انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

من چیزی را می‌نویسم که دوست دارم

گفتوگو با آلیس مونرو،  مصاحبه از ای دی لون

آلیس مونرو، هیچگاه قصد نداشت که نویسنده داستان کوتاه باشد. هدف او نوشتن رمانهای بزرگ بود که زاده سالها کار و تلاش و برنامه‌ریزی باشد. اما در عمل، وقت کافی برای این کار پیدا نکرد. او در دیباچه یکی از مجموعه داستانهایش مینویسد: کسالت بچه، آمدن اقوام و ماندن آنها، کوهی از کارهای اجتناب ناپذیر خانه، می تواند یک کار در حال پیشرفت را به همان اندازه نابود کند که یک قطعی برق در کامپیوتر موجب تخریب تمام کارهای در حال انجام می‌شود.

مونرو، زمانی که نویسنده‌ی جوانی بود و مراقبت از سه بچه کوچک را به عهده داشت، یاد گرفت که چه گونه فرصتهای کوتاه را غنیمت بشمارد و داستان هایی در فواصل چرت زدن بچه ها، غذا خوردن آن ها یا موقعی که شام داخل فر آماده میشود، بنویسد. جمع آوری داستانهای اولین مجموعه اش، «رقص سایه های شاد» (۱۹۶۸)، تقریبا بیست سال طول کشید پس از آن او کارهای دیگری نیز منتشر کرده است. از جمله مجموعه تحسین برانگیزش “نفرت، دوستی، صمیمیت، عشق، ازدواج” که او را به عنوان یک داستان کوتاه‌نویس برجسته مشهور کرده است.

در ۱۹۹۸ یک منتقد در واشنگتن پست نوشت: “مونرو با اختصاری سحرآمیز افق‌های یک زنده گی یا یک رابطه پیچیده را شرح می دهد، چیزی که به جای ارائه صرف یک نکته یا اظهار عقیده، تصویری است پر از جزئیات با سایه روشن هایی زیرکانه و چشم اندازی ژرف. داستان های او از نظر پر بودن و آکنده گی از  اتفاقات و شخصیت های مختلف شاید بی رقیب باشند.”

اغلب داستان های او در مکان های بومی کانادا اتفاق می افتند، در شهرهای کوچک ایالتی شبیه وینگهام، اونتاریو، جایی که وطن و زادگاه بچگی خود اوست. بخش زیادی از داستان هایش درباره زنان، خواسته ها، حسرت ها، توانایی ها و ضعفهای آنان است. داستانهای مونرو با موضوعاتی متغیر از یک عشق سوزان گرفته تا یک بیماری علاج ناپذیر یا شوخی بی رحمانه جوانی که یک زن تنها و سالخورده را به بازی میگیرد، به اکتشاف حیات غریب ذهن و تاثیراتی که ادراک درونی یک شخص میتواند بر دنیای بیرون داشته باشد، می پردازد.

وقتی با آلیس مونرو تلفنی از خانه دخترش در کالگری صحبت کردم، او و همسرش در راه جزیره ونکوور، دور از ساحل غربی کانادا بودند. جایی که هر سال زمستان پنج ماه را در آن میگذرانند. همچنین فقط چند هفته از عمل جراحی قلبش می‌گذشت. جراحی ای که به گفته او علت تاخیر مسافرت امسالشان بود: “ما به خاطر عمل جراحی تاخیر داریم. معمولا وقتی درگیر کولاک و بوران شویم بیرون نمی‌رویم، اما من نمی‌توانم از این مسافرت چشم بپوشم. ما سال‌ها از شهرهای مشابه عبور کرده‌ایم و  نظاره‌گر اتفاقاتی که افتاده‌اند بوده‌ایم. این شبیه زمانی است که تو از زندگی‌ات کناره میگیری و نقش یک ناظر صرف را داری.” این همان نقشی است که او به خوبی می‌شناسدش و مهارتی است که طی یک عمر نوشتن در آن خبره شده است.

 

 در دیباچه ی مجموعه داستانتان به نامداستانهای منتخب گفتهاید که داستانهایتان طی سالها «طولانیتر، تا حدی از همگسیخته، درگیرکننده و عجیب و غریب شدهاند.» چرا فکر میکنید داستانهایتان به این شکل رشد کردهاند؟

خودم هم مطمئن نیستم چرا این اتفاق افتاده است. چون معمولا وقتی در حال نوشتن داستان هستم به تجزیه و تحلیل آن نمیپردازم. اما زمانی که یک داستان را تمام کرده و شروع به بررسی و بازنویسی آن می کنم، به این فکر میافتم آن چه که نوشته ام به طرق مختلف تمام قوانین داستان کوتاه را درهم شکسته است. این حس در من به وجود میآید اما به هیچ وجه افسوسی در آن نیست. نتیجه میگیرم که من میتوانم فقط آن چه را که برایم جالب است بنویسم. پس هیچ تلاشی نمیکنم که داستان را به شکلی متعادل تر درآورم. در حقیقت اگر یک داستان بخواهد در مسیری خاص بیفتد، اجازه می دهم که این اتفاق بیفتد.

 شما گفتید که داستانهایتان به شکستن قوانین گرایش دارند. چه گونه؟

به نظر میرسد بعضی از داستانهایی که تحسینشان میکنم در زمان و مکان خاصی در کانون توجه‌ام قرار داشته‌اند. هیچ قانونی در این باره وجود ندارد. اما حسی منطقی درباره بسیاری از داستانهایی که می‌خوانم وجود دارد. در بسیاری از کارهایم، تمایل دارم  زمانهای زیادی را پوشش دهم و در زمان جلو و عقب بپرم و بعضی وقتها به روشی این کار را انجام می‌دهم که خیلی سرراست نیست. حس می کنم  این چیزی است که مردم درمییابند باید خود را با آن وفق دهند، اما برای من راهی است تا نشان دهم حرفی که میخواهم بزنم این است و باید به این روش گفته شود. زمان چیزی است که من را کاملا مجذوب خود می‌کند. گذشته و حال و اینکه چه گونه گذشته، خود را در تغییر و تحول انسانها نشان می دهد.

 

 متوجه شدم که در بسیاری از داستانهای شما، شخصیتها با حوادثی روبرو میشوند که در گذشته شان، در دوران بلوغ یا حتی بچگی برایشان اتفاق افتاده است. ممکن است بیشتر در مورد اینکه زمان، موضوع کارهایتان است صحبت کنید؟

باید بگویم که خاطرات تا حد زیادی جذبم میکنند. چون فکر میکنم همه ما به همان اندازه که داستان زندگی‌مان را برای دیگران میگوییم، برای خود نیز تعریف می کنیم. خب، به هر حال خانمها این کار را انجام میدهند. زنها بسیار این کار را میکنند و فکر میکنم مردها نیز زمانی که پیرتر می شوند، این کار را می کنند اما شاید با شیوهای اندکی متفاوت. من به صحبت های مردان گوش کرده‌ام.

آن ها مقاطعی از زندگی‌شان را تعریف می کنند. مثلا یک محاکمه، سفرهای شکاری، تجربیات جنگ یا زمانی را که با یک مامور پلیس برخورد تندی داشته‌اند. و زنها… خب، قطعا درباره وضع حمل، بیماریها و این که زنده گی با بچه‌‌ها چه گونه است. شاید من درباره زن‌هایی حرف میزنم که همسن خودم هستند، آن هایی که این مسائل برایشان بخش عظیمی از محتوای زندگی‌شان بوده است. اما همانها هم انگار به دنبال داستان‌های احساسی بزرگتری هستند. آن ها درباره عشق‌ها و ازدواج‌های گذشته‌شان و امثال آن فکر کرده و به داستان تبدیلشان می کنند.

همانطور که مردها یک سفر شکاری را به یک داستان تبدیل می کنند. برای من جالب است که این داستانها چه طور ساخته می شوند، چه چیزهایی در زمانهای مختلف به زنده گی شما وارد میشود، چه چیزهایی در مقاطع مختلف رها می شود و چه طور شما از داستان استفاده میکنید تا خود را در آن ببینید یا بعضی اوقات فقط زنده گی را برای خودتان قابل تحمل کنید. مانند کسانی که مایل باشند به زندگی شان به چشم وقایعی بی معنی که یکی پس از دیگری اتفاق میافتد نگاه کنند.

 

 بسیاری از داستانهای شما درباره زنان است. از این که شما را یک نویسنده فمنیست بنامند، چه احساسی دارید؟

طبیعی است که داستانهای من درباره زنان باشند. من یک زنم. نمیدانم چه اصطلاحی برای مردانی که راجع به مردان مینویسند به کار برده می شود. من درباره آن چه که از کلمه “فمنیست” متبادر میشود مطمئن نیستم.

پیشترها عادت داشتم بگویم خب، بله من یک فمنیست هستم. اما اگر این حرف‌ها بدان معنی باشد که من از نوعی تئوری فمنیستی پیروی میکنم، در آن صورت نیستم. فکر میکنم تا آن جا فمنیست باشم که تجربه‌های زنان را مهم می شمارم. این اساس واقعی فمنیسم است.

 

 آیا در مدتی که کار کرده اید تیپ زنهایی را که درباره شان می نویسید، تغییر داده اید؟

مطمئن نیستم که تغییر داده باشم. من اتوبیوگرافی نمینویسم، اما تا حدی از زندگی شخصی خودم، این که درباره چه فکر می کنم و چه میبینم، خط میگیرم. بنابراین اگر امروز داستان هایی درباره یک زن مسن می نویسم که نگاهی به زند گی گذشته اش دارد، به خاطر این است که الان خودم در همان مقطع هستم.

زمان نوشتن برادران واکر کابوی، که درباره دختربچه ای است که روزگار را با پدرش سپری می کند، زن جوانی بودم. آن زمان  سی سال داشتم و درباره دوران کودکی ام فکر می کردم. پس تمایل داشتم که نگاهی به گذشته بیندازم. به زمان حال خیلی گرایشی ندارم. باید چیزها را در آینه روبرویم ببینم تا بتوانم همه چیز را درباره اتفاقات پشت سر دریابم. من هنوز درباره دوران  شصت ساله گی زیاد مینویسم، دهه ای که برای زنانی به سن من نقطه ای عطف و مهم به شمار می رود. ما در آن دهه جوان نبودیم، اما برای آن که که احتمالات پیش رو را به خود نزدیک نبینیم به اندازه کافی جوان بودیم.

این چیزی است که من بارها و بارها به آن برمیگردم و درباره آن فکر میکنم. در شصت ساله گی زندگی زنان و دختران را نوشتم که کاری است درباره دورانی بسیار قبل تر از شصت سالگی.

 

 در یکی از داستانهای مجموعه «نفرت، دوستی، صمیمیت، عشق، ازدواج »به نام «اثاثیه فامیلی» درباره دختری مینویسید که علاقه شدیدی برای نوشتن را در خود کشف میکند و همچنین درباره هراس عمه اش  زمانی که درمی یابد شخصیت یکی از داستان های انتشار یافته برادرزاده اش خود اوست. آیا مثلا این داستان برگرفته از تجربه های شخصی خود شماست؟

نه، هیچ کدام از اینها در واقعیت رخ نداده است، اما یقینا این حقیقت دارد که در جوانی نویسندگی به نظرم آن چنان مهم بود که حاضر بودم هر چیزی را قربانی آن کنم. و قربانی کردن مثلا یکی از اقوام مسئله بزرگی نبود. چون دنیایی را که می‌نوشتم و خلق میکردم، بسیار زنده تر از دنیای حقیقی که در آن زند گی می کردم، می دانستم و فکر میکنم بسیارند نویسندگانی که این طرز فکر را دارند. اما همانطور که پا به سن می گذارید، عنان گسیختگی‌تان کمی تقلیل مییابد. باید با این حقیقت دهشت‌آور روبرو شوید که شما هم احتمالا زمانی خواهید مرد. بنابراین هر چیزی که در زندگی انجام می‌دهید بیشتر با شما عجین به نظر می‌رسد چون بخشی از زندگی شماست.

 

 آیا تا به حال این تجربه را داشته اید که افراد دور و برتان غلط یا درست خود را در داستانهای شما حس کنند و به خاطر آن با شما برخورد کنند؟

در جایی تجربه‌ای داشتم، که مردم فکر میکردند آن ها در داستان‌های من هستند در حالی که نبودند و از این بابت بسیار آشفته و ناراحت شده بودند. شما میدانید در شهر کوچکی که من بزرگ شدم، حداقل آن زمان که شروع به چاپ کارهایم کردم مردم زیاد اهل مطالعه نبودند، و بنابراین با شیوه روایت «اول شخص» خو نگرفته بودند. پس وقتی کتابی مینوشتی که در آن از «من» استفاده میکردی آن ها تمایل داشتند آن را بخوانند و بگویند «این من کیست و این دختر چه موقع این کارها را انجام داده است؟« چنانچه پدرم گفته بود » او باید از قوه تخیلش استفاده کرده باشد، چون تا آن جا که من میدانم دخترم هیچگاه دوست پسری نداشته است!

 

درواقع، من میخواستم درباره محل وقایع داستانهایتان سوال کنم. معروف است که شما درباره یک ناحیه خاص، وسترن اونتاریو، مینویسید. میخواهم بدانم که عکسالعمل شما در برابر این که یک «نویسنده بومی» خوانده شوید چیست؟

اگر معنای نویسنده بومی کسی مثل «ادورا ولتی» باشد، اصلا اهمیت نمیدهم. برای من سرزمینم مهم است، فقط به این دلیل که میتوانم آن را کاملا واضح حس کنم. اما فکر میکنم تجربه‌هایی که مینویسم‌شان محدود به آن منطقه خاص نمیشوند. گمان  می کنم اگر در هر قاره دیگری غیر از زادگاهم بزرگ شده بودم، حتما داستان‌هایم در آن جا اتفاق می افتادند و شاید مسائل مشخصی درباره شخصیت‌هایم نیز متفاوت بود. در «اثاثیه فامیلی» داستانی که به دوران کودکی و نوجوانی من برمی گردد، چیزهای بدیهی ای که به ذهن آن دختر خطور میکند برای آن جامعه ای که او در آن زندگی میکند عجیب و غریب است. اما در داستان اینگونه نیست. وقتی برای مثال داستانهای «ادنا اوبرایان»  را میخوانم که درباره جوانی او در ایرلند است، پیوندی شگرف و مهیب حس میکنم. من ابدا فکر نمیکنم که مهمترین چیز درباره داستان این باشد که یک سرزمین را درآن زنده کنی، بلکه این است که شناختی را که از زنده گی داری دوباره احیا کنی و جان ببخشی. مردم در همه جا سرزمینهایی  دارند. ممکن است به بعضی از مناطق حتی به عنوان سرزمین نگاه نشود. مثلا دیگر نویسنده مهم کانادایی «موردسای ریچلر»  را که چند سال پیش از دنیا رفته است در نظر بگیرید. او عمدتا درباره زندگی یهودیان در مونترال مینویسد که روستایی بیش نیست. منظورم این است که او درباره دهکده‌ای نوعی مینوشت و من فکر می کنم که همه ما از این دهکده‌ها داریم.

 

 نویسندگان دیگر روی شما چه تاثیری داشتهاند؟ مثلا عنوان داستانی از شما فلانری اوکانر را به یاد انسان میآورد، اما خود داستان در جهت قهرمان تراژیک به پیش نمیرود.

نه، نه. و این چیزی است که تصور می کنم با پا گذاشتن به سن در من بیشتر رشد کرده است: پایان شاد. وقایع میتوانند به هر ترتیبی اتفاق بیفتند و بعضی اوقات ممکن است یک اتفاق خوش‌یمن باشد. قطعا نمی‌خواهم وانمود کنم که مثلا «جوانا» و «کن»، شخصیت‌های اصلی یکی از داستان هایم، تا آخر عمر در کنار هم به خوبی و خوشی زنده گی کردند، اما با خود تصور میکنم که آن ها با هم کنار آمدهاند و احتمالا زنده گی برای هر دوشان چیزی است بهتر از آن چه قبلا بود. من به این گرایش درونی ام برای پایانی شاد واقفم و فکر میکنم بعضی از منتقدان هم این را به طریقی مبهم عنوان کرده اند.

درباره این که چه کسی روی من تاثیر گذار بود، در ابتدا روی نقطه درستی انگشت گذاشتید. در بیست ساله گی، «کارسن مک کالرز» ، «فلانری اوکانر» و «ادورا ولتی» می خواندم. و  ادورا ولتی را شدیدا تحسین می‌کردم. اما در همان زمان مثل بقیه مردم تقریبا کارهای همه نویسنده گان را می خواندم. حس می کردم نیاز دارم. و رمان‌های کمی بودند که ناکام هم میکردند. الان دوباره در حال خواندن برادران کارامازوف هستم چون که میبینم نکات زیادی وجود داشتند که هنگام خواندن در جوانی از دستشان داده‌ام. مثلا قسمت‌هایی را که راجع به پول و ثروت است آن زمان نخواندم. فقط قسمتهای عاطفی و احساسی را میخواندم و زمانی که به مسائل مادی می‌رسیدم، از کنارشان رد میشدم.

 

شما جزو معدود کسانی هستید که اقرار میکنید آن را از آغاز تا پایان کاملا نخواندهاید، هر چند نخستین کسی نیستید که…

… که اعتراف میکنم! بله، درست است. اما باید به چخوف هم اشاره کنم. همه داستان‌نویس‌ها از چخوف میگویند، اما او حقیقتا تاثیر بسزایی روی من داشت. هر داستان کوتاه‌نویسی با هر سبکی که باشد به تاثیر چخوف اقرار دارد. مثلا «ویلیام مکسول»  نویسنده امریکای شمالی مورد علاقه من. یا نویسندهای ایرلندی که سابقا برای نیویورکر می‌نوشت، به نام «مائو برنان» و«ماری لاوین» دیگر نویسنده ایرلندی. نویسنده‌های بسیار دیگری هم در دهه ۵۰ در نیویورک بودند که نوشته‌هایشان از جنسی شبیه نوشته‌های من و درباره احساسات و مکان‌ها بود. افراد زیاد دیگری هم بودند که الان به خاطر نمی‌آورمشان. من همیشه در حال خواندن هستم و اغلب تحت تاثیر چیزهایی که میخوانم قرار می‌گیرم.

 

 شما یک بار مقالهای عجیب نوشتید و در آن توصیف کردید که چه گونه داستان میخوانید. گفته بودید: یک داستان شبیه جادهای نیست که بتوان در آن پیشروی کرد… بیشتر شبیه یک خانه است. شما وارد آن میشوید و برای مدتی آن جا میمانید. در آن پرسه میزنید، مکان مورد علاقهتان را تعیین می کنید و چگونه گی اتصال و ارتباط اتاقها و دالانها و این که چه گونه دنیای بیرون از طریق چشمانداز پنجرههای این خانه دگرگون میشود را کشف میکنید.

درست است. فکر کنم این بخش را به عنوان یک مقدمه یا یک مقاله برای یکی از دوستانم نوشتم. در ابتدا اصلا نمیدانستم که چه بنویسم چون واقعاً دراین باره  فکر نکرده بودم که یک داستان چیست. اما بعد به این فکر کردم که به چه روشی داستان میخوانم و همان طور که در مقاله بدان اشاره شد روشی است که در آن میتوان از هر کجا وارد داستان شد. میتوانم در چند جمله بگویم به چه حسی راجع به یک داستان دارم. بعد از آن به خواندن ادامه میدهم، و آن را از اول به آخر، از آخر به اول و سر تا سری می‌خوانم. درست مثل این است که در داستان محصور شده باشی و به چیزهای بیرون از آن با روشی متفاوت نگاه کنی، از طریق پنجره‌های آن خانه. و این اصلا شبیه آن نیست که در یک مسیر به پیش بروی تا ببینی که چه اتفاقی میافتد. من اغلب اوقات به محض شروع خواندن داستان می‌فهمم که چه در پیش رو دارم. ممکن است نتوانم پیچیدگی‌های طرح را حدس بزنم، اما داستان واقعی را متوجه می‌شوم. در مجموعه داستان «نفرت، دوستی،…» طرح اهمیت بسزایی دارد اما در اغلب داستان‌هایم واقعاً مهمترین عنصرش نیست.

 

 تصور می کنم حرفهایی که زدید نه تنها در مورد شیوه خواندنتان بلکه در مورد روش نوشتن تان نیز صدق میکند. داستانهای شما گرایش به طرحگریزی دارند. البته برخلاف مجموعه «نفرت، صمیمیت،…» که احتمالا یک استثناست.

بله. اما حتی در آن مجموعه هم در ابتدا شروع آن را با دخترانی آغاز کردم که در حال نوشتن نامه هستند. در اصل همه چیز از همین طریق آغاز شد. اما بعد وقتی برای دفعه دوم آن را برداشتم تا نگاهی بیندازم دلم خواست که از جایی دیگر شروعش کنم. و همان شد که در نسخه نهایی هست.

 

 میل دارم اندکی درباره شکل و ساختار نویسندگیتان صحبت کنم. شما از معدود نویسندگان این اقلیم هستید که توانسته اید تنها با نوشتن داستان کوتاه شهرت کسب کنید. چه چیز شما را به سمت قالب داستان کوتاه سوق می دهد؟

البته من «زنده گی دختران و زنان» را نوشتم که به نوعی یک رمان است، ولی در برشهای مختلفی است که هر کدام شبیه داستانی مجزاست. و چرا دوست دارم داستان کوتاه بنویسم؟  خوب، قطعا قصد نداشتم اینطور بشود. میخواستم رمان بنویسم. و هنوز هم! ایده‌هایی برای رمان به ذهنم میآید. و حتی نوشتن رمان را شروع میکنم. اما همیشه چیزی اتفاق میافتد و آن را متوقف میکند. من مصالحی را که در دست دارم به دقت بررسی میکنم و میدانم که میخواهم با آن ها چه کنم، اما هیچوقت یک رمان از آن ها درنمیآید.  وقتی جوانتر بودم، موضوع فقط مربوط به وقت کم و استفاده بهینه از آن بود. بچه‌های کوچک داشتم بدون هیچ کمک‌دستی. بخشی از این مسئله قبل از زمانی بود که ماشین لباسشویی‌های اتوماتیک به وجود بیایند البته اگر این وضعیت برایتان قابل درک باشد. هیچ راهی نبود که بتوانم وقت بیشتری پیدا کنم.

نمیتوانستم پیشبینی کنم که مثلا این کار یک سال طول خواهد کشید چون هر لحظه ممکن بود اتفاقی بیفتد و تمام وقت مرا بگیرد. بنابراین من با توجه به وقت محدود قابل‌پیش‌بینی‌ام ذره ذره و تکه تکه مینوشتم. شاید از همان موقع عادت کردم  از مصالحی استفاده کنم که از این منظر کاربرد داشته باشند. و بعدها زمانی که وقت بیشتری داشتم، شروع به نوشتن داستانهایی غیرمعمول تر کردم که بسیار متفاوت از کارهای قبلی‌ام بودند. اما همچنان علیرغم انگیزه‌های خوبی که داشتم رمان ننوشتم.

من فکر میکنم بعضی از داستانهای اخیر شما شبیه رمانهای کوتاه است.

بله، خودم هم همینطور فکر میکنم. شاید به این خاطر است که به نوشتن ادامه میدهم.

 

 اجازه بدهید کمی درباره کودکان در داستانهایتان صحبت کنیم. مثلا در مجموعه «نفرت، دوستی،…» بچهها خط سیر زنده گی یک بزرگسال را به طور کلی متحول میکنند. و در دیگر داستان های شما اتفاقاتی که در دوران کودکی میافتند به هیچوجه ناچیز و بی اهمیت نیستند. بچهها شخصیتهایی واقعی و کامل هستند که باعث میشوند زندگی سرشار از احساس و نومیدی شود.

بله، بله. فکر میکنم در کارهای من و همچنین بسیاری دیگر از نویسندگانی که کارهایشان را خوانده‌ام اتفاقات دوران کودکی هیچگاه واقعاً گم یا دورانداخته نمیشوند. ممکن است به شیوه های متفاوتی به آن ها نگاه شود، اما هرگز ناپدید نمیشوند. البته امکان دارد برای بعضیها این اتفاق بیفتد. اما چیزی در نویسنده‌ها باعث میشود که بخواهند این وقایع را به یاد آورند حتی اگر کاملا ناخوشایند و مخرب باشند.

این یادآوری برای آن نیست که بتوانید راهی پیدا کنید تا از شرشان خلاص شوید یا تعدیلشان کنید، بلکه به خاطرشان میآورید تا کشفشان کنید و ماهیت واقعی آن وقایع را دریابید. و این مسئله برای من به طرزی وحشتناک مهم است. من هرگز از دیدگاه  اصلاح شخصیت به این قضیه نگاه نمیکنم. منظورم کارهایی مثل مرور داستان‌ها و اتفاقات گذشته است که احتمالا به منظور درمان پیش یک روانشناس انجام میدهند. یادآوری برای من فقط اکتشاف، کاوش و بیرون کشیدن لایه‌های پنهان قضایا است که تلاش میشود دیده شوند.

 

 شما این شفاف سازی را هنگام خلق یک داستان در ذهنتان به دست میآورید و یا به واسطه فرآیند نوشتن به دست میآید؟

همان موقع که تصمیم میگیرم درباره‌اش بنویسم به وجود می‌آید. درست همان زمان که به ذهنم میرسد دلم میخواهد درباره آن بنویسم. این به آن معنی است که خود درون این فرایند اکتشاف هستم. بیشتر مردم  درباره زنده گیشان اینطور فکر میکنند «اتفاقی که برای من افتاد، مسخره نبود؟» «چیزی که برایم اتفاق افتاد وحشتناک نبود؟»

البته من هم همینطور هستم. میدانید ، در اصل این چیزی است که فقط از زاویه دید خودتان به آن نگاه میکنید. اما وقتی که شروع میکنم که درباره آن بنویسم، کاملا چیز متفاوتی میشود.

 

 بسیاری از شخصیتهای جوان داستانهای شما بسیار باهوشند. حتی باهوشتر از بزررگسالان اطرافشان. به ندرت درداستانها، کودکانی میبینیم که به همان نسبت بسیار نادان باشند. میخواهم بدانم آیا این مسئله بیشتر یک نظر شخصی است که در مورد کودکان و بزرگسالان داستانهایتان اعمال میشود؟

گمان میکنم که این فقط یک یادآوری باشد. یادم  نمیآید که هیچگاه معصوم بوده باشم. همیشه مسائل را بسیار پیچیده به خاطر میآورم.بیشتر از همه به یاد میآورم که در دوران کودکی شخصیتی کاملا پنهان از چشم دنیای بزرگترها، معلم‌ها و مردم اطرافم داشتم. از طرف دیگر، این مسئله ممکن است به نحوی مرتبط با نسل و محل زنده گی هم باشد. نخستین چیزهایی که میتوانم به خاطر بیاورم، حس نیاز به حمایت شدن، پنهان شدن و استتار بود. و این روشی است که از طریق آن خویشتن شما نابود نخواهد شد. گاهی اوقات حتی حالا نیز به شیوه‌های رفتار با کودکان فکر میکنم. بسیاری از آن ها با نام کنترل و اصلاح و نه با نام تنبیه اعمال میشوند همچنان‌که به سر خودم هم آمده است

بدان معنی که به آن ها اجازه نمیدهند با وقایع دوروبرشان تنها باشند. این شاید دیدگاهی باشد که من در این سن دارم. بسیار متعجب میشوم که میبینم مردم تلاش میکنند با آگاه کردن فرزندانشان از چیزهای ترسناک آن ها را در برابر حوادث وحشتناک محافظت کنند. یا وقتی که مشاوران آسیب‌های روحی برای کمک به کودکان هجوم می‌آورند. به طور کلی از این رفتارهای زنده گی بشری متعجب میشوم. انگار که باید با بسیاری از تجارب ناخوشایند زندگی تا برطرف کردن کامل آن ها مبارزه کرد! انگار که تیره‌بختی و خسران چیزهایی غیر طبیعی‌اند. در واقع من در مورد این مسئله پیش از این صحبت نکرده بودم.

 

 نه، اما این مطلب به جایی است. خصوصا از ۱۱ سپتامبر به این طرف.

بله. مثلا شنیدم که زنی داستان ۱۱ سپتامبر را برای بچه های کوچک چهار یا پنج ساله اش تعریف کرده و بسیار از این کار او متعجب شدم.

آن زن داستان انفجار و سوختن مردم را در آتش برای بچه ها تعریف کرده است. با خود فکر کردم این کار بسیار عجیب است. آیا بچه ها هم دقیقا کار من را میکنند و برداشت شخصیشان را برای خود نگه میدارند؟

 

این که میشنوم شما درباره احساسی قابل درک صحبت میکنید که همان حس نیاز به محافظت از خود است و سپس داستانهایی چنان افشاگرانه در مجموعههایتان میخوانم برایم بسیار جالب است.

خب، من توانستم پیروز شوم. وقتی نخستین بار دست به قلم بردم، داستانهایی تقلیدی نوشتم. کاری که همه میکنند. اما بعد شروع به نوشتن داشته‌های خودم کردم. هر چند که نوشته‌هایم سرگذشت زندگی‌ام  نبود، اما به نظرم  یک مکاشفه و تنها چیزی بود که میخواستم بنویسم و به این شیوه ادامه دادم. در غیر این صورت اصلا نمینوشتم. خوب نیست که وارد حرفه نویسندگی بشوی و با خودت فکر کنی «من به این مطلب اشاره نخواهم کرد چون دلپذیر و مطلوب نیست.»

 

بسیاری از داستان های اخیر شما با درونمایههای سنگینی مثل خسران، بیماری و مرگ سر و کار دارند.

خب، این در اثر آموخته‌هایی است که اقتضای بالا رفتن سن است. طبیعی است که الان دوستانی داشته باشم که یا در حال مرگ در اثر سرطان‌اند یا مجبورند به خانه سالمندان بروند. هر چند من هنوز خود درگیر این مسائل نشده‌ام، اما این ها مسائل پیش رویم هستند. داستانی در یکی از مجموعه‌هایم وجود دارد با نام «آنچه به خاطر می‌آید» که در آن زنی به زنده گی گذشته و تنها عشق یا شیدایی زودگذرش فکر میکند. همسر او مرده است و این حقیقت بر چه گونه گی یادآوری او تاثیر میگذارد.

 

 اما داستانهای شما علیرغم چنین درونمایههایی احساساتی نیستند حتی در داستان «پل شناور» از مجموعه «نفرت، دوستی،…» که داستانی است درباره زنی سرطانی. او حتی پس از آخرین معالجه و برگشتن به دنیای واقعی بیشتر از آن که نگران درد بیماریاش باشد نگران مسئولیتهایش است.

بله. امیدوارم که داستان‌هایم احساساتی نباشند. من در حال حاضر به مسائل نگاه متفاوتی دارم. اگر در سی ساله گی سعی میکردم داستانی درباره مرگ در اثر سرطان بنویسم، حتما شدیدا تحت تاثیر تراژدی آن قرار میگرفتم. گذشتن عمر میتواند تاثیری دیگرگونه بر مسائل داشته باشد و این تجربه ای است ساده تا بدانی در کدام مقطع از زنده گی قرار گرفته‌ای.

مطلب ترجمه منصوره خادم نیا است و اولین بار در نشریه آزما منتشر و برای بازنشر از طریق دفتر نشریه در اختیار انسان‌شناسی و فرهنگ قرار گرفته است.