انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

مهاجرانی که ما بودیم…

سحر خلخالیان*

یک/ سخن گفتن از مهاجرت و مهاجران، یک وظیفه اجتماعی است. ما دیگر با جابجایی انسان‌ها روبرو نیستیم، بلکه در گفتمان رسمی غرب، خود ِانسان است که بدل به بحران شده و به سادگی از ترکیب «مشکل مهاجران» دربارۀ او، استفاده می‌شود. موج رفتارهای مهاجر‌ستیزانه، دولت‌های اروپایی را گرفتار گروه‌ها و احزاب دست راست افراطی گرفتار کرده که خود رابطه‌ای افزاینده با برخورد سخت با مهاجران پیدا کرده‌اند. از این رو، در این روزهای سخت مائیم و گرفتار یک «فاشیسم نو» و پس، سخن گفتن از مهاجرت دیگر یک وظیفه انسانی است.

دربارۀ تجربه مهاجران افغانستانی اشاره بیش‌تر در این نوشته نمی‌کنم زیرا پژوهش‌های و پایان‌نامه‌های ارزشمندی دراین باره نوشته شده و نشان می‌دهند که چگونه افغانستانی‌ها چهار دهه در تبعیض نژادی روزمره در ایران زندگی کرده‌اند:همان‌ها که در ساختن جامعه ایرانی پس از جنگ مشارکت داشتند و در سخت‌ترین مشاغل بدون حداقل دستمزد و بیمه، کار کرده‌اند. همان‌ها که در آجر روی آجر گذاشتن خانه‌هایی که در آن زندگی می‌کنیم سهیم بوده‌اند و روزی ناگهان می‌بینند به یک باره تبدیل به بیگانه‌ای شده‌اند که از این خانه باید رانده شوند. اگر کمی انصاف داشتیم به عنوان یک انسان نقش افغانستانی‌ها را در توسعه و ساخت جامعه ایرانی می‌دیدیم و امروز که رکود اقتصادی گریبانگیر این اقتصاد شده است، آن‌ها را یکباره به خطری بالقوه تبدیل نمی‌کردیم و صرفا به خود و کار ارزانی که دیگر نیازی به آن نیست برای کارفرمای ایرانی فکر نمی‌کردیم.

دو/ اما از خود بگوییم: من در نوجوانی به آلمان مهاجرت کردم و تجربه این تبعیض سیستماتیک را با گوشت و پوست خود احساس کردم. جداسازی مهاجران از جامعه‌شان، طرد و تحقیر آنان‌، مواجه با انواع برچسب‌زنی‌ها و جنگیدن با کلیشه‌هایی که از خارجی‌ها ساخته شده بود و در زبان آلمانی با نام عام «کله‌سیاه‌ها» شناخته می‌شدند، طاقت‌فرسا بود. بیشترین تضادها در جامعه آلمان دهۀ ۱۹۹۰ تقابل با ترک‌ها بود، بسیاری از آن‌ها در محله‌هایی گتو‌ مانند به صورت دسته‌جمعی در حومه شهرها زندگی می‌کردند و بسیاری‌شان با پایان یافتن ویزای کار یا تحصیل در بازار سیاه مشغول به کار بودند، گر‌چه آنچه «بازار سیاه یا قاچاق» نام گرفته بود در حقیقت شکل غیر‌رسمی از انواع معافیت‌های بیمه‌ای و مالیاتی برای کارفرمای آلمانی به حساب می‌آمد. و در برابر این آسان‌گیری برابر کارفرمایان‌، سخت‌گیری به مهاجران را می‌دیدیم که دوچندان بود. کافی بود که ظاهری متفاوت با آلمانی‌ها داشتی تا پلیس مداوم مدارک هویتی‌ات را چک کند و با انواع پرسش‌های پراکنده درگیر شوی. این‌ها از دردناک‌ترین تجربه‌های نوجوانی‌ام بود همان‌گونه که مراجعه به اداره‌های مهاجرت، در هم آمیختن با انبوه زنان، مردان و کودکان سرگردانی که در زنجیری دراز می ایستادند و کارمندان عموما پس از پذیرش هر مهاجر، درها را قفل می‌کردند. بااین همه من هرگز هجوم مهاجران به دفاتر را ندیدم، افسانه‌ای در جریان بود که این قفل‌کردن‌های توهین‌آمیز برای مقابله با ترس کارمندان از مهاجرین است چرا که آن‌ها برای ورود به زور متوسل می‌شوند.

از یادم نمی‌رود که زمانی شاهد صحنه‌هایی بودم از جنس بیرون کردن همکلاسی‌ام از کلاس به دلیل اتمام مدت اقامتش یا برخاستن از صندلی یک پیرزن آلمانی در اتوبوس که نمی‌خواست کنار مهاجران بنشیند.

سه/ تمام این تجربه‌ها سبب شدند از چهار سال پیش، آن‌ها را بدل به آثاری کنم که تاثیر زیستن به مثابه یک مهاجر در آن‌ها بازنمایی شده بودند. مهاجران اجبار‌ى فرایندی چنان سهمگین‌، دردناک و تلخ را در پشت سر می‌گذارند که در انتهاى سفر، گویی به یک ناانسان تبدیل شده‌اند. مهاجر، زبانش را از دست داده است؛ زبان مادرى‌اش برایش به زبانی دوردست می‌شود و دیگر کارکرد میانجى اجتماعی را ندارد. مهاجر، خاطره‌ای ندارد. قدرت تداعى خاطرات را هم از دست داده: مکان‌ها، چیزها و آدم‌ها و موقعیت‌های زندگى‌اش به یکباره زیرو‌رو شده‌اند… برای همین واژه ناانسان، را به کار بردم زیرا مهاجر درگیر حیاتی برهنه شده است.

زندگی پناهجو، به درگیری نیازهای روزمره‌اش از غذا و سرپناه و پوشاک و امنیت تقلیل یافته و تامین این نیازها کل معنای زندگی اجتماعی او را درون خود می‌بلعند. اگراز واژه بلعیدن استفاده می‌کنم برای آن است که وقتی همه حیات صرف نیازهای اولیه شود هر امر استعلایی که تولید معنایی برای زندگی کند دیگری جایی در نزد او نخواهد داشت: زمان برای پناهجو در آینده‌ای مفروض خلاصه می‌شود، و حال او، گرفتار توحش زندگی روزمره‌اش است.

چهار/ بدن به شکل ناب آن، در مهاجرت نمود پیدا می‌یابد.و من در نقاشی‌هایم تلاش کرده‌ام تصور عمومی از بدن مهاجر را بازنمایی کنم، ازین‌روست که بدن‌های من در هم کشیده شده و فور رفته‌اند: بدن مهاجران هستی انفرادی ندارند و مجموعه تن‌های تلنبار شده‌اند در یک قایق یا پشت یک کامیونی… بدن مهاجران، برای پلیس، برای ماموران اداره مهاجرت و همه کسانی که با آن‌ها سر و کار دارند، بدن‌هایی سیاسی هستند؛ سیاسی به این معنا که این بدن‌ها تنها یک کار‌کرد دارند؛ اینکه به آن‌ها اجازۀ گذار از مرزهای سیاسی داده شود یا مرزها بر آن‌ها بسته بمانند. برخورد انسانی با مهاجر، دلایل و چرایی اینکه تن به این مسافرت خطرناک داده‌، امید و آرزوهایی که مهاجر در آینده دیده است، همه محو می‌شوند و به شکل شیئی در می‌آیند که یا ممنوعه باقی می‌ماند یا مجاز.

بدن مهاجران همیشه دارد بار چیزی را می‌کشد، چه در بعد مادی و چه غیر‌مادی؛ چه در گذشته و خاطراتشان چه با اسباب و وسایل زندگی اولیه‌شان. واین بارکشی در بدن زنان نمود بیشتری دارد، وقتی بچه‌هایشان را به دندان می کشند تا شاید به اندکی رفاه و امنیت و فردای بهتر برسانند. بدن زن مهاجر بیشتر در هم تنیده است، چرا که حافظ و قصه‌گوی گذشته است و حامل آن در امید به آینده‌ شاید بهتر.

از بدن مهاجر نشانه‌زدایی می‌شود. زندگی پیشین مهاجر نفی می‌شود، هرشکل از زندگی اجتماعی پیش از مهاجرت، انکار می‌شود، هر متن اجتماعی از لباس محلی تا لهجه غیر‌متعارف از او گرفته می‌شود، در حالی که جامعه «میزبان» این پدیده را نوعی ادغام مهاجر در جامعه جدید می‌بیند، اما در حقیقت آنچه اتفاق می‌افتد، نوعی تاریخ‌زدایی است.

در مجموعه نقاشی‌هایم به جای چهره مهاجران سنگ‌هایی گذاشته‌ام :«چهره‌های سنگی». تلاش من برای نشان دادن این درخواست عادی شدن است، این درخواست که منجر به مسخ مهاجر می‌شود. او سرگردان میان گذشته و حال است، ارزش‌هایش مداوم تغییر می کنند، گاهی قدرت تطبیق با شرایط جدید به کندی صورت می‌گیرد و جامعه از او می‌خواهد این سستی را جبران کند، او مجبور است بدود و درین دویدن هستی اجتماعی‌اش کمرنگ شود، وقتی به چهره مهاجران درین وضعیت نگاه می‌کنی، نگاهی خالی از ریزه‌کاری‌های چهره انسانی می‌بینی، نوعی سرسختی برای دوام آوردن که چهره آنان را پوشانده است.

پنج/ پناهجو در یک وضعیت استثنایی زندگی می‌کند. او در «پرانتز» زندگی می‌کند؛ چون شهروندی‌اش به تعلیق درآمده است؛ به راحتی از همه حقوق انسانی‌اش محروم شده؛ مهاجر رسمی هم‌ اگر چه به نظر می‌رسد تحت حاکمیت قانون زندگی می‌کند و از مزایای یک شهروند برخوردار است، اما یک همدستی پنهان وجود دارد که او را از چتر برابری قانونی حذف کند؛ شکاف بزرگی میان او و جامعه وجود دارد و او از آن برابری بزرگی که ناشی از دستاوردهای عصر روشنگری است کنار زده می‌شود؛ به همین دلیل به نظرم مهاجر‌ستیزی مقابله با دستاوردهای‌های عصر روشنگری است، چرا که فاشیسم نهفته در این فرآیند حاکمیت قانون، آزادی و برابری را به سخره می‌گیرد.

شش/ مهاجرت پدیده‌ای است به گستردگی تاریخ، از کوچ‌های دسته‌جمعی بزرگ تا جابجای‌هایی در وسعت قاره‌ها. روایتی که امروز از مهاجرت داده می‌شود قصه‌ای جدید است‌، آنچه پناهجو و مهاجر را وا می‌دارد که تنش را، تنها دارایی نهایی و انسان‌اش را خطر بیاندازد و امیدش آن باشد که به آینده بهتری دست بیابد؛ گذشتن از مرزها بی چشم‌اندازی واقعی برای زندگی در ‌امنیت است؛ چه امنیت در غذا، چه در گریز از جنگ. ناگریزی و اضطرار چیزی است که جامعه میزبان درک نمی‌کند یا نمی‌خواهد درک کند و به همین دلیل به او به چشم اشغالگر نگاه می‌شود؛ کسی که‌آمده است تا ارزش‌های فرهنگی آن‌ها را نابود کند، کار آن‌ها را برباید‌، نان‌ها را از دست‌شان بقاپد و تا زمانی که این گفتمان‌های فاشیستی در جامعه‌ای حضور داشته باشند، فرآیند تلفیق ارزش‌ها اتفاق نمی‌افتد، مهاجر تبدیل به همان چیزی می‌شود که جامعه میزبان از آن می‌ترسد.

هفت/ در آسانسور بودم؛ گوشواره‌های بزرگ داشتم که از سفرم به آفریقا خریده بودم؛ دستمال سری به شیوه آنان بسته بودم؛ زن و مرد سالمند آلمانی هم کنار من بودند؛ به خیال آن که زبان بلد نیستم، شروع کردند ترس‌هایشان را از مهاجران شمردند، به یکباره این ترس چنان بزرگ شد که از بودن در یک فضا مشترک احساس ناامنی کردند، محکم روی دکمه‌های آسانسور می‌کوبیدند و تنها وقتی به آلمانی توضیح دادم، از لهجه آلمانی‌ام تعریف کردند، بالاخره مرا یک خودی حساب کردند، حتی شرمسار هم نبودند؛ به جایش به من توصیه کردند که با این ظاهر نگردم چون منبع سوتفاهم است، این یکی عجیب‌ترین تجربه‌های من به عنوان کسی بود که نیمی از عمرش را به عنوان مهاجر زندگی کرده است، وقتی به خانه برگشتم اولین طرح‌هایم را شروع کردم، مجموعه مهاجر به عنوان یک ناانسان.

امروز بیشتر از هر زمان دیگری احساس می‌کنم لازم است همه مهاجران ایرانی ساکن در کشورهای دیگر از تجربه خود بگویند؛ از برخوردهای متفاوت در جوامعی که مهاجر‌پذیر است یا مهاجر‌ستیز، از سختی مواجهه‌های اولیه، از ترس‌ها و نومیدی‌ها و امیدهایی که در دل داشته‌اند، شاید بازگویی این تجربه‌ها همدلی ما با جامعه افغانستانی‌ها بیشتر کند.

 

آبان ۱۴۰۲

*هنرمند نقاش مهاجر