انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

همه می میرند

همه می میرند، سیمون دوبوار، ترجمه مهدی سحابی،‌ تهران نشر نو، چاپ ششم، ۱۳۸۶

مرگ فرایندی است که بشر برای مبارزه با آن ، حس تعلق خاطر به جاودانگی یعنی داشتن امید زندگی پس از مرگ را نه تنها در ذهنیت پرورانده، بلکه شاید بتوان گفت حس زندگی را نیز با فهم و آگاهی نسبت به مرگ در خود برای ساخت زندگی جمعی زنده نگه داشته است. انسان اگر خواسته باشد مرگ را از خلال ذهنیت و رویاهای خویش بررسی کند ناچار به جستجوی آن در ادبیات گذشته است. مدرنیته بر آن بود که با قدرت خویش، علم و تکنولوژی با مرگ مبارزه کند تا بتواند رویکرد خویش به مرگ را ساختارمند کند، از این رو بود که در یک سو به صورت نمادین گورستان ها را از شهرها بیرون راند تا نشان دهد شهرها فقط در خدمت حیات اند و از سوی دیگر برای مبارزه اش با داستان سرایی های گذشته یعنی ذهنیت که جاودانه کردن انسان را تا ابد می خواست، به گونه ای مبارزه کرد تا نشان دهد ساختارهای ذهن بشر سخت ریشه در محیط زیستی – فرهنگی گذشته اش دارد: مبارزه با پیری، جراحی های زیبایی پلاستیک،‌ تقلیل دادن دوره های متعدد سن انسان به یک دوره یعنی جوان-پرستی و… یعنی به واقعیت رساندن همان رویاها برای اثبات پوچی شان.

شاید امروز که مدرنیته به نقد کشیده شده، این گونه به ذهن برسد که انسان با قدرت مدرنیته بر آن بود که ناتوانی یا ترس خود را در مقابل پدیده ی مرگ نشان بدهد، مثلا” مدرنیته برای ساختن جامعه صنعتی نیاز به مشارکت جمعی داشت ولی چگونه می توانست به این خواسته برسد جز آن که در مرحله اول مرگ را از خلال رویکرد عینیت گرایی یعنی روش علم، باز تعریف کند و برای درونی کردن این تعریف جدید چاره ای جز یک فراموشی ناقص ذهنیت گذشته نمی توانسته باشد؛ فراموشی که موقعیت رفاه جامعه صنعتی می تواند منجر به فرصت بازنگری آن شود. این همان چیزی است که دوبوار در این کتاب نشان می دهد. او بر آن است که بگوید انسان نمی تواند با مرگ، فقط از خلال تعریف علمی که آن را یک پدیده صرف فیزیولوژیکی می داند، تطبیق یابد زیرا رفاه، فرصت ذهنیت گرایی شدیدی به انسان امروز می دهد. شاید تشویش سخت انسان امروز را بتوان این گونه وصف کرد که او توانایی روبرو شدن با شکاف عمیق ذهن و عین را ندارد: آیا مرگ پدیده ایی ماورایی است که توسط خدایان صورت می گیرد، یا پدیده ای فیزیولوژیکی است که این یک مفهوم یا ذهنیتی است که توان زندگی را در جامعه صنعتی به انسان می دهد؛ این در حالی است که گسترش محیط زیستی – فرهنگی می خواهد آن را از انسان جامعه مدرن بگیرد. دوبوار بر آن نیست که فقط از خلال مفاهیم فلسفی به مرگ در این رمان بنگرد بلکه او با دیدی انسان شناختی می خواهد رویکرد به ارث رسیده از گذشته؛ رویای جاودانه شدن بشر یعنی ذهنیت را در تقابل زندگی جاری که رویکرد مدرنیته ادعا می کند جز آن چیزی وجود ندارد یا همان عینیت، قرار دهد و در این راستا گویی می خواهد به تعریفی دیگر چه از ذهنیت و چه از عینیت همراه با کنش انسان در جامعه برسد… شناخت زن در جامعه صنعتی صرفا از خلال کالبد و ارتباطاتش نهادینه می شود، البته ساختارهای پیچیده تقسم کار کالبد زن را تقلیل می دهد به یک دوره جوانی و زیبایی و اجازه تفکر فردگرایی به شدت از زن گرفته می شود؛ در این میان شاید در کنار زندگی صرفا کاری یک دلخوشی ماورایی برای جاودانه شدن شکل بگیرد که جبرانی برای فراموشی ناقص ذهنیت گذشته باشد. دوبوار می-خواهد این زن را وارد جنگ بین دومفهوم کند: زندگی جاودانه و زندگی روزمره. زن و زندگی روزمره به گونه ای از خلال ساختارمند شدن بازنمودهای اجتماعی در دستگاه قدرتمند زبان با هم عجین شده اند که گویی گفتن یکی از این واژه ها، مترادف آن، یعنی دیگری را باز تولید می کند. در همین راستا بشر با پروراندن ذهنیت زندگی جاودانه، زندگی روزمره یا واقعی را نادیده می گیرد. شاید در اینجا بتوان گفت ساختارهای ذهن بشر به صورتی است که برای انطباق پذیری نمی-تواند مستقیم با پدیده ها ارتباط پیدا کند و زبان می تواند واسطه ی خوبی برای این امر باشد. انسان خود را مستاصل می-بیند برای ارتباط مستقیم با مرگ و یا کالبدی که رفته رفته تحلیل می رود و پیر می شود و دقیقا” در اینجا ذهن و زبان ، انسان را برای ارتباطی غیر مستقیم آماده می کنند… همچنین می بینیم که بین زن واقعی که وظیفه ی باز تولید کردن نسل بشر را دارد با زن در ادبیات که ساخته ی ذهنیت مردانه است شکاف عمیق وجود دارد آیا در اینجا هم ترس بشر از ارتباط مستقیم با واقعیت دیده نمی شود…؟ بالاخره این که بشر آیا می تواند این تضادها را در ذهن خود جمع کند، سوالی که ممکن است سوال اصلی نباشد چون دستگاه ساختارمند بازنمودهای اجتماعی زبان به صورت بدیهی پاسخ آن را می هد: اگر انسان این توان را داشت دیگر شاید نیازبه طبقه بندی مفاهیم را پیدا نمی کرد. پس سوال اصلی چه می تواند باشد: آیا انسان که قادر نیست در یک موقعیت تمامی مفاهیم طبقه-بندی شده ی مربوط به آن را در ذهن جمع کند می تواند همراه تغییر یا گسترده شدن محیط زیستی – فرهنگی وسعت معنای این مفاهیم طبقه بندی شده را گسترش بدهد تا در دام ذهنیت گرایی و فراموشی دیگری نیفتد…؟ این که بازتولید کردن نسل بشر بیشتر یک کنش زنانه است تا مردانه، این را می تواند راحت به ذهن برساند که پروراندن رویای حس تعلق خاطر به جاودانه کردن انسان، رویکردی مردانه است؛ چون پیوند نزدیک زنان با عملکرد پروراندن کودکان، آن ها را از این ذهنیت گرایی دور می-کند. نمود این ذهنیت گرایی را شاید بتوان در تلاش مردان برای حفظ نهاد خانواده، تسلط بر زن برای بازتولید کردن رویایش که خود توانایی آن را ندارد و یا حتی در اجازه ندادن به زن برای مشارکت در پروراندن این ذهنیت گرایی دید.. بشر این را در تاریخ آشکارا نشان داده است که خواهان دوپارگی رویاهایش از واقعیت است شاید می ترسد لذتی که هرگز نداشته را از دست بدهد… اما دوبوار با زیرکی شگرف زن را در موقعیتی قرار می دهد که به اندازه ی عمر بشر به خاطر نهاد نظام مردسالاری از آن محروم بوده است: فهمیدن و درک ذهنیت گرایی (اندیشه در مورد مرگ )که در تضاد زندگی روزمره است. در اینجا زنی ۲۸ ساله در موقعیت بینابینی از دوره ای است که جامعه صنعتی هویت زن را ساختارمند می کند: خواسته شدن زن آن هم کالبدش توسط مردان… اگر در جامعه صنعتی از مشارکت زنان در تقسیم کار سخن رانده می شود می تواند به این معنا باشد که زنان باید خود را با ساختارهای قدرت همان گونه که هستند تطبیق دهند در غیر این صورت آن ها توان مشارکت نخواهند داشت… ولی در این رمان زن معشوقه قرار نمی گیرد بلکه خود را در موقعیتی می بیند که عاشق مردی شده است که توانسته رویای بشر یعنی جاودانه شدن را به حقیقت برساند. در این تقابل قرار دادن زندگی روزمره با زندگی جاودانه آیا می توان تغییر محیط زیستی – فرهنگی را دید که بشر را وارد تنش هایی ناخواسته می کند…؟ دوبوار آشنا شدن زن را با ذهنیت ساخته شده ی بشردر طول تاریخ نشان می دهد چیزی که به خاطر گسترده شدن محیط زیستی – فرهنگی از خلال ارتباطات، نهادهای قدرت حداقل در ظاهر نمی توانند در محدوده ی خویش آن ها را حفظ کنند. در اینجا بشر وارد موقعیتی می شود که باید به مفاهیمی دیگر چه از رویاهای گذشته و چه از زندگی جاری و عینی برسد. شاید در مرحله اول بشود گفت ما با وارد شدن در این موقعیت دچار یک اغتشاش زبانی می شویم. انسان همان طور که بازنمودهای اجتماعی خویش را از خلال زبان ساختارمند می کند هویت خویش را هم تعریف می کند. پس انسان چگونه می تواند از هویتی که به اندازه ی تاریخ در ذهنش ساختارمند شده به طور کامل جدا شود و دچار اغتشاش و دلزدگی نشود…؟ بدین ترتیب اگر خواسته باشیم جاودانه شدن را از خلال مفاهیم انسان شناختی بررسی کنیم نه با مفاهیم فلسفی ، چگونه می توانیم آن را در جامعه بشری مشاهده کنیم. آیا جستجوی لذت، جنگیدن با دیگری برای کسب قدرت که هر دو کنش های مردانه هستند از خلال ذهنیت جاودانه شدن تعریف نمی شوند… دوبوار مفاهیم جاودانه شدن را در تقابل زندگی واقعی و روزمره قرار می دهد چیزی که نیاز به آگاهی دیگری که نمودش در زندگی روزمره است را نشان می دهد. در اینجا ذهنیت جاودانه شدن لذت سخت به چالش کشیده می شود و هم چنین ساختارهای شکل گرفته فارغ از در نظر گرفتن دیگری که درگیر ساختن کنش های روزمرگی است به زیر سوال می-رود، ساختارهایی که بشر بدون آنها بی هویتی را با تمام وجود درک خواهد کرد. چگونه انسان می تواند بفهمد خارج از دستگاه قدرتمند زبان، زمانی وجود ندارد و در عین حال نیازمند به این طبقه بندی برای ساختارمند کردن زندگی اجتماعیش است و همراه گسترده شدن محیطش مجبور به گستراندن و نسبی دانستن مفاهیم ذهنش می شود. دوبوار با تقابل زندگی جاری و جاودانگی به وسیله کنش یک زن در جامعه، آگاه شدن زن را با مفاهیم ساختارهای قدرت نشان می دهد آگاهی که می تواند بسیاری از چیزها را به چالش بکشد: نهاد خانواده، حتی غریزی دانستن حس مادر شدن زن، از دست دادن دلخوشی های کوچک انسان در زندگی سرد صنعتی که شاید به راحتی گفت با قربانی کردن زن به آن می رسیده است… همچنین در این جا شبیه شدن زن به مرد در جستجوی لذت جاودانه می بینیم چیزی که دلزدگی را برای انسان می آورد. در پایان در ارتباط با این رمان می-توان پرسید؛ آیا انسان خود را با موقعیتی که هرگز قادر به پیش بینی آن نیست رودررو نمی بیند؟ موقعیتی مبهم که به ترس و دلهره ای شدید منجر می شود… اگر بخواهیم با امیدواری سخن بگوییم شاید بتوان حدس زد که زنان بتوانند با واقعیت ناشناخته ای که از خلال گستردگی محیط زیستی – فرهنگی در حال ساخته شدن است بهتر تطبیق بیابند زیرا موقعیت آنها در طول تاریخ به آنها تعریفی دیگر از جاودانگی و لذت داده است؛ زیرا حداقل زن در موقعیت بازتولید کردن نسل بشر قرار داشته و کمتر در دام ذهنیت گرایی افتاده است…