انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

مقاومت به‌مثابه شدن

مقاومت هم مفهومی است بسیط و هم گسترۀ موضوعی گسترده‌ای را دربرمی‌گیرد. شما وقتی به این مفهوم می‌اندیشید غالبا ایستادگی به ذهنتان می‌آید یعنی ایستادن در برابر یک چیز، یک عقیده، یک پدیده، یک نفر، یک گروه و چیزهایی از این دست که احساس می‌کنیم توان تجاوز به ما و حریم ما را دارند. لذا تصوری که از مقاومت در ذهن ما شکل می‌گیرد هماره معطوف به یک دیگری است. دیگری‌ای که یا فرادست است یا نافذ. آیا همواره وقتی درگیر چنین برداشتی از مقاومت می‌شویم برایمان حالتی از فرسایش به همراه نمی‌آورد؟ چرا چنین است؟ چرا همیشه به هنگام مقاومت در برابر این اغیار یا دیگران به نقطه‌ای می‌رسیم که احساس فرسودگی، درماندگی، خستگی، و حتی یأس می‌کنیم؟ چرا بهترین‌های ما نیز به هر حال به همین نقطه می‌رسند و کمی از زمان بهره می‌گیرند تا دوباره به نقطۀ اول مقاومت به‌مثابه ایستادگی بازگردند؟! من در این یادداشت کوتاه می‌‌خواهم به این مسئله بپردازم.

باید اشاره کنم نقطۀ عزیمت من دیگران به‌مثابه «عینیت‌هایی آن‌جایی» که باید در برابر شان مقاومت کرد نیست، بلکه من از «خود» به مفهوم کلی آن سخن می‌گویم و نگرش‌ام را آغاز می‌کنم. آن که حرف مرا بخواند نیک درمی یابد که منظور اهمیت نداشتن دیگران و اغیار برای بررسی نیست بلکه از آنجا که مسئلۀ این یادداشت خودِ مقاومت است من بر آن هستم تا به این سوال بپردازم که مقاومت چگونه شکل می‌گیرد. به زبان ساده‌تر مسئله آن نیست که چگونه باید در برابر غیر مقاومت کرد بلکه مسئله آن است که اساساً من چگونه می‌توانم مقاومت کنم! آنگاه که من – از پس رخ‌داد آن‌چه در این یادداشت می‌آید – بتوانم مقاومت کنم بررسی دیگریِ فرادست یا نافذ اولاً بسیار سریع‌تر اتفاق می‌افتد و دوما شناخت منتج از این بررسی، موجبات «رفع» نفوذ و فرادستی او/آن را فرا-هم می‌آورد. من برای طرح بحث خود، به جای آن‌که با ارجاعات متعدد هم وقت خود و خواننده را بگیرم و هم اسباب گیجی در فهمنده‌گی را فرابچینم به کوتاهی، راه‌کار خود را می‌گویم و با چند مثال منظورم را روشن کرده و سخن را به پایان می‌رسانم.

همه می‌دانند که ما تحت تأثیر علل و عوامل موجبۀ بسیار هستیم که هستی و معرفت‌مان را به صورت توأمان راه‌بری می‌کنند؛ از علل زیست‌شناختی و تاریخی گرفته تا عوامل سیاسی و اجتماعی؛ گفتن هم ندارد که این‌ها همه مجموعا آن چیزی را تشکیل می‌دهند که ما فرهنگ می‌خوانیم و از آن گریزی نمی‌توانیم داشته باشیم. اما آن‌چه همه به آن توجه نمی‌کنند این است که خود و دیگری، ما و اغیار، این‌جا و آن‌جا، این یک و آن یک را نه تفاوتِ دو طرفِ ماجرا بلکه اشتراک‌ نگرش است که به وجود می‌آورد؛ اشتراک نگرشی که برخاسته از همان علل و عوامل موجبۀ مذکور بوده و دارای نیرویی هویت‌سازانه است. اگر به درک درستی از این واقعیت برسیم متوجه می‌شویم پاشنۀ آشیل ما در تمام دقایقی که تحت انقیاد فرادست‌ها و نافذها قرار می‌گیریم، نه تفاوت‌ها که همین اشتراکات برساختۀ تاریخی – فرهنگی است. وانگهی چاره نه در بررسی و شناخت نقاط قوت و ضعف فرادست‌ها و نافذان، که در فراروی از موجبه‌هایی است که ما و آن‌ها را در چارچوبی مشترک قرار می‌دهد. اجازه دهید کمی با مثال، طرح بحث را روشن‌تر و راه‌گشاتر کنم.

فرض کنید ما در شرکتی مشغول به کاریم. مدیر یا مافوق ما و ما دائما با هم دچار چالش هستیم. پس از مدتی ما احساس می‌کنیم که تحت انقیاد او قرار گرفته‌ایم. خوب، اکثر ما فورا ماجرا را به فرادستی او مربوط کرده، او را ظالمی زورگو می‌دانیم که از موقعیت‌اش سوءاستفاده می‌کند. یا فرض کنید ما به دلیل زن‌بودن یا به‌طور عام‌تر گرایش جنسی‌مان، مورد مواجهات مختلف جنس‌زدۀ دیگران در محیط کار، محل تحصیل یا حتی کوچه و خیابان قرار می‌گیریم . در این مورد نیز،  نگاه قالبی به سلسله‌مراتب، سبب می‌شود جنس مرد را با خوانشی فرادستی، ظالم و زورگو و متجاوز بپنداریم. اما آن‌چه در واقع شرایط امکان روابط فرادستی – فرودستی را فرا-هم می‌آورد اشتراک در برساخت‌هایی است که علایق، سلایق و خلائق را مشخص، معیّن و متشکل می‌کند. وقتی شما با مدیرتان بر سر روش کاری او دچار اختلاف هستید، اجحافی که به شما می‌شود از این‌جا حاصل نمی‌شود که او، آن شخص، همان دیگری، شده است مدیر؛ این اجحاف حاصل آن‌چیزی است که روش مدیریت منظور نظر را برای او ممکن کرده است. وقتی ما مورد تعرضِ رفتاریِ جنس‌‌زده قرار می‌گیریم، اجحافی که در حق ما می‌شود را در زن یا مرد بودن یا در شکلی خوش‌بینانه‌تر در ساختار مردانه یا زنانۀ شکل‌گرفته در نظام‌های ارتباطی می‌بینیم؛ استادی که با من به دلیل زن‌بودن‌ام رفتاری جنس‌زده را پیش می‌گیرد یا مدیر یا کارفرمایی که به دلیل زن‌بودن‌ام به خود اجازۀ نادیده‌گرفتن‌ام را در تمامی ابعاد می‌دهد. در حالی‌که آن‌چه موجبات اجحاف بر ما را روا می‌دارد موجبه‌های تاریخی تشخیص‌گر، تعیین‌کننده و تشکیل‌دهنده‌ است. ممکن است با خود بگویید چشم‌بسته غیب گفتی جانا و درست هم می‌گویید. پیش‌تر متفکران بسیاری به این مهم اشاره کرده‌اند. از جمله مارکس در ۲۸ دسامبر ۱۸۴۶ در نامه‌ای به پاول آننکوف می‌گوید: «جامعه چیست؟ به هر شکلش که می‌خواهد باشد. جامعه محصول کنش متقابل انسا‌ن‌هاست. آیا انسان‌ها آزاد هستند که این یا آن شکل جامعه را انتخاب کنند؟ به هیچ وجه. بیان این واقعیت که انسان‌ها آزادی انتخاب نیروهای مولده… را ندارند تکرار مکرراتی بیش نیست، زیرا که هر نیروی مولده‌ای نیروی به دست آورده شده و محصول فعالیت قبلی است» (کارل مارکس و فریدریش انگلس، دربارۀ تکامل مادی تاریخ، ۱۳۸۰). اما اولا من برآن‌ام که عوامل موجبۀ تعین‌بخش ازجمله عامل اجتماعی و – در مورد بیان مارکس – بخصوص عامل مناسبات مادی خود در گردونۀ علت تاریخی تعیین می‌شوند دوما این علت تاریخی عوامل موجبۀ ریز و درشتی را سبب می‌شود که در فرایند انتزاع گم و گور می‌شوند و پرداختن به همۀ آن‌ها توسط یک تن گیج‌کننده خواهد بود و سوما به زعم من مسئله نه تشخیص این عوامل که چگونه‌گی فراروی از آن‌ها در جهت سوژه‌شدن و به‌دست‌آوردن توان مقاومت است؛ دقیقا این‌جاست که مسئله چنان غامض می‌شود که پاسخ آن نه ساده به‌دست می‌آید و نه پاسخی مشخص برای همیشه خواهد داشت چرا؟ چون مقاومت خود در «شدن» اتفاق می‌افتد و لاجرم پاسخ نیز پاسخی است که از طریق تجربۀ مقاومت و فرایند «شدن» قابلیت تکمیل و تکوین پیدا می‌کند. اما برای به‌دست‌آوردن توان مقاومت پیش از هر چیز محتاج آگاهی هستی‌شناسانه‌‌‌ای هستیم که دست هر برساخت تاریخی-فرهنگی که با آن مواجه می‌شویم را برایمان رو ‌کند؛ آگاهی به همان نکتۀ مهم که اشتراکات ما است که زمینۀ تبعیض فرادستانه را فرا-هم می‌کند.

اما بگذارید پیش از آن‌که در بارۀ چگونه‌گی شکل‌گیری مقاومت «شخص» به مثابه «خود» و «شخص‌ها» به مثابه «خودها» سخن بگویم به نکته‌ای حائز اهمیت اشاره کنم. برای آن‌که بفهمیم نقش اشتراکات در شکل‌گیری تبعیض‌ها و اجحافات چیست باید بگویم تا زمانی که ما نتوانیم در هر لحظه، در لحظاتی که انتخاب می‌کنیم، از این اشتراکات فراتر رویم خود در چرخۀ تبعیض، یک‌جا نه یک‌جای دیگر در نقش تبعیض‌گذار قرار می‌گیریم. اعتراض دارید؟! سیمون‌دوبوار متفکر فمینیستی که جنس دوم را نوشت پس از تجربۀ نگاشتن «خاطرات» و مواجهه با برخی واکنش‌ها به مسئلۀ سن‌اش، پژوهش شاهکاری با عنوان «سالخوردگی» انجام داد. در این پژوهش دوبوار پس از اشاره به ماجرای معروف مواجهۀ بودا با یک فرد سالخورده می‌گوید: « بودا در یک مرد پیر، طرح خود را به‌جا آورد، زیرا چون برای نجات انسان‌ها زاده شده بود، خواست کل سرنوشت آنان را بپذیرد. و همین، او را از آنان متفاوت می‌کرد: انسان‌ها چشم‌اندازهایی را که ناپسند می‌یابند از سرنوشت می‌رانند، و به نحوی غریب، سالخوردگی را… جامعه در قبال افراد مسن، فقط مقصر نیست، بلکه جنایتکار است. جامعه، در پس اسطوره‌های وفور و توسعه پناه گرفته است و با سالخورده‌گان به مثابه «نجس‌ها» رفتار می‌کند… جامعه با آنان به شدت فریبکارانه رفتار می‌کند. به‌طور کلی سالخورده‌گی را چون طبقۀ سنی مشخصی درنظر نمی‌گیرد… پیران حسن‌ها و نقص‌های فردی را که به هستی‌اش ادامه می‌دهد، حفظ می‌کنند. افکار عمومی می‌خواهد این را نادیده بگیرد. اگر سالخوردگان همان میل‌ها، همان احساس‌ها، همان خواسته‌های جوانان را از خود بروز دهند، ایجاد غیظ می‌کنند؛ وجود عشق و حسد در آنان، ناهنجار یا مسخره می‌نماید، میل جنسی آن‌ها نفرت‌انگیز، و خشونت‌شان ریشخندآمیز جلوه می‌کند. آنان باید نمونۀ تمام فضیلت‌ها باشند. در درجۀ اول از آنان آرامش می‌خواهند؛ تأکید ورزیده می‌شود که آنان دارای این آرامش هستند، و این امر، بی‌توجهی به بدبختی آنان را مجاز می‌کند»(دوبوار سیمون، سالخوردگی، ۱۳۸۸)

ناپسندآمدن چشم‌اندازهایی که دوبوار می‌گوید از کجا می‌آید؟! اخلاق – خواه در گانۀ اخلاقی خواه غیراخلاقی – یا منفعت یا … می‌شود عوامل اثرگذار مختلف و متعددی بر کنش‌ و رفتار را ردیف کرد. نکتۀ حساس برای فهم این مسئله اما آن است که عاملیت‌ها خود عناصر تشکیل دهندۀ نظامی علت و معلولی‌‌اند و همه‌گی‌ تحت تاثیر یک علت کلی و البته مؤثر بر آن؛ مثلا عاملیت‌های سیاسی خود تحت تاثیر علت کلی‌تر سیاست و مؤثر بر آن و عاملیت‌های اجتماعی در تاثیر و تاثر با علت اجتماعی و الی آخر و البته گفتن ندارد که این‌ها همه در ارتباط با هم عناصر متشکلۀ کلی بزرگتر هستند. حالا یک لحظه این بحث را همین‌جا نگه داریم و به ماجرای سالخوردگی بازگردیم. لازم است بازاشارتی داشته باشیم به این‌‌که همۀ ما به نوعی در این تبعیض و اجحاف همه‌جایی نسبت به افراد سالخورده دخیل هستیم؟! اما چگونه باید از این دایرۀ تبعیض – خواه از ورزیدن‌اش خواه از زیر فشارش رفتن – بیرون خزید؟!

تاریخ چیست؟ یک موجود عظیم‌الجثه که پس پشت هر یک از ما هم‌چون پشه‌ای ناقلِ برساخت‌های عجق‌وجق در حال وزوز کردن است و هیچ راه فراری از او وجود ندارد. عمر نوح در برابر این موجود نامرئی شوخی‌ است و ما هیچ‌گاه نخواهیم توانست برای او یک لحظۀ تولد مشخص در نظر بگیریم. برای خود من دشوارترین مواجهۀ معرفتی، با همین موجود سخت‌فهم بوده است و بارها در برابر احساس تهوعی که در تلاش‌های اخیرم برای درک او گرفتم، آرزوی احساس تهوع پدیدارشناختی روکانتن در کتاب تهوع سارتر را کردم. تاریخ را نه در چیستی‌اش که تنها در شَوَنده‌گی‌اش است که می‌توان به رویارویی معرفتی طلبید. آن علت‌های کلی‌تر سیاسی و اجتماعی و حتی علت فعال‌تر مادی و … خود در یک علت کلی اصلی و اساسی یعنی علت تاریخی تشکیل و بازتشکیل می‌شوند.

اما این‌ها چه ارتباطی به مقاومت دارند؟ چنان‌که گفتم به زعم من آن‌چه موجبات روابط فرادستی – فرودستی/ نافذ – متنفذ را سبب می‌شود اشتراکات برساختۀ تاریخی است. برای مثال من از مسئلۀ تبعیض جنسی بهره می‌گیرم. انواع مختلف فمینیست‌ها که برای حقوق زنان جنگیده‌اند در بارۀ تفاوت زن و مرد نظرهای مختلف و متعددی ارائه کرده‌اند و غالبا سوای تفاوت زیست‌شناختی، در بارۀ عدم تشابه زن و مرد نیز سخن‌ها گفته‌اند. حال اگر من بگویم اگر برساخت‌های تاریخی را از مرد و زن بگیریم، جز تفاوت زیستی و هورمونی هیچ تفاوت دیگری بین آن‌ها وجود ندارد چه؟! خوب این چه کمکی به ما در مسئلۀ مقاومت می‌کند؟! ببینید، ما به محض آن‌که وارد مباحث زنانه/مردانه شده و قدم در مشاجره، مجادله یا حتی مناظره در باب چرایی زیست، رفتار و حقوق مردان و زنان می‌شویم و تلاش می‌کنیم از خلال مناسبات معمول به برابری دست یابیم پای در پذیرش اشتراکات باورشناسانه‌ای می‌گذاریم که بحث ما با فرادست جنس‌زده را شکل می‌دهد و به‌نظر می‌رسد پایان این رویارویی ایستا هیچ‌گاه نتیجۀ دل‌خواه ما نخواهد بود و البته باید در یک جمله نیز این را بگویم که در مقاومت به‌مثابه شدن پایانی وجود ندارد، اما در رویارویی ایستا ما همیشه پایانی اتوپیایی را پیش چشم داریم. اگر از نگاه تکاملی به مسئله بنگریم به خوبی به این نتیجه می‌رسیم که همۀ مغایرت‌های زنان و مردان حاصل صیرورت تاریخ است. حال چاره چیست؟ اگر بنا باشد ما در زمین اشتراکات برساختۀ تاریخی طی‌شده‌ تا‌ امروز، دست به مقاومتی به‌مثابه ایستادگی نزنیم چگونه باید عمل کنیم؟

برای آن‌که بتوانیم وضعیت را درک کنیم مثالی می‌زنم. فرض کنیم می‌خواهیم با کسی شطرنج بازی کنیم در حالی که قانون‌گذار ما را مجبور به تعدادی حرکت محدود می‌کند و در سوی دیگر به حریف ما از پیش، تمام حرکات ما را می‌گوید. بازی ما با او که مشخصا کاری عبث است. اما آیا به او اعتراض می‌کنیم؟ جلویش می‌ایستیم؟ یا زیر میز بازی می‌زنیم؟ چگونه اما؟ چگونه باید دست زیر میز برد و چنان بازی را به هم زد که پیروزی حریف فاقد معنا شود و دست‌کم در همان حوزه و سطح محدود مقابله به تدریج توان اثرگذاری تبعیض‌آمیزش از دست برود؟

چگونه‌گی این اتفاق در عنوان و متن تا این‌جا باید روشن شده باشد اما اولا باید گفت که هم «شدن» خود پیش و بیش از هر چیز مستلزم آگاهی است؛ مستلزم این آگاهی که هم ما پیش از تحت انقیاد هر فرادست/نافذی رفتن، در برابر برساخت‌های تاریخی قرار داریم و این برساخت‌ها توان سوژه‌‌گی ما را تحلیل می‌برند، هم این که آگاهی در درک ماهیت تاریخ – صیرورتی بودن و این که هماره پس پشت ما و همیشه حاضر است – و درنتیجه آمادگی مواجهه با آن اتفاق می‌افتد و دوما آن‌چه پیش چشمان‌مان نور انداخته و لزوم مداقۀ لحظه به لحظه در ماهیت تاریخ را برایمان به‌وجود می‌آورد ترس است؛ ترسِ از دست‌دادنِ مظاهر تمدنیِ نیازهای برآمده از برساخت‌های ارزشی مذکور و به‌طورکلی ترس از دست‌دادن هر جایگاه و پایگاه کاذب اجتماعی که هیچ جایگاه و پایگاهی، تأکید می‌کنم هیچ جایگاه و پایگاهی واجد هیچ حقیقتی نیست.

اما در صحنۀ عمل سوالی که پیش می‌آید آن است که خوب چه از دست یک سوژه به مثابه کنش‌گر برای خودش برمی‌آید؟! آیا باید در سودای – به تعبیر روسو – انسان طبیعی سوخت یا گوشۀ انزوا اختیار کرد؟! و پاسخ من آن است که هیچ‌کدام. ما هیچ‌راه فراری از شرایط‌ تاکنون‌موجود نداریم. راه چاره آن است که با آگاهی از ماهیت تاریخ و کذّابیت همۀ جایگاه‌ها و پایگاه‌ها، در عمل شرایط را با عمل خود رادیکالیزه کرده و جایگاه خود را به صورت انفجاری به آن نقطه‌ای برسانیم تا توان لگدزدن به هر پایگاه متعرض به ساحت جایگاه خود را پیدا کنیم. این آن روش و راهی است که به زعم من می‌توان در آن بازی شطرنج نابرابر، طوری زیر میز زد که پیروزی رانت‌خوار متعرض را ممتنع ساخت، پایگاه‌‌اش را دچار بحران کرد و هرچه قدر سخت باشد کاری کرد که دود شده و به هوا رود. اما این‌که چگونه چنین مقاومتی را در ساحتی ملموس می‌توان پیشه کرد در یادداشتی دیگر با عنوان «مقاومت نازنانه‌مردانه» و در ادامۀ این یک، مطرح خواهم کرد.

این یادداشت خام حاصل پرورش ایده‌ای است که خود ایده، نتیجۀ زجر و انزوای چندماهه‌ای تا رسیدن به درک این‌چنینی از مقولۀ تاریخ و نسبت‌اش با وضعیت «خود» بوده است. وانگهی بدون تردید دچار کاستی‌هایی است و هدف من از ارائۀ آن، افزودن یک تک‌گویی دیگر به انبوه تک‌گویی‌های مکتوب موجود نبوده و امیدوارم که شرایط گفت‌و‌گو از پی این یادداشت فراهم آید.