انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

کاوشی پدیدارشناسانه در بنیاد اگزیستانسیالِ علم

همواره در فلسفۀ علم، دربارۀ پیش‌فرض‌های علم و حدود آن در گسترۀ ادراک انسانی و چیستی گزاره‌های علمی‌ و از این قبیل مسائلِ ناظر به ساحت‌های روئین‌تر، سخن می‌رود. در حالی که مسئله بنیادی‌تری هم وجود دارد که در شکل‌گیری علوم بشری، به‌مثابۀ امر بنیان‌گذار ایفای نقش می‌کند و از آن حیث که امر بنیان‌‌گذار است در اختفای کامل به سر می‌برد و چنان در نظام‌های علمی، مفروض واقع شده است که گویی اساساً شأنیتِ راستینی ندارد، در حالی که همه نظام‌های علمی‌ با تنوع و تعددی که تاکنون در طول تاریخ بشر پیدا شده‌اند، متکی بر این مسئله بنیادین هستند. این مقالۀ کوتاه در پی روشن‌سازی همین مسئله بنیادین است که در نخستین تعبیر، از آن تحت عنوان «امر بنیان‌گذار» یاد می‌شود.

اگر قادر باشیم، چهرۀ اصیل علم را از میان انبوهی از انگیزه‌های اقتصادی و سیاسی، دریابیم – و این امر به خودی خود، مستلزم واگشایی وجودِ انسان و بازگشت به نخستین بنیادهای تکاپوی علمی‌بشر است – چیزی جز تمایل به «دانستگی» نمی‌بینیم. دانستگی چهرۀ اصیل علم است و مهمترین انگیزه‌ای است که انسان را در طول تاریخ، به سمت پژوهش‌های سترگ طبیعی، سوق داده است. در این پویشِ کهن، اگرچه وقتی آدمی‌ از حل مسئله‌های دوراَزدست، ناتوان مانده، و آنگاه همواره خود را در برابر ادراک‌های تخیلی خویش، وانهاده و به جهان اساطیری قدم نهاده است، ولی با این وجود، تا آنجا که قدرت پژوهش داشته، همواره دانستگی را جُسته و در پی آن کوشش‌های فراوان کرده است. اگرچه بعد از رنسانس در اروپا، این چهره اصیل علم، به تدریج رو به زوال گرایید و جای خود را به پویش‌های اقتصادی و سیاسی بخشید و به طور عام، پیشرفت انسان در کسب آگاهی‌های جدید از طبیعت، به مدد ثروتی بود که از ناحیه اهالی قدرت، به دامن علم فرومی‌ریخت و عمدتاً با اهداف سلطه‌گرانه پیش می‌رفت و طبیعت چیزی جز منبعی برای کسب ثروت‌ها و قدرت‌های جدید نبود، اما سرآغاز علم همواره با تمایل به دانستگیِ محض شکل گرفته است و اقتضای واکاوی این مقال که در پی امر بنیان‌گذار در علم است، بازگشتی پدیدارشناسانه به سرآغاز‌های تاریخ آن است. بدین‌ترتیب نخستین گام در واکاوی امر بنیان‌گذار، فرانهادن مفهوم دانستگی است که اینک به مثابۀ ذات تعین‌بخشِ علم، آشکار شد.

آنچه غالباً ذهن انسان مدرن از دانستگی درک می‌کند، اجتماع مجموعه‌ای از داده‌های خنثی و منفک از همدیگر در الگوریتم‌های ریاضیاتی و استنتاج‌های گزاره‌ای است. درحالی که این تنها نحوه‌ای از انحاء مختلف دانستگی است و بی‌شمار نحوه‌های دیگری از دانستگی را می‌توان تصور کرد. اما اسلوبی که در علم به معنای Science به کار می‌رود تحت تاثیر اندیشه مدرن، تمایل به درک ریاضیاتی از طبیعت دارد و این رویکرد، سراسر علم مدرن را فرا گرفته است، غافل از اینکه می‌توان به نحوهای دیگری نیز طبیعت را شناخت. حال در این مقال، فرصت رسیدگی به رویکرد‌های جایگزین نیست و اجمالاً باید گفت در واکاوی امر بنیان‌گذار – رسالتی که این مقال بر عهده گرفته است – غلبه این رویکرد را باید کنار نهاد و تلاش کرد تا به لایه‌های پنهان علم دست یافت.

در تحلیل دانستگی و تمایل انسان نسبت به آن، این مفهوم از وجوه مختلفی که در روند زندگی به وجود می‌آید، تفاوت‌هایی بر می‌دارد. کسی که به تازگی از جایی به جای دیگر نقل مکان کرده است، در خویش، تمایلی را می‌یابد تا در وهلۀ نخست، تمام زوایا و ابعاد خانه شخصی‌اش را شناسایی کند اما در این سطح نیز، تفاوت‌هایی در نحوۀ برخورد انسان‌های مختلف، رخ می‌دهد. ممکن است برخی کنجکاو باشند تا دربارۀ مصالح به کار رفته در خانه هم در پی دانستگی باشند. اما هرکسی به طور کلی، بعد از شناختن ابعاد خانه، سراغ شناخت محله و همسایه‌ها می‌رود و از خیابان‌ها و فروشگاه‌ها و داروخانه‌ها و بیمارستان‌های پیرامون خانه خود اطلاع می‌جوید. بخش عمده‌ای از این اطلاعات، برای شناختن امکاناتی است که فرد در گذران زندگی، نیازمند آنهاست و این اطلاعات، به سان همان علوم طبیعی است که برای رشد تکنولوژی پیگیری می‌شود. انسان با تمام قوا، مریخ را درمی‌نوردد تا شاید روزی بخواهد زمین جدیدی برای خود تأسیس کند. اما در عمق همۀ این علوم که برای رشد امکانات و ابزار‌های تکنولوژیک که عمدتاً در اولویت اول، برخاسته از اراده معطوف به قدرت است و در اولویت دوم، اراده معطوف به رفاه است، تمایلی ناب و نهفته نسبت به دانستگی محض نیز وجود دارد. تمایلی که نخستین جرقه‌های علم را در تاریخ بشر، رقم زده است و اینک زیر انبوهی از اراده‌های وحشت‌آسای سلطه‌جویانه، پنهان شده است. این تمایل به محضِ دانستگی در زندگی روزمره انسان‌ها نیز کمابیش، آشکار می‌شود، آنگاه که در برخی از مقاطع، می‌خواهیم فقط چیزی را بدانیم بی‌آنکه از آن نفعی ببریم. می‌خواهیم بدانیم زیرا دانستن برای ما مطلوب بالذات است.

اکنون پرسش این است که چرا انسان می‌خواهد گسترۀ پیشاروی خویش را بشناسد؟ فارغ از اینکه می‌خواهد قدرتمندتر شود و یا اینکه در رفاه بیشتری زیست کند، در فراسوی همۀ این انگیزه‌ها، چرا محضِ دانستگی، برای انسان مطبوع و دلخواه است؟ بسیاری از دانشمندان علوم طبیعی، به کاوش‌های علمی ‌می‌پردازند تنها به این دلیل که می‌خواهند به دانستگی دست پیدا کنند و چیزی را بدانند که می‌توانند ندانند. نمونه بارز این تمایل را در ابوریحان بیرونی دانشمند ایرانی قرن یازدهم میلادی می‌بینیم که چگونه هنگام مرگ نیز از دانستن دست نمی‌کشد. حال برای پاسخ به این پرسش، باید نخست به ماهیت دانستن بپردازیم تا دریابیم که در ذات دانستگی، چه چیزی نهفته است که آدمی‌ را در پی خود روانه می‌کند.

انسان در زندگی روزمره با فعل و انفعالاتی که با تغذیه مرتکب می‌شود، در جستجوی حفظ بقای خویش است. تمایل به بقا و ماندگاری در زندگی، یکی از نحوه‌های بودن انسان در مواجهه‌ با «تناهی» را شکل می‌دهد، به گونه‌ای که سراسر زندگی را فرا می‌گیرد و لحظه‌ای را از حضور خویش، بی بهره نمی‌گذارد. اما در کنار خوردن و آشامیدن، تمایل به دانستن نیز وجود دارد. دانستنِ چیز‌هایی که برای ما روشن نیستند. اما پرسش این است که با دانستن، چه اتفاقی در زندگی انسان رقم می‌خورد؟ اگر انسان در اتاقی تاریک، قرار داشته باشد و کمابیش از پیرامون خویش، چنین دریابد که چیز‌هایی وجود دارند اما از حضور در آگاهی او سر باز می‌زنند تلاش خواهد کرد به تدریج آن چیز‌ها را از تاریکی به روشنایی و از غیبت به حضور آورد تا در رابطه با آن چیز ها، امینت خود را بازیابی کند. «امنیت» یکی از مهم‌ترین نیاز‌های انسان برای جستجوی علم و آگاهی از پیرامون خویش است. اما در ادامۀ واکاوی در می‌یابیم که اگر انسان از جانب چیزهایی که بقایش را به خطر می‌افکنند اطمینان پیدا کند، آیا دیگر نسبت به پیرامون خویش، تمایل به دانستگی نخواهد داشت؟ به نظر می‌رسد چنین نیست و تمایل به علم، تنها از سرچشمه فقدانِ امنیت، تغذیه نمی‌شود.

انسان با آگاهی از جهانی که پیرامونش را شکل داده است، کسب امنیت می‌کند اما همچنان سراغ درک زوایای پنهان‌تری از پیرامون خویش می‌رود تا به جهان خود «وسعت» ببخشد و از این وسعت حظی ببرد. اما وسعت، کافی نیست زیرا جهان برای سکونت گزیدن، نیازمند «روشنایی» هم هست. انسان به علم روی می‌آورد تا جهانش را وسعت ببخشد و آنگاه ابعاد آن را روشن کند تا بتواند در چنین جهانی اقامت گزیند. هنگامی‌که چیزی را از غیبت به حضور می‌آوریم گویی سرزمین خود را غنی‌تر می‌کنیم و مرز‌های جهان خود را گسترده‌تر می‌سازیم و در عین حال به روشنایی بیشتری نیز دست می‌یابیم و این چنین در روشنایی علم زیست می‌کنیم. وقتی انسان می‌داند که ستاره‌های آسمان، در حقیقت چه ماهیتی دارند و واجد چه اوصافی هستند، جهان برای او وسعت می‌گیرد و گویی او در جهانی وسیع‌تر و در عین حال روشن‌تر سکونت می‌یابد. جهان در نگاه او، هر آن چیزی است که پیشاروی او گشوده شده است و ممکن است جهانِ کسی، تنها به اندازه اتاقی باشد که در آن می‌آرامد و یا روستایی باشد که در آن زیست می‌کند. جهان آدمی هر چه گسترده‌تر باشد و سرزمین‌های وسیع‌تری را در بر بگیرد، تمایل به دانستگی نیز در او افزون‌تر می‌شود و حظی که از وسعت نیز می‌برد، به مراتب فراتر می‌رود و راز تمایل انسان به علم و پیدایش آن در زندگی انسان، چیزی جز وسعت‌طلبی و روشنایی‌طلبی نیست.

اما در واکاوی امر بنیان‌گذار، یعنی امری که علم را در تاریخ انسان، بنیان نهاده است، بی‌تردید باید پرسش را بیش از پیش، رادیکال‌تر کنیم. در تحلیل دانستگی گفتیم که اقامت گزیدن و سکونت یافتن در جهانی وسیع و روشن، غایت نهاییِ علم است اما حال، پرسش این است که چرا انسان در پی سکونت یافتن در جهانی وسیع و روشن است؟ آدمی از اینکه در جهانی وسیع و روشن استقرار یابد و اقامت گزیند چه حظی می‌برد؟ این پرسش به خودی خود، دو پرسش است. یکی از این پرسش‌ها، ماهیتِ «وسعت» و «روشنایی» را می‌کاود و دیگری از چرایی «سکونت یافتن و اقامت گزیدن» پرسش می‌کند. حال باید دید چه ربط انتولوژیکی میان وسعت و روشنایی وجود دارد که می‌تواند سکونت یافتن در جهان را نیز امکان‌پذیر سازد.

وسعت همواره برای انسان، یادآورِ تناهی است. اگر ما در پی وسعت هستیم بدان دلیل است که اینک، موجوداتی متناهی هستیم. از زاویه کالبدی در میان سایر اشیا، جهانی را که پیشاروی ما گشوده شده است می‌نگریم، در حالی که جز از طریق امکان‌هایی که با این کالبد، در اختیار داریم، راهی برای «بودن» نداریم. در این حال، آنچه آرزوی انسان است، وسعتی است که اینک علم در اختیار او می‌نهد، اما وسعت بدون روشنایی برای انسان جز تشویش حاصلی ندارد. بنابراین انسان به یاریِ علم، از وجود اشیایی فراتر از آنچه در وهله نخست در می‌یابد، آگاه می‌شود و بار دیگر در گام دوم، تلاش می‌کند آن اشیا را با شناختن اوصافش، از تاریکی به روشنایی درآورد و از این طریق «قرار» یابد. به این‌ترتیب، انسان در جهانِ وسیع و روشنِ خویش، سکونت یافته و این سکونت را به مثابۀ سومین گام، در این سلوک علمی، تجربه می‌کند. اما با همه این توصیفات، پرسش نخست، با صورت‌بندی دیگری، همچنان به قوت خویش باقی است. چرا انسان تناهی خویش را پشت سر می‌گذارد؟ چرا تناهی برای انسان، قابل تحمل نیست و بدین‌ترتیب، به سمت علم سوق می‌یابد؟ پرسش از امر بنیان‌گذار اینک در سرحدّاتِ صورِ رادیکال خویش قرار دارد: پرسش از فراروندگی انسان از تناهی.

در تأملی پدیدارشناسانه و واکاوی عمیق‌تر در جستجوی امر بنیان‌گذار، می‌توان دریافت که انسان جهان پیشاروی خود را همچون خانه‌ای می‌بیند که در آن مستقر شده است و این خانه را نیز نحوه‌ای از بودن خویش می‌یابد. جهانی که ما در پیش رو داریم در یک تحلیل اگزیستانسیال، نحوه‌ای از وجود خود ماست که پیش روی ما گسترده شده است. اگر انسان را به‌مثابۀ یک شیء ببینیم که در گوشه‌ای از این جهان افتاده و در تکاپوی زندگی است، کلام گزافی خواهد بود که بگوییم جهان، نحوه‌ای از بودن خود اوست. اما از زاویه اول شخص، یعنی آنگاه که از «من» سخن می‌گوییم و خود را در خودبودگیِ خویش درمی‌یابیم، با نگاهی پدیدارشناسانه به جهان، آشکار می‌شود که جهانِ پیش روی ما در عمیق‌ترین نحوۀ بودنش، عینِ وجودِ خود ماست. این نکته در مقام یک اندیشۀ متافیزیکی، کاملا ابلهانه به نظر می‌رسد. زیرا واضح است که انسان نیز در شمار سایر موجودات، چیزی است میان چیز ها. اما تفاوت ادراک پدیدارشناسانه در همین است که به آن ادراکی که در من‌بودگیِ من رخ می‌دهد، توجه می‌کند و آن را آشکار می‌سازد. من در من‌بودگی خویش، چنین درمی‌یابم که به سان نقطه‌ای هستم و در مرکزیتِ یک دایره قرار گرفته‌ام و این دایره، در حالی که از من فرامی‌رود و همچنان در حال گسترده‌شدن است، نحوه‌ای از تحقق من در دایره‌بودنِ من است.

بر این اساس می‌توان گفت انسان در نحوۀ بودن خویش، در حالی که جهانِ پیشارویِ خود را درک می‌کند، در حالِ درک وجود خویش است که به مثابۀ جهانی وسیع و روشن، آشکار شده است. اگر من چشم گشوده باشم و خود را به سان نقطه‌ای مرکزی در احاطه دایره‌ای وسیع و روشن بیابم آیا می‌توانم بگویم من تنها همین نقطه‌ای هستم که جدا و منفک از دایره تحقق یافته‌ام؟ چنین چیزی ممکن نیست. نقطه بدون دایره امکان تحقق ندارد و دایره نیز بدون نقطۀ مرکزی، تعین نمی‌یابد و اساساً نمی‌تواند یک دایره به شمار آید. اگر جهانی هست و این جهان به معنای فضای‌ ترسیم شده‌ای است که در پیش روی من گشوده شده است و من خود را در مرکزیت این جهان، ادراک می‌کنم و در این ادراک، خود را در پیوند با جهان‌بودگیِ جهان می‌یابم، بنابراین نه می‌توان گفت که من فقط همین نقطه هستم و نه می‌توان گفت که من تمامیت این دایره را در بردارم. فارغ از این که آیا واقعیتی جدا از من هست یا نه و اینکه چگونه می‌توان آن را شناخت و یا اساساً امکانِ شناختِ واقعیت فی نفسه وجود دارد یا نه، این نکته مهم است که تمامیتِ یکپارچۀ جهان – به معنای آن‌چیزی که جهان‌بودگیِ جهان را برای من تعین می‌بخشد – انعکاسی از یکپارچگیِ جهان‌بودگیِ من است که چنین آشکار شده است.

در نهایت سرآغازِ علم را می‌توان در همین نقطه جستجو کرد. علم برای وسعت و روشناییِ جهانِ من است و جهان، در جهان‌بودگیِ من است که به عنوان یک جهان شناخته می‌شود. بنابراین من در جستجوی شناخت طبیعت و پیرامون خویش، برمی‌آیم تا در جهان‌بودگیِ خویش، وسیع‌تر و روشن‌تر از پیش باشم و همچنین من در تشدیدِ این جهان‌بودگی، در نهایت، به شناخت عمیق‌تر من‌بودگیِ خود دست پیدا می‌کنم. به عبارت دیگر، جستجوی علم و شناخت طبیعت، چیزی جز شناختن من و جهان‌بودگیِ «من» نیست. انسان، همواره در پی شناختن خویش است و آنگاه که وجود خود را در جهان‌، فرافکنی می‌کند، به چنین انگاره‌ای می‌رسد که گویی برای شناختن خویش، باید سراغ شناخت طبیعت برود. در حقیقت ما جهان را می‌شناسیم تا خویشتنِ خویش را برای خود، آشکار‌تر سازیم. ستاره‌ها را می‌کاویم و اوصافشان را کشف می‌کنیم، تا خود را در خود‌بودگیِ خود، روشن‌تر و واضح‌تر تجربه کنیم. وقتی جهانِ من در جهان‌بودگیِ من به واسطۀ علم، وسیع‌تر و روشن‌تر می‌شود، این منم که وسیع‌تر و روشن‌تر می‌شوم و آنگاه که سراسر زمین را کشف می‌کنم و دریاها را می‌شکافم و از اوصاف ستارهها اطلاعی می‌جویم، در حقیقت، اشیاء را به مثابۀ نحوه‌های مختلفی از بودنِ خویش، پژوهش می‌کنم و بدین طریق خود‌بودگیِ خود را بیش از پیش می‌کاوم. بدین طریق، سرآغازِ پیدایش علم، چیزی جز همین تمایل به کشف خویشتن، نبوده است.

حال اگر بخواهیم با تعبیری اگزیستانسیال، این معنا را بیان کنیم، باید سراغ این تعبیر برویم که من در سیر شناختِ طبیعت، «من‌تر» از پیش می‌شوم. و این همان معنای سکونت یافتن است. من در پرتوِ دانستگی، جهانی وسیع‌تر و روشن‌تر می‌یابم و در حالی که بودنِ من همبستۀ این جهانِ وسیع و روشن است، من در پرتوِ علم و شناختِ طبیعت، خود را وسیع‌تر و روشن‌تر می‌یابم و از وسعتِ خویشتنِ خویش، حظ می‌برم. در این وسعتی که من در من‌بودگیِ خود، تجربه می‌کنم، روشناییِ جهان، در گام‌های بعدیِ علم نیز، امکان تجربۀ سکونت را به من می‌دهد و بدین طریق «من در پرتوی علم، من‌تر می‌شوم» و این من‌تر شدنِ من، چهرۀ اصیل علم است. به عبارت دیگر من در آگاهی و علم به طبیعت، با وسعت یافتنِ جهان و روشن شدن آن، خود را در من‌بودگیِ وسیع‌تر و روشن‌تری تجربه می‌کنم و این تجربۀ وسعت‌یافته و روشن‌گشته از خویش، همان چیزی است که از آن به «من‌تر» شدن تعبیر می‌کنم. این نقطه از واکاوی امرِ بنیان‌گذار است که سرآغاز پیدایش علم در تاریخ بشر به شمار می‌آید، اگرچه روزگاری است که در بی‌جهانیِ انسان امروز، روی از صراحت ادراک، پنهان نموده است و بحران انسان مدرن، چیزی جز همین نیست که به واسطۀ علم، اگرچه می‌توانست در من‌تر شدن من، از آن یاری بجوید، اما روز به روز با من‌بودگیِ خویش، بیگانه می‌شود و در این بیگانگیِ خویش با خویشتنِ خویش، گوهر اصیل علم را از دست می‌دهد.