انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

مبارزه با ابتذال وظیفه ای فرهنگی

جواد مجابی

سال‌ گذشته بعد از مراسمی که به مناسبت هشتاد و هشتمین سالگرد تولد شاملو برگزار شد، جواد مجابی متن سخنرانی‌اش را در آن مراسم برای چاپ در اختیار مجله قرار داد. اما انتشار مجله‌ای که قرار بود این متن در آن چاپ شود، با تأخیری یک ماهه روبه‌رو شد و چاپ این متن دو ماه بعد از مراسم چندان مناسبتی نداشت و ماند تا امسال و این شماره‌ی آزما که می‌توانست فرصتی باشد برای چاپ آن. البته نمی‌دانم مجابی در این فاصله یک ساله آن را در جای دیگری منتشر کرده یا نه و اگر هم کرده باشد مهم نیست. می‌شود آن را دوباره و حتی چندباره خواند. این حرف‌ها تاریخ مصرف ندارد.

سخنرانی جواد مجابی در خانه/ موزه‌ی شاملو به مناسبت هشتاد و هشتمین سالگرد تولد شاملو

 

با سلام به خانم‌ها و آقایان و با یاد و نام شاملو شاعر بزرگ و انسان اصیل.

من با این‌که دو کتاب در مورد آقای شاملو نوشته‌ام و بارها به زندگی و آثارش اندیشیده‌ام، هر وقت خواسته‌ام باز هم راجع به ایشان صحبت کنم دچار تردیدهای سوزانی شدم که چه بگویم که لایق ایشان باشد و تازه باشد و مفید باشد برای مخاطبان. در راه که می‌آمدم به این قضیه فکر می‌کردم. دیدم یک نکته بیش از هر چیز دیگر برای شناساندن شاملو و آثارش مفید است و آن مبارزه‌ی مستمر و دائمی شاعر با دنیای ابتذال است. شاملو مثل هنرمند اصیل قبل از خودش هدایت، شامه‌ای قوی برای احساس بوی ابتذال داشت و از دور هر نوع ابتذال را تشخیص می‌داد. گاهی این شناخت مبتنی بر دانش یا تجربه‌اش نبود بلکه شمی بود که در هر هنرمند بزرگی وجود دارد برای شناخت ابتذال. تمام عمر خودش را صرف مبارزه با ابتذال کرد. ابتذال به نظر من یک کلمه نیست، یک سطح نیست، ابتذال یک فضاست که در همه جای دنیا ممکن است موجود و مسلط باشد، ابتذال غالباً مثل هوایی است که ما را احاطه کرده است و ما در آن محاط شده‌ایم.

درون کره‌ی ابتذال انواع ترکیب‌ها وجود دارد: مثلاً بی‌عدالتی نوعی ابتذال است، غیر انسانی بودن عین ابتذال است، استبداد شکلی از ابتذال است، حماقت فریب‌خوردگان یک عصر، بخشی دیگر از این فضاست. در این مورد فعلاً من لغت جامع‌تری پیدا نکرده‌ام و کلمه‌ی ابتذال را هم نمی‌شود آن‌قدر تعمیم داد و آن‌قدر گسترده نیست که همه‌ی کژی و کاستی‌ها را در بربگیرد ولی به نظر من همه‌ی این چیزهای غیرانسانی را می‌شود زیر یک عنوان آورد، حالا من اسمش را می‌گذارم ابتذال و ممکن است دوستان لغات بهتری داشته باشند. روشنفکر هر عصری با شناخت ابتذال از آن فاصله‌ می‌گیرد و در این فاصله نگاه می‌کند، داوری می‌کند و می‌شناسد بعد مبارزه می‌کند؛ به ازای طول مبارزه‌ای که شخص با ابتذال‌های متنوع و متکثر می‌کند وظیفه‌ی انسانی خودش را انجام می‌دهد. بنابراین مبارزه با ابتذال نه به یک مقطع محدود می‌شود، نه دوره‌ی کوتاهی دارد بلکه سراسر عمر انسان را در برمی‌گیرد. وقتی نگاه می‌کنیم به کارهای آقای شاملو از «هوای تازه» به بعد این مبارزه شروع می‌شود: مبارزه با وهن انسانی که رایج بوده است، با استبداد مادی که بوده، با استبداد معنوی، مبارزه با آیین‌ها و آداب تحمیلی، مبارزه با دروغ، با زشتی، با کسانی که چهره‌ی دنیا را زشت می‌کنند، با کسانی که انسان را نادیده می‌خواهند بگیرند مجموعه‌ی این چیزهایی که در کتاب هوای تازه، ما نمونه‌های اولیه‌اش را می‌بینیم. این درگیری ذهنی ادامه پیدا می‌کند تا آخرین کارهای او و تا آخرین دم عمرش. ما که از نزدیک با شاملو آشنا بودیم، می‌دانستیم که دغدغه‌ی اصلی شاملو مبارزه با غیرانسانی بودن این جهان بود. تمام کوشش شاملو در ارائه‌ی شعرش و کتاب‌های دیگری که نوشته، صرف جا انداختن ارزش‌های زیبایی، عشق، عدالت و بهتر کردن این جهان بود.

آن‌چه در بسیاری از شعرهای شاملو دیده می‌شود و ممکن است عده‌ای اسمش را غم بگذارند، به گمان من غم نیست. غم در برابر شادی قرار می‌گیرد. قضیه‌ی اصلی، طرح غم و شادی در کار شاملو نیست بلکه، ماجرای اندوه عمیقی است که از ذله شدن می‌آید، دربرابر این ابتذال دامن‌گیر چندین قرنه‌ی پایان‌ناپذیر، آدمیزاد ذله می‌شود، از درون تهی‌می‌شود و فرو می‌ریزد، دوباره برمی‌خیزد. خاکستر می‌شود و دوباره شعله می‌گیرد؛ البته عده‌ی زیادی هستند که خاکستر شده‌اند و نتوانسته‌اند دوباره گر بگیرند. نبوغ شاملو در این است که وقتی که بسیارانی فرو افتاده‌اند او جزو کسانی بود که دوباره از خاکستر آن نومیدی‌ها و زندگی‌های دشوار و رنج‌ها (رنج‌های خودش و رنج‌های دیگران) برخاست و ادامه داد زندگی و امید و ستیز و آرزوهایش را.

چیزی که در شاملو اهمیت دارد توازی سرگذشت شاملو با سرنوشت ملتش است، این خیلی اهمیت دارد. معمولاً در میان ملت‌ها گاهی یک فضای خالی وجود دارد که یک هنرمند، یک شاعر، یک رهبر سیاسی_ به معنای درست کلمه _ آن حفره را پر می‌کند و آن فضا را یکپارچه می‌کند. این فضا یک فضای خالی است و هنرمندانی شانس دارند مورد قبول ملت خود قرار گیرند که این حفره خالی مانده در فضای ملی را پرکنند. چه بسا این فضا یک فضای خالی جهانی است. مثلاً بعد از جنگ دوم جهانی همه منتظر بودند یک اتفاقی بیفتد، انتظار تغییر یک حفره بود در ذهن مردم. یک حفره‌ی پاسکالی رو به روی ذهن‌ها بود که نمی‌شد از آن پرید. این انتظاری بود برای دگرگونی، تغییر ولی چه‌گونه؟ بکت می‌آید و «در انتظار گودو» را می‌نویسد و آن حفره‌ی را نشان می‌دهد، اشاره می‌کند به چیزی که همه منتظرش بودند: انتظار. بکت در «در انتظار گودو» پاسخ نمی‌دهد به آن انتظار، مشکل را حل نمی‌کند بلکه نفس انتظار را مطرح می‌کند و به همین دلیل جا می‌افتد به عنوان کسی که یکی از صداهای پیشرو قرن بیستم است. شاملو و هدایت هم این طور بودند، کسانی بودند که در آغاز روشنفکری فرهنگی ایران با ناشناخته‌هایی تا آن روز روبه‌رو شدند و آن را به چالش گرفتند: من دوست دارم بر این صفت فرهنگی بر روشنفکر تاکید کنم، چون به نظر من در جامعه، «روشنفکر سیاسی» داریم، روشنفکر فلسفی داریم و روشنفکر فرهنگی. این جا بحث من در مورد روشنفکر فرهنگی و وظایف اوست که غالباً مغفول مانده. آن قدر برای روشنفکران فرهنگی ما زندگی و فضا دشوار بود که گاهی آن‌ها بار روشنفکران سیاسی را هم _ در غیبت‌ آن‌ها _ بر دوش خود گرفتند. شاملو می‌گوید: بار خود بردیم و بار دیگران… کسانی مثل هدایت و شاملو بار روشنفکری فرهنگی خودشان را رو به سر منزل برده‌اند. هر دوی این‌ها متوجه‌ قرن‌ها عقب‌ماندگی بودند، نامردمی‌ها را می‌دیدند و بسیار چیزها را _که از رذائل اخلاقی و اجتماعی شمرده می‌شود و نمی‌شود در این جا شماره کنم_می‌دیدند و در برابرش جبهه می‌گرفتند. در برابر فضای تهدید کننده‌ی بیرونی که احاطه شان کرده بود راه برون‌رفتی نمی‌یافتند. همان طور که حافظ هم راه برون شد نداشت. با فاصله گرفتن، شناختن، مبارزه‌ی مداوم توانستند از این ابتذال تا حد ممکن نجات یابند ولی ابتذال مثل یک هوای چرب روی بدن و پوست آدم می‌ماسد و این باعث آن اندوه عمیقی می‌شود که در شعر شاملو و داستان‌های هدایت حس می‌شود. آدم فرهنگی‌ای مثل شاملو تمام زندگی خودش را صرف فرهنگ کرده و هر کار که کرده برای مملکت و مردم کرده و هیچ‌چیز برای خود نخواسته است، مثل بسیاری از هنرمندهای دیگر ما، حتی پژوهشگرانی مثل پورداود و آدمیت که حالا هنرمند نبودند ولی دایم به فرهنگ مملکت خودشان می‌اندیشیدند و می‌خواستند آن چیزهایی را که دارد نابود می‌شود به طریقی نجات دهند. همه این‌ها می‌دیدند که استمرار تاریخی ابتذال یا شرایط غیر انسانی، آن‌قدر زیاد هست و آن قدر فشار می‌آورد روی هنرمند که گاهی هنرمند فقط خلق اثر فرهنگی را کافی نمی‌داند و حواشی آن را هم باید بسازد.

با نسل شاملو بود که ما دوره‌ای تازه را شروع کردیم قبل از آن هنرمندها در رسانه‌ها کار نمی‌کردند حرف‌های خودشان را می‌زدند و کارشان را می‌کردند، تصور می‌کردند مردم لاجرم به طرف این‌ها خواهند آمد که معمولاً نمی‌آمدند. وقتی این نسل و نسل بعدش که ماها بودیم دیدیم این شعر، داستان، فیلم یا موسیقی به دلیل نو بودن و غریب بودنش نمی‌تواند برود در بین عامه‌ی مردم؛ در عین حال که آن آثار را ساختیم، پشتش هم ایستادیم، تفسیر کردیم، توجیه کردیم و در رسانه‌ها کار کردیم و ارتباط خودمان را با مردم هیچ‌وقت نگسستیم و مرتب به آن‌ها گفتیم: نگاه کنید به این چیز نویی که در شأن شماست و لایق شماست و نگذاشته‌اند شما از آن آگاه باشید! خب شاملو یکی از آدم‌های درخشان این کار بود. در آن مقاله که در مورد ژورنالیسم شاملو نوشته‌ام شرح داده‌ام که چه‌گونه او با این همه روزنامه و مجله کار کرده تا نسل قبل از خودش را بشناساند و معاصران خودش را معرفی کند و نسل جوان را حمایت کند. هر موقع هم زورش رسیده به قدما مثل حافظ و مولوی پرداخته و راجع به آن‌ها هم کار کرده است. بنابراین برای تمام اهل فرهنگ از قدیم‌ترین زمان تا امروز کار کرده است. گاهی دامنه‌ی این معرفی‌ها گسترش پیدا کرده و رفته مثلاً به گیلگمش و غزل غزل‌های سلیمان و لورکا و چیزهای دیگر. این نشان می‌دهد که دغدغه‌ی اصلی هنرمند این بوده که ارتباط دائمی‌اش را با مردم حفظ کند و بدون این‌که پیرو مردم باشد، بدون این‌که عوام‌فریب باشد به مردم عصر خودش کمک کند و این خیلی اهمیت دارد. دچار آن اسنوبیسم که از بالا نگاه می‌کند و قضاوت می‌کند، نشده بلکه همواره سرگذشت شاملو با سرنوشت مردم ایران همسو بوده است و این شانس بزرگی است که این هنرمند داشته است. هدایت هم به نحوی در دوره‌ی رضاشاه چنین هم‌سویی با مردم را داشته است. شاملو از رنج‌های خودش می‌گوید، از امیدها و بیم‌هایش می‌گوید و این‌ها به نوعی در سطح بزرگ‌تر در جامعه‌ی خودش هم اتفاق افتاده است از عشق یا امید خودش می‌گوید و این عشق و امید به نوعی مانند آرمان در جامعه دارد شکل می‌گیرد. هر چیز که در زندگی کوچک شاعر تأثیر می‌گذارد، در زندگی بزرگ اجتماعی هم در یک اشل دیگر به طور موازی مطرح می‌شود و این‌ها همسانی دارند. این مشابهت‌ها و هم‌سویی‌هاست که قبول یک جامعه را به نحوی میسر می‌کند. اگر هنرمند مشترکات عمیق و ریشه‌ای با مردمش نداشته باشد، ممکن است شهرتی هم پیدا کند بعد مردم رهایش می‌کنند. شاملو می‌گوید «چراکه من ریشه‌های تو را دریافته‌ام»، او ریشه‌ها را به صورت شهودی دریافته مانند. عارفی که می‌تواند راز طبیعت را دریابد و نه با دانشی که آدم اکتساب می‌کند و کتابی می‌خواند از فوکو و دریدا و یک‌شبه نسبت به این عوالم خواب‌نما می‌شود. ماجرا این بوده که او از اعماق این جامعه برآمده و مشخصات این جامعه را دارد مثل حافظ، مثل بسیاری از هنرمندهای بزرگ ما که همسانی دارند با ملت و فرهنگ خودشان. دوباره برگردیم به مبارزه با ابتذال. من تصور می‌کنم کمتر کسی به اندازه‌ی شاملو پافشاری کرده است در رویارویی با ابتذال. گاهی آن را در سازمان‌های قلابی دیده که امید می‌فروختند، در ریاکاران دیده، در فریب‌خوردگان گسترده دیده و ذله شده از این که چه طور به آفتاب نیمه شب ایمان آورده بودند. تا پایان عمرش دست برنداشته از آگاهی یافتن و آگاهی دادن و البته در این طریق رهایی بخش تنها نبوده است. بخت با او یار بوده که شاهد وقایع مهم تاریخی میهنش بوده: جنگ دوم جهانی را تجربه کرده، بیست و هشت مرداد ۳۲ را تجربه کرده، سال‌های انقلاب شاه و ملت را تجربه کرده و انقلاب مردمی سال۵۷ را تجربه کرده و از جمع‌بندی خردورزانه و بیشتر شهودی این حوادث بزرگ، راه و رسمی درست را برگزیده، راه و رسم شاعری مستقل و آزاده را. در آغاز انسان و پاره‌ای مفاهیم برای شاملو مقدس است و انتقادناپذیر است بعد به این نتیجه می‌رسد در سال‌های پختگی که هیچ‌چیز در این جهان ورجاوند نبوده بلکه نقد پذیر است. می‌بینید که علیه بسیار چیزها که روزی به صورت حماسی از آن‌ها یاد کرده چون رنج‌های عیسای ناصری یا کارکرد شخصیت‌های دیگر، جور دیگر نگاه کرده، حتی به مردم جور دیگر نگاه کرده انتقاد اجتماعی خودش را در نوشته‌ها و گفته‌ها به صورت نقد عقلانی مطرح کرده است، البته در شعرش این نقد عقلانی چهره‌ی دیگر دارد و ساز و کار خلاقیت هنری می‌یابد که آن خردورزی در اعماق هست در ظاهر قضیه نیست. هزل و طبیعت در کار شاملو جای خود را به طنز سیاه فلسفی می‌دهد.

شاملو هیچ‌گاه اوضاع و احوال پیرامونش را چندان جدی نمی‌گرفت به‌طور ذاتی خوش داشت پایه‌های قلابی امور این عالم را لق کند. اشاره می‌کنم به «سفرنامه امریغ» که لحنی طنز دارد، متأسفانه چاپ نشده است در آن کار شاملو توانسته زرورق‌ها را از روی زباله‌های تاریخی کنار بزند و برسد به مضحکه‌ای که به فاجعه پهلو می‌زند. می‌بینیم که قبل از او هدایت در «توپ مرواری» همین کار را کرده است. یعنی جاهایی هست که دیگر ممنوعیت‌ها و نبایدها و چیزهایی که نمی‌شود درباره‌شان چندوچون کرد خود به افشای خویش می‌پردازند و چون با بیان صادقانه‌ی هنری گفته می‌شوند، واکنش تندی برنمی‌انگیزند. چه‌گونه ما آدم‌ها را بت می‌کنیم، نهادها را بت می‌کنیم و در برابر آن اصنام ساختگی به سجده می‌افتیم، شاملو در آغاز کارش به دلیل خشم جوانی‌اش با هزل و هجو به جنگ آدم‌ها و آداب می‌رود و حمیدی شاعر را بردار شعر خویش آونگ می‌کند. به تدریج از هزل و هجو می‌آید به طرف تاملات عمیق شاعرانه و در عین حال طنز‌آمیز و ما نمونه‌ی قشنگی را در آن شعر می‌بینیم: در بیمارستانی پیرزنی در اتاق پهلویی می‌میرد و بیماران تصور می‌کنند آن‌جا قاشقک شادی می‌زنند ترکیب عزا و عروسی، فاجعه و مضحکه را درهم می‌آمیزد.

دوستان شاملو که در این جا حاضر هستند می‌دانند او به رغم اندوه عمیقی که – از تحمل قرن‌ها رنج بشری که در تاریخ ما هست و خود شاملو هم از آن بی‌نصیب نبود – داشت، آدم شادخویی بود. یعنی وقتی دوستانش را می‌دید از همه تلخی‌های روزگار می‌گذشت، بگووبخند می‌کرد و اوضاع را کاریکاتوریزه می‌کرد، و دست می‌انداخت. هر چیز جدی را تبدیل به یک چیز غیرجدی می‌کرد. اگر چه تمام آن روحیه‌ی طنزپرداز شاملو در شعرهایش نیامده اما در بعضی از داستان‌هایش هست، کتاب کوچه پر از این نوع نگاه طنز‌آمیز است که عالم و آدم در آن دست انداخته می‌شوند، البته با رعایت حرمت انسان، با احترام به دیگران، بدون توهین کردن به فرودستان. در برابر مردم عادی فروتن بود و در برابر مقتدران سرکش. با یک کارگر چاپ‌خانه، با جگرفروش سرکوچه چون او رفتار می‌کرد. غلامحسین ساعدی هم همین رفتار را داشت که با آدم‌های معمولی راحت بود. با آن‌ها به‌طور طبیعی نه ریاکارانه چون دوستی برابر رفتار می‌کرد. گاهی ما ذله می‌شدیم از تداوم نه گفتنش به اصحاب اقتدار و حیرت می‌کردیم چه بنیه‌ای دارد هنرمند که از پا نمی‌افتد. خب البته کسی بیرق فرهنگ خودش می‌شود طبیعتاً آرام آرام مسائل شخصی، مشکلات فردی‌اش ذوب می‌شوند و او خود تبدیل می‌شود به فرهنگ کشورش و تاریخش. می‌توان گفت از دهه‌ی پنجاه به بعد عین فرهنگ خود شدن در او نهادینه شده بود، این عین ملت خود شدن.

متشکرم.

این مطلب در نشریه آزما منتشر و در چارچوب همکاری رسمی و مشترک میان انسان شناسی و فرهنگ و آزما باز نشر می شود.