انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

واژگان یک فرهنگ (۲۵): «زلزله»: صدای پای مرگ

آشنایی ایرانیان با واژه «زلزله» یا «زمین لرزه» و به ویژه با این پدیده به گذشته های بسیار دوری می رسد و در تاریخچه های زمین لرزه های بزرگ ایران همواره به زلزله دامغان (۲ دی ۲۳۵ شمسی/۲۲ دسامبر ۸۵۶ میلادی) ، اردبیل (۲ شهریور ۲۷۲/ ۲۳ اوت ۸۹۳) و تبریز (۳۱ مرداد ۴۲۱ /۲۱ اوت ۱۰۴۲و ۲۷ آبان ۱۱۰۶/۱۸ نوامبر ۱۷۲۷) به عنوان قدیمی ترین و مرگبارترین زلزله های شناخته شده ایران با تلفاتی نزدیک یا بیش از صد هزار در هر مورد، اشاره می شود که حافظه تاریخی مهیبی در اذهان ایرانیان و ضرباتی همچون حملات بزرگ بیگانه به خاک کشور بر جای گذاشته اند. البته در این مورد باید توجه داشت که نگاه کنونی ما نسبت به این پدیده با آنچه در نیم قرن پیش یا در ابتدای قرن وجود داشت، کاملا متفاوت است، زیرا با دموکراتیزه شدن وسایل ارتباط جمعی و گسترش آنها آگاهی نسبت به پهنه بزرگ ایران نیز دائما در سطوح بیشتری به وقوع می پیوست و زلزله از امری که همچون مصیبتی آسمانی، شاید بعد از سال ها به گوش مردم یک دیار می رسید، رفته رفته به حادثه ای تبدیل شده است که در لحظه، خبرش را دریافت می کنند و در عین حال که احساس وحشتی دور دارند نوعی همبستگی در دلسوزی برای قربانیان و در سرنوشت دردناکی که با آنها دارند، را در وجود خویش حس می کنند. از این رو با گسترش شهرنشینی در ایران و افزایش میزان خرابی های ناشی از زلزله و روشن و آشکار شدن و هر چه بیشتر این خسارات، این واژه به مفهومی هراسناک در ادبیات مردمی و حتی در ادبیات تخصصی ما تبدیل شده است و حالتی «آخر الزمانی» یافته است.

قرار گرفتن ایران بر روی گسل های بزرگ زلزله در جهان و همچنین گسل های بی شمار داخلی که از این پهنه یکی از خطرناک ترین مناطق جهان را در این زمینه ساخته است، وحشتی دائم و مبهم را در فرهنگ ما نسبت به این پدیده ایجاد می کرده است که تا حد زیادی ناشی از گفتمان تخصصی درباره آن به ویژه از سال های دهه ۱۳۵۰ و ۱۳۶۰ با گسترش استفاده از رایو و تلویزیون و قابلیت بازنمایی تصویری خرابی ها و قربانیان آن همراه بوده است. هر بار که زمین در گوشه ای در این کشور می لرزد و تلفات کم یا زیادی بر جای می گذارد، بحرانی بر روی مدلی که ویکتور ترنر از «درام اجتماعی» ارائه می دهد ظاهر می شود: مسئله در مدتی چند ماهه به موضوعی «ملی» و «سراسری» تبدیل می شود که بنا بر مورد می تواند سیاسی نیز بشود. چنانکه زلزله طبس (۱۹۷۸/ ۱۳۵۶) در دوره پیش از انقلاب و از جنبه هایی و به گونه ای متفاوت زلزله های رودبار(۱۹۹۰/ ۱۳۶۹) بم (۱۳۸۲/۲۰۰۳) و روستاهای آذربایجان(۱۳۹۱/ ۲۰۱۲) در دوره پس از انقلاب هر کدام به دلایل و بهانه هایی تبدیل شدند برای مناقضه بر سر قابلیت های مدیریت فاجعه.

با این وصف نباید فراموش کرد که زلزله در فرهنگ ایرانی لااقل در طول نیم قرن اخیر هر چه بیشتر به سازوکاری برای افزایش نوعی احساس همبستگی و تعلق ملی تبدیل شده است که شاید بتوان در آن از این لحاظ با تسامح در زبان، بعدی «مثبت» نیز دید. مصیبتی که ناتوانی در برابر مرگ، را به یاد افراد می آورد و سرنوشت مشترکی که می توانست ، سرنوشت خود آنها باشد. انواع بسیار متفاوت پراکنش زلزله ها در سطح کشور و در طول تاریخ، تنوع آنها از لحاظ میزان خرابی ها و سخنان کارشناسان در مجموع موقعیت ها را می ساخته اند که هر کس در هر جا و مکانی که زندگی می کرده است خود را در امان ندیده و بتواند با قربانیان هم ذات پنداری کند. نگاهی کوتاه به فهرست تاریخی – جغرافیایی زلزله های ایران (بنا بر گزارش روزنامه همشهری ۲۴/۴/۹۱) گویای این امر است. قابل ذکر است که بنا بر پژوهشگاه بین المللی زلزله شناسی ایران (مهر، ۲۳/۵/۹۱) تعداد این زلزله ها در فاصله ۱۲۷۹/۱۹۰۰ تا ۱۳۸۹/۲۰۱۰، ۱۳۶۵۵ زلزله (در طیف ۴ تا ۵) بوده که از این رقم ۱۱۷ زلزله بین ۶ تا ۷ ریشتر قدرت داشته اند(به طور متوسط هر ده سال زلزله بالای ده ریشتر داشته ایم). این فهرست درخور تامل است: سیلاخور منطقه بروجرد (۳ بهمن ۱۲۸۷/۲۳ ژانویه ۱۹۰۹،۷.۳ ریشتر، ۶ هزار کشته)؛ نواحی مرکزی(۱۹ تیر ۱۲۸۸ / ۱۰ ژوئیه ۱۹۰۹ ، ۷.۳ ریشتر، ۵۵۰۰ کشته)؛ تربت حیدریه (۲ خرداد ۱۳۰۲/ ۲۵ مه ۱۹۲۳، ۷.۵ ریشتر، ۲۲۰۰ کشته)؛ غرب کشور) ۱۱ اردیبهشت ۱۳۰۸/ اول مه ۱۹۲۹ ، ۷.۴ ریشتر، ۳۳۳۰ کشته)؛ سلماس(۱۶ اردیبهشت ۱۳۰۹/ ۶ مه ۱۹۳۰ ، ۷.۲ ریشتر ۲۵۰۰ کشته)؛ بلوچستان و دریای عمان(۶ آذر ۱۳۲۴/۲۷ نوامبر۱۹۴۵ ، ۸.۲ ریشتر، ۴۰۰۰ کشته)؛ پانس بلوچستان(۱۳ مرداد ۱۳۲۶/۵ اوت ۱۹۴۷ ، ،۷.۳ ریشتر، ۵۰۰ کشته)؛ تورود دامغان (۲۳ بهمن ۱۳۳۱/۱۲ فوریه ۱۹۵۳ ، ۶.۵ ریشتر، ۹۷۰ کشته)؛ مازندران(۱۳ بهمن ۱۳۳۵/ ۲ فوریه ۱۹۵۷ ، ،۷.۴ ریشتر ۲۰۰۰ کشته)؛ صحنه کرمانشاه (۲۲ آذر ۱۳۳۶/۱۳ دسامبر ۱۹۵۷ ، ۷.۳ ریشتر، ۲۰۰۰ کشته)؛ لار(فروردین ۱۳۳۹/ آوریل سال ۱۹۶۰ ، قدرت ثبت نشده، ۴۵۰ کشته)؛ ساری (۱۰ شهریور ۱۳۴۱/۱ سپتامبر ۱۹۶۲ ، ، ۷.۳ ریشتر، ۱۰۰ هزار کشته)؛ بوئین زهرا تهران (شهریور ۱۳۴۱/سپتامبر سال ۱۹۶۲ ، ۷.۱ ریشتر، ۱۱ هزار کشته)؛ بستان آباد (۲۱ بهمن ۱۳۴۳/۱۰ فوریه ۱۹۶۵ ، ۵.۱ ریشتر، ۲۰ کشته)؛ فردوس خراسان (۹ شهریور ۱۳۴۷/۳۱ اوت ۱۹۶۸ ، ۷.۳ ریشتر، ۱۰ هزارکشته)؛ جنوب ایران (۲۱ فروردین ۱۳۵۱/۱۰ آوریل ۱۹۷۲ ، ۷.۱ ریشتر ، ۵۰۵۴ کشته)؛ جنوب کشور(اول فروردین ۱۳۵۶/۲۱ مارس ۱۹۷۷ ، ۶.۹ ریشتر، ۱۶۷ نفر کشته) ؛ اصفهان (اردیبهشت ۱۳۵۶/آوریل ۱۹۷۷ ، شدت به ثبت نرسیده، ۹۰۰ کشته)؛ طبس (۲۵ شهریور ۵۷/۱۶ سپتامبر۱۹۷۸ ، ، ۷.۸ ریشتر، ۱۵ هزار کشته)؛ کرمان(۲۱ خرداد ۱۳۶۰/۱۱ ژوئن ۱۹۸۱ ، ۶.۹ ریشتر، ۳ هزار کشته)؛ کرمان(۶ مرداد ۱۳۶۰/۲۸ ژوئیه ۱۹۸۱ ، ۷.۳ ریشتر، ۱۵ هزار کشته )؛ منجیل و رودبار (۲۰ خرداد ۱۳۶۹/۲۰ ژوئن ۱۹۹۰ ،۷.۴ ریشتر، ۴۰ تا ۵۰ هزار کشته)؛ اردبیل (۱۰ اسفند ۱۳۷۵/۲۸ فوریه ۱۹۹۷، ۵.۵ ریشتر، ۱۱ هزار کشته)؛ بیرجند و قائن (۲۰ اردیبهشت ۱۳۷۶/ ۱۰ مه ۱۹۹۷، ۷.۱ ریشتر، ۱۶۱۳ کشته)؛ گلباف کرمان (۲۳ اسفند ۱۳۷۶/۱۴ مارس ۱۹۹۸، ۶.۶ ریشتر، ۵ کشته)؛ ابهر و غرب کشور(اول تیر ۱۳۸۱/۲۲ ژوئن ۲۰۰۲ ، ۶.۵ ریشتر، ۲۶۱ کشته)؛ بم(۴ دی ۱۳۸۲/۲۶ دسامبر ۲۰۰۳ ، ۶.۶ ریشتر، ۴۰ هزارکشته)؛ مازندران (۸ خرداد ۱۳۸۳/ ۲۸ مه ۲۰۰۴ ، ۶.۳ ریشتر، ۳۵ کشته)؛ زرند کرمان (۴ اسفند ۱۳۸۳/۲۲ فوریه ۲۰۰۵ ، ، ۶.۴ ریشتر، ۶۰۲ کشته)؛ قشم (۶ آذر ۱۳۸۴/۲۷ نوامبر ۲۰۰۵ ، ۶ ریشتر، ۱۳ کشته)؛ بروجرد(۱۱ فروردین ۱۳۸۵/۳۱ مارس ۲۰۰۶ ، ۶.۱ ریشتر، ۷۰ کشته)؛ دامغان(۵ شهریور ۱۳۸۹/ ۲۷ اوت ۲۰۱۰ ، ۵.۹ ریشتر، ۱۹ کشته)؛ حسین آباد(۲۹ آذر ۱۳۸۹/۲۰ دسامبر ۲۰۱۰، ۶.۵ ریشتر، ۱۱ کشته)؛ کهنوج (۲۵ خرداد ۱۳۹۰/۱۵ ژوئن ۲۰۱۱ ، ۵.۳ ریشتر، ۲ کشته)؛ آذربایجان غربی (۲۱ مرداد ۱۳۹۱/۱۱ اوت ۲۰۱۲، ۶.۲ ریشتر، ۳۰۶ کشته).

این جغرافیای عظیم از لحاظ پراکندگی زمانی، مکانی و شدت و میزان تلفات ، تقریبا هر نظمی را در ذهن از میان می برد و «حادثه» را به امری «روزمره» بدل می کند که هر چند ساختارای فراموشی نقشی اساسی در رابطه با آن ایجاد می کنند، تا کنشگران از وحشت هر روزه نجات یابند، به گونه ای نیز شیوه ای از نگرش کوتاه مدت را در اذهان به وجود می آورد زیرا آینده را را به مثابه امری قطعی به زیر سئوال برده و زیستن در «حال» را تقویت و حتی می توان گفت تقدس می دهد ، در حالی که آینده نگری را تا حدی بی معنا می کند.

پیوند خوردن مفهوم زلزله با باورهای مردمی، با وحشت و با احساس نوعی «گناه» امری تازه در نظام شناختی ایرانیان نیست، هر چند این امر شاید در موقعیت چند دهه اخیر به صورتی ارادی تقویت شده باشد، اما سنت ها و مناسک مربوط به فجایع طبیعی در این سرزمین گویای ریشه های عمیق تری از رویکردهای سیاسی نسبت به پدیده را نشان می دهد. آنچه بهر رو هر بار با زلزله به صورتی واقعی برخورد می کنیم مشاهده می شود در هم آمیخته شدن چندین نوع گفتمان است: گفتمانی تخصصی و هشدار دهنده که عموما در قالب های فناورانه بروز می کند و «پیش بینی ها» ی خود را تحقق یافته دیده و نسبت به «اینده] های هولناک تر در صورت عدم توجه به توصیه های فناورانه هشدار می دهد. گفتمان هایی سیاسی که در برخورد با یکدیگر مدیریت های بحران و از آنجا کل مدیریت های سیاسی را نشانه می گیرند و به نتایجی کاملا به دور ا زحوزه بحران طبیعی می رسند. گفتمان هایی مناسکی، هزاره گرا و گاه بسیار «متحجرانه» (در زبان منتقدانش) که به گونه ای باقی مانده ای از گفتمان های باستانی در گذشته های دوردست و بازیافت و مدرنیزه کردن آنها در چارچوب های مدرن هستند؛ و سرانجام گفتمان های مردمی ه در آنها بیشتر یا تسلیم و افسوس خوردن بر موقعیتی جبران ناپذیر دیده می شود و یا هر چه بیشتر با بالا گرفتن ملی گرایی و درونی شدن مفهوم دولت ملی در ذهنیت افراد و گسترش فعالیت های مدنی از خلال سازمان های مردمی، تمایل به تحکیم پیوندهای ملتی در حال زایش درون دردهایش.