دیپلمه های سال ۱۳۵۹ می دانند که در آن سال به واسطه شروع انقلاب فرهنگی، دو سه سالی کنکور برگزار نشد و دانشگاهها پذیرش دانشجو نداشتند. من هم یکی از آن دانش آموزان بودم که در خرداد ماه سال ۵۹ امتحانات نهایی خود را در یکی از دبیرستان های منطقه ۱۴ تهران با موفقیت گذراندم و موفق به دریافت دیپلم شدم. فضای بعد از انقلاب و رکود و بیکاری ناشی از آن وضعیت معیشتی مردم را سخت کرده بود اما به واسطه شعارهای برادری و برابری که در آن اهداف انقلاب را نمایان می کرد، این مرارت و سختی با همیاری و مساعدت و همکاری بین مردم خنثی می شد و مردم به واسطه انقلاب و حرکت خودجوشی که انجام داده بودند؛ چشم انداز پیش رو را مثبت ارزیابی می کردند.
با دریافت گواهی موقت دیپلم و به دلیل بسته بودن دانشگاهها، یافتن کاری که بتواند بخشی از امورات معیشتی خانواده را پر کند و جای خالی پدر را که به تازگی از دنیا رفته بود برطرف کند، دو چندان مینمود. ادارات کاریابی وابسته به وزارت کار در آن سالها متولی یافتن کار برای بیکاران بود و با مراجعه به این ادارات، امکان مشاهده لیست مشاغل مورد نیاز که تقریبا همه آنها فنی بود، میسر می شد. یکی از این ادارات در نزدیکی های میدان ژاله (شهدا) تهران قرار داشت. با مراجعه به این اداره و دیدن ازدحام مردان خسته و چهره برافروخته که در انتظار معرفی شغلی بودند، مشخص بود که برای نوجوان دیپلمه ای که هنوز محاسن صورتش در نیامده بود، شغلی موجود نیست. با این حال وقتی یکی از کارمندان آن اداره با صدای بلند درخواست های جدید و نیاز به دو خانم برای دو شغل منشی گری را اعلان نمود، سیل حرفها و طعنه ها و الفاظ کنایه آمیز از مردان خسته و چهره برافروخته به هوا رفت؛ تا جایی که می شد خشمشان را در فشرده شدن مشتهایشان دید.
نوشتههای مرتبط
برای من در آن برهه از زمان،پیدا کردن شغل مهمترین هدف بود. از این رو از طرف خانواده به برخی از دوستان و آشنایان سفارش شد که اگر کاری در خور و متناسب موجود بود، اطلاع دهند. در اواخر شهریور یکی از دوستان خانوادگی اطلاع داد که منطقه ۱۲ آموزش و پرورش نیاز به نیروی آموزشی دارد. از این رو در یکی از روزهای اواخر شهریور ماه به منطقه ۱۲ آموزش و پرورش که در خیابان خورشید، میدان ژاله (شهدا) قرار داشت، رفتم. مدیر کارگزینی با خوشرویی استقبال کرد و پس از گفتگویی کوتاه، پیشنهاد معاونت (ناظمی) دبستان شهاب الدوله (شهید محمد منتظری) را در میدان شوش، دروازه غار (شهید هرندی) داد و با پذیرش من، ابلاغ معاونت را صادر و یک نسخه از حکم ابلاغ را به دستم داد تا فردا با حضور در مدرسه به مدیر دبستان ارائه نمایم.
با مراجعه به منزل و بازگویی شرح ماوقع، خانواده از اینکه کاری پیشنهاد شده بود خوشحال شدند ولی از محل شغل بهواسطه شهره آن به یکی از مناطق اعتیاد خیز تهران بهخصوص در دوران ستمشاهی، رضایت نداشتند. از آنجا که منزل شخصیمان در یکی از خیابانهای منتهی به میدان ژاله (شهدا) بود، بارها همراه خانواده هنگام رفتن به شهر ری و زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی از میدان شوش عبور کرده بودم اما تصور دقیقی از دروازه غار(شهید هرندی) که منشعب از یکی از خیابان های میدان شوش بود، نداشتم. از این رو واکنش منفی خانواده نسبت به محل مدرسه و قرار داشتن آن در میدان غار که از دیرباز منطقه ای پر تجمع برای معتادان بود، سبب نگرانی شد. اما در مقابل تردید خانواده مایل به رفتن و شروع به کار در دبستان بودم.
روز بعد با در دست داشتن حکمِ شروع به کار معاونت دبستان، راهی محل خدمت شدم. تا میدان شوش را با اتوبوس شرکت واحد رفتم و از آنجا با تاکسی خطی و ارائه نشانی به راننده به خیابان هرندی رسیدم. چشم انداز شیروانی دبستان از خیابان اصلی نشانی گویایی برای مکان دبستان بود و برای رسیدن به درِ مدرسه باید از دو، سه کوچه عبور می کردم. کوچه هایباریک و دیوار خانه های آجری باآثاری از سیاهی بازمانده از شعله های آتش، نشان از منطقه ای فقیر نشین می داد.درِ فلزی دبستان که هنوز بر روی ضد زنگ قرمز رنگ آن رنگی پاشیده نشده بود با لکه های سیاه و چرک خود نمایی می کرد. حیاط مدرسه بزرگ بود و به راحتی محوطه ای به وسعت سه زمین والیبال را می پوشاند. آبخوری و ردیف توالت ها در گوشه حیاط محقرانه استقرار یافته بود. حیاط با چند پله به ساختمان آجری دو طبقه مدرسه منتهی می شد، شیروانی رنگ و رو رفته مدرسه نشان از قدمت ساخت بنای مدرسه را داشت و کتیبه کاشی رنگ و رو رفته آبی مایل به قهوه ای، که بر پیشانی ساختمان نصب بود، ساخت بنا را که به نظرم بر اساس اصل چهار ترومن بود نشان می داد، اما به واسطه وقوع انقلاب با قلم مو و رنگ آبی آسمانی نوشته های روی کاشی را پوشانده بودند.در عوض با یک تابلو که با خط نه چندان زیبایی از نستعلیق خطاطی شده بود، مصرع شعر «توانا بود هر که دانا بود» مرد ادب پارسی، خودنمایی می کرد که در زیر آن آموزش و پرورش ناحیه ۱۲ تهران حک شده بود اما روی دبستان شهاب الدوله نیز با رنگ پاک شده بود و به جای آن نام شهید محمد منتظری که از شهدای حادثه هفتم تیر سال ۱۳۶۰ بودبه اندازه درشت تر نوشته شده بود.این تابلو،بالای سر در ورودی ساختمان بین طبقه اول و دوم نصب شده بود.
اولین کسی که به استقبالم آمد، سرایدار مدرسه بود؛ پرسشگرانه علت حضورم را پرسید و بعد از آنکه فهمید ابلاغ نظامت دبستان را دارم به اتاق مدیر مدرسه هدایتم کرد. مدیر دبستان که مردی سی و دو سه ساله، استخوانی، لاغر اندام و قد بلند بود در پشت میز بزرگی لمیده بود و با یک عینک دسته سیاه پرونده های روی میز را مطالعه می کرد. با ورود من از بالای عینک خودنیم نگاهی به من انداخت و وقتی سرایدار مرا معرفی کرد از جای خود برخاست و به میانه دفتر آمد و با خوشرویی دست داد. ابلاغم را که تقدیم کردم لبخندی رضایت آمیز بر گونه اش نقش بست، انگار مدتها منتظر آمدن یک ناظم برای دبستان بود. از این رو ارتباطی صمیمی برقرار شد و متعاقب آن پرسش و پاسخهایی رد و بدل شد؛ آنگاه مدیر شرایط خاص مدرسه، وضعیت اجتماعی فرهنگی دانش آموزان و سطح معیشتی خانواده ها، مشخصات برخی آموزگاران، وضعیت محیطی اطراف دبستان و بالاخره موضوع اعتیاد برخی اولیاء دانش آموزان را تشریح نمود و آرزو کرد با کمک هم و سایر همکاران بتوانیم بر معضلات و مشکلات دبستان غلبه نماییم.
با خوشرویی مدیر و توضیحات ارائه شده، اعتماد به نفس مضاعفی پیدا کردم و خود را در نقش یک معاون دبستان واقعی تصور کردم که از یکی دو روز بعد و شروع ماه مهر باید نظامت حدود ۳۰۰ دانش آموز و امور محوله دیگر دبستان را بر عهده گیرم.
کادر آموزشی دبستان شامل هفت خانم آموزگار برای پایه های اول تا چهارم، دو آموزگار مرد برای پایه پنجم، یک دفتر دار مرد و یک امور تربیتی مرد مازندرانی، مدیر مدرسه و بالاخره سرایدار که در ساختمانی یک اتاقهدر گوشه ای از حیاط مدرسه به همراه خانواده اش سکونت داشت، تشکیل می شد.
هفته های اول بیشتر به شناخت از محیط و دانش اموزان و همکاران سپری شد. ضمن انکه به دلیل نوع مسئولیت، پس از مدیر، مسئولیت سنگین امور دبستان را بر عهده داشتم. بخشنامه های مربوط به رعایت پوشش به تازگی به دبستان ابلاغ شده بود و آموزگاران زن الزام به پوشش کامل داشتند. آموزگاران مرد به همراه امور تربیتی و مدیر دبستان هم مطابق شرایط آن زمان همگی با ریش و پیراهن های افتاده روی شلوار بودند و در این بین جوانترینشان من بودم که هنوز محاسن صورتم کامل نبود اما به دلیل اینکه در خانواده کارمندی ما پدر که مدیر یک بخشی از یک اداره وزارت دارایی بود همیشه با کت و شلوار به محل کار خود می رفت، سنت پوشیده کت و شلوار از همان ابتدا در خانواده موروثی شده بود؛ از این رو تنها کسی که در دبستان با کت و شلوار حضور داشت، من بودم.
این پوشش رفته رفته نظر برخی از همکاران خانم را جلب می کرد به طوری که با شناخت بیشتر، برخی از آنها در بیان و بازگویی برخی مشکلات اعتماد بیشتری پیدا می کردند و من را همراه خودشان می دانستند.این پوشش برای دانش آموزان دبستان نیز متفاوت بود به طوری که به نظر می رسید من از طبقه اجتماعی دیگری هستم که به جمعشان آمده ام. از این رو نوعی فاصله و نگاه ویژه در ارتباطاتشان با خود حس می کردم.
هر روز صبح با ورود به دبستان، مستخدم قبل از من درِ دبستان را باز میکرد و همیشه تعدادی دانش آموز در حیاط مدرسه بودند. بعد جلو در مملو از مادرانی می شد که فرزندان کلاس اولی را به مدرسه می آوردند. معمولاً این مادران علاوه بر فرزند کلاس اولی، بچه ای هم به بغل داشتند که نشان از تعدد زاد و ولد آنها بود.
با گذشت زمان شناخت بیشتری روی دانش آموزان و خانواده آنها پیدا کردم. چون به طورمستقیم با دانش آموزان و اولیاء آنها سرو کار داشتم. از این رو هر چه شناختم بیشتر می شد، عفریت سیاه اعتیاد نقش خود را در محیط و زندگی اجتماعی و خانوادگی دانش آموزان بیشتر هویدا می کرد. فقر مادی و فرهنگی خانواده ها نیز دومین موضوعی بود که با گذشت زمان خود را آشکار ساخت.
اولین چالشم در دبستان مشاهده حرکات یک دانش آموز پرخاشگر بود؛ دانش آموز کلاس پنجمی که معمولاً غیبت داشت و از نظر جثه بزرگتر از همسالان خود می نمود. در یکی از روزها این دانش آموز در حالی که غیبت کرده بود زنگ آخر مدرسه با یک موتور مینی یاماها ۸۰ وارد حیاط مدرسه شد و شروع به جولان دادن کرد. اولین واکنش از سرایدار مدرسه بود که به من توصیه کرد چیزی به دانش آموز نگویم و خود را کنترل کنم.
از پنجره دفتر حرکات او را در حال برانداز بودم که مدیر مدرسه نیز به دفترم آمد. مدیر در عین حال که نگاهش به جولان دانش آموز بود، پیشینه ای از زندگی خانوادگی او گفت. اینکه پدرش را به دلیل حمل مواد مخدر اخیراً اعدام کرده اند و مادرش به جرم فحشا در زندان به سر می برد. اینکه آموزگار سال پنجم و همه کادر مدرسه با او مدارا می کنند. اینکه وقتی در مدرسه اینطور جولان می دهد در خارج از مدرسه و محیط زندگی خودش چه پرخاشگری هایی که نمی کند. اینها توصیفی از یک دانش آموز نابهنجار بود که جثه اش در دود آبی رنگ و صدای اگزوز موتور لحظاتی محو می شد.اعتیاد پدر و فحشای مادر آینده تاریکی را برای این دانش آموز رقم می زد، بی تردید محیط اجتماعی نیز عامل دیگری برای سرنوشت این دانش آموز بود؛ بهخصوص آنکه پس از مدتی این دانش آموز ترک تحصیل کرد و به دنبال سرنوشتخود رفت.
دو دانش آموز دوقلو نیز در سال سوم دبستان حضور داشتند که آموزگارشان مدام از خواب آلود بودن آنها سر کلاس شکایت داشت. کنجکاوی برای پیدا کردن دلیل و پی گیری موضوع نتیجه تلخی را به همراه داشت. هر دو دانش آموزبه جای خانه در دکان نان سنگکی پدر سکنی داشتند. مادرشان به دلیل تجدید فراش پدر، جدا شده بود و آنها تحمل آزار و اذیت مادر خوانده را نداشتند. البته دلیل دیگر کوچکی متراژ منزلشان بود که امکان داشتن یک اتاق مستقل برای سکونت آنها را نداشت. دو دانش آموز در محیط دکان سنگکی، کار یدی هم می کردند. آنها شبها در آنجا می خوابیدند و صبح زود برای کمک به فردی که وظیفه اش آماده کردن خمیر بود، بیدار می شدند؛ در نتیجه فرصتی برای انجام تکالیف و استراحت نداشتند. شمشیر امر و نهی پدر نیز با خشونت بالای سرشان بود. با این حال در عمق چشمانشان می شد استعداد پنهان آنها را در فراگیری درس و علاقه به تحصیل دید.
خشونت های خانگی هم جزیی از مصائب برخی دانش آموزان بود. دانش آموزان عصبی و پرخاشگری داشتیم که با بررسی پیشینه خانوادگی آنها مشخص می شد که اعتیاد پدر در کنار اعمال محدودیت ها موجب تنبیه بدنی فرزندان و یا دعواهای خانوادگی زن و شوهری می شد که تأثیر مستقیم آن بر اینگونه دانش آموزان و پرخاشگری آنها بود. خانه های کوچکِیکی دو اتاقه با وضعیت استیجاری در کنار فرزندان پر تعداد، بعضاً آثار نابهنجار جنسی را در برخی دانش آموزان تقویت می نمود. به طور که بارها شاهد اینگونه نابهنجاری های جنسی میان دانش آموزان دبستان بودم.
فقر و اعتیاد دو عامل غالب بر فضای خانواده های دانش آموزان دبستان بود که دانش آموزان به طور مستقیم زیر تاثیر آن بودند. بخش عمده ای از وقت آموزگاران صرف ناسازگاری دانش آموزان می شد. خانم هدایتی یکی از آموزگاران پایه اول این دبستان بود که با جدیت و علاقه درس می داد و در کار خود وارد بود به طوری که اولیاء دانش آموزان و خود دانش آموزان و ما به عنوان اولیای دبستان از ایشان بسیار راضی بودیم و او را بهترین آموزگار مدرسه می دانستیم. سایر آموزگاران نیز به سهم خود زحمت می کشیدند. اغلب آنها از گوشه و کنار شهر به مدرسه می آمدند به طوری که برخی از آنها از دوری خانه خود و محل مدرسه شکایت داشتند و گاهی با تأخیر کار خود را شروع می کردند.
مدیر دبستان مهربان و کوشا بود و اغلب وقتش به حضور در جلسات اداره و یا مشکلات پیش آمده برای دانش آموزان و اولیای آنها سپری می شد و چون بر جدیت کار من پی برده بود خیالش از بابت نظامت مدرسه راحت بود. امور تربیتی دبستان نیز بیشتر کارهای ارشادی انجام می داد و مراسم صبحگاه دانش آموزان در حیاط با هدایت ایشان انجام می شد و اغلب با قرائت قرآن و ذکر دعا و سپس ورزش صبحگاهی و کمی صحبت به پایان می رسید.
با گذشت دو سه ماه از سال تحصیلی با اکثر دانش آموزان ارتباط صمیمی و عاطفی برقرار کردم. به طوری که هنگام صف صبحگاه و یا ساعت زنگ تفریح به راحتی می توانستم دانش آموزان را با نام کوچک صدا بزنم و یا برخی را با پیشینه ای که بواسطه حضور اولیاء شان به مدرسه آمده بودند، تصور کنم. با این حال مایل نبودم به عنوان ناظم مدرسه از چوب و یا ترکه برای تنبیه دانش آموزان استفاده کنم و این با ذهنیت دانش آموزان همخوان نبود. این موضوع را هنگامی درک کردم که در یکی از روزها وقتی یکی از آموزگاران سال دوم دبستان غیبت داشت و من به جای او در حال اداره کلاسش بودم، یافتم. زنگ اول که به کلاسشان وارد شدم، دانش آموزان درس هنر داشتند. به نظرم آمد که به آنها موضوع نقاشی بدهم تا آنها در طی ساعت مشغول باشند. پس از کمی صحبت از آنها خواستم که دفترهای نقاشی خود را باز کنند و سپس پای تخته سیاه نوشتم: «تصویر ناظم مدرسه را بکشید». موضوع برایشان جالب بود. کشیدن ناظم یعنی کشیدن من. اما موضوع برای خود من هم جالب بود چرا که کنجکاو بودم آنها چه تصوری از من دارند. زمان که سپری شد یکی یکی شاگردان نقاشی های خود را آوردند از ۳۴ دانش آموز ۳۳ دانش آموز، منِ ناظم را با یک ترکه یا چوب و خط کش نقاشی کرده بودند، تنها یکی از دانش آموزان که به نظر می آمد شاگرد اول کلاس است من را بدون داشتن چوب تنبیه نقاشی کرده بود. این ذهنیت دانش آموزان از ناظم مدرسه برایم جالب بود و مشخص بود که پسِ ذهن دانش آموزان از ناظم مدرسه، فردی با یک چوب و ترکه تنبیه است و منِ جوانِ کت و شلواری بدون چوب و ترکه که حی و حاضر در جلوی شان ایستاده بودم، تصویر ناظم را به آنها نمی داد. اما به خوبی دانستم که ارتباطی که با بچه ها برقرار کردهام ناشی از شناخت آنها از من و فضای به وجود آمده از این ارتباط بود وگرنه ناظم از منظر دانش آموزان همان فرد چوب و ترکه به دست است. بعدها متوجه شدم که در فضای فکری دانش آموزان، تنبیه شدن از سوی پدر و مادرشان امری بدیهی بود به خصوص دانش آموزانی که پدر معتاد داشتند در این قاعده بودند و من به کرات شاهد آثار این تنبیه ها روی بدن برخی دانش آموزان بودم.
وقایع روزمره دبستان و بازگویی آن در منزل برای مادر و سایر برادران و خواهرانم جالب و شنیدنی بود با این حال هر بار پس از توصیف وقایع روزانه، نصیحت ها در مورد احتیاط در محیط پرمعتاد اطراف دبستان و پرهیز از روبرو شدن با اولیاء معتاد دانش آموزان خاطی شروع می شد. این نصیحت های هر روزه و به خصوص نگرانی مادر از مکان دبستان که در میدان غار واقع بود، رفته رفته موجب شد تا به طور پنهانی مادر از اقوام و دوستان دوباره بخواهد که کار دیگری برای من پیدا کنند. این بود که در هنوز پنج ماهی از اشتغال به کارم در سمت نظامت دبستان نگذشته بود که خبر رسید یکی از اقوام در شیراز تعمیرگاه مجاز اتومبیل های پژو راه انداخته است و برای قسمت فروش لوازم یدکی موافقت کرده است که من به آنجا بروم و در فروشگاه مشغول به کار شود. ترک شغل نظامت مدرسه علی رغم میلم بود به خصوص آنکه با دانش آموزان و همکاران دبستان و محیط مدرسه نوعی همدلی و سازگاری پیدا کرده بودم. اما لابی خانواده قوی تر بود و به اجبار در بهمن ماه و درست در وسط سال تحصیلی با طرح موضوع به مدیر مدرسه،قطع همکاری و کناره گیری از پست نظامت دبستان را اعلان کردم. مدیر مدرسه که انتظار این خبر را نداشت به شدت جا خورد و سعی کرد تصمیمم را عوض کند. او علاقه و توان من را در اداره دبستان ستود و گفت همکار خوبی بوده ام اما فهمید که این تصمیم ناشی از خواست من نبوده و زیر فشار خانواده برای تغییر شغل هستم. از این رو درخواست کرد که تا فرستادن جانشین از اداره آموزش و پرورش همچنان در کار اداره دبستان به او کمک کنم.
کمتر از ده روز از اداره آموزش و پرورش فردی که چند سالی به بازنشستگی اش باقی نمانده بود، برای نظامت دبستان معرفی شد. مدیر دبستان از بابت آمدن ناظم جدید به دبستان خوشحال و از بابت رفتن من ناراحت بود. با این حال دو سه روز دیگر در مدرسه ماندم و کارها و دفاتر و اقلام دفتر کار را به ناظم جدید انتقال دادم.
دل کندن از شغلی که در آن با بچه های محروم و به شدت عاطفی سرو کار داشتم، سخت بود. ظرف شش ماه شناختم از محله ای که در نزدیکی گودها و حلبی آبادها بود و آثار و عواقب هر روزه اعتیاد که بر آن محیط حاکم بود موجب شد تا عواقب اعتیاد و نتیجه عفریت سیاه مواد مخدر برای همیشه در ذهنم باقی بماند. به طوری که هنوز سرنوشت مبهم بچه هایی را که ناخواسته در آن محیط ها بزرگ شدند بدون آنکه آینده مطمئنی داشته باشند، ناراحتم می کند. این که چه استعدادهایی به خاطر فقر و اعتیاد پدر و مادر نابود شدند در حالی که می توانستند در آینده برای خود کسی باشند.
از مرور خاطرات من در شغلناظمی دبستان شهاب الدوله (شهید محمد منتظری) حدود ۳۴ سالی می گذرد؛ اما این روزها وقتی اخبار سایت های خبری و برخی روزنامه ها را مطالعه می کنم یا می شنوم هنوز نام محله هرندی با مواد مخدر واعتیاد عجین است. در حقیقت بلای خانمانسوزی که در این منطقه ریشه خود را قبل از انقلاب دوانده، با گذشت سالهای پس از انقلاب نیز تداوم داشته است. تداومی که به پایداری اعتیاد در این منطقه انجامیده و تنها نام آن از دروازه غار به هرندی تغییر یافته است.
ایمیل نویسنده: ۴۰۰hashemi@gmail.com
وبلاگ نویسنده:۴۰۰hashemi.blogfa.com