معماری و شهود، فرنک گری و راهنمای ساخت هرمنوتیک حرکت[۱]
نوشته ی فرنک گری
نوشتههای مرتبط
برگردانی از آرش بصیرت[۲]
من در یک سنت مدرنیستی اموزش دیده ام، بعد از جنبش بوزار وارد دانشکده معماری شدم و تمام مدرسانم فقط یک چیز در گوشم زمزمه می کردند: این تاریخ گرایی لعنتی را کنار بگذارید. من هم همین کار را کردم. من یاد گرفتم تاریخ گرایی به اخر خط رسیده است. در ان زمان کارهای نقاشان و پیکره تراشان خیلی هیجان انگیزتر از اتفاقاتی بود که در حوزه معماری می افتاد: ان ها مشغول کار بر ایده ها، فرم ها، بافت ها و حتی وجوه حسی ای شده بودند که عمیقا مرا متاثر می ساخت و برایم جالب بود. شاید به همین دلیل بود که تصمیم گرفتم ساختمانی بسازم که روح ـ حس یا جان ـ داشته باشد. اگر به تاریخ نگاهی بیاندازید، طی قرون، هنرمندان، پیکره ترشان و معماران فراوانی خواهید یافت که دغدغه شان بازنمایی حرکت و جنبش به وسیله مصالح خنثی و ماندگرا inert materials بوده است. این موضوع برای من هم جذاب بود. وقتی پیکره ای می دیدم، مخصوصا تندیس های الاهه هندیان؛ شیوا، حرکت را درونشان حس می کردم، با خودم می گفتم، اتومبیل ها و هواپیماها متحرک اند، به راستی این حرکت است که ما را دوره کرده، پس چگونه می توان ان را در معماری متجسد ساخت؟ شروع کردم به وَر رفتن با این ایده ها.
سال ها پیش، یک داربست برای موزه نورتن سیمون[۳] اجرا کردم. دوست داشتم شبیه به حرکتی منجمد در نظر اید، اما نمی دانستم چگونه این کار را انجام دهم. می توانستم ترسیمش کنم و ماکتش را بسازم، اما نمی توانستم بسازمش، دقیقا به همین دلیل، نورتون را متقاعد کردم که اجازه دهد ان را بخشْ بخش بسازم. اولین لایه را ساختم، خوب از کار در امد. لایه دوم و نیمی از لایه سوم را هم ساختم، تازه داشتم به نتایجی می رسیدم که نورتون من را از ادامه کار بازداشت، گفت نمی خواهد پول بیشتری صرف هوس های من کند و این گونه شد که ان پروژه تبدیل شد به سمفونی ناتمام من.
وقتی بعضی ها شروع کردند به ساختن مجدد معابدـ پست مدرن بازی ها[ی دهه ۷۰] ـ علیه اش موضع گرفتم، چرا که دقیقا با انچه اموخته بودم فرق داشت. پیش خودم فکر کردم اگر قرار است به تاریخ برگردیم، بایستی به خیلی سال ها قبل رجوع کنی، به دورانی که انسان ماهی بود، پس شروع کردم به طراحی چیزهایی ماهیْ گون، غالب این ها شهودی بودند. من یک پیکره از یک ماهی به بلندای سی و پنج پا ساختم، برای یک نمایشگاه، وقتی کنارش ایستادم، متوجه شدم، حرکت را درونش حس می کنم، دیگران هم همین حس را داشتند. حتی اگر ان پیکره از ماهی قطعه ای بی ارزش تحت شمول هنر کیچ بود، یک جورهایی کار می کرد و به نیت اولیه من پاسخ می داد و با ارتفاعی سی و پنج پایی تقریبا در مقیاسی معمارانه عمل می کرد، با همین استدلال سر و دمش را قطع کردم و به درخواست میلدرد فریدمن، یک اتاق ماهی برای مرکز هنری واکر در مینـْـیــاپولـیس ساختم. پروژه جواب داد، بعضی از ظواهر کیچش را پاک کردیم، انتزاعی ترش ساختیم و شروع به کار کرد. پس از اینکه اموختم چگونه باید ان چه می خواهم را بسازم، قدم بعدی را برداشتم و مقیاس کارم را بزرگتر کردم. این ان چیزی نبود که نشسته باشم، برایش فکر کرده و برنامه ریخته باشم، اگر می دانستم به کجا می روم، زحمت انجامش را به خودم نمی دادم، تمام این ها قبلا در ذهن من شکل گرفته بود.
وقتی بچه بودم، با پدربزرگم کتابی مذهبی را می خواندیم. عصاره کتاب این قاعده طلایی یا اصل اخلاقی بود که “به گونهای با دیگران رفتار کن که دوست داری دیگران در شرایط مشابه با تو آنگونه رفتار کنند.” این منطق است و به گمان من هیچ اصلی پیچیده تر از این اصل نیست و سخن دیگری که وقتی بزرگتر شدم شنیدم این بود:”اگر پات بره روی خط، مادرت خواهد مُرد.”[۴] بنابراین وقتی شما بچه هستید پا روی خط نمی گذارید، چرا که نمی خواهید مادرتان فوت کند. این یک فهم کودکانه از قدرت است و من فکر می کنم ما بخشی از ان حساسیت ها را با خود به زندگی بزرگسالی مان می اوریم؛ شما فکر می کنید اگر جایی مشخص نزدیک اهرام بایستید می توانید جهان را جا به جا کنید.اما اگر بخواهید این کار را انجام دهید، هر چه کارهایی که انجام می دهید مهم و قوی باشد باز هم کاری از پیش نمی برید و در هچل می افتید. برای مثال، یکی از بچه هایی که پیش پیتر آیزنمن معماری اموخته بود را استخدام کردم، بی نهایت مستعد بود، اما تجربه اش نزد پیتر موجب شده بود هر خط انچنان شان و ارزشی برایش پیدا کند که حتی نمی توانست یک خط ترسیم کند یا یک دیوار بسازد. او شیفته کمالی بود که هیچ وقت نمی توانست بدان نائل اید، و این او را فلج کرده بود.
این فوق العاده است که شما روح تان را بکاوید و زندگی تان را صرف یافتن معنا ـ یافتن معنای جهان ـ کنید، اما شما بیش از امکان انسانی تان از خودتان توقع دارید، حال انکه شما محصول طبیعت هستید و اگر از شهود و درون یافت هایتان تبعیت کنید، هیچ گاه از خط خارج نخواهید شد، چرا که جاذبه شما را حفظ خواهد کرد. فرهنگی که شما جزیی از انید، ساختمانی که در ان زندگی می کنید، اقتصاد و کارفرمای شما، شما را در مسیر درست نگه خواهند داشت، پس، بدون شک، شما جهان را ویران نخواهید ساخت، مادرتان را نخواهید کشت اگر پایتان برود روی خط، در ضمن مطمئن باشید می توانید کارهایی انجام دهید که جهان را متاثر سازد، فقط کافیست خودتان را رها کنید و اجازه دهید این اتفاقات بیافتند.
[۱] – در مارچ ۲۰۰۳ برناردچوـمی؛ معمار سوییسی، با دعوت از ۶۰ معمار و نظریه پرداز شناخته شده معماری کنفرانسی دو روزه در دانشگاه کلمبیا برگزار کرد، ماحصل این درسْ گفتارها در کتابی تحت عنوان “وضعیت معماری در اغاز قرن بیست و یکم” توسط انتشارات همان دانشگاه به چاپ رسید، متن حاضر، درس گفتار فرنک گری است در این کنفرانس، که عنوان اصلی انArchitecture and Intuition بوده است و به فراخور تغییر کرده است.
[۲] – سردبیر سایت اتووود، مدرس دانشگاه و مدیر صفحه معماری انسان شناسی و فرهنگ
[۳] – اشاره دارد به بازْطراحی فضای داخلی موزه نورتون سیمون در پاسادنای کالیفرنیا حد فاصل سال های ۱۹۹۶ تا ۱۹۹۹
[۴] – if you step on a crack, you break your mother’s back: اشاره دارد به بازی ای کودکانه، اگر بچه ها حین بازی پایشان روی خط برود، خواهند باخت، شبیه به ان را در زبان فارسی هم داریم، دست نزن، اوخ یا جیز می شوی و عملا تزریق ترس نهادینه شده در ذهن است برای عبور نکردن از خطوط قرمزی که سنت، ایین و مناسک در یک فرایند تاریخی و تحت شمول فرهنگ وضع کرده اند.