نسل ما نسل گردش قرن است. نسل پایان هزاره. این فرصتی است برای زیستن در دو فضای متفاوت، و البته پیوسته. قرن دود و آتش و وحشت (قرن بیستم)، که بی تردید یکی از خشن ترین اعصار زندگی بشر بوده است، پشت سرگذاشته شده است و با ورود به قرن بیست و یکم، بشریت با خوشحالی و البته تردید، امیدوار بود (وهست) که قرن جدید شاهد خشونت کمتری باشد، و اخلاق و کرامت انسانی که پارادایم انبیای الهی بوده است، جایگزین رئالیسم جنگ طلبانه مبتنی بر نگاه امنیتی گردد.
صلح دائمی و پایدار، رویایی است که از دیرباز ذهن بشریت را به خود مشغول داشته است. دنیایی مبتنی بر برابری، عدالت و کرامت، اگرچه اتوپیایی است که در فلسفه های اجتماعی مختلف تصویری متفاوت داشته است، آرزویی است که بی شک عمیق ترین لایه های ذهن بشر را در سیطره داشته و دارد و بشریت خسته از درد و رنج، خسته از تبعیض و ستم های روزمره در گوشه و کنار جهان، چاره ای جز پناه بردن به این رویا نداشته و ندارد. این اتوپیا اگرچه در اندیشه های هزاره گرایانه و تفکرات پایان هزاره خود را نشان داده است، در پایان قرن بیستم نیز ذهن بسیاری را به خود مشغول داشته بود، هرچند “واقعیت” جهان چیز دیگری را به تصویر می کشید، اما امید به گذار از وضعیت خشونت به وضعیت آرمانی آرزویی محال بود که مردم جهان و بخصوص خاورمیانه به خاطره آن دل خوش داشته بودند. خاورمیانه به عنوان مهد پیدایش ادیان الهی و خاستگاه تمدن های بشری، منطقه ای است که تاریخ آنرا با جنگ های بی پایان و خشونت های انسانی سرشته اند و سرشت مردمان این منطقه یا دیکتاتوری بوده است، یا جنگ، یا استعمار.
این منطقه در دو قرن اخیر شاهد ناآرامی های زیادی بوده است، که برخورد سنت و مدرنیته در آن نقش اساسی داشته است. این برخورد، با ورود مظاهر تمدن “غرب” در حال پیشرفت و تازه برخاسته از قرون تاریک وسطا و با شتاب روزافزون برای رسیدن به اوج قله های تکنیکی و صنعتی به سرزمین های اسلامی شروع شد و از سطوح فردی تا اجتماعی، از سطوح خرد تا کلان، از گروه های اجتماعی تا پهنه های حکومتی را در برگرفت. موج بوجود آمده در نتیجه انقلاب صنعتی اروپا در کشورهای اسلامی، اگر چه به یک تاخر فرهنگی عظیم منجر شد، اما محدود به جنبه های فرهنگی نماند. این موج با به راه افتادن انقلاب فرانسه و سعی در فرافکنی اندیشه “برابری، آزادی و برادری” و همچنین مدل حکومتی برآمده از آن، خاورمیانه را درنوردید و در فضای پس از فروپاشی امپراطوری عثمانی که میراث دار سنتی کهن از اندیشه سیاسی سنتی اسلامی در شاخه سنی بود، و در خلاء قدرت بوجود آمده در فضای پسا عثمانی توانست خود را با کمک سرسپردگان به اندیشه های لیبرال آن در جهان عرب مطرح نماید.
حاصل این فرافکنی،سر برآوردن پارادایم ناسیونالیستی در دنیای عرب در اوایل قرن بیستم بود. ناسیونالیسم جدید عرب (که بر خلاف ناسیونالیسم سنتی عرب که بر پایه احساسات خویشاوندی و وفاداری سنتی بود)، پدیده ای بود که تحت تاثیر افکار لیبرال کلاسیک غربی بوجود آمد و بر حداکثر کردن آزادی فردی به عنوان نیروی محرکه سازمان سیاسی، اعتقاد به اصول دموکراتیک غربی، و الگو برداری از نهادهای غربی مبتنی بود و پاسخی به بحران وسیع هویت بوجود آمده در دنیای اسلام، پس از فروپاشی عثمانی. آنچه مرکز اندیشه های کنستانتین زریق سوری و عبدالرحمن البزاز عراقی و متفکران و مبلغان این ناسیونالیسم را تشکیل می داد، دغدغه تطبیق شرایط اجتماعی، سیاسی و اقتصادی گذشته و حال جامعه عرب با هنجارهای سیاسی غرب و رشد آشکار مادی و تکنیکی غرب بود. سازگاری اسلام و ناسیونالیسم عربی، سعی در طرح مفهوم ملت عرب به عنوان کانون جماعت اسلامی با استفاده از زبان عربی (زبان قرآن) و پیامبر اسلام (که عرب بود)؛ و سرانجام ساختن “هویت عربی” با استفاده از مولفه هایی همچون زبان، تاریخ، ادبیات، و عادات و صفات، از مهمترین دغدغه های این نوع ناسیونالیسم و متفکران آن بود.
نوشتههای مرتبط
اگر چه این گفتمان از ابتدای ظهور خود بنا به دلایل مختلف محکوم به شکست بود، اما توانست مدتی در فضای پسا عثمانی، خود را به عنوان آلترناتیوی که نوید آرمانشهری مملو از اندیشه های لیبرالی را می داد، مطرح کند. عدم همخوانی با بستر فکری، عقیدتی و فرهنگی جامعه مسلمانان، نبود هیچ کدام از نیروهای اجتماعی که لازمه ناسیونالیسم لیبرال بودند (اریستوکراسی زمیندار و بورژوازی شکوفای تجاری و صنعتی)، نهادهای وارداتی غربی و عدم سازگاری این نهادها با محیط و نیروهای اجتماعی نوظهور، از اصلی ترین دلائل شکست این گفتمان بودند. در نتیجه، رژیم های ناسیونالیستی لیبرال در سوریه (۱۹۴۹)، در مصر (۱۹۵۲)، و در اردن (۱۹۵۷) سرنگون شدند. عراق نیز همچون بسیاری از کشورهای عرب، موفق به تجربه لیبرالیسم نشد، و حتی به رغم همه ظواهر،گرایش اجتماعی قوی به اندیشه های لیبرالیستی در این کشور رواج نیافت. آخرین ضربه به تابوت نیمه جان ناسیونالیسم لیبرال عربی را ظهور رژیم آپارتاید اسرائیل و پروژه ساختن دولت-ملت یهود وارد آورد. اگر چه با “ساخته شدن” این موجودیت جدید، نوعی از ناسیونالیسم رادیکال عرب ظهور یافت و “مساله فلسطین” به عنوان نقطه کانونی و دال برتر مباحث عربی تبدیل شد، اما در عین حال فلسطین نماد چنان درجه ای از تباهی زندگی اعراب شد، که نشان می داد که آنها نه تنها از نظارت بر سرنوشت خودشان ناتوانند، بلکه حتی قادر به حفظ یکپارچگی خود نیز نمی توانند باشند . این ضربه غرور ملتهای عرب و جهان اسلام را آنچنان زخم خورده کرد، که هنوز پس از گذشت بیش از شش دهه، این زخم التیام نیافته است، و مباحث مربوط به آن همچنان در کانون توجهات نه تنها جهان اسلام، بلکه جامعه بین المللی است.
یک دهه پس از شکست اعراب در مساله فلسطین، کودتاهای مصر، سوریه و اردن نشان از شکست اندیشه ناسیونالیسم لیبرال داشت و ناقوس مرگ لیبرالیسم را در جهان عرب به صدا درآورد و لزوم جایگزینی این گفتمان را برای اعراب آشکار ساخت. ناسیونالیستهای عرب که از پیشرفت کند، ناراضی؛ و از غرب به خاطر نفعش در امور فلسطین دلگیر بودند، فلسفه های اجتماعی و سیاسی غرب را به دلیل تناسب نداشتن با جهان عرب رد کردند و بدین ترتیب، الگوهای سوسیالیستی دگرگونی و رشد را بجای ناسیونالیسم نشانیدنده و یا سعی در تلفیق این ناسیونالیسم با اندیشه های چپ کمونیستی نمودند، که بوجود آمدن حزب بعث، یکی از نتایج این عمل بود.
بوجود آمدن گفتمان کمونیستی در جهان عرب، قدمتی به اندازه گفتمان ناسیونالیستی لیبرال دارد. بعد از انقلاب اکتبر، احزاب کمونیستی شروع به اشاعه خود در جهان عرب کردند. به استثنای حزب شیوعی تونس که در سال ۱۹۱۹ و به عنوان شاخه ای از حزب کمونیست فرانسه تشکیل یافت، تقریبا بقیه این احزاب را می توان تحت تاثیر اتحاد جماهیر شوروی و در اکثر موارد نماینده مستقیم این کشور در سرزمین خود بودند. اندیشه عدالت اجتماعی که مفهوم مرکزی و دال برتر این گفتمان را تشکیل می داد، در دولت-ملت های تازه “خلق شده” که از عدم توازن در توزیع امکانات اجتماعی و اقتصادی در رنج بودند، توانست طرفداران زیادی را به خود جلب کند. لذا این گفتمان نیز شروع به گسترش قارچ گونه خود در کشورهای عرب کرد. صحنه اجتماعی و سیاسی مصر، فلسطین، لبنان، سوریه، عراق، یمن و سایر کشورهای عربی شاهد فرافکنی این گفتمان بود و این احزاب توانستند جوانان بسیاری را بر گرد خود جمع کنند، و در برخی از کشورها همچون عراق در زمان قاسم توانستند شریکی استراتژیک برای قدرت سیاسی محسوب شوند. از آنجا که این اندیشه ها نیز با با بستر فرهنگی و عقیدتی جوامع مسلمان همخوانی نداشتند، حتی نقدی بسیار جدی تر از اندیشه های لیبرال به آنان صورت گرفت، چرا که این گفتمان با مفروض ماتریالیسم و قرار دادن ماده به جای خدا، بنیادی ترین عقیده مسلمانان، یعنی پرستش خدا را به چالش می طلبید. از اینرو خطری که از ناحیه این گفتمان متوجه اسلام به عنوان کانون اعتقادات جوامع مسلمان می شد، رهبران دینی را به مبارزه با این گفتمان واداشت. تا جایی که در برخی از کشوها همچون عراق، حزب الدعوه الاسلامیه که همچنان که از اسم آن پیداست، داعیه دار دعوت مجدد به اسلام و کنار گذاشتن اعتقادات ماده گرایانه کمونیستی بود، بوجود آمد
با شکست گفتمان ناسیونالیستی لیبرال و افول گفتمان کمونیستی، گفتمان بعثیسم با ترکیب اندیشه های بنیادین این دو و مهمتر از همه توجه به مولفه هایی از اسلام، سعی کرد خود را به عنوان گفتمان مسلط عرصه کشورهای عربی مسلمان مطرح کند. وام گرفتن اندیشه ناسیونالیسم از گفتمان ناسیونالیستی لیبرال، اندیشه عدالت اجتماعی از گفتمان کمونیستی، و اندیشه های اسلامی، به همراه نفوذ در افسران ارتش، سبب در دست گرفتن قدرت در برخی از کشورهای جهان عرب از جمله عراق و سوریه شد.
در نیمه دوم قرن بیستم، در حوزه اندیشه اجتماعی، جهان اسلام در ملغمه ای از اندیشه های وارداتی غربی معلق بود و در حوزه حکومتی و سیاسی نیز، گرفتار حاکمان دست نشانده که بوسیله کودتا قدرت را در دست گرفته بودند، بود. این در حالی بود که ناکارآمدی این اندیشه ها و نهادهای غربی در تامین امنیت و اقتصاد مردم مسلمان، سبب نوعی یاس و سرخوردگی مردمان مسلمان، و در نتیجه تقویت حس نوستالوژی و حسرت بازگشت به گذشته باشکوه اسلامی در این جوامع اوج گرفت. بحران هویتی که جهان اسلام را در خود فرو برده بود، و از سویی ناکارآمدی حکومت های دیکتاتوری و دست نشانده که اغلب بواسطه سلطه بر منابع سرشار نفت توانسه بودند توتالیتاریسم خود را نهادینه کنند، جهان اسلام را در یک وضعیت انفجاری قرار داده بود که این وضعیت بیش از این نمی توانست ادامه یابد.
خشونت سازمان یافته در نتیجه حکومت های تمامیت گرا، شاخصه اصلی حکومت های عربی در نیمه دوم قرن بیستم بود. بحران هویت آمیخته با ضعف و سوء مدیریت نخبگان و فضای بسته و مسدود سیاسی و خفقان موجود در این کشورها، جهان اسلام را در واپسین سالهای قرن در آستانه انفجاری خشونت آمیز قرار داده بود. اندیشه بازگشت به گذشته اتوپیایی و ساختن نظمی ایده آل در آینده، در کنار ضعف های موجود در حوزه های مختلف اقتصادی، فرهنگی و سیاسی، جهان عرب را آماده فعالگرایی عملگرا قرار داده بود و این بشکه باروت، در ابتدای قرن جدید نیاز به جرقه ای داشت تا به انفجاری مخرب و البته سازنده برسد. انفجاری که با تخریب نظم موجود، سعی در انداختن طرحی نو داشته باشد، تا به دغدغه های ذهنی مردمان مسلمان عرب در حیطه ثبات و امنیت پاسخ دهد. این جرقه، بی شک خودکشی یک جوان تونسی در دسامبر ۲۰۱۰ بود و پس از آن، دومینوی ناآرامی به کشورهای مختلف از جمله مصر، بحرین، عربستان سعودی، یمن، لیبی و در نهایت سوریه رسید و تاکنون جان هزاران نفر را گرفته است.
هنوز نظم سیاسی و اجتماعی در فضای پسا انقلابی در جهان اسلام تثبیت نشده است، و در برخی از این کشورها همچون مصر هنوز کمابیش نظام سابق منهای مبارک حاکم است، و یا در یمن نیز به زور اسلحه غرب ساخته آل سعود، دیکتاتوری سابق در لباس سعودی بازتولید شده، و یا در برخی دیگر همچون بحرین، زور تانک های عربستان و سرنیزه سربازان آل سعود و آل خلیفه بیش از جنبش های اجتماعی است، و یا در لیبی بوی نفت و باروت و طمع ناتو و کشورهای غربی فضا را مسموم ساخته، و یا در سوریه، جنگ شهری در شهرهای مرزی بین القاعده (به نمایندگی محور غربی-عربی) و ارتش سوریه (به نیابت از محور شرقی)، چشم انداز آینده ای نامطمئن و ناپایدار را فراروی جنبش های اجتماعی در جهان عرب گذاشته است. این که این جنبش های اجتماعی به انداختن طرح سیاسی جدیدی در پاسخ به بحران هویت دائمی جهان اسلام موفق می شود یا نه، به بازیگری بازیگران خرد و کلان در این صحنه و آینده نظام بین الملل بر می گردد.
اگر چه جنبش های اخیر در یک حالت بی سری و بی ایدئولوژی بودگی به سر می برد، اما آنچه مسلم است، اسلام سیاسی در حال تبدیل شدن به ایدئولوژی موثری برای این انقلابها؛ و احزاب اسلام گرا همچون اخوان المسلمین و النهضه در حال تبدیل شدن به راهبران جدی این انقلابها در مرحله پسینی (یعنی پس از انقلابها و در مرحله گذار) هستند. از اینرو، اسلام سیاسی در معنای اعم کلمه، آلترناتیوی است که بطور جدی خود را در این صحنه مطرح نموده است تا پاسخی پایدار به چالش چند دهه ای جوامع مسلمان باشد. تجربه محدود لحظات دموکراسی در برخی از کشورهای عربی همچون الجزایر و فلسطین (غزه) نشان داده است که صندوق رای می تواند به قدرت گیری اسلام سیاسی بیانجامد.
در پایان، پاسخ به این سئوال که آیا نسل گردش قرن در جهان اسلام می تواند از طریق جنبش های اجتماعی به نظمی پایدار دست یابد، را بایستی موکول به آینده ای نزدیک کرد اما آنچه مسلم است این است که سال ۲۰۱۱ میلادی یا ۱۳۹۰ خورشیدی، سالی به غایت مهم در تاریخ کشورهای اسلامی و جهان بود. سالی که ملتهای تحت ستم عرب با به راه انداختن جنبش های اجتماعی، سعی در انتقال پیام خود به حاکمان دیکتاتور و طرفداران غربی شان نمودند. پیامی که نوید بخش پایان دوره استعمار نوین بوده و برای مردمان این کشورها سرشار از امید و مخاطره بود.