نامهای ناخوانده از مرتضی کیوان به هوشنگ ابتهاج
دوست عزیزم! به بدترین وضعی توهین شدهام. این خلاصۀ گنگ هزاران حرف تلخی است که با خود زدهام. من در زندگی سیودوسالۀ خود بسیار توهین شدهام. هزارانگونه اهانت دیدهام، اما هیچیک چون این اهانت اخیر مرا نلرزانده است، زیرا هیچیک به این اندازه ظالمانه نبوده است. رذلترین موجودات به من توهین کردهاند. دزدها، آدمکشها، جانیها، سفلهها، قوادها. اما این توهین اخیر مرا میسوزاند، میگدازد… احمد دهقان به من و به شرف من توهینها کرد. شاه بارها به من اهانت کرد. در همدان یک قواد لجوجانه به من توهین کرد. در بروجرد یک نفر گدا مرا رذل خواند. در تهران خانمی که به دلخواهش رفتار نکردم مرا بیغیرت خواند. در بیجار پاسبانی به من توهین کرد. در اصفهان دروازهبانی که شناسنامهها را میدید مرا متقلب خواند. در تبعید و زندان به من توهینها کردند… همۀ اینها را تحمل کردم اما این توهین آخری مرا سوزاند… من اکنون بهشدت سرما خوردهام. زکام سختی شدهام. از ظهر تاکنون از چشمهایم آب میآید. سرم درد میکند. پزشک داروسازی که سروصورتم را دید گفت چه گریپ شدیدی. احساس میکنم که تب دارم
نوشتههای مرتبط
عصر سایه از من جدا شد و دنبال کاری رفت. با هم صحبت میکردیم. دنبالۀ حرفهای گذشته بود. لابد میدانی که من سایه را خیلی دوست میدارم. شاید تا به حال فرصت نشده بود در اینباره با تو حرفی بزنم. سایه برای من تنها یک دوست، یک رفیق و یک شاعر نیست. از همۀ اینها نزدیکتر، او صورت دلخواه آرزوهای من است. من با شرمساری فراوان سکوت زیرکانۀ او را دوست میدارم. گاهی فکر کردهام دربارۀ این سکوتی که یک دریا متانت و زیرکی، یک کوه رندی و فرزانگی در آن نهفته است، یک کتاب بنویسم… اما دیدهام که اگر چنین کاری را شروع کنم باید تا آخر عمر بنویسم چرا که این حالت سایه با فهم و شعور و احساس من توام است و تا آن زمان که این هر سه باقیست میتوانم دربارۀ او بنویسم و هنوز ناتمام باشد. من سایه را خیلی دوست دارم و اگر بتوانم این دوستی را تقسیمپذیر بدانم و تشبیهپذیر بشناسم، باید بگویم که یکصدم آن شامل سایر دوستانم است. شاید به خودخواهی خودم شبیه باشد. من از این تقسیم و از این شباهت خجالت میکشم، اما میدانم که شرمساری مقدس مرا میپذیرند. این سایه به من بدتر از هر قواد و دزد و جانی و دشمنی توهین کرد و نفرتآورترین اهانت را به من روا دانست
دوست بسیار عزیزم ما در روزگاری زندگی میکنیم که حتی کوه نیز حرکت میکند و پیش میرود و در چنین زمانی چگونه میتوان ساکن ماند؟ چگونه میتوان پیش نرفت؟ من ابتدا میخواستم درون کورۀ شقاوتی که توهین سایه مرا در آن سوزانده، خاموش بسوزم و خاکستر شوم و از قلعۀ خاموشی بیرون نیایم. اما امشب در روزنامه خواندم که کوهی در ایتالیا از جای خود حرکت کرده است و پیش میرود. میتوانی دریابی که چه نیرویی آن کوه را از جا کنده است. میتوانی تصور کنی که چه آتشفشان درونی ناپیدایی کوه را به حرکت میآورد. دوست عزیز من! چگونه من میتوانم در برابر حرارت سَعیر و مذاب سفاک اهانت سایه همچنان ساکت بمانم… من از کوه محکمتر که نیستم.
من امشب با تمام اخلاصم به تو رو میکنم، زیرا تو میتوانی معبد راز من باشی زیرا هیچکس نیست که نتواند یک دل آتشفشانی را با احترام تلقی کند… سایه مهیبترین توهینها را به من کرد و ندانست که چه صاعقهای بر نازکآرای نیلوفر قلب من وارد آورد… من بر مرگ پدرم یک قطره هم نگریستم، من در پرپر شدن گل شاداب عمر موسوی گریه نکردم… اما دلم از توهینی که سایه به من کرد بسیار گریست، اگرچه قطرهای هم از چشمم نتراوید. اشک ستارههای صبحگاهی را که دیده؟ آنها با اشک خود معدوم میشوند… دل من نیز در سرشک خود چون مرواریدی در تیزاب گوگرد آب شد. سایه به من توهین کرد و ندانست با چه شقاوت عظیمی یک قلب نیلوفری را در چنگال اهانت خویش مچاله کرد… اگر بتوان تشبیه کرد، اگر بتوانم شباهتی برای ظلم مدهش او تصور کنم، باید بگویم سایه بلور سمفونی پنجم بتهوون را شکست و خرد کرد. غنچۀ نوشکفته شعر خودش را پرپر کرد. چشم جادویی رودن را کور کرد. رندی لطافتآسای حافظ را لجنمال کرد… توهین سایه را با هیچ مقیاسی نمیتوانم سنجید. او کاری کرد که همۀ عمر شرح آن نمیتوان داد. من درین پانزده سالی که طعم عشق را چشیدهام همۀ آیات عشق را خواندهام. شاید بتوانم پیش تو اعتراف کنم که مزۀ هر عشق را میدانم زیرا همهگونه عشق ورزیدهام و همه نوع معشوقی داشتهام و عشقهای من بسان گردنبند هزاردانۀ بُلعجبی بر دلم آویختهاند.
در حماسۀ این عشقها کامکاری به حد افراط، به حد عطش زائلنشدنی صدها مُستَقی از یکسو و ناکامی به حد بزرگترین ریاضتکشان و خواجگان و اختهشدگان از سوی دیگر وجود داشته است و هماکنون نیز وجود دارد. من در عشق خود به قدر ستارهها امید داشتهام، به پهنای آسمانها نیاز و ایثار داشتهام و به اندازۀ موج دریاها مضطرب و ملتهب بودهام… من در عشق خود از هر درویش خاکساری ذلیلتر شدهام و از هر بینیاز دریادلی که از سر عالم گذشته است، مستغنیتر بودهام. من در دو حد متناقض عشق زندگیها کردهام. من به پاکی گل یاس عشق ورزیدهام و پاک ماندهام من به شیطنت صدها گنجشک نر و صدها خروس جوان حرص ورزیدهام و عشرت کردهام… و من در هر دو حال هرگز از احساسات خالی نبودهام… اما سایه به چنین مردی اهانت کرد. سایه هرگز ندانست که من چگونه چون گل نیلوفری در مقابل تندباد از حساسیت این شعر او لرزیدهام آنجا که گفته است:
ما بازخواهیم گرداند
جویبار سحر را
سایه هرگز ندانست من چگونه زیر آوار خشم مقدس دلخواه او له شدهام هنگامی که در شعر وی خواندم:
ای جلاد ننگت باد
سایه هرگز ندانست که من چون شمع از شوق دیدن تبسم دختر و پسری که در پیادهرو شلوغ استانبول از کنار هم گذشتهاند و یک لحظه به چشم یکدیگر نگریستهاند، آب شدهام. سایه هرگز ندانست که من در نیاز سودازدۀ دست دوستی که با صمیمیت دست رفیقش را فشرده است یک دیوان غزل خواندهام. سایه هرگز ندانست که من در خروش یک فریاد شوق مادری که پسرش را ناگهان از زندان آزاد دیده است لذت هزاران سال زندگی خوشبخت را احساس کردهام… چنین سایهای به چنین بتپرست احساسات اهانت کرد و او را بیش از آنچه احساساتی بداند عاقل شمرد.
دوست عزیزم اعتراف میکنم که هرگز او را نمیبخشم، زیرا هرگز دشمنی سهمناکتر از توهین او دشمنی نکرده است. من یقین دارم سایه در زیباترین شعرش، در عاشقانهترین شاعریش، در فداکارترین عشقش هرگز به حد عظمت احساسات من نرسیده است. بهترین دلیل من همین گمان شقاوتآمیز اوست که تصور میکند عقل من زیادتر از احساساتم است، یا به تعبیر تبرئهآمیز خودش من زیادی عاقلم؛ یعنی آن اندازه که او میتواند تصور کند، در عالیترین حد تصورش من معنی احساسات، معنی عشق و جلوههایش را نمیفهمم؛ یعنی من با عقل بیش از عشق و احساسات آشنایم. چه دروغ عظیمی! چه قضاوت دور از مروتی! سایه هرگز تصور نکرده است که میتوان با یک حرف بزرگترین دشمنیها را در حق یک دوست کرد. وگرنه چگونه راضی میشد استنباط ناروایی را با لعاب تعارف بیاراید و بگوید من زیادی عقل دارم، من آنطور که لازمست هوسهای دل را نمیدانم… سایه به من توهین کرد و ندانست که من هم عشقها داشتهام. من هم بندهوار در پیشگاه هوسهای دلم زانو زدهام. من هم گرامیترین تپشهای قلبم را بیحساب در راه نیاز یک تبسم معشوقههایم فنا کردهام. من هم از جرقۀ یک هوس هزاران دفتر عقل را سوزاندهام. من هم اگر با شعر خود دل کسی را نلرزاندهام، اما هزاران بار سراپا از عاطفۀ شعر دیگران لرزیدهام. من هم گوهر دل را به نقد بیعیار عقل ترجیح دادهام… اما سایه یک اشتباه میکند و آن انعکاسی از همان روشی است که خود در بروز احساسات دارد. البته من هرگز دوستداشتن، عشق ورزیدن، برخی دل بودن را با ظلم کردن، عشق دیگری را بازیچه قرار داد و با احساسات دیگران بازی کردن نام هنر و حساسیت شاعرانه نگذاشتهام.
نمیگویم این کاریست که سایه بالتمامه انجام داده است. من چه میدانم هر کسی در کُنه ضمیر خود بهترین و آگاهترین داور خویش است، اگرچه به زبان نیاورد… اما من از خودم میگویم. من با احساسات خود معامله نکردهام. دیگری را به گرداب عشق نمیکشم و از دور تماشا کنم. اگر کسی را به میدان عشق بطلبم خودم نیز زمین این میدان را بوسه میزنم و در همه حال فضیلت دوست داشتن و عشق ورزیدن را از یاد نمیبرم و مراقبم که مبادا به عشق واقعی و به اطمینان معشوقهام توهین و خیانت کنم. به گمان من این خیلی مهم است وگرنه چه آسان میتوان عاشق شد و چه آسانتر هر معشوقۀ تازهای را جانشین معشوقۀ پیشین کرد… و از این رسواتر و وقیحانهتر در یک حال با چند تن عشق ورزید و پیش هر کس آینهدار قلب او شد. به گمان من این رذالت است، این توهین به عشق واقعی است و این درست همان چیزی است که باید واقعاً منع کرد. اینهاست که بیش از هر چیز سزاوار ملامت و سرزنش و توبیخ و شکایت و انتقاد است و اگر کسی صادقانه و عالماً عامداً چنین رویهای را نپسندید و دوستان را از آن منع کرد آیا میتوان گفت “زیاد عقل دارد؟” آیا چنین قضاوتی در آخرین تحلیل این معنی را ندارد که بگذار فضیلت هر عشق واقعی را مسخره کنیم و هر عشرتطلبی روزمره را هنر عاشقی بشماریم؟ به گمان من که چنین است و جز این نیست. من به سایه حق میدهم که پیش دلش بلاتکلیف باشد چراکه این دل دستپروردهٔ تمنا و ارادۀ اوست و میکشد هرجا که خاطرخواه اوست وگرنه چگونه میتوان دلی را که کانون پاکترین آرزوهای نجیبانه است بهصورت بازار ششدروازهای درآورد که هر کس و هر موجودی در آن سیاحتی بکند. به گمان من دل یک شاعر واقعی را جز با طلسم عشق واقعاً پاک نمیتوان گشود و به این غرفۀ جاودانه جز به عدد فضایل راه نمیتوان یافت… من دل سایه را چنین میپسندم و خاطر و ارادۀ او را وثیقۀ چنین نجابت شاعرانهای میطلبم. هرچه باشد سخنپرست را با سخنآفرین پیوندهاست و راز این پیوند در نفوذ و جاذبۀ سحرآسای فضیلت هنری سخنآفرین است. من با تمام فروتنی و شرم رفیقانهام این شعر حافظ را برای سایه زمزمه میکنم و از او تبسم اعتقاد را آرزو دارم:
هیچ عاشق سخن تلخ به معشوقه نگفت…
کسانی چون من که از سهمناکترین خاطرخواهیها تا شادترین عشقها به سبکباری پروانههای گلباز در پرواز بودهاند هرگز گرانباری عقل را بر سکر عشق ترجیح ندادهاند. از این رو، نهچون گربهای که دستش به گوشت نمیرسد، بلکه بسان عقابی که هر طعمهای او را به پایین نمیکشد، به هر مؤنثی عشق باختن و دل دادن را خلاف جوهر عقل و گوهر هنر میدانم و این بیفضیلتی را بهخصوص در حق سایۀ عزیزم هرگز روا نمیدانم.
من سکوت زیرکانۀ سایه را میستایم و هزار بار بهتر میدانم که ارغنون عشقهای گوناگونش را در خلوت دل خویش ساز کند و طربنامۀ فیض چنین عشقی را به گوش دل خویش بخواند. به گمان و سلیقۀ من عشقی که به زبان آید معنویت فیضآسای خود را از دست میدهد. چه کیفها که از عشقهای پنهان کردهایم و چه فیضها که از دوستداشتنهای ناشناس بردهایم. با کدام مقیاسی میتوان ارزش عشق اعتراف نشده، عشق محجوب و پردهنشین دل سربهمهر را سنجید؟ پهنای آسمان و شمارش ستارگان و بیشماری موجهای دریاها نیز برای چنین سنجشی کافی نیست… و فرزانهای چون سایه به لذت چنین عشق پرفضیلتی به خوبی آگاه است و به گمان من [آن را] حتی با هزاران بوسۀ گذرا که معنویت و آزرم عشق واقعی در آن مرده است عوض نمیکند. من سایه را چنین میشناسم و چنین میپسندم. زیرا فهم این معنا را از شعرهای او آموختهام. پس چگونه میتوان به چنین بردۀ عشق، اهانتِ «زیادی عقل» را روا دانست؟ من در پایان تظلمنامهام به خود سایه پناه میبرم زیرا این حدیث آرزومندی را جز از شعر او نیاموختهام و درس و تلقین من همه از گفتههای اوست. زیرا ذوق گذشت و صفای عشق را از او شنیدهام و کمال دوستی را در رندآسای سکوت او دیدهام… چه کسی دیده است که رنگ گل از برگ گل جدا شود تا عشق من از عقل من جدا گردد؟
با این سخن بخواب رویم تا بیداری تلخی در پی نداشته باشیم.
تهران ساعت یازده شب
هشتم بهمن ماه ۱۳۳۲
این مطلب در چارچوب همکاری مشترک میان انسان شناسی و فرهنگ و مجله آنگاه منتشر می شود.