می‌سازد. «نگرش بنیادینی که وبر در این جهان عقلانی شده فرض می‌کند و همچنین حاکم بر ”روش سیاسی“ اوست، تکلیفِ به لحاظ عینی تأئید نشده فرد نسبت به خویش است. فرد، فردِ قرار گرفته در این جهان تسلیم و انقیاد، در مقام انسان به خودش تعلق دارد و متکی بر خویش است. پیش شرط این موضع دقیقاً جهان دستورها، نهادها، موسسات و اوراق بهاداری است که این موضع با آن‌ها مخالف است…» (لویت ، ۱۳۸۵ : ۱۱۱).

مارکس و مفهوم از خود بیگانگی:

لوویت، برخلاف برخی از مارکسیست‌ها و پژوهشگران مبانی مارکسیستی بین مارکسِ ”دستنوشته‌های فلسفی“ و مارکس ”سرمایه“ فاصله و جدایی ایجاد می‌کنند، می‌خواهد تفسیری منسجم و یک دست از وی ارائه دهد. به اعتقاد لوویت، هدف غایی مارکس رهایی انسانیِ انسانیت بوده و از این‌رو وی را اومانیستی واقعی می‌داند(لویت ، همان :۱۳۱). بنابراین لوویت صرفِ اکتفا  به نقد اقتصاد سیاسی مارکس و حذف مواضع فلسفی وی را، طرز تلقی عامیانه از تفکرات مارکس می‌بیند(همان : ۱۲۹،۱۳۰). لوویت ابتدا  برای ساختن چهارچوبی منسجم از تفکرات اومانیستی در اندیشه مارکس، تاریخچه فکری مارکس از زمان نوهگلی تا تمایلات وی به فوئرباخ و سپس نقد مارکس از هر دوی آن‌ها را نشان می‌دهد. یکی از مفاهیمی که مارکس تلاش کرد تا آن‌را مطابق با دیدگاه خود درآورد (که از نظر لوویت کاملا اومانیستی است)، مفهوم ”از خود بیگانگی“ است: «مارکس مشتاق بود نشان دهد که آن وضوح ظاهری که با آن]در[ جامعۀ بورژوایی، بورژوا و انسان یکسان گرفته می‌شوند، فرضی تردید برانگیز است… مارکس به این منظور که انسان را از جزئیت ذهنی‌اش رها سازد و بر بیگانگیِ انسانی که ناشی از تخصصی شدن است، غلبه کند، ”رهایی انسان“ را که نه تنها سیاسی و اقتصادی بلکه انسانی خواهد بود ضروری می‌داند…. نقد مارکس از انسان در جامعه ی بورژوایی به نقدی از جامعه و اقتصاد می‌انجامد بدون آنکه به این ترتیب معنای اصلی انسان شناختی‌اش از دست برود»(همان : ۱۳۷).

مارکس، از خود بیگانگی انسان مدرن را ناشی از فرایندی می‌داند که پدیدۀ سرمایه‌داری در هستی اقتصادی، اجتماعی و سیاسی انسان به وجود آورده است. فرایندی که جامعۀ بورژوایی با تقسیم اجتماعی کار و تخصصی کردن آن، بین انسانِ متخصص و انسان به مفهوم فلسفی و اجتماعی، (کلی‌اش) جدایی انداخته است . از نظر وی جامعه بورژوایی تمایل به حذف آن پاره‌ای در انسان دارد که قادر به جذبش نیست. چرا که با توجه به سازکار خود، فقط او را با کارکرد تخصصی‌اش می‌شناسد. برملا کردن از خود بیگانگی انسان در جامعه بورژوایی (سرمایه‌داری) را مارکس در سه قلمرو یا بهتر است بگوئیم در سه جنبه از هستی وی آشکار می‌کند:

الف. از خود بیگانگی در هستی اقتصادی:

این شکل از خود بیگانگی، نمودی ”کالا“یی پیدا می‌کند. لوویت می‌گوید: «مارکس، انسان را در جامعه بورژوایی با کالا به منزلۀ محصول صرف کار، مقایسه می‌کرد. زیرا انسان مانند کالا، ”سرشت دوگانۀ“ بحث انگیزی به خود می‌گیرد: درقالب اصطلاحات اقتصادی،”شکل ارزشی“ و ”شکل طبیعی“… انسان در این جهان کالاها به شکل ارزش بورژوایی‌اش وجود دارد، به چشم خودش و به چشم دیگران نقشی مهم ایفا می‌کند. شاید در مقام ژنرال یا بانکدار» (لویت ، ۱۳۸۵ : ۱۳۵). ارزش کالایی پیدا کردن انسان، همان نگاه خریدارانه‌ای است که در فرهنگ بورژوایی انسان حتی از خودش می‌تواند داشته باشد. خود را دیدن همچون کالایی که از قابلیت‌های ابزاری ـ کاربردی خاصی برخوردار است. او قبل از آنکه خودش را به چشم انسان ببیند، خود را معلم یا کارگر یا… می‌بیند. اما در خصوص یک شیء این مسئله را مارکس چگونه می‌بیند!؟ لوویت معتقد است که نخستین افشاگری مارکس در این خصوص «در مقاله دربارۀ مباحثه‌ای درReinish Diet  ، درباره قانون پیشنهاد شده علیه سرقت چوب به وضوح پدیدار می‌شود… که ] در آن[ واژگونی بنیادی ”وسیله‌ها“ و ”هدف‌ها“، و واژگونی ”عین“ و ”انسان“ است که متضمن بیگانه شدن انسان و سلب مالکیت او از خودش به سود شیئ است…  خارجیت یافتگیِ انسان به سود شیء همان از خود بیگانگی است، به این دلیل که اشیاء ذاتاً برای انسان‌ها وجود دارند، درحالیکه انسان‌ها غایاتی در خود هستند… تا وقتی که یک طرف (…) عمدتاً خود را مالک چوب می‌داند و فقط این آگاهیِ محدود و جزیی را از خود دارد، در حالیکه دیگری نیز انسان به شمار نمی‌آید بلکه فقط سارق چوب دانسته می‌شود…از هر دو نظر چیزی بی‌جان،… [فی المثل] چوبِ صرف است که برای آدمی تصمیم می‌گیرد…. زیرا مانند کالا خصلتی بت گونه دارد. بنابراین بت‌ های چوبی می‌توانند غالب گردند درحالیکه آدمیان قربانی می‌شوند» (مارکس، رساله دکترا، ۱۳۸۵ : ۱۳۹ ،۱۴۰).

(ادامه دارد … )