انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

مرگ و زندگی آخرالزمانی در عصر کرونا

فرهنگ شبکه مشترک معانی است که به صورت اجتماعی فهم می‌شود و چگونگی اطلاق معنا به پدیده‌ها توسط انسان‌ها به کنش‌های آنها جهت می‌بخشد. یکی از مفاهیم تاثیرگذار بر کنش‌های سوژه‌ها در فرهنگ خاص‌گرای ایرانی، «خانواده و عزیزان» است که معنایی دیگرگون به زندگی می‌بخشد. علیرغم فراز و فرودهای مختلف در ارتباطات میان‌فردی اعضای خانواده، امری ارزشمندتر از وحدت و علاقه قلبی آنها به یکدیگر نیست که مخصوصا در شرایط بحرانی به نمایش درمی‌آید. از این‌رو غمی بالاتر از فقدان آنها وجود ندارد و هیچ مصیبتی بالاتر از مرگ نیست که اعضای یک خانواده را از یکدیگر جدا می‌سازد؛ فراغی به همراه از دست دادن خاطراتی که سوژه‌ها برای یکدیگر ساخته بودند.

از منظر فرهنگی روایت زندگی در عصر کرونا چیزی بیش از کمیت مرگ و میر دو درصدی، تضعیف اقتصاد، چک‌های برگشتی، کلافگی قرنطینه خانگی، بلاتکلیفی و ابهام آینده است. مهمترین امر زندگی در عصر کرونا از دست دادن معنای زندگی در چارچوب فرهنگ است. کرونا در حال رقم زدن بحرانی است که به سادگی از یادها پاک نخواهد شد. با مرور اتفاقاتی که کرونا در خانواده‌ها رقم زده و ضربه‌ای که به سوژه‌ها از آن طریق وارد می‌شود و بررسی تفاوتی که افراد تجربه می‌کنند با روایتی که نوربرت الیاس از تنهایی محتضران ارائه می‌دهد، بهتر می‌توان به ویژگی‌های فرهنگی ایرانیان و قدرت این بلای خانمان‌سوز پی برد. ضربه‌ای که به زعم کارشناسان هنوز به مرحله قدرتمند خود نرسیده و باید منتظر رقم خوردن اتفاقات شدیدتری بود.
داستان بیماری والدین، همسر، فرزند یا برادری که به خاطر کرونا از دست رفته، از منظر فرهنگی روایتی آخرالزمانی‌ست. پدر یا مادر احساس بیماری می‌کند، سرفه‌های مداوم امانش را بریده و احساس خفگی سراپای وجودش را دربرگرفته است. با تماس به برادر، والدین یا نزدیکان این موضوع را در میان گذاشته و درخواست کمک می‌کنند. به همراه همسر، دختر یا پسرش به بیمارستان مراجعه می‌کند، اما کسی اجازه ورود به همراه بیمار به بیمارستان را ندارد، چراکه به دلیل ازدحام بیماران کرونایی فضا به شدت آلوده است، نه مکان ایزوله‌ای وجود دارد و نه حتی جایی برای نشستن و ایستادن. اینگونه حتی امکان ابتلا به ویروس در همراه نیز افزایش یافته و ریسک ابتلا به ویروس برای همراه‌ها بالا می‌رود.

«همراه بیمار» با ماسک و قایم باشک‌های فراوان چند ساعتی را در بیمارستان می‌ماند، اما زمانیکه بیمارها روی صندلی بیمارستان بستری می‌شوند و یا کف راهرو در حال انتظار می‌نشینند و حتی برخی برای زدن سرم در صندلی عقب ماشین‌شان دراز می‌کشند، چه فضایی برای همراه‌ها باقی می‌ماند. برادر، دوست یا نزدیکان هم به بیمارستان نیامده و نهایتا همراه بیمار مجبور می‌شود به خانه برگردد؛ تنهاتر از همیشه، بدون هیچ همدردی که حتی هم‌صحبتش شود و سنگ صبورش باشد. همگان از ترس ابتلا به ویروس از بیمار و حتی خانواده‌اش نیز دوری می‌کنند. دیگران به آنها به چشم ویروس متحرک و تهدیدی برای زندگی خویش می‌نگرند، نه به خاطر بغض و کینه که از روی منطق و شناخت ویروس و قدرت آن در شیوع سریع.

در خانه برادر و نزدیکان ولوله دیگری برپاست، حتی بیشتر از آنچه که در خانوده بیمار می‌گذارد. برادر یا نزدیکان نمی‌توانند بیمار را ببیند و بی‌تفاوت بنشیند. با تمام وجودش می‌خواهد به کمک برادرش برود، اما اگر خودش هم مبتلا شود چه؟ در چنین وضعی چه کسی به کمک او و خانواده‌اش می‌آید و به آنها رسیدگی می‌کند؟ اگر خانواده‌اش نیز از طریق او این ویروس را بگیرند چطور؟ غم از دست دادن همسر، پدر یا فرزند آنقدر مهیب هست که افراد ریسک نزدیکی به مبتلایان را قبول نکنند. اما مگر غیرت، تعصب، احساسات پاک و علاقه قلبی به آنها اجازه می‌دهد که برادر یا دوستشان روی تخت بیمارستان باشد و خودشان در حال استراحت و قرنطینه خانگی! فشاری که آنها تحمل می‌کنند و نگرانی آنها برای بیمار آنقدر بالاست که به مشاجره میان اعضای خانواده آنها نیز منجر می‌شود. مشاجره‌ای برای تصمیم‌گیری در خصوص پذیرفتن ریسک ابتلا به ویروس یا از دست دادن عزیز و انتخاب یکی از این دو راه سخت و طاقت‌فرسا! فرد در نهایت به منظور پیگیری امورعزیزش به بیمارستان می‌رود. اما اعضای خانواده‌اش که احساسات شدیدی میان آنها و فرد بیمار وجود ندارد با تماس‌های مکرر دعوت به انتخاب امر عقلانی دوری از بیمار کرده و اصرار می‌ورزند که با ریسک‌هایت جان همه اعضای خانواده را به خطر نینداز و همین الان به خانه برگرد. به خانه برگشتن فرد همانا و ادامه مشاجرات خانوادگی و کشیدن بار غم همانا!

همراه بیمار پس از تعمق دقیقتر به اتفاقات پیرامونش پی می‌برد که خودش هم برخی از آن علائم را دارد و ممکن است آلوده شده باشد. اینگونه او نیز علاوه بر هراس از سرنوشت والدین، برای جلوگیری از انتقال ویروس به دیگران حتی اجازه رفتن به بیرون از خانه را به خود نمی‌دهد. او خودش را قرنطینه خانگی می‌کند و غم پدر بیمارش را در خانه به تنهایی بر دوش می‌کشد. شاید حسرت‌آورترین لحظات زمانی باشد که اعضای خانواده از ترس اینکه ویروس به همدیگر منتقل کنند، حتی نمی‌توانند برای دلداری همدیگر را در آغوش بکشند. اعضای خانواده اعم از مادر، خواهر، برادر، همسر و فرزند همدیگر را میبیند، آرزوی خالی کردن بغضهایشان در آغوش همدیگر را دارد، اما نمی تواند ریسک کنند. در شرایطی که حتی کسی به آنها زنگ نمی‌زند مگر انتظاری از آنها داشته باشند، چه دردی بالاتر از تنهایی و غم از دست دادن عضو خانواده که حتی بیش از ویروس کرونا آزاردهنده است، اما مجبورند آن را تحمل کنند.

زمانی‌که نوربرت الیاس از تنهایی محتضران سخن می‌گوید، بر جبر زمانه و تغییر آرایش ارتباطی میان افراد به دلیل دگرگونی ذهنی سوژه‌ها سخن می‌گوید. الیاس بر این تاکید دارد که در زمانه‌ای که به سمت متمدن و مدرن شدن در حال حرکت است، به دلیل تغییر در شرایط زندگی و معنای ذهنی سوژه‌ها، آنها به تدریج به سوی فهم تنهایی و کنار آمدن با آن در زندگی در حال تغییر هستند. الیاس با ارجاع به اریه مرگ بر دوری از رمانتیزه کردن مرگ در دوره مدرن تاکید می‌کند. در عین حالی‌که در قرون وسطی محتضران دم مرگ لحظات آخر را در کنار خانواده می‌گذراندند. افراد حرف تسلی‌بخش به فرد محتضر می‌زدند و فرد در حال مرگ وصیت می‌کرد. اما افراد در عصر جدید همان‌طور که در عشق تنها هستند، هنگام مردن نیز تنها هستند و اکثر مرگ‌های عصر مدرن در بیمارستان، در تنهایی و حالتی ناخوشایند اتفاق می‌افتد.

با اینحال ارزش خانواده و عزیزان در فرهنگ ایرانی هنوز تغییر چندانی نکرده است و بزرگترها و اعضای خانواده از احترام و ارزش والایی برخوردارند. این امر تفاوت ارزشی و زاویه فرهنگ ایرانی با عصر مدرن را با قدرت بیشتری به نمایش درمی‌آورد. پیوندهای احساسی قوی میان اعضای یک خانواده چنان است که آنها حتی در بدترین شرایط هم تلاش می‌کنند تا با گذشتن از حقوق خود به یکدیگر کمک نمایند. ویروس کرونا با ممنوع نمودن نمایش محبت اعضا به مدیگر به ایجاد فاصله میان عزیزانی منجر می‌شود که احساساتی قوی نسبت به همدیگر دارند و این حسرتی باورنکردنی و فشاری بیش از حد را برای آنها به تجربه درمی‌آورد.

اعضای خانواده بیمار بالاخره پس از چند روز بی‌خبری به سیم آخر می‌زنند و برای پیگیری کارهای پدر یا عزیزشان به بیمارستان می‌روند. پس از پرس‌وجو برای یافتن عزیزشان برگه‌ای به آنها می‌دهند که حاوی پیام مرگ عزیزشان است، بدون آنکه خبری از جنازه‌اش باشد. بدون آنکه به آنها اطلاع دهند دفنش کردند، در مکانی نامعلوم با آهک و خاک، در گورستانی دسته جمعی. نه غسلی، نه تشییع جنازه‌ای، نه عزاداری و نه حتی نشانی دقیقی از قبر. از عزیزشان تنها یک برگه برای پیگیری امور اداری باقی مانده است و یک شماره پلاک در میان صدها پلاک دیگر.

چه بسا براداران یا اعضای خانواده‌ای که با هم از دست رفتند. نه دیگر خانواده‌ای وجود دارد و نه دیگر زندگی برای آنها معنایی دارد. این روایت می‌تواند به سرعتی تصاعدی تبدیل به داستان زندگی هر کدام از ما شود، اگر با بیخیالی آن را جدی نگیریم، اگر فکر کنیم مرگ حق است اما برای همسایه، اگر بهداشت فردی را رعایت نکنیم و به بیرون برویم، اگر این زنجیره منحوس بیماری شکسته نشود، اگر برای چهارشنبه سوری و عید به دنبال جشن و پایکوبی باشیم. اگر بدون توجه به ابعاد موضوع آن را صرفا سوژه خنده کنیم. در خانه می‌مانیم، به خاطر همه عزیزانی که زندگی شان به نفس ما بسته است.