انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

شبح مارکسیسم، هیولای لیبرالیسم

نباید تصور کنیم سقوط تجربه های دولتی قرن بیستمی مارکسیستی به معنای تثبیت لیبرالیسم است

مارکسیسم تنها به یک ایدئولوژی یک دست دولتی، آن گونه که در انقلاب ها و دولت های توتالیتاریستی قرن بیستمی، نظیر شوروی، تعریف شده است، محدود نمی شود و می توان از یک سنت مارکسیستی در قالب نوشته های خود مارکس و انگلس با تمام گوناگونی شان در کنار سنت های بی شمار دیگری که در قالب های سیاسی، فلسفی، اقتصادی و جامعه‌شناختی و یا در اشکال اتوپیایی و مبارزه جویانه در فرهنگ های گوناگون دیده ایم، اشاره کرد. در گفتاری که در اینجا مطرح می کنم استناد های من عمدتا به شخصیت های مارکس شناس به ویژه «ماکسیملیان روبل» ویراستار مجموعه آثار مارکس به زبان فرانسه، مارک فرو، متخصص تاریخ شوروی؛ اریک هابسباوم، شارل بتلهایم، دیوید هاروی، رژیس دبره و…است که انتقادهایشان نسبت به نظام توتالیتاریستی شوروی و سایر دولت های مارکسیستی دقیقا به دلیل حضورشان در این جریان ها بسیار دقیق و روشن و به دور از گرایش های لیبرالی و نولیبرالی بوده که تمایل داشته اند از سقوط شوروی برای تقدیر سرمایه داری استفاده کنند و یا سهم مهم مارکس را در اقتصاد سیاسی و در جامعه شناسی به زیر سئوال ببرند

«شارل بتلهایم» خود یک مارکسیست بود (وبرخی از کارهای انتقادی اش را نسبت به تجربه شوروی خود من ترجمه کرده‌‌ام). مجموعه کتاب هایی که او به عنوان «مبارزه طبقاتی در شوروی» داشت شامل دو جلد نخست می شد که در دهه ۱۹۶۰ منتشر ودر اوایل انقلاب اسلامی در ایران ترجمه شدند. در این دو جلد نگاه او هنوز کاملا مارکسیستی وحتی مائوئیستی بود. درحالی که در دو جلد دوم که در أواسط دهه ۱۹۸۰ نوشته شدند رویکردهای او تحلیل دقیق دلایل سقوط بر أساس اقتصاد سیاسی شوروی بود. در آن زمان از شارل بتلهایم خواهش کردم که در مورد پروسترویکا جلد دیگری نیز به این مجموعه اضافه کند که پذیرفت و این سه جلد با عناوین «حاکمان»، «محکومان» و «سالهای گورباچف » به وسیله نشر نی منتنشر شدند و شاید بتوانم بگویم از بهترین تحلیل ها در مورد اقتصاد سیاسی از دوره استالین تا سقوط شوروی به شمار می آیند. این کتاب نشان می‌دهد که چرا سیستم در روسیه فروپاشید وبین سال‌های ۱۹۲۰ که استالین تثبیت می‌شود تا زمانی‌که استالین سقوط می‌کند، چه سیاست‌هایی اعمال گردید. در این زمینه نظریات «اریک هابس‌باوم» نیز به‌عنوان یک تاریخ‌دان معتبر که تا آخر عمر خود مارکسیسم باقی‌ماند و نظریات نقادانه‌ای نسبت به سیستم شوروی دارد، که قابل تأمل است اما او همواره امیدی را که بی شک به نادرست تجربه شوروی در بسیاری از مردمان محروم جهان در برابر سرمایه داری ایجاد می کرد و مبارزات این مردمان را از حساب توتالیتاریسم شوروی و سایر کشورهای مشابه جدا می کرد.

از این لحاظ باید به آثار یرواند آبراهامیان، استاد دانشگاه نیویورک به شکل گسترده‌ای پیرامون تاریخ چپ در ایران کار کرده است و از او در ایران از جمله کتاب‌های «تاریخ مدرن ایران» و «ایران بین دو انقلاب» که چندین‌بار به چاپ رسیده است و همچنین آثار خسرو شاکری نیز درباره جنبش چپ، از دوران قبل از پیدایش حزب توده تا اوایل قرن بیستم و نحوه شکل‌گیری حزب کمونیسم در ایران تحقیق و پژوهش داشته است نیز به مثابه رفرانس های ارزشمند اشاره کنم. شاکری درباره جنبش جنگل و روابطی که بین این جنبش و شوروی که تازه تاسیس شده بود و حتی قبل از آن تحقیقاتی را انجام داد و تا دوره انقلاب (دوره‌ای که جنبش‌های چپ چریکی وجود داشت،) پژوهش‌هایش پیش رفته است. آثار شاکری مستند و معتبر است و می‌توان گفت گستره بزرگی از تاریخ‌دانان و چهره‌های علمی تحقیقات اورا جانبدارانه و ایدئولوژیک نمی‌دانند.

از لحاظ نظری من هرگز مارکسیست نبوده‌ام و نگاه من به جنبش چپ مارکسیستی و اساساً مارکسیسم، حتی در نمونه های فرانکفورتی و مطالعات فرهنگی آن، همواره بیشتر انتقادی و نزدیک به نقد آنارشیستی مثلا در شخصیت هایی از باکونین تا چامسکی بوده و البته یک نگاه آکادمیک و جامعه شنلسانه. بنابراین، کتاب بتلهایم را برای نقد سیستم مارکسیستی موجود ترجمه کردم و البته باید دانست که مساله چپ و سوسیالیسم لزوما ربطی به مارکسیسم نداشته است. چه مارکسیسم کلاسیک و چه مارکسیسم مدرن از نمونه های سوسیالیسم بوده اند که تقریبا همیشه هم مورد اعتراض بسیاری از گرایش های سوسیالیستی دیگر قرار داشته اند. سوسیالیسم برابرگرایی اندیشه‌های تاریخی اند که ریشه‌های کهن و تاریخی دارند. از این رو، یکی دانستن اندیشه چپ و عدالت با مارکسیسم و به خصوص با شوروی قابل دفاع نیستند.از انترناسیونال اول و شخصیت باکونین، تا انقلاب روسیه و کروپوتکین و تا امروز و شخصیت هایی مثل چامسکی مارکسیسم حتی نوین در برابر خود اندیشه آزادیخواهان چپ را داشته است.

جناح آنارشیست شاید تنها شاخه نظری و عملی بود که از همان انتزناسیونال اول و اواخر قرن نوزدهم پیش بینی می کردند که اگر برنامه مارکس (به گونه ای که در بیاننامه حزب کمونیست ارائه شده) اجرا شود، یک هیولای بوروکراتیک و وحشتناک از درون آن بیرون می‌آید. این عین عباراتی است که باکونین و آنارشیست‌ها درباره برنامه عملی مارکسیسم در مورد حزب چپ که تحت عنوان برنامه حزب کمونیسم که انگلس در سال ۱۸۴۸ منتشر کرد، به کار می‌بردند و اعلام خطر می‌کردند. هر چند نباید فراموش کرد که این برنامه با محتوای علمی و تحلیلی کتاب «سرمایه» کاملا متفاوت است. مارکس در سرمایه تحلیل وسیعی از اقتصاد سیاسی دارد و روی مدل‌هایی که در قرن نوزدهم رایج بود، کار کرده است و تحلیل های عمیقی از مفاهیم ذاتی سرمایه می کند که تا امروز به قوت خود باقی هستند اما با توجه به پیچیدگی روابط اقتصادی و مسائل سیاسی و جهانی شدن اکثرتز‌های مارکس برای تغییر جهان غیر قابل پیاده کردن بوده و یا شاید نمی توانستند به چیزی جز مارکسیسمی شرقی روی مدل شوروی یا چین باشد. البته این را می توان به سهولت در مورد رقبای اصلی مارکس نیز گفت از آدام اسمیت تا داوید ریکاردو و…چیزی که بعدها می توانستیم درباره رودرویی کینز و هایک نیز بگوییم. البته از مفاهیم کلاسیک اقتصاد سیاسی قرن نوزده هم در گروه‌های راست و هم در گروه های چپ فعال استفاده شده است؛ کتاب آدام اسمیت با عنوان «ثروت ملل» و مفهوم «دست پنهان» (یا دقیق تر دست پنهان ژوپیتر) او با کژفهمی و شاید زیرکی خاصی به مفهوم دست پنهان بازار آزاد و بی ضابطه در لیبرالیسم و به خصوص نولیبرالیسم تبدیل شد و البته در این راه ریکاردو و مالتوس بسیار سهیم بودند اما سهم اصلی را باید برای اقتصاددانان جدیدی نظیر هایک و به خصوص فریدمن قائل شد که شریک مستقیم دیکتاتوری های نظامی سرمایه داری در آمریای لاتین بود کاری که شاید بتوان آ« را با سرنوشت مفهوم «از خودبیگانگی» مارکسی و سوء استفاده گسترده از آن در لنینیسم و مائوئیسم مقایسه کرد.

در قرن بیستم آنچه در شوروی پیاده شد، بیشتر تحت تاثیر پراگماتیسمی بود که لنینیسم و استالینیسم ایجاد کرده بودند. از عصاره مانیفیست حزب کمونیست آمده و آنچه که آنارشیست‌ها به آن حمله می‌کردند، برنامه عملی مارکسیسم بود که به‌طور گسترده در شوروی اجرا شد. میان آنچه که در مانیفست و مرام‌نامه حزب کمونیسم آمده و بسیار هم پراگماتیک و عملی است، مثل اینکه سرمایه باید دولتی بشود یا اینکه برنامه‌های مختلف که این برنامه‌ها همه برای دولت و ساخت دولت است، به‌طور زیادی در سال‌های ۱۹۱۷ که انقلاب روسیه شکل می‌گیرد تا سال‌های ۱۹۲۵و۱۹۲۶ در شوروی پیاده شد. نتیجه‌ این برنامه‌ها همان شد که در قرن نوزدهم آنارشیست ها پیش‌بینی کرده بودند: اگر این برنامه اجرا شود، به همه چیز می‌رسیم.

امروز برای برخی، پرسش این است: مسئولیت‌ مارکس و انگلس در شکل گیری هیولایی به نام شوروی چه بود؟ هرچند این دو هرگز هیچ حکومت سوسیالیستی‌ را ندیدند، اما تئوری‌هایی مطرح کردند که این تئوری‌ها با تغییرات نسبتا زیادی پیاده شد. اما باید به یک حقیقت تاریخی توجه خاصی داشت اینکه در اواخر قرن نوزدهم و به‌خصوص ابتدای قرن بیستم، این مساله مطرح شد که آیا مارکسیسم صرفا در کشورهای صنعتی پیشرفته قابل پیاده شدن است یا در همه جا؟ این بحث در زمانی‌که لنین هم در آلمان و هم در سوئیس حضور داشت و گروهی از متفکران که به خودشان مارکسیست می‌گفتند و جزء مهاجران سیاسی در اروپای غربی بودند، به شدت رواج داشت. در این زمان کسانی مثل برنشتاین، مخالف اجرای برنامه‌های مارکسیستی در کشوری همچون روسیه بودند، زیرا روسیه کشوری صنعتی نبود که بتوان در آن صحبت از انقلاب سوسیالیستی کرد. انقلاب سوسیالیستی به‌اصطلاح باید بعد از انقلاب صنعتی باشد. کشوری که هنوز صنعتی شدن در آن کامل نشده است، چطور می‌تواند سوسیالیسم را اجرا کند؟ گروه دیگری معتقد بودند به هر ترتیب باید کمک کرد تا سوسیالیسم به‌صورت پروژه جهانی اجرا شود و اصطلاحی وجود داشت که لنین و… از آن دفاع می‌کردند؛ اینکه سرمایه‌دار جهانی باید از ضعیف‌ترین حلقه‌اش پاره بشود و قدرتش ضربه بخورد.

نهایتاً انقلاب روسیه پدید آمد که خود این انقلاب ابتدا در چارچوب یک انقلاب بورژوایی آغاز شدو سپس با حرکت های رادیکال تری به «انقلاب اکتبر» رسید. در «انقلاب اکتبر» بنابر مطالعات تاریخی که امروزه در دسترس ماست، مجموعه‌ای از جنبش‌ها، تنش‌ها و اهداف انقلابی حضور داشتند اما در نهایت این انقلاب به یک کودتای بلشویکی علیه جناح‌های دیگر انقلاب و حتی حزب ( یعنی بلشویک ها علیه منشویک ها) روبه‌رو شد. آنارشیست‌ها و انواع پوپولیست‌های مختلفی که در آن زمان وجود داشتند و علیه دموکرات‌ها، سوسیال دموکرات‌ها و لیبرال‌ها بودند، موافق انقلاب به روایت حزب لنینی نبودند. کودتا ابتدا علیه گروه های غیر حزبی انجام گرفت و با کنار گذاشتن و اخراج این‌ها از انقلاب، کودتای بلشویکی منشویک ها را نیز به رهبری تروتسکی از قطار انقلاب پیاده کرد. تروتسکی، نخستین فرمانده ارتش سرخ فراری شد و چندین سال بعد به دست یکی از ماموران استالین در مکزیک به قتل رسید.. البته او قبل از کشته شدن، زمینه های تشکیل انترناسیونال چهارم را فراهم کرده بود و جنبشی علیه استالین و لنین به‌وجود آورد به نام تروتسکیسم که تا سال‌های ۱۹۷۰ ادامه داشت.

بدین ترتیب تصور آن بود که انقلاب شوروی یک دوره به اصطلاح «پاک» تر داشته که با مرگ لنین در سال ۱۹۲۴ به اتمام رسیده است و سپس استالین مسئول وقایعی شده که در شورویِ پس از لنین اتفاق افتاده است. استالینیسم واژه‌ای بود که بین سال‌های ۱۹۳۰ تا۱۹۷۰ از جانب روشنفکران چپ کمونیسم اروپای غربی معمول شد. این روشنفکران معتقد بودند آنچه که مارکسیسم شوروی را به انحراف کشیده، لنین نیست، بلکه استالین است. یک دلیل برای این ادعا، گزارشی است که در این زمینه وجود دارد؛ گزارش معروف خروشچف به کنگره بیستم حزب کمونیسم که بعد از مرگ استالین در سال ۱۹۵۳ منتشر شد. بعد از اینکه خروشچف در رأس کنگره قرار گرفت، گزارشی از انحرافات، جنایات و سرکوب‌های دوره استالین ارائه داد که اکثر آن‌ها نیز با نظر شخص خود استالین رخ داد، و مساله شوروی را به مساله شخصی تبدیل کرد. و این نظر در بین اغلب روشنفکران قابل پذیرش است و اسناد آن به‌تدریج بعد از سقوط شوروی منتشر شدند. واقعیت اما آن بود که سرکوب هاو سیاست های آمرانه همگی با لنین شروع شدو اقتدار گرایی دولت استالینی ختی با سقوط کمونیسم از میان نرفت و صرفا مافیایی شد.

ولادیمیر پوتین، رهبر روسیه که در اواخر حاکمیت شوروی در رأس (K.G.B) قرار داشت و امروز در رأس قدرت روسیه قرار دارد، چندان تمایلی به انتشار اسناد ابتدای انقلاب ندارد. یکی از دلایل پوتین این است که بسیاری از اسناد، لنین را زیر سوال می‌برد. مساله ترور که باعث وحشت و سرکوب روستاییان و کشاورزان شد، یا برنامه جمعی کردن کشاورزان شوروی یا مقاومتی که از ابتدا در برابر انقلاب روسیه داشتند، به شدت تحت تاثیر دستورات شخص لنین بود. بسیاری از اسناد منتشر شده، این ادعا را ثابت کرده است. این اسناد نشان می‌دهد، همه سرکوب‌ها با دستورات استالین شروع نشده بود. بتلهایم در کتاب «مبارزات طبقاتی» نشان داده است «G.P.U.» پیش از «K.G.B» وجود داشته و قبل از آن هم «چکا»، پلیس سیاسی روسیه است که دستوراتش را مستقیم از شخص لنین گرفته بود. لنین بود که در رأس همه چیز قرار داشت و سیستم به گونه ای نبود که با استالین شروع بشود. البته اینکه می‌گوییم لنین، شخص لنین مد نظر نیست، بلکه منطق سیستم اینگونه بوده که سیستم از ابتدا باید با زور جلو برود و غیر از این هم نمی‌توانست باشد.

امروز شاید بتوان گفت در سیستمی که مارکس برای «دولت» طراحی کرده بود، رفاه باید در بالاترین مرتبه قرار می داشت؛ یعنی دولت از لحاظ مدنی به‌قدری پیشرفته بود که تولیدی بسیار عادلانه‌ داشته باشد. چنین سیستمی نیاز به رشد اجتماعی زیادی دارد. با گذشت ۲۰۰ سال از طرح این موضوع توسط مارکس، اگر چنین دولت‌هایی بخواهند در آینده به‌وجود بیایند، می توان تصور کرد که باید بیشتر در سیستمی شبیه اسکاندیناوی که بر روی «دولت رفاه» بسیار کار کرده‌ا، شکل بگیرند. البته اسکاندیناوی هنوز هم نتوانسته‌ به ایده‌آل برسد، اما می‌توان گفت در این مسیر هستند و واقعاً به تمام افراد جامعه رسیدگی می‌شود. مسلم است که چنین سیستمی نمی‌توانست در شوروی یا چین به‌وجود بیاید؛ حتی انقلاب آلمان در سال ۱۹۱۹ با شکست مواجه شد، انقلابی که «رزا لوکزامبورگ» و دیگران در آن مشارکت داشتند. بنابراین، می‌توان نتیجه گرفت شوروی از ابتدا مجبور بود که به این سمت حرکت کند و انقلاب بسازد، نه اینکه انقلاب اتفاق بیافتد؛ چین هم همینطور. انقلاب باید با زور و سرکوب جلو می‌رفت تا سیستم اجتماعی‌ای ایجاد کند که اصل و اساس آن سرکوب، فشار، زور و حرکت در جهت ساخت چیزی است که عملاً امکان‌پذیر نیست. مساله مارکس صرفاً چیزهایی نیست که نوشته است. ما نباید فقط «مکتوبات سرمایه» را ببینیم، بلکه باید مانیفست را هم دید، حتی خیلی از نوشته‌هایی را که به آن «نوشته‌های دوران جوانی مارکس» می‌گویند، باید خواند. مارکس در این نوشته‌‌ها، یک فرد کاملاً اراده‌گرا است. بنابراین، نوعی نطفه لنین در مارکس هم وجود دارد و آن اراده‌گرایی و تمایل به ساخت انقلاب است.

سخن ما درباره مارکسیسم و کمونیسم به شکلی به تجربه دولتی و اجتماعی درآمده اند، است، نه آنچه تنها به‌صورت ذهنی و اتوپیایی مطرح شده است. ما با واقعیات تاریخی سر و کار داریم و نمی‌توانیم آن‌ها را نفی کنیم. ما نمی‌خواهیم وارد بحث هستی‌شناسی بشویم و بگوییم: کشورهای که خودشان را کمونیست، سوسیالیست یا طرفداران آن‌ها اعلام کرد‌ه‌اند، آیا واقعاً چنین هستند؟ اگر قرار باشد این مباحث مطرح شود و از درون آن نتیجه لیبرالی و نولیبرالی گرفته شود، من شدیداً در مقابل آن می‌ایستم. کاری که متاسفانه در ایران به‌صورت گسترده انجام می‌شود. بسیاری از اقتصاد‌دانان ما کاملاً از نظر فکری نولیبرال و لیبرال‌اند و جزء بدترین نمایندگان نولیبرالیسم هستند. نولیبرالیسم طیفی است که آدم‌های مختلفی در آن وجود دارند، اما این آدم‌ها از بدترین نوع آن‌ها هستند. ما در تاریخ اقتصاد سیاسی این‌ها را به مکتب «فریدریش فون هایک» و سپس «میلتون فریدمن» می رسیم. کسانی مانند هایک ‌که به‌صورت غیر مستقیم یا مانند فریدمن به‌صورت مستقیم مسئول پیدایش سیستم‌های دیکتاتوری خشن نظامی- استبدادی در یونان و در آمریکای لاتین در دهه ۱۹۷۰ هستند. کسانی‌که به آن‌ها می‌گفتند: «بچه‌های شیکاگو» و از اقتصاد آزاد دفاع می‌کردند. این‌ها با شعار جلوگیری از نفوذ کمونیسم و شوروی، آمریکای لاتین را تخریب کردند. و بعدها به دلیل ریشه های دموکراتیکشان و به دلیل تامل بورژوازی درباره کارایی نظامیان در قدرت، توانستتند در برخی از کشورها (آرژانتیین، شیلی) دوباره خودشان را بازسازی کنند.

برنامه‌ریزان لیبرال و نولیبرال با همان نوع نگرش و استدلال‌های واهی‌شان، توانستند سلفی‌گری و وهابیت را با ثروت عربستان و همراه بازوی اجرایی پاکستان، در صحنه اجرایی سوریه، عراق و افغانستان راه‌اندازی کنند؛ پدیده‌ای که تروریسم وحشتناکی همچون «داعش» را در منطقه به‌وجود آورده است. ما هرگز نمی توانیم این بی‌مسئولیتی را بپذیرم که تحت عنوان حمله به مارکسیسم یا کمونیسم از سیستم‌هایی که کمتر از این سیستم‌ها وحشتناک نبودند، دفاع کنیم. بسیاری از آنان که به مارکسیسم حمله می کنند و موضوع کشتارهای بزرگ اردوگاه های مرگ شوروی را مطرح می کنند، فراموش می کنند از اردوگاه های مرگ نازی که عصاره سرمایه داری هستند و از کشتارهای گسترده نظامیان زیر حمایت بورژاوزی آمریکای لاتین و بسیار پیش از اینها از پانصد سال سرکوب و کشتار گسترده در طول فرایند استعماری حرفی نمی زنند. سیستم استعماری از لحاظ خشونت از سیستم اردوگاه مرگ شوروی کمتر نبوده است. هیتلریسم و فاشیسم یک سنتز وحشتناک لیبرالیسم است. فاشیسم از ابتدا و تا انتها تحت حمایت شدید سرمایه‌داری بوده و هیتلر قدرت را با پول سرمایه‌داری آلمان به دست آورد و بر سر قدرت باقی ماند. هیتلر به‌دلیل این موضوع بخش زیادی از نیروهای اولیه را که از اراذل و اوباش بودند، در همان ابتدا قربانی کرد و در حادثه‌ای که به «شب کریستال» معروف بود، از بین برد. هیتلر نتیجه سرمایه‌داری آلمان و موسولینی نتیجه سرمایه‌داری ایتالیا بود. فاشیسم اروپایی نیز سنتزی برای سرمایه‌داری بود و یکی از اَشکالی که سرمایه‌داری اروپا می‌توانست به آن برسد. به‌رغم شکست هیتلر در آلمان و موسولینی در ایتالیا، فاشیسم در اسپانیا تا سال‌های ۱۹۷۰ در چارچوب فرانکیسم ادامه داشت. فاشیسم ذاتاً با سرمایه‌داری تضادی ندارد و نتیجه سرمایه‌داری است، کما اینکه من معتقدم استالینیسم و لنینیسم هم ذاتاً با مارکسیسم تضادی ندارند.

ما به نیات مارکس و آدام اسمیت نمی‌پردازیم. سر و کار ما با آن چیزی است که «دینامیزم یا قدرت بالقوه» است و در یک ایدئولوژی یا مجموعه سیاسی وجود دارد؛ اینکه مثلاً چقدر می‌تواند تخریب‌گر باشد یا چقدر انعطاف‌پذیر؟ آیا نمی‌تواند اشکال دیگری به‌وجود بیاورد یا مجبور است همیشه در همان مسیر تخریب حرکت کند؟ این مساله را به‌صورت‌های مختلف در ایدئولوژی لیبرالی در قالب فاشیستی، شبه فاشیستی و در قالب جوامع مصرف‌گرای سرکوبگری که امروز وجود دارد، یعنی نولیبرالیسم پیشرفته، می‌توان دید. به قول فوکو می‌توانیم جامعه‌ای را ببینیم که همه تحت نظر هستند و حق اول و آخری که دارند، مصرف‌گرا بودن است. از طرفی در چپ یا سیستم مارکسیستی هم که اشکال حادش توتالیتاریسم روسی، توتالیتاریسم چینی، توتالیتاریسم کامبوجی و… است، همه این‌ها را می‌توانیم ‌ببینیم.

همان نقدی که متوجه مارکسیسم است، متوجه سیستم لیبرایستی نیز هست. به نظر کسانی که تاریخ ۵۰۰ ساله را مطالعه کرده‌اند، جهان به نوعی قربانی اتفاقاتی شد که از زمان کشف قاره آمریکا در سال ۱۴۹۲ تا شکل‌گیری بازار جهانی در قرن ۱۹ و ۲۰ به بعد ادامه پیدا کرد. جهان می‌توانست سرنوشتی غیر از این داشته باشد که همه به جان هم بیفتند و در حال کشتار هم باشند. یک سیستم بردگی جدید و خشونت‌های بی‌پایانی به‌وجود آمد که اصلاً هیچ پیشینه‌ای برای آن‌ها نداریم. خشونت‌هایی که طی این قرون در آفریقا به‌ وقوع پیوست، کاملاً در تاریخ آفریقا بدون پیشینه است. یک رقابت لجام گسیخته، از نوع خشونتی که داعش نشان می‌دهد، خشونت کاملاً مدرن و حتی پست مدرن است و به مسایلی که ما در گذشته می‌شناختیم، ربطی ندارد. نه اینکه در گذشته خشونت وجود نداشته باشد، بلکه ما چنین حدی از خشونت نداشتیم؛ همینطور و چنین حدی از نمایشی شدن. همه این‌ها از یک‌جا بیرون می‌آید: وقتی سرمایه‌داری زاده می‌شود، همزاد خودش را هم به‌وجود می‌آورد که همان ایدئولوژیزه شدن یا واکنشی خشونت‌زا است. ایدئولوژیزه شدن در قالب تیپی از دیالکتیک است و در اینجا سرمایه‌داری در ذات خودش خشونت‌زا است؛ خشونت علیه روستایی‌ها، خشونت علیه کارگران و خشونت علیه مردم.

سرمایه‌داری قبل از هر چیز در «خشونت» تعریف می‌شود: تقویت آن جنبه‌هایی از روح انسان که می‌توانیم بگوییم به منفی‌ترین جنبه‌هایش رسیده است. نه اینکه این مسایل وجود نداشتند و تنها سرمایه‌داری آن‌ها را به‌وجود آورده، بلکه انسان سرمایه‌دار جنبه‌های مثبت و منفی‌ای دارد که یکی از این جنبه‌ها ایگوئیسم و خود‌دوستی است. با ظهور سرمایه‌داری جنبه‌های منفی به اوج خود می‌رسد. خودپرستی، جست‌وجو برای ثروت، قدرت و… یک جهان جدید می‌سازد که همه امور بر اساس این محورها عمل می‌کند. در مقابل، مقاومتی در اروپا ایجاد می‌شود که این مقاومت، تحت تاثیر ایدئولوژی‌های اروپایی خیلی سریع تبدیل به آینه‌ای در برابر سرمایه‌داری می‌شود؛ همانطور که در مارکسیسم مشاهده می‌کنیم و بعد در لنینیسم می‌بینیم. مارکسیسم یک ایدئولوژی قدرت، برای گرفتن قدرت قبل از هر چیز است. به نظر من، آنارشیسم از این لحاظ کاملاً قابل دفاع‌تر بوده و هست. آنارشیست از باکونین که یک شورشی در برابر سرمایه‌داری بوده است، آغاز می‌شود، اما حاضر نیست از ابزارهای سرمایه‌داری علیه سرمایه‌داری استفاده کند. امروزه افرادی همچون «نوام چامسکی» نمایندگان تفکر آنارشیستی هستند. چامسکی جزء سخت‌ترین دشمنان نظری و تئوریک سرمایه‌داری است و به هیچ عنوان نمی‌پذیرد که از ابزار سرمایه‌داری علیه خود سرمایه‌داری استفاده شود. کسی مثل چامسکی هرگز به تروریسم، بی‌رحمی و تمام ابزارهای خشونت‌آمیز که ممکن است علیه سرمایه‌داری استفاده شود، گارانتی و ضمانت نمی‌دهد. این‌ها ابزارهایی هستند که حتی اگر با حسن‌نیت نیز به‌کار گرفته شوند، اما کسانی را ‌که از این ابزارها استفاده می‌کنند، به چیزی که دارد انجام می‌شود، تبدیل می‌کنند. این اتفاقی است که در شوروی و چین افتاد؛ آن‌ها وارد مبارزه با سرمایه‌داری و استعمار شدند، اما تحت‌تاثیر همان گفتمان استعماری پیش رفتند و به همین دلیل نیز به بازتابی علیه خودشان تبدیل شدند.

بنابراین، سرنوشت مارکسیسم همان‌قدر که درباره خود مارکسیسم برای ما گویا است، در مقابل لیبرالیسم (ایدئولوژی که امروز خود را برابر مارکسیسم پیروز معرفی می‌کند) صدق می‌کند. این ایدئولوژی از ابتدا یک ایدئولوژی سرکوب‌گر بوده است و امروز هم هست. در جهان امروز، مارکسیسم یا ایدئولوژی‌هایی که در آن ریشه دارند، مساله نیستند، و در نهایت دارای قدرتی اتوپیایی و امید دهنده و به مردمانی که زیر فشار نولیبرالیسم قرار گرفته اند مطرح اند بی آنکه قدرتی اجرایی و عملی در یک نظام سرمایه داری یکپارجه شده جهانی داشته باشند. آنچه اهمیت دارد بازگشت و تاکید بر مفهوم عدالت‌خواهی یا حتی مفهوم چپ یا مفهوم سوسیالیسم و… در معنای غیر بوروکراتیک غیر دولتی و غیر مارکسیستی آن است. انحصاری که در این مفاهیم به‌وسیله مارکسیسم و لیبرالیسم به‌وجود آمد، یک انحصاری کاملاً غلط بود. با چه استدلالی این بحث مطرح می‌شود که برابر‌طلبی، نوع‌دوستی، توزیع عمومی ثروت، هم‌بستگی و… مفاهیمی ایدئولوژیک و مختص ایسم‌های مارکسیستی است؟ چرا باید چنین ایده‌هایی در تضاد با دین و ادیان ابراهیمی باشد؟ اگر ما ادیان ابراهیمی را بررسی کنیم، متوجه می‌شویم که این ادیان قبل از هر چیز عدالت، برابری و برابری انسان‌ها در برابر خدا را مطرح کردند. در همه ادیان، شیطان شخصیتی نمادین که فقط خودش را می‌پرستد، نوع‌دوست نیست و نمی‌خواهد چیزی را با دیگری شریک شود. روح خدا نیز در چهره کسی متبلور می‌شود که نوع دوست است و می‌خواهد ثروت و قدرت خود را با دیگری شریک شود.

اینجا به یک پارادوکس می‌رسیم! در طول هزاران سال، ادیان ابراهیمی بیشترین دفاع را از برابری کرده‌اند، ولی به شکل پارادوکسیکالی سوسیالیسم یا کمونیسم یا مارکسیسم بودند که ادعای برابر طلبی داشتند و بهتر از هر کسی از آن دفاع می‌کنند. از سوی دیگر ادعای لیبرالیسم این است که بهترین ادیان، ادیانی است که بازار را خلق کرده است. بنابراین، بازار یک امر مقدس می‌شود. امروزه مطالعات انسان‌شناسی به ما نشان می‌دهد که قبل از استعمار و اروپایی شدن جهان، چیزی به نام بازار وجود نداشته است. منظور مدل بازاری است که امروز داریم، نه مبادله نداشته باشیم. مبادله با بازار متفاوت است و همه موجودات زنده دائماً در حال مبادله هستند: مبادله با خود، یا با دنیای بیرون از خود در حال تبادل‌اند. تبادل از نشانه‌های موجود زنده است اما بازار یک چیز متفاوت است. بازار یک عرصه رقابت و کشتن افراد ضعیف به نفع افراد قوی است؛ از بین بردن یک گروه به سود گروه دیگر. این همان بازار مدرن است که از قرن هیجدهم و نوزدهم به بعد می‌شناسیم، یا همان بازار صنعتی مدرن که اساسش این است تا نیازهای کاذب ایجاد کند، جوامع را به سمت مصرف‌گرا شدن پیش برد و مردم را وادار سازد که به‌سوی مصرف بیشتر حرکت کنند.

از این نقطه به بعد حمله به مارکسسیم یا نقد آن بیشتر از دیدگاه آکادمیک موضوعیت دارد تا دیدگاه اجتماعی، زیرا اکنون مارکسیسمی وجود ندارد که بخواهیم بر اساس سیستم‌های اجتماعی نقدش کنیم. برای همین، سیستم‌های مبارزه با سرمایه‌داری را در نظر می‌گیریم؛ جنبش‌هایی که در همین سال‌ها در کشورهای اروپای جنوبی مثل یونان، اسپانیا و ایتالیا یا آمریکای لاتین وجود داشت. کدام‌یک از این‌ها رفرنس‌شان به مارکسیسم است؟ هیچ‌کدام. مارکسیسم شبحی است که ما را با آن می‌ترسانند. خطری که امروز جامعه ما را تهدید می‌کند، خطر مارکسیسم نیست؛ هرچند که گرایش‌های عدالت‌طلبانه در جامعه به چشم می‌خورد که البته همیشه وجود داشته و برخی تصور می‌کنند راه رسیدن به مطالباتشان از طریق ایدئولوژی مارکسیستی جدیدی است که معمولاً هم از ابتدا تا امروز هیچ شناخت درست و آکادمیکی نسبت به موضوع نداشته‌اند و سطحی بوده‌اند. به نظر من، جامعه‌ای که بتواند میزانی از تعادل را در خودش ایجاد کند، می‌تواند این تنش‌ها را به‌سوی آرامش ببرد و مدیریت کند. خطری که جامعه ایران را تهدید می‌کند مارکسیسم، چپ، عدالت‌خواهی نیست، بلکه «تفکر نئولیبرالیسم» وحشتناکی است که می‌خواهد همه چیز را به کالا و پدیده‌های قابل خرید تبدیل کند و دستاورد‌های ۱۰۰ سال کوشش برای ساخت یک جامعه برای رسیدن به مدرنیته را زیر سوال می‌برد، حتی تمام دستاوردهای انقلاب را هم از بین می‌برد. در ایران انقلاب نشد که یک قشر نوکیسه فاسد به‌وجود بیاید. این افراد وجود دارند و خطر هستند، نه مارکسیسم.

سطحی‌ترین شکل تحلیل وتفسیر تاریخ این است که تصور کنیم سقوط مارکسیسم یعنی تثبیت لیبرالیسم. باید بدانیم که عدالت‌طلبی، مساوات‌طلبی، توزیع ثروت ونوع دوستی وتمامی رویکردهای مثبتی که می‌تواند جامعه را به آرامش برساند، متعلق به جنبش‌های کمونیستی و مارکسیستی نیست. این را نه تاریخ کلاسیک نشان می‌دهد ونه حتی تاریخ مدرن. از طرفی هیچ چیز بیگانه‌تر از سازش مسیحیت وسرمایه‌داری یا اسلام و سرمایه‌داری، از ابتدا تا به انتهایش نیست.

نمونه اول این یادداشت در مجله عصر اندیشه شماره ۹ مهر ۱۳۹۴ منتشر شده است.