انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

پدیده‌ای به نام دکتر باطنی

کورش صفوی

 

اگر روزی زیست‌شناسان کشف کنند، برنامه‌ریزیِ خاصی در کروموزوم انسان، سبب می‌شود بعضی‌ها «معلم» شوند، من اصلا تعجب نخواهم کرد. اجازه دهید پیش از این‌که به سراغ نمونه‌ام بروم، دو گروه «معلم» را از هم تفکیک کنم. گروه اول، معلم‌هایی‌اند که می‌خواهند کاری انتخاب کنند و حق‌الزحمه‌ای دریافت کنند و زندگی را بچرخانند. این گروه از معلم‌ها، کارشان را به شکل یک شغل در نظر می‌گیرند و حتی می‌توانند شغل‌شان را تغییر دهند و به سراغ کار دیگری بروند. گروه دوم، آن‌هایی‌اند که کاری جز معلمی بلد نیستند. اینان معلم می‌شوند و ماهم مجبوریم برای‌شان حقوقی در نظر بگیریم، آن هم به این دلیل که کار دیگری از عهده‌شان برنمی‌آید.

بحث من در مورد همین گروه دوم است و من می‌خواهم در این‌جا به سراغ یکی از این‌ها بروم. موردی که درباره‌اش حرف می‌زنم، در رشتۀ ما «پیش نمونه» است؛ یعنی نمونه‌ای است که در این حوزۀ واژگانی، پیش از مابقیِ اعضای این حوزه به مغزمان خطور می‌کند.

اجازه دهید، این مطلب را کمی بیش‌تر توضیح بدهم. پنجاه دانشجوی قدیمی و جدیدِ رشتۀ زبان‌شناسی را انتخاب کنید و از آن‌ها بخواهید، پنج تن از شاخص‌ترین زبان‌شناسان این دیار را نام ببرند. من چندبار این کار را در کلاس‌هایم انجام داده‌ام. دانشجویان بدون کوچک‌ترین معطلی، اول نام دکتر باطنی را دکر می‌کنند و سپس به این فکر می‌افتند که دومی تا پنجمی چه کسانی هستند. ولی چرا؟

حال، پدیده‌ای را در نظر بگیرید که چهل سال است، کنارش گذاشته‌اند. این پدیده حتی به اندازۀ یک سومِ سال‌هایی که شاگردان‌اش معلمی کرده‌اند، به کلاس نرفته است. در سنی بازنشسته‌اش کرده‌اند که هم‌سن و سال‌هایش تازه می‌خواستند استخدام شوند. پس چطور ممکن است، دانشجویی که تازه به رشتۀ زبان‌شناسی آمده، او را یشناسد و افزون بر این، «پیش نمونه» به حساب بیاورد؟ چه ویژگی‌هایی در این نمونه وجود داردکه ما را مجبور می‌کند، در برابرش سر تعظیم فرود آوریم؟

برای پاسخ به این پرسش‌ها، دوست دارم همیشه او را به «زال» تشبیه کنم، البته با همان روایت اسطوره‌ای‌اش؛ نه به آن شکلی که در شاهنامه آمده است. «زال» سفیدمو به دنیا می‌آید؛ یعنی «خردمند» متولد می‌شود. در شاهنامه این‌گونه آمده است که «سام» با دیدنِ پسرش ناراحت می‌شود و فرمان می‌دهد، او را به کوه ببرند. این شیوۀ برخوردِ پدر با پسرِ سفیدمو در شاهنامه، شاید به این دلیل بوده باشد که فردوسی با کُل روایتِ اسطورۀ «زال» آشنایی نداشته است، و توجیه دیگری برای فرستادنِ «زال» به کوه به نظرش نرسیده است. اما روایت اصلی این است که «زال» به شکلِ خردمند مطلق متولد می‌شود و باید در کوهی بزرگ شود که به آسمان نزدیک است. شما کل شاهنامه را که بخوانید، درمی‌یابید که منظورم چیست. «زال» هیچ‌گاه خطا نمی‌کند، خون‌ریز نیست، همیشه معلم است، و در شاهنامه نمی‌میرد. او را به کوه می‌برند تا «سیمرغ» نگهدارش باشد. من تمام این سال‌ها در کنار «زال» و «سیمرغ»‌اش بوده‌ام و این همسر را ستوده‌ام. در همان سال‌های نخست اگر این سیمرغ نبود، ما این زال را نداشتیم.

به هرحال، استادم برایم «زال» است. خردمند مطلقی که «معلم» می‌ماند؛ حتی وقتی گوشۀ خانه، ترجمه می‌کند، یا از روبه‌روی مدرسه رد می‌شود و در کوچه‌ای در همان نزدیکی، فرهنگ‌لغت می‌نویسد. او هیچ‌کاری نمی‌تواند بکند که ما آن‌را «خطا» بنامیم. او فقط «معلم» است و الگو برای ما.

اجازه دهید، به چند مورد اشاره کنم تا الگو بودنِ این فرزانه معلوم شود.

باطنی به ما یاد داده‌ است که تا وقتی مطلبی را درست نفهمیده‌ایم، بیان‌اش نکنیم. وقتی مورد را فهمیدیم، درمی‌یابیم که مسئلۀ ساده‌ای است. آن‌گاه می‌توانیم آن مورد را به سادگی بیان کنیم. به گفتۀ خودش، وقتی مطلبی را پیچیده بیان می‌کنی، یعنی خودت هنوز آن‌را نفهمیده‌ای.

باطنی بیانِ هر مطلب را با ذکر نمونه‌ای آغاز می‌کند. همین نمونه به مخاطب‌اش فرصت می‌دهد تا مطلب را تعبیر کند. به گفتۀ خودش، یک نمونۀ ساده، می‌تواندمسیرِ تعبیر مطلب را هموار کند.

باطنی موجودی طاقت‌فرساست. این ویژگی‌اش زمانی آشکار می‌شود که برای هر نکته‌ای، باید هطار نکتۀ دیگر را بررسی کند، آن هم در زمانه‌ای که ما طاقت این کار را نداریم.

همین ویژگی‌ها را اگر سرهم کنیم، به تعریفِ این پدیده می‌رسیم. باطنی همین است که هست. دست‌اش را می‌بوسم. زیرا همین است که هست.