- با درود، لطفا خودتان را معرفی کنید.
- لطیفه بقراط هستم، دبیر بازنشستۀ آموزش و پرورش، موسس باشگاه ورزشی سنگنوردی و کوهنوردی رز، در خدمت شما هستم.
- متولد چه سالی هستید؟
- ۳ دی ۱۳۳۰
- در ساری متولد شدید؟
- متولد ساری هستم، همین جا بزرگ شدم. تحصیلاتم تا دبیرستان در ساری بود. دورۀ دانشگاه را در رشتۀ فلسفه دانشگاه تبریز گذراندم و همانجا هم با کوهنوردی آشنا شدم.
- پدر و مادر شما هم ساروی بودند؟
- مادر اهل ساری و پدرم اهل نیشابور و هر دو فرهنگی بودند.
- معلم بودند؟
- در سمتهای مختلف. معلم، مدیر، راهنمای تعلیماتی.
- چند فرزند بودید؟
- ۵ خواهر و ۱ برادر. من و خواهر بزرگم رشتۀ ادبی خواندیم. خواهرم دبیر ساری و شیراز بود. برادرم کشاورزی، خواهرم در دانشگاه ملی حقوق قضایی خواند. خواهر دیگرم کارشناس ارشد کشاورزی هست. خواهر کوچکترم حسابداری خواند.
- پس همه فرزندان تحصیلات داشتید؟
- بله، آن زمان پدر و مادرهای فرهنگی نهایت آرزویشان این بود که بچههایشان دانشگاه دولتی قبول شوند. ملیها، پولیها، تازه راه افتاده بود و آنها افتخار میکردند از اینکه بچههایشان دانشگاه دولتی قبول شوند.
- بنابراین شما در خانوادهای بودید که تحصیلات دختر هم مهم بود.
- بله، وقتی مادرم که متولد ۱۳۰۹ بود دیپلم داشت و معلم بود دیگر حسابش را بکنید.
- پدر شما متولد چه سالی بود؟
- ۱۳۰۷، او هم دیپلم داشت و در دانشسرای کشاورزی ساری تحصیل کرده بود.
- آیا والدین شما به همان اندازهای که به تحصیلات شما اهمیت میدادند به ورزش شما هم اهمیت میدادند؟
- در آن زمان ورزش و بازی امر تفکیکناپذیر زندگی بود. غروب میشد سی چهل بچه جمع میشدیم بازیهایی مانند طناببازی، یک قل دو قل، دوچرخهسواری و انواع و اقسام بازیها را انجام میدادیم. من اولین فرزندی بودم که از خانواده دور شدم و به شهری خیلی دورتر از ساری رفتم و وقتی کوهنوردی را شروع کردم کسی مخالفت نمیکرد و وقتی سالیان بعد ماجراهای مختلفی در زندگی من اتفاق افتاد مادرم همیشه میگفت تو دو شانس بزرگ در زندگیت آوردی که هم کوهنوردی را داشتی و هم ورزش را. مادرم ناجی مرا در زندگی همین دو عامل میداند.
- قبل از اینکه کوهنوردی را آغاز کنید در دبیرستان ورزش خاصی را دنبال میکردید؟
- بله، بسکتبال بازی میکردم و آقای طالبپور دبیر ورزش ما بود. من آن را از کلاس نهم شروع کردم.
- چه سالی دانشگاه قبول شدید؟
- سال تحصیلی ۴۸-۴۹ دانشجوی دانشگاه تبریز شدم و همانجا با کوهنوردی آشنا شدم و ادامه پیدا کرد.
- داستان آشنایی شما با کوهنوردی چگونه بود؟
- با دانشجوهای کوهنورد آشنا شدم. آن زمان شرایط اجتماعی و سیاسی ایران به گونهای بود که هر کسی به گروهی و سمتی گرایش داشت. ما هم کوهنوردیمان را آرمانی شروع کردیم. بعدا به این نتیجه رسیدیم که آن آرمان غلط بود ولی انگیزه برای کوه رفتن همان داستانهای آرمانی بود. صرفا ورزش نبود و بهنوعی آنها الگوی ما بودند. آن زمان کوهنوردی ارزش و اعتبار دیگری داشت و مثل الان نبود.
- آنجا چه کوههایی میرفتید؟
- روبهروی دانشگاه دو کوهی که خیلی هم بلند نبودند قرار داشت به نام عینال زینال. روبهروی خوابگاه ما بود که هر جمعه بچهها آنجا میرفتند. بلندترین قلهای که در زمان دانشجویی رفتم قله قبله داغی آذرشهر بود. با چه وسایل ابتدایی و با کفش کتانی میرفتیم. الان که فکر میکنم برف تا کمر بود و ما با چه جرات و شجاعتی که در واقع ناشی از ندانستن و ناآگاهی بود نه شعور به کوه میرفتیم و یخزده برمیگشتیم. من با همسرم هم در همان تبریز در کوه آشنا شدم. آنها در دانشکده کشاورزی بودند و من بیشتر بچههایی که میشناختم از دانشکدۀ آنها بودند.
- همسر شما اهل کجا هستند؟
- بابل.
- هر هفته کوه میرفتید؟
- نه، بستگی به شرایط جوی و وسایل ناکافی ما داشت. بیشتر زمانیکه هوا در بهار و تابستان و پاییز خوب بود میرفتیم. زمستان کمتر میرفتیم. همان یکباری هم که در زمستان قبله داغی رفتیم همه ما یخزده برگشتیم.
- چه سالی ازدواج کردید؟
- سال ۵۳ که درسم تمام شد، شهریور همان سال ازدواج کردم. دو سال سپاه فرهنگ و هنر در تهران بودم. همسرم بقیۀ خدمتش را انجام داد. چون دانشجویان آن زمان دورهای را ضمن خدمت در تابستان میگذراندند و به همین دلیل دورۀ سربازی آنها خیلی کم میشد. او کرج بود و من در تهران در پادگان حشمتیه بودم. چون از طرف فرهنگ و هنر بود، شش ماه آموزشی داشتیم حین آن رشتۀ کتابداری را گذراندم و خیلی جالب بود و خیلی چیز از آن آموختم. دو استاد خیلی خوب و معروف میآمدند و آموزش میدادند. وقتی دو سال من تمام شد و من به ساری برگشتم در سال ۵۵ از طرف ادارۀ فرهنگ و هنر رئیس کتابخانۀ عمومی ساری شدم. و سعی کردم با چیزهایی که در آنجا یاد گرفتم، کتابخانه ساری را که به روش بسته اداره میشد آن را به روش دیویی باز کنم. خیلی برای این موضوع تلاش کردم به همراه دو خانم دیگر که دیپلم بودند و به همراه من دورۀ خدمتشان را میگذراندند. ما کتابخانه را زیر و رو کردیم. بعد از آن من به استخدام آموزش و پرورش درآمدم ابتدا یک سال ساری در دبیرستان ایراندخت دبیر فلسفه بودم و به خاطر اینکه شوهرم در بانک کشاورزی کرمان استخدام شد، انتقالی گرفتم و به کرمان رفتیم. در کرمان با همان دوستهای کرمانی همسرم که در تبریز همدانشکدهای او بودند کوه میرفتیم. بافت، جیرفت. بلندترین قله آنجا که بالا ۴۰۰۰ هم بود قله هزار بود و قله جوچار را هم رفتیم.
- چند سال کرمان بودید؟
- از سال ۵۶ تا ۵۹ کرمان بودیم. سال ۵۹ زمان تولد اولین فرزندم به ساری برگشتیم.
- وقتی به ساری برگشتید کوهنوردی را ادامه دادید؟
- اینجا کسی را نمیشناختم و کوهنوردی هم اصلا رونقی نداشت. سال ۵۹ زمانی که فرزندم ۶، ۷ ماهه بود او را پیش مادرم گذاشتم و همراه دوستانم که از تهران و تبریز آمدند به دماوند رفتیم. خاطرۀ آن کوهنوردی برای من هم جالب بود و هم دردناک. و این کفشی که اینجا میبینید همان کفشی است که با آن دماوند رفته بودم، مارک کفش رهبر است که آن زمان دستدوز در ایران دوخته میشد. چرا میگویم بدترین خاطرۀ من چون من صعود را از صفر تا صد شروع کردم. بعد از ظهر از ساری تنها سوار ماشین کرایهای شدم و رفتم رینه. همسرم به دلیل مشکلات قلبی که پیدا کرده بود کمتر کوه میآمد. از رینه برای گوسفندسرا رفتیم. و استراحت نکرده به سمت بارگاه رفتیم. آن زمان بارگاه یک اتاق کوچک با امکانات کم بود. دوستان قبلش دیده بودند که ۴ شهریور هوا مهتابی است. با چه وسایلی رفتیم؟ کفش که این بود، کاپشن بافتنی، کلاه بافتنی، شلوار سربازی، دستکش کاموایی، همین. ساعت ۲ صبح گفتند که بلند شوید، هوا مهتاب است و به طرف قله برویم. من و خانمی که همکار شوهرم بود و از تهران آمده بود و ۵ نفر از دوستان شوهرم به طرف قله رفتیم. من نه همهوایی و نه استراحت کرده بودم. در یک عالم بیخبری و بیهوشی بودم. اگر دستم را دوست همسرم ول میکرد من اصلا برایم مهم نبود که کجا پا میگذارم. چه قدر آن زمان به خاطر جریان سیاسی بر روی در و دیوار شعار نوشته بود. ساعت نزدیک ۷ صبح روی قله بودیم و من فقط یادم است که روی سنگی نشستم و یک سیب خوردم و چند عکس گرفتیم و دوباره سرازیر شدیم به سمت پایین و تا به رینه برسیم ساعت ۱۱ شب شد. ساعت ۱۱ شب خسته و هلاک بودیم و بیهوش خوابیدیم. فردا صبح با آنها خداحافظی کردم به طرف ساری آمدم.
- همسر شما که کوهنورد بود با کوهنوردی شما مخالفتی نداشت؟
- نه اصلا مخالفتی نداشت ولی هیچ امتیازی را زنها ایرانی به راحتی به دست نمیآورند. به عنوان یک زن باید تمام امکانات زندگی را چه برای برنامه یک روزه و چه چند روزه برای خانواده آماده میکردم. من سالها حتی اکنون اگر بخواهم کوه بروم باید غذای یک روز و یا بیشتر را آماده کنم و بگذارم. یا سعی کنم هیچ مشکلی برای خانواده به وجود نیاورد. من سه فرزند دارم و آن زمان آنها کوچک بودند مادرم یا دوستم میآمد و در کنار آنها میماند. بعدها که برنامه ما منظم شد و برنامه شش ماهه مینوشتیم و روی همان تاریخ برنامه را اجرا میکردیم و به همه جای ایران میرفتیم، من غذای سه روز را آماده میکردم و در یخچال میگذاشتم و همه چیز را ردیف میکردم که مبادا یک موقع رفتن من یا نبودن من مشکلی ایجاد کند که دیگر نتوانم کوه بروم.
- در دوران بارداری کوه میرفتید؟
- خیر
- بعد از زایمان چطور؟
- چون فرزندانم سه زارین بودند خوبهخود تا یکی دو ماه نمیرفتم ولی برنامهها اجرا میشد. من اگر بخواهم تاریخچه کوهنوردی ساری را بگویم من یک ده سالی را از ۷۳ تا ۸۴ رئیس هیئت کوهنوردی بانوان ساری بودم.
- شما گفتید سال ۵۹ زمانی که به ساری آمدید کوهنوردی رونقی نداشت، چطور شما فعالش کردید؟
- ۵۹ تا ۶۶ با دوستانم در شهرهای مختلف متفرقه میرفتم ولی برنامه مدونی وجود نداشت. سال ۶۶ وقتی نگین ۶ ماه شد من سالن سید رسول حسینی برای ورزش ایروبیک رفتم و آنجا با خانم معارفی که مربی ورزش ما بود آشنا شدم. اینقدر که من عاشق این ورزش شدم که دوستی ما نیز صمیمانهتر شد. و در حرفهایی که با هم میزدیم و استخر میرفتیم او فهمید که من سابقۀ کوهنوردی دارم پیشنهاد داد که در ساری هیئت کوهنوردی بانوان را راه بیندازیم. قرار شد او کارهای اداریش را انجام دهد و باقی کارها به عهده من باشد. اینگونه شد که هیئت کوهنوردی بانوان تاسیس شد. از سالن سید رسول رفته بودیم و یک باشگاه خصوصی به نام دماوند زده بودیم و من کمک مربی او بودم. آن زمان بیشر طبیعتگردی بود تا صعود به قله. بالاترین قلهای که از سال ۷۱ تا ۷۳ زمانی که خانم معارفی رئیس هیئت بود رفتیم امامزاده قاسم بود. جاهایی مثل دامنه دماوند، پرند، فیره و تینه میرفتیم. بعد از ۷۳ بعد از مسائلی که در اداره به وجود آمد من را به عنوان رئیس هیئت گذاشتند. من شانس آوردم که در ساری با کسانی دیگر مانند آقای میرعمارتی آشنا شدم که توانستم کوهنوردی را به شکل اصولی در ساری پیاده کنم. آقای میرعمارتی کوهنورد حرفهای بود که در تهران راهنمای کوهنوردان خارجی بود. من از او خواستم که راهنمای برنامۀ ما بشود. یک مشکل اساسی که آن زمان ما داشتیم پیدا کردن راهنمای مرد بود. مثلا باید دنبال آقای محجوری از آمل میرفتیم. راهنمایان مرد هم مسائل خانوادگی داشتند و خانمهای آنها با اینکه آنها با گروه بانوان کوه بیایند حساسیت داشتند. بزرگترین معضل ما همین راهنمای مرد بود. آقای میرعمارتی همراه با آقای اصغری، حبیبپور هم گروهی تشکیل داده بودند به نام فراز. این ماجرا برای سال ۷۳ است. آنها اساسنامه نوشته بودند و برنامه ششماه داشتند و گزارش مینویسند و جلسات توجیهی دارند. ما سعی کردم دقیقا آن کارها را در هیئت خودمان انجام بدهیم. زمانی که من از آقای میرعمارتی خواستم که راهنمای ما بشود در جواب گفتند من همراه هر کسی به کوه نمیروم. یک بار امتحانی همراه شما میآیم و ما هم قبول کردند. گروه ما به همراه چند نفر از همکارانم که تشویق شده بودند بیایند به قله تیزکوه در پلور رفتیم. آن روز ما مرده را پاک شستیم و امتحان قبول شدیم و او قرار شد که به ما کمک کند. و من چیزهای عملی که از ایشان یاد گرفتم با جرات میتوانم بگویم که در هیچ کلاس آموزشی دیگری نمیتوانستم یاد بگیرم. اوایل خیلی از سختگیریهایش ناراحت میشدم و اشکم درمیآمد، اما تا همین یکی دو سال پیش که او همراه ما میآمد حدود ۲۵ سال بود که او راهنمای ما بود و ما هیچجایی از راهنمای محلی استفاده نکردیم. بیشترین کوههای ایران را صعود کردیم و جز یک بار هیچوقت دیگر پیش نیامد که گم شویم و یا مشکلی دیگر پیش بیاید. برای اینکه او خیلی در کوهنوردی تجربه داشت و از او یاد گرفتم که در کوهنوردی آنچه بیشتر از همه ارزش دارد منظم بودن است. هر چیزی به جای خودش و به وقت خودش. من همه را مدیون او هستم. این شد که ما برنامه شش ماهه مینوشتیم. هر دوشنبه قبل از صعود جلسه توجیهی در اداره میگذاشتیم. نقشه میآورد و خواندن نقشه را یاد همه میداد. مثلا میگفت کجا میخواهیم برویم و در چه شرایط جوی است و چه وسایل باید بیاوریم. در مورد لباس و غیره سختگیری داشت. به کمک هم ۱۵۰ تومان به اسم تعاونی گذاشتیم و هر ماه تهران میرفتیم و از فروشگاههایی که آشنای او بود مثل رهبر، آقای عزیزی، خدا رحمت کند بهمن شهروندی دو کیسه زباله بزرگ وسیله میخریدیم و میآوردیم. به همه هم میگفتیم که کفش، کوله و بادگیر این سه رکن اصلی است که باید داشته باشند. دفتری هست که هنوز آن را دارم، قسط بچهها مثلا ۷۰۰ تومان بود که به عنوان مثال پول بادگیر بود در سه قسط به ما میداد. ما بدین گونه بچهها را مجهز میکردیم، چون معتقد بودیم که اگر قرار است کوهنوردی در ساری پیشرفت کند باید از پایه و اساس برنامهریزی کنیم. اینگونه توانستیم هیئت کوهنوردی بانوان را داشته باشیم. فکر کنم از سال ۸۳ بود که هیئت کوهنوردی آقایان و بانوان را ادغام کردند. و در حقیقا خانمها نائب رئیس شدند و آقایان همه کاره شدند. من هم دیدم که بدین صورت نمیتوانم کار کنم.
- منظور شما این است که از ۷۳ تا ۸۳ در مقایسه با ۸۳ به بعد وضعیت مدیریت زنان در هیئت بهتر بود؟
- بله، چون آن زمان من تصمیمگیرنده بودم. در واقع نائب رئیس بودن خانمها یک چیز فرمالیته است و تصمیمگیرنده نیستند.
- از ۸۳ به بعد هنوز به همین صورت هست؟
- بله، در هیئت کوهنوردی رئیس آقا است و نائب رئیس خانم است و با توجه به شخصیت آن آقا که چهقدر میخواهد برای این خانم ارزش قائل شود که مثلا با خانم همفکری کند یا زمانیکه خودش نیست تصمیمگیری را به عهده خانم بگذارد. من ۸۴ استعفا دادم و فکر کردم لزومی ندارد که من با این سیستم بخواهم کار کنم. فکر میکردم بچهها اینقدر یاد گرفتند که خانمی بعد از من بیاید. یک مدت که خیلی بلبشو شده بود. من سال ۷۶ باشگاه رز را تاسیس کرده بودم و مستقل هم بودم. من در سن ۴۷ سالگی تازه رفتم کارت آمادگی جسمانی را گرفتم و در باشگاه دو کلاس شلوغ ایروبیک داشتم و در کلاسهای بازآموزی و همچنین حرکات اصلاحی شرکت میکردم.
- برای گرفتن مجوز باشگاه مشکلی نداشتید؟
- آن سالی که من دنبالش رفتم مکان و اجارهنامه و مربی داشتن ضروری بود. به سختگیری الان اصلا نبود. من الان برای تغییر مکان از خیابان فرهنگ به اینجا تیر ماه تقاضا دادم، آبان مجوزم را گرفتم. برای اینکه اینقدر مراحل مختلف از نیروی انتظامی، اداره راه، اماکن و غیره به آن اضافه شد. تمام دورهها باید تایید بشود که بازآموزی گذرانده یا خیر و اینکه مربی صلاحیت دارد یا خیر. پروسه آن طولانیتر شد. آن زمان ما مکان را اجاره کردیم و مربی هم داشتیم.
- شما باشگاه را با چه رشتههای ورزشی شروع کردید؟
- بدنسازی، ایروبیک، کاراته، وشو، ژیمناستیک. سنگنوردی را سال ۸۶ به آنها اضافه کردم. سال ۸۴ که از هیئت جدا شدم سال ۸۵ با انجمن کوهنوردان ایران همکاری خودم را شروع کردم و یک سال بعد عضو هیئت مدیره انجمن شدم و هر هفته برای شرکت در جلسه آنجا میرفتم و مسئول امور شهرستانهای ایران شدم. من سه دوره یعنی ۶ سال در هیئت مدیره بودم. ۴ سال اول را من مسئول امور شهرستانها بودم و هر یکشنبه در جلسه هیئت مدیره تهران شرکت میکردم و به شهرستانهای مختلف با هزینه شخصی خودم میرفتم. من در این ۴ سال به ۱۷ شهر بالغ بر ۷۰۰۰ کیلومتر سفر کردم. برخی از شهرستانها مانند گچساران من نمیدانستم برای خوزستان است یا کردستان. نقشه را باز میکردم و میدیدم و بعد بلیط میخریدم. همه جا را تنها میرفتم و آنجا مجمع برگزار میکردم. هیئت مدیره، رئیس، نائب رئیس و اعضا را همه را انتخاب میکردیم. ثبت نام و عضوگیری میکردیم و من برمیگشتم. من دوستان خیلی خوبی در تمام ایران پیدا کردم. برای طبیعتگردی هر جایی که میخواستیم برویم کافی بود که من به آنها زنگ بزنم. در مدت این ۶ سال من باشگاه خودم را داشتم و با اداره ورزش همکاری میکردم ولی پستی قبول نمیکردم. سال ۸۸ موقعیتی پیش آمد که خواستند من نائب رئیس استان بشوم. با اینکه سیستم نائب رئیسی را قبول نداشتم اما متوجه شدم رئیس هیئت استان، مدیر کل حفاظت محیط زیست بود و دیدم که موقعیت خوبی است که من از امکانات او برای کوهنوردی استفاده کنم. اتفاقا از نظر مالی خیلی خوب شده بود و آن آقا چون کوهنورد نبود تمام برنامهریزی و تصمیمگیری باز با خود من شده بود و من از این بابت خیلی راضی بودم چون همیشه ما در کوهنوردی کمبود پول و امکانات داشتیم و برای اداره ورزش هم کوهنوردی مثل فوتبال و کشتی نیست که بخواهد بودجهای بدهد. زمانی من فکر میکردم بهترین انسانهای روی زمین کوهنوردان هستند اما تجربه ثابت کرد که این غلط است و اینگونه نیست. کاری کردند که آن آقا بعد از هشت ماه گفت عطایش را به لغایش بخشیدم. طوری شد که من و کادری را که از تمام مازندران تشکیل دادم دستهجمعی استعفا دادیم. دوباره با اداره ورزش قطع ارتباط کردم. ولی باز متاسفانه در دهۀ نود شرایطی پیش آمد که دنبالم آمدند که حتما نائب رئیس بشوم. ولی باز هم آن را نیمه کاره رها کردم. تا اینکه سال ۱۴۰۱ سعی کردیم برای ساری نائب هیئت خوب بگذاریم و آقای داود لشگری را که امدادگر برجسته ایران هست راضی کردیم که رئیس هیئت شود بلکه کوهنوردی ساری حرکتی مثبت داشته باشد. مجبور شدم که عضو هیئت رئیسه شوم تا در حقیقت جمع خوبی را دور هم جمع کنیم. همین باعث شد که مسئول پیشکسوتان استان بشوم. هر طوری من میخواهم از مسئولیتهایم کم کنم خوشبختانه یا متاسفانه نمیشود. به نفع کوهنوردی میشود ولی از خودم باید مایه و وقت بگذارم. معلم هم که هیچ وقت زبانش کوتاه نمیشود. هر جا میرود سعی میکند کار را درست انجام دهد و توقع دارد که دیگران هم آن را درست انجام دهند و همیشه زبان اعتراض آدم دراز است.
- زمانی که اینترنتی نبود چگونه برای گروه عضوگیری میکردید و افراد را جذب میکردید؟
- یکسری از همکارانم و اینکه باشگاه ورزشی داشتم و بیشتر کسانی که میآمدند از طریق باشگاه ورزشی آشنا میشدند. و اینکه چون شهر کوچک بود و همه میدانستند که فلانی کوه میرود به شکلهای مختلف جذب میشدند. آن ده سال بهترین بچهها که هنوز هم با ما میآیند عضو شدند. ما سالانه جشن برگزار میکنیم که امسال دوازدهمین سال بود. سال اول به اسم انجمن کوهنوردان این کار را کردم. در حیاط خانهمان حدود ۱۵۰، ۲۰۰ کوهنورد ترجیحا کسانی که میشناسیم دعوت میکنیم و اسمش را جشن سالانه کوهنوردی گذاشتیم. فقط به خاطر اینکه همه با هم اتحادی را داشته باشند. همدیگر را ببینند. از گروه موسیقی دعوت میکنیم و شام مختصر کوهنوردی میدهیم. مثلا یک بار محمد درویش را دعوت کردیم. در مورد مسائل زیست محیطی صحبت میشود. همیشه یک سخنران میآوریم. فیلم میگذاریم. به شیوههای مختلف سعی میکنیم آنها را در فضایی به دور از تنش و استرس دور هم جمع کنیم. اینطوری وابستگی آنها به کوهنوردی حفظ میشود و همدیگر را میبینند. مثلا امسال بعد از سه سال که به خاطر کرونا عقب افتاد وقتی که جشن گرفتیم، یعنی هر کسی از در وارد شد دیگران را در آغوش گرفت و بوسید. خودم خیلی راضی میشوم از اینکه وسیلهای میشوم که دوستان همدیگر را میبینند و دلتنگیها رفع میشود.
- بعضی از دخترها که وارد حوزۀ گردشگری و طبیعتگردی وارد میشوند با مخالفت خانوادههایشان روبهرو میشوند که هنوز هم وجود دارد. در این سالها، شما با چنین مواردی برخوردید که مثلا بخواهید با والدینی صحبت کنید و جلب رضایت کنید؟
- برای من پیش نیامد، کسانیکه که با ما کوه میآمدند مشکلی نداشتند. مشکل ما در دهۀ هفتاد بیشتر با اداره بود، یعنی، غیر از ایرادی که به ظاهر و لباس و این چیزها میگرفتند، مسائل دیگری هم داشتیم. ما یک یا دو راهنمای مرد داشتیم، مسئول روابط عمومی اداره از ما عکس میخواست و در بشیر و روزنامههای محلی آنها را چاپ میکرد و من این روزنامهها را دارم که آرشیو کردم. در برنامههایی که میرفتیم، برای گرفتن عکس خانمها یک سمت میایستادند و آن آقا سه متر آن سمتتر میایستاد. با این حال فردا صبح حراست زنگ میزد و مرا میخواست که «چرا عکس شما با آقا است. همه خانمها با مانتوهای بلند و روسریهای محکمبسته بودند. یک بار پاسخ دادم من خجالت میکشم که این آقا کفش پاره میکند، وقتش را میگذارد، یک روز، دو روز، سه روز از همسر و بچهاش دور میشود، یک قران هم از ما پول نمیگیرد بعد شما از ما انتظار دارید که موقع عکس گرفتن ما یک تعارف نکنیم که مثلا آقای میرعمارتی و آقای کاظمیان لطف کنید با ما یک عکس دستهجمعی بگیرید. این خجالتآور نیست؟ این توهین به این افراد نیست؟» وقتی با الان مقایسه میکنیم اصلا قابل درک نیست. مانتوهای آن زمان همه زیر زانو بود. مثلا ما در این برنامه سه روزه یال قره داغ رو صعود کردیم. از امامزاده هاشم رفتیم بالا و از فیروزکوه پایین آمدیم. در این خط الراس سه روز کولهکشی و پیمایش داشتیم و ۱۲ قله بالای ۴۰۰۰ متر بود. دو راهنما آقا و ۵ نفر ما خانمها در برنامه بودیم. حالا چطور امکان داشت که ما با اینها عکس نداشته باشیم. یا مثلا ایراد میگرفتند که چرا فلان خانم کلاه آفتابگیر سرش بود. حتما باید کلاه را روی روسری میگذاشتند. الان زمین تا آسمان فرق کرده است. این جو عوض شده است، هر چه گذشت بهتر شد. یا مثلا اینکه من دبیر بودم و در شهر مرا میشناختند و ازدواج کرده بودم و بچه داشتم این موارد برای من مثبت تلقی میشدند اما برای فرد مجرد داستان فرق میکرد. خانوادهها به من اعتماد میکردند و خود رئیس اداره به دلایلی به خانم معارفی گیر داده بود و گفت اصلا نباید رئیس هیئت شود و به من گفت که شما رئیس هیئت بشوید. با برنامه سه روزه من مخالفت نمیکرد. برای آنها این مسئله بود که شب کجا میخوابیم. برنامهها باید یک روزه صبح تا شب بودند. مینیبوس و راننده برای خود اداره بودند. ما همه تذکرات به بچهها میدادیم که مثلا وقتی برای پیمایش از روستایی رد میشویم حتما اخلاق روستا را رعایت کنید که مثلا بلند حرف نزنید و نخندید و شوخی نکنید.
- مسائل دیگر زنان مانند عادت ماهیانه را چه در مورد خودتان و چه در مورد دیگران چطور کنترل میکردید؟
- کسانی که خیلی مشکل داشتند نمیآمدند. در مورد مسائلی مانند دستشویی رفتن، اوایل بچهها خیلی خجالت میکشیدند و نمیگفتند و خودشان را نگه میداشتند. من سعی کردم به آنها یاد دهم که بدون رودربایستی آن را مطرح کنند. تاکید هم داشتم که هر مشکلی دارند با من در جریان بگذارند و سعی نکنند خودشان آن را حل کنند. برای اینکه این افراد دیگر خجالت نکشند من با صدای بلند به راهنما میگفتم «شما بروید، ما بعدا میآییم.» من منتظر آن فرد میشدم تا با هم به گروه ملحق شویم. این که شما خودتان چطور با مسئله برخورد کنید میتواند مشکل را حل کند یا بزرگتر کند. سعی میکردم به آنها بفهمانم که این مسئله طبیعی است، نگهداشتن ادرار میتواند باعث بیماری کلیه شود و اینکه اصلا باعث شود از برنامه لذت نبرند.
- از ابتدا که گروه را تشکیل دادید، گروه مختص بانوان بود یا مختلط بود؟
- راهنما که همیشه مرد بود. میتوانم بگویم مختلط بود چون در همان هیئت کوهنوردی بانوان هم ۴، ۵ مرد بودند. پسر خودم تا دبیرستان با ما میآمد.
- پس آقایان هم به گروه شما استقبال نشان میدادند؟
- بله، همکاری میکردند.
- الان گروه همچنان در حوزه طبیعتگردی و کوهنوردی فعال است؟
- از دهۀ هفتاد تاکنون ۳۰ سال گذشته است و ما ۳۰ سال پیرتر شدیم. حتی کسانی که آن زمان مجرد بودند، اکنون صاحب همسر و فرزند و درگیریهای خانوادگی هستند. بعدها جوانهای دیگری اضافه شدند که آنها پایبند یک گروه نیستند و هر جایی که به آنها خوش بگذرد آنجا میروند. ما جزو معدود باشگاههای ساری هستیم که از روز اول عضو گرفتیم. من حتی الان هم اطلاعیه به صورت عمومی در فضای مجازی نمیدهم که فلان برنامه هست و هر کسی بخواهد بیاید. بچهها فرم پر میکنند و سالانه ۱۰۰ یا ۲۰۰ هزار تومان حق عضویت میگیریم و در واتس آپ صفحه مخصوص داریم که برنامه رو اعلام میکنیم. البته این یک دو ساله اینقدر هزینه مینی بوس گران شده و مخارج زیاد شده است که کوهنوردی ما را محدود کرده است. سعی میکنیم جاهایی را انتخاب کنیم که بتوانیم با ماشین شخصی برویم. اگر بخواهیم ۲ میلیون پول مینی بوس بدهیم هم تعداد کم میشود و هم به بچهها فشار میآید. ما هیچوقت کوهنوردی را برای باشگاه انتفاعی در نظر نگرفتیم که چیزی برای باشگاه بماند. ما هزینه را تقسیم بر تعداد میکنیم و خودم را هم حساب میکنم. اکنون بیشتر با همان بچههای قدیمی برنامههای طبیعتگردی و سفر برای بازدید از جاذبههای طبیعی و تاریخی مثل کویر طبس میرویم. دو سه بار به روستای اصفهک رفتیم که واقعا پیشنهاد میکنم کسی اگر دوست دارد زندگی دویست سیصد سال پیش را ببیند از این روستا بازدید کند و لذت ببرد.
- آیا فرزندان شما هم به کوهنوردی علاقهمند هستند؟
- تا وقتیکه حریفشان میشدم علاقهمند بودند، پسرهای من تا دبیرستان میآمدند. دخترم بیشتر شنا دوست داشت و شناگر و مربی شنا شد و طبیعتگردی را بیشتر دوست دارد تا کوهنوردی.
- آیا در این مسیر به مشکلات دیگری برخوردید؟
- بله، دوست دارم به بیماری خودم اشاره کنم. وقتی سال ۷۱ من و خانم معارفی گروه کوه را راه انداختیم، سال ۷۲ به سرطان پستان مبتلا شدم. کوهنوردی یکی از عواملی بود که بیماری را برای من ساده و راحت کرد. من هم ورزش میکردم و هم کوه میرفتم. کارم به جراحی، شیمیدرمانی، رادیوتراپی کشید اما هر وقت که به اتاق عمل میرفتم به این فکر میکردم که بعدش باید کدام برنامه را اجرا کنم. چه چیزی بخرم؟ چه چیزی بپوشم؟ هیچ وقت به چیزهای منفی آن فکر نکردم. یک هفته بعد از شیمی درمانی که حالم خوب نبود بچهها در آن تاریخ برنامه نمیگذاشتند. حالم هم که خوب میشد هم برنامههای سبک میرفتیم. یک خاطره دارم وقتی از تهران از بیمارستان برگشتم یکی از اقوام به عیادت من آمده بود و من برای ورزش رفته بودم. وقتی فهمیدند گفتند «انگار ما اشتباهی آمدیم. بیمار ما هستیم نه او.» خود به خود الگو شدم برای کسانی که بعدا مبتلا شدند. طوری شده بود که در باشگاه به من رجوع میکردند که مثلا خواهر من این بیماری را دارد راهنمایی کنید که چه کار کند. کمک مربی من که ۳۰ سال است که با من کار میکند یکی از کسانی است که به این بیماری مبتلا شد. من با انجمن امداد بیماران سرطانی همکاری میکردم. گفتم این مسئله برای من نه خجالتآور و نه ناراحتکننده.
- چقدر بیماری شما طول کشید؟
- شما وقتی میفهمی بیماری باید دنبال معالجه بروی. من تیر ۷۲ جراحی کردم و از ماه بعد از آن برای ۶ جلسه شیمیدرمانی کردم. ۵ سال بعد عود کرد و من مجبور شدم جراحی دیگری انجام دهم. ۲۵ جلسه رادیوتراپی انجام دادم. من از سال ۷۳ تا ۸۴ که رئیس هیئت بودم و مدام برای چکاب باید به تهران هم میرفتم و بهترین صعودهایم را در همین زمان انجام دادم. البته چه راهنما و چه دوستان گروه همیشه در برداشتن کوله و سبک کردن کوله به من کمک میکردند. در همان برنامه سه روزه یال غرقه داغ کل وسایل که بین ۵ خانم تقسیم شد باز آنها برای اینکه به پشت و دست من فشار نیاید هر کدام چیزی را از کوله من برداشند و به کوله خودشان اضافه کردند. من از این بابت خیلی خوششانش بودم و هستم. این شانس را در زندگی داشتم که آدمهای خوب دور و بر من جمع میشوند. ما با فصلنامۀ کوه هم همکاری میکردیم. من تمام شمارههای آن را دارم. و به بچهها میگفتیم که برای حمایت از مجله آبونه بشوند و با عضوت یک ساله به دفتر مجله کمک کنند. خیلی از گزارشات و مقالات ما در مجلۀ کوه هست. اگر کتابخانۀ اینجا (باشگاه) را درست کنیم آنها را به اینجا میآورم که مورد استفاده همه باشد. به هر جهت اینطور بیماریها انتخاب ما نیست.
- ممانعت پزشکی نداشتید؟
- نه، نمیگفتند که به کوه نروم ولی من دوست داشتم. اگر آنها میگفتند نرو من باز میرفتم. جزئی از زندگی من بود. لطمه روحی از نرفتن خیلی بیشتر از آن بود که بروم. ممکن بود خسته شوم و همان کوله سبک اذیتم کند ولی تحملش میکردم.
- بعد از آن دو بار دیگر بیماری شما عود نداشت؟
- نه نداشت، من یک مقاله برای دکتر صالحی نوشته بودم و اینگونه شروع کردم که «من سرطان خود را با خود به گور میبرم، شما هم با سرطان خود مهربان باشید.»
- پس اعتقاد دارید بخشی از درمان شما به ورزش و کوهنوردی شما برمیگردد.
- صددرصد. طرز فکر شما هست که باعث میشود شما با بیماری خود چگونه برخورد کنید. میتواند شما را منفعل کند، از جامعه شما را دور کند و خجالت بکشی در حالیکه چون این انتخاب من نیست بنابراین نباید از آن خجالت بکشم. من همیشه میگویم که نباید پرسید «چرا من؟» من هم جزوی از میلیارها انسان هستم. حال که نصیب من شد، باید آنگونه که باید با آن برخورد کنم. کوهنوردی دیدگاه انسان را باید عوض کند. خیل زمانها میگویند که قله مهم نیست، مسیر مهم است. بر روی قله چند ثانیه میایستیم اما مسیر چند ساعت است که باید برایش تلاش کنیم. فایده بارها بارها رفتن بالا و پایین جز اینکه صبر و انعطافپذیری انسان را بیشتر کند مگر چیز دیگری است؟ تحمل گرما، سرما، خستگی و لذت بدن از زیباییهایی که هست. همۀ اینها در روحیه و رفتار انسان اثر میگذارد. شما شغل یک قصاب را با شغل یک گلفروش مقایسه کنید. شخصیت انسانها تحت تاثیر شغلشان قرار میگیرد. اگر ورزش بکس را با ورزش کوهنوردی بخواهیم مقایسه کنیم، ما کوهنوردان همیشه با چیزهای تازه مواجه میشویم. خوب بیماری هم یک چیز تازه بود که نصیب من شد. صبر، مقاومت، انعطافپذیری و تعصب نداشتن چیزهایی بود که من از کوه یاد گرفتم. تعصب خیلی چیز بدی است. نقطه مقابل آن انعطاف است. تا انعطاف نداشته باشیم نمیتوانیم با اطرافیان کنار بیایم. فرد این را کجا میتواند یاد بگیرد. کوهنورد در مسیری که میرود با چند جور مسئله، با آدمهای و شرایط مختلف روبهرو میشود. وقتی گم میشوی تازه میفهمی آدمها چه شخصیتی دارند. وقت خوبی و خوشی، همه خوب خوشحال و قابل تحمل هستند. کافی است که یک شرایط بحرانی به وجود بیاید، آن زمان میتوانی افراد را بشناسی. اگر فرد منعطفی نباشی، چطور میتوانی مردم را به سلامت به خانههایشان برگردانی. یا اصلا بتوانی آنها را تحمل کنی. یک شب ما گم شدیم، برای اینکه مشکلی پیش نیاید من به راهنما پیشنهاد دادم امشب همینجا چادر بزنیم و بمانیم. فقط به خانوادهها خبر دادیم که ماشین خراب شده است و ما صبح میآییم. وقتی بچهها همه دستپاچه شده بودند و انواع و اقسام نظرات را میداند، دختربچه ۱۲ سالهای که همراه ما بود گفت «اگر ما گم نمیشدیم، چطور گم شدن را میفهمیدیم؟» همۀ اینها درس است. حرف این بچه هیچوقت فراموشم نمیشود. همه جا هم این را بیان میکنم که واقعا تا شرایط بحرانی پیش نیاید، تا در برف و سرما گیر نکنیم کجا میتوانیم آن را بفهمیم و درکش کنیم. کوه رفتن یک روش زندگی، جزئی از زندگی است. هر ورزشی هم میتواند اینگونه باشد.
- در پایان، آیا نکتهای هست که دوست دارید اضافه کنید.
- من فکر میکنم سوالات شما اینقدر جامع بود که سخنی ناگفته نماند.
- خواهش میکنم. پاسخهای شما جامعتر بود. خیلی از صحبت کردن با شما لذت بردم و خیلی از شما یاد گرفتم. خوشحال هستم که این فرصت به وجود آمد که بتوانم با شما همکلام بشوم. خیلی ممنون هستم از وقتی که گذاشتید.
- قربان شما، لطف دارید.
اطلاعات بیشتر در مورد پروژۀ زنان کوهنورد:
نوشتههای مرتبط