انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

انسان شناسی حافظه

در مطلب کنونی که نمونه نخستین از یک مقاله طولانی تر است این نام ها و برخی از نام های دیگر صرفا برای یادآوری ریشه ها و منابع اصلی بحث آورده می شود و نه تحلیل دقیق نظری آن. با توجه به این نکته باید دو مفهوم حافظه تاریخی و حافظه جمعی را تقریبا مترادف گرفته اما تفاوت های زیاد و ظریفی را که میان آنها وجود دارد را در نظر گرفت بدون آنکه در نوشتار کنونی به تفکیک تحلیلی این دو مفهوم بردازیم.

مقدمه:

مفهوم شناخت شناسی حافظه ما را بلافاصله به سوی گروهی از مفاهیم در علوم اجتماعی و انسانی (جامعه شناسی، روان شناسی و تاریخ) هدایت می کند و نام هایی چون هالبواکس در دو کتابش «چارجوب های اجتماعی حافظه» (۱۹۲۵) و «حافظه جمعی» (۱۹۵۰) و همچنین کل مکتب آنال اما به ویژه لوسین فبور و فرنان برودل، تاریخ فرهنگی پیتر برک و جریان او در بریتانیا و همجنین نام هایی چون روبر شارتیه، سینیرلی، پاسکال اوری و به خصوص پیر نورا و کتاب معروفش «مکان های حافظه» را در ذهن ما تداعی می کند و بحث نظری در این موضوع از دستکم قرن نوزده تا امروز دائما مطرح بوده است و نظریه پردازان آن از حوزه سیاسی به حوزه مطالعات عصب شناسی روانی تمایل یافته اند. اما در مطلب کنونی که نمونه نخستین از یک مقاله طولانی تر است این نام ها و برخی از نام های دیگر صرفا برای یادآوری ریشه ها و منابع اصلی بحث آورده می شود و نه تحلیل دقیق نظری آن. با توجه به این نکته باید دو مفهوم حافظه تاریخی و حافظه جمعی را تقریبا مترادف گرفته اما تفاوت های زیاد و ظریفی را که میان آنها وجود دارد را در نظر گرفت بدون آنکه در نوشتار کنونی به تفکیک تحلیلی این دو مفهوم بردازیم. قرن نوزدهم و از خلال رمانتیسم فشار بالایی به نظریه های حافظه ای وارد کرد و آنها را به سمت سیاسی شدن بیش از حد برد. در حالی که انحراف قرن بیستم در استفاده از این نظریات که به کشتار های گسترده انجامید راه را بر سنتز های جدیدی گشود که از جمله مطالات کردار شناسی جانوری و عصب شناسی روانی و اصولا مطالات شناخت شناسی آنها را تکمیل کردند و مسیر های تازه ای را پیش پای انسان شناسی حافظه گذاشتند. در این نوشتار تلاش می شود که به ابعاد گوناگون این موضوع به مثابه ساختاری برای تبیین جدی تری از انسان شناسی حافغظه در چارچوب سیاسی و شهری آن بپردازیم.

مشکل تعاریف

اگر خواسته باشیم تعریفی کلی و به همان میزان نسبی و قابل انتقاد، اما بهر حال ضروری برای شروع بحث از حافظه تاریخی بدهیم می توانیم بگوییم: مجموعه ای از رویدادها و حوادث و فرایندها که به صورت های مختلف مادیت یافته و در یادمان ها به ثبت رسیده اند و یا با فرایندهای مختلف شناختی در ذهن گروه مرجع جای گرفته اند به صورتی که کنشگران این گروه از آنها کمابیش درک نزدیکی دارند و نسبت به آنها به صورت کمابیش مشابهی واکنش نشان می دهند. گروه مرجع در اینجا می تواند یک خانواده باشد، یا یک گروه از دوستان، یا اعضای یک حزب و یا یک ملت. در عین آنکه رابطه حافظه تاریخی یا جمعی با گروه مرجع یک رابطه دیالکتیکی، ساختاری در معنای لوی استروسی و چرخه ای است که هر یک از طرفین به دیگری هویت داده و آن را به گونه ای به تحقق می رسانند و می سازند. یک ملت با چیزی که به نام «تاریخ ملی» می سازد هویت به دست می آورد، و آن «تاریخ ملی» نیز به وسیله همین کنشگرانی که چارچوب هویت ساز ملت را پذیرفته اند. مهم نیست که گروه ما کوچک باشد یا بزرگ، در هر حال، میزان تداوم هویت، استحکام آن، تحقق یافتن و تاثیر گزاری اش بر سایر هویت هاو حافظه ها نسبتی مستقیم با میزان شکل گیری حافظه جمعی و تاریخی دارند، مثلا اگر یک خانواده را در نظر بگیریم هر اندازه «خاطرات خانوادگی» بیشری در آن وجود داشته باشد و این خاطرات اشکال ذهنیت یا مادیت یافته بیشتری پیدا کرده باشند یعنی به یادها، اشیاء ، عکس ها و غیره تبدیل شده باشند (نگاه کنید به کاب قدرتمند اورهان پاموک، موزه معصومیت ها) می توانیم امید بیشتر به تداوم یافتن آن داشته باشیم و برعکس هر اندازه انباشت خاطره کمتر یا میزان ذهنیت و مادیات یافتن خاطره ها کمتر باشد، آن گروه شکننده تر می شود البته عموما از یک مفهوم دیگر نیز یاد می شود و آن «فراموشی جمعی» است یعنی گرایشی که موجودیت های فردی و معنی که از یاد بردن خاطرات منفی و به یاد سپردن خاطرات مثبت دارند. این سازوکار بسیار پیچیده است اما به طور خلاصه به فرایندی شباهت دارد که حتی در یک خاطره تلخ(به شرط آنکه پی آمدهای تلخ و منداوم نداشته باشد) امکان می دهد، بخش های خوب خود را حفظ و بخش های منفی خود را به ناخودآگاه و به نوعی «فراموشی» بسپارد. مثلا اگر کسی بستری شده باشد، ممکن است دردها را از یاد ببرد ، اما لحظات خوش بودن با دوستانش در عیادت ها را خفظ کند. این دو فرایند با هم برای ایجادو حفط هر گروه اجتماعی از خلال فرایندهویت سازی ضروری هستند.

با توجه به آنچه گفته شد، کارکرد حافظه را می توان ایجاد هویت هستی شناختی و حفظ گروه مرجع و نمود عینی و بیرونی آن را فرایندهایی دانست که در مطالعات فرهنگی به آنها عنوان «رمز گزاری» و «رمز گشایی» داده اند. گاه معناشناسان هم از اصطلاحات مشابهی اشتباه کرده اند. عکس ها، یادگاری ها، و هر شیئی ای می تواند در فرایند رمز گزاری قرار بگیرد یعنی به صورت حامل خاطره در بیاید و البته رمز گشایی، تنها به وسیله کسانی ممکن است که فرایند اول را شناخته باشند به همین دلیل است که بسیاری از اشیاء چنین ارزش بالایی برای انسان ها دارند. مثالی که همه ما می شناسیم، آرامگاه نزدیکان و کسانی است که می شناخته ایم و برای ما ارزش داشته اند. حال ممکن است این شناخت شخصی باشد مثل آرامگاه یک فرد از افراد خانواده که فوت شده و یا این شناخت صرفا غیر مستقیم بوده باشد، مثل آرامگاه شخصیت های تاریخی نظیر حافظ و سعدی برای ما ایرانیان. این ها یادمان هایی فضایی شده هستند که ما تمایل داریم با آنها در رابطه باشیم تا به هویت خود شکل و امکان وجودی بدهیم و آن را حفظ کینم یعنی بدان تداوم دهیم و بازتولیدش کنیم. اینکه مردم به زیارت خاک عزیزانشان می روند و یا به زیارت معصومین و شخصیت های مقدس، کاری است که به آنها شخصیت و هویت می دهد و بدین ترتیب امکان وجود داشتن به مثابه «خود» را. از این لحاظ است که می توانند وارد رابطه ای چنین عمیق و احساساتی گاه چنین پاک دراین لحظات بشوند.

در این میان لحظات گذار به ویژه لحظه گذار از جهان مادی به جهان غیر مادی( ذهنیت / مرگ) قدرت زیادی در خود دارد زیرا کنشگران را با یک بحران روبرو می کند و او باید بتواند از یک نوع شناخت هویتی به نوع دیگری از شناخت هویتی گذار کند. حال اگر فرد نتواند این کار را بکند (مثلا در مورد مرگ افراد بسیار نزدیک) هویت خود و گاه نظام شناختی خود را از دست داده و ممکن است به جنون بیافتد و جان خود را از دست بدهد یا خودکشی کند. ضربه ای که برخی از افراد از مرگ عزیزان خود می خورند به حدی شدید است که ممکن است آنها را نابود کند زیرا نمی توانند شکل شناخت هویتی و هویت ساز را تغییر دهند و هر اندازه این تغییر هویتی شدید تر باشد (مرگ های ناشی از تصادف یا مرگ حوانان) ضربه شدید تر است زیرا قابلیت کمتری به کشنگر برای گذار از موقعیت رابطه مادی و حسی مستقیم به رابطه نمادین از طریق یادمان های حافظه ای می دهد. بهر حال هویت بیرون آمده از یک تروما هرگز هویت پیشین نیست، به عبارت دیگر گذار از چنین لحظه ای، خود را در مادیت و ذهنیت کنشگر برای همیشه ثبت می کند و از او شخصیتی دیگر گاه بسیار نزدیک به شخصیت اولی و گاه بسیار دور می سازد.

روایت های تاریخی یا حافظه جمعی

ما معمولا یک حافظه تاریخی به معنای واقعی کلمه و در معنایی یکسدت و یکپارچه شده، نداریم . شاید بهتر باشد موضوع را این طور بگوییم که در نظریه های جدید تاریخ شناسی (به ویژه در نظریات تاریخ فرهنگی و نظریات پسا آنال) باور به یک روایت تاریخی واحد وجود ندارد و تاریخ می تواند درآن واحد چندین روایت داشته باشد، نه به این معنا که ما هیچ واقعیتی نداشته باشیم، بلکه بدین معنا که واقعیت یک امر واحد نیست و افراد مختلف بنا بر موقعیتی که در آن قرار داشته اند و بنا بر تجربه ای که حاصل این موقعیت بوده است آن را به یک شکل بازسازی نمی کنند. دولت های ملی، یا هر گروه اجتماعی تلاش می کند برای آنکه به خود هویت بدهد تا حد ممکن روایت یکسانی از حافظه تاریخی ایجاد کند که هیچ گاه به طور کامل اتفاق نمی افتد اما به صورت نسبی ممکن است. برای مثال مردم یک کشور به صورت نسبی ممکن است در دوره ای خاص از تاریخشان روایتی کمابیش یکسان نسبت به گذشته خود داشته باشند. اما اگر دوره را عوض کنیم، یا ترکیب جمعیت را تغییر دهیم بدون شک این حافظه هم تغییر می کند. به طور کلی هر اندازه نظام های استنادی نزدیکتری در یک گروه وجود داشته باشد که عملا و به دور از فشار از آنها استفاده کنند، می توان گفت که حافظه تاریخ قدرتمندتری وجود دارد نبود زور و یا برعکس عوامل مشوق تحریک کننده بیرونی مادی در اینجا باید به طور خاص مورد نظر باشد، زیرا این عوامل چه در یک جهت و چه در جهت دیگر با تاثیر مثبت یا منفی ای که بر کنشگر می گذارند به ما اجازه نمی دهند که رویکرد نسبتا «طبیعی» و «ارادی» او را درک کنیم. حال در شرایطی که ما عوامل بیرونی و درونی انحراف زا را به حداقل رسانده باشیم، روابط استنادی می توانند گویای هم قدرت حافظه باشند و هم عناصری که این کار را می کنند. برای نمونه درکشوری مثل ایالات متحده ، پرچم ملی یکی از مهم ترین عناصر هویت ساز و حافظه تاریخی است به ویژه آنکه این پرچم در نیمه قرن نوزده (جنگ داخلی) با یک ضربه تاریخی نیز روبرو شده و شکل گرفته است. بنابراین در این کشور استفاده از پرچم به مثابه نشان دادن علاقه خود به سرنوشت کشور بسیار رایج است و مشاهده آویخته شدن پرچم در همه جا حتی پنجره های خانه ها ابدا تعجب آور نیست. اما در کشور فرانسه به هیچ وجه چنین چیزی نیست، استناد به پرچم ملی بیشتر امری رسمی و اداری است و تقریبا نمی توان در فرانسه مشاهده کرد که مردم از در ودیوار هایشان و یا به خصوص در چارچوب های خصوصی شان از آن استفاده کنند.پایبندی مردم به روایت ها، به یادمان ها، به انجام مناسک خاطره ای، مهم ترین معیارهایی هستند که به ما کمک می کنند تا میزان پایبندی به حافظه تاریخی را بسنجیم و هر انداز تعداد این اشکال ذهنی و یا بیرونی(مادیت یافته) کمتر و میزان استنادها محدودتر و عمق آنها کم تر باشد ما با حافظه ضعیف تری نیز روبرو هستیم.

این بحث را می توان در رابطه ای دیگر نیز دید که میان حافظه جمعی و فراموشی جمعی به آن اشاره کردیم و یا به زبانی ساده تر میان خاطرات و حافظه مثبت (گشایش، لذت) و حافظه منفی (انقباص و درد). گرایش عمومی موجودات زنده و به تبع آن موجودیت های جمعی که آنها می سازند( گروه های اجتماعی کوچک و بزرگ) به محور لذت و زندگی و زایش است که در زنانگی فرهنگی تبلور می یابد، در حالی که گرایش مکمل و لازم اما خلاف جریان آنها به درد، مرگ و نابودی است که در مردانگی فرهنگی تبلور می یابد. اینکه از واژه فرهنگی استفاده می کنم دلیلش آن است که زنانگی و مردانگی هر دو از لحاظ طبیعی در گرایش اول (زندگی و لذت) تعریف می شوند اما تحول انسان ها در سازمان یافتگی شان سبب جدا شد این دو گرایش از لحاظ فرهنگی (به ویژه در مردان به دلیل تغییر شیوه معیشت انسان: نگاه کنید به هریتیه و بدنتر) شده است در این شرایط، «عبرت گرفتن» یعنی، توانایی به گذار از موقعیت منفی به موقعیت مثبت، گذار از درد به لذت، گذار از انقباض به انبساط است. هر دوی اینها برای پدیده حیاتی ضروری هستند اما حیات در مرگ و درد قابل تعریف نیست، بدن دردمند(منقبض) یا مرده، یا تمام خواص خود و یا بخش عمده آنها را از دست می دهد و تقلیل می یابد. بنابراین باید بتواند از این موقعیت خارج و به موقعیت مثبت برسد. حال اگر وارد تحلیل تاریخی شویم می توانیم به مثالی بسیار نزدیک به خودمان برسم، تجربه جنگ تحمیلی که برای ما با شهادت صد ها هزار نفر از بهترین جوانان این کشور همراه بود، تجربه ای دردناک بود، اما گذار از این تجربه برای رسیدن به موقعیتی از حیات رو رشد و پیشرفت و زندگی بهتر، می تواند یک «عبرت» به حساب بیاید که چگونه باید در برابر سختی ها دوام بیاوریم تا به موقعیت بهتر برسیم. مثال دیگری بزنم، امروز جهان در یک بحران عومی و سخت فرو رفته است یعنی تجربه یک درد و انقباض گسترده، در اینجا در کنار عوامل دیگر، یک عامل به جوامع کمک می کند که باقی بمانند یا از میان بروند و آن تجربه تاریخی است. این تجربه است که کمک می کند ما از گذشته به عنوان ابزاری برای بقای خود استفاده کنیم.

مورد ایران

حافظه های تاریخی که امروز از آنها صحبت می شود، عموما حافظه های ملی هستند. بنابراین معمولا از حافظه تاریخی ایران هم به حافظه دولت و ملت مدرن در ایران در طول یک صد سال اخیر اشاره می شود. اگر با چنین فرضی بحث کنیم باید گفت که در طول این صد سال، به دلیل وجود دو انقلاب بزرگ اجتماعی، و حوادث و رویداد های بسیار گسترده تاریخی، درگیر شدن ناخواسته ما در دو جنگ بزرگ جهانی و تجربه یک جنگ بزرگ ملی، یک کودتای بزرگ و تعیین کننده، و فشارهای ممتددی که از دورن و برون به این جامعه وارد شده است، میزان ضربه ها (تروما ها) بسیار زیاد بوده و به همین دلیل نیز این حافظه در عین حال که شکل گرفته است شکل بسیار متکثر، پاره پاره و پرگسست و به صورت های مختلف نابرابر بنابر گروه، منطقه، و دورانی که از آن صحبت می کنیم دارد و همین نیز سبب آشفتگی سستی های هویتی گوناگون شده است که ما را در موقعیت بحرانی بیشتری قرار می دهد وجود باورهای بسیار زیاد اما بسیار قاطع در گروه های اجتاعی، وجود سبک های زندگی بسیار متفاوت، وجود خاطرات غیر قابل آشتی با یکدیگر و غیره نمونه هایی از این گسست هاو تاثیر گزاری آن تروما ها هستند بنابراین نمی توان در اینجا با قاطعیت از ضعیف یا قوی بودن این حافظه صحبت کرد و باید اذعان کرد که ما بیشتر می توانیم از پیچیدگی و ضربه پذیری آن صحبت کنیم تا از ثبات و استحکامش. این امر وظیفه همه ما را بیشتر می کند،زیرا برای تداوم هستی یک جامعه بدون شک نیاز به نظام های خاطره و حافظه تاریخی و جمعی وجود دارد تا در عین تکثر بتوان وحدت را ایجاد کرد. و از این لحاظ ما در حال حاضر مشکلات اساسی داریم که از جمله دلایل روشن آن نبود شناخت کافی و در نتیجه عدم توانایی به اندیشیدن و مدیریت کردن نظام های خاطره و حافظه است.

ایران به مثابه یک پهنه فرهنگی باستانی و با یشینه بسیار طولانی مثال های بسیاری به ما برای نشان دادن ضعف ها و قدرت های حافظه ای می دهد. ضعف ها می توانند همان قدر در فرایند های حافظه ای زیاد باشند که قدرت ها و در اغلب موارد این دو را می توان حتی با یکگدیگر اشتباه گرفت. «قدرت» این حافظه که خودش را در انعطاف پذیری فرهنگ ما و همین طور از «قدرت کاذب» این حافظه که عموما خود را در نوعی برتر دیدن خویش از دیگران و گرایش های ملی افراطی نشان می دهد، نیز صحبت کنم. اما اگر به نقاط ضعف برسم، شاید بارزترینش امروز در نظام مصرفی ما باشد. در نظر بگیریم که ما جامعه ای هستیم از لحاظ اقلیمی بسیار شکننده یعنی همواره در معرض خشکی و خشکسالی و در عین حال اقتصاد ما هنوز به شکل گسسترده ای تک محصولی است که این یک وضعیت خطرناک را می سازد. باز فراموش نکنیم که دراین اقتصاد ما در حدود ۶۰ سال است که به دلیل قیمت های بالای انرژی درجهان وضعیت کاملا جدیدی پیدا کرده ایم (از دهه ۱۳۴۰) با این شرایط وقتی چنین جامعه ای وضعیت کمتر از شصت سال پیش خود را از یاد می برد و به چنین شکل مبالغه آمیزی مصرف گرا می شود، این یکی از مشخص ترین مصادیق ضعف خاطره تاریخی است. یا مصداقی باز هم روشن تر: ما کشوری زلزله خیز هستیم و شهر تهران یکی از زلزله خیز ترین شهرهای جهان است و تقریبا در سال های قرن اخیر هرگز دوره ای طولانی نداشته ایم که از این حادثه طبیعی به صورت بسیار سختی ضربه نخوریم، با وجود این ما در شهر تهران نه تنها برنامه ای گسترده برای تغییر وضعیت ساختمان های خود نداریم، بلکه ساختمان های قدیمی را نیز تعمیر نمی کنیم و از آن بدتر روی گسل ها ساختمان سازی می کنیم.نام این کار را چه چیزی می توان گذاشت جز ضعف حافظه تاریخی؟ باز هم یک مثل از حوزه ای کاملا متفاوت: بزرگترین ضرباتی که خاور میانه در تاریخ صد سال گذشته خود خورده است از طرف کشورهای غربی و در راس آنها آمریکا و از طرف رژیم آپارتایدی اسرائیل بوده است، در طول یکی دو دهه گذشته آمریکا چندین کشور را در این منطقه با خاک یکسان کرده است، با وجود این هنوز ما روشنفکرانی را می یابیم که توهم آن را دارند که مشکل ما نداشتن رابطه با آمریکا است واگر این رابطه ایجاد شود، اینجا بهشت برین خواهد شد. این گروه نه حافظه تاریخی نسبت به کشور خود دارند و نه نسبت به سایر کشورها: مثلا امروز در ویتنام، افغانستان، عراق، و… که همگی پشینه روابط سیاسی چند ده ساله با آمریکا، پس از دوره های درگیری، داشته اند چه پیشرفت و موقعیتی را می بینیم که فکر می کنیم مشکل ما در این رابطه است؟ هر چند ما معتقدیم باید بر اساس عرف جهانی و منالع کشور با همه کشورهایی که دارای مشروعیت سیاسی هستند رابطه داشت. یا برخوردی که جامعه ما همواره با سیاستمداران متعادل داشته است و برعکس کشش به یک رادیکالیسم کورکورانه، در طول صد سال گذشته هر جا ما سیاست معتدلانه پیش گرفته ایم قدمی به جلو برداشته ایم ولو قدمی کوچک، و هر بار به هر شکلی به طرف رادیکالیسم با هر هدفی رفته ایم، به شدت ضربه خورده ایم. در این شرایط وقتی باز هم گفتارهای رادیکال در هر جهتی را می خوانیم، سوای سوداگری های مالی و اقتصادی و سیاسی که بی شک در پشت آنها نهفته، همین که می بینیم این حرف ها هنوز بازار دارند آیا این گویای ضعف حافظه تاریخی نیست؟ و مثال آخرم: در تاریخ صد ساله اخیر ما بیشترین ضربات را از لومپنیسم و جاهل منشی، یعنی به عبارتی فساد گروه ها و اقشار که به نظام های شهری وارد می شده اند اما نمی توانستند کاری برای خود بیابندو بنابراین به طرف حیات انگلی می رفتند،خورده ایم اما هنوز این رویه ها نه فقط بین خود آن جاهل ها در کوچه خیابان جریان دارد، بلکه به مردم عادی و حتی برخی از نخبگان و گروه های تصمیم گیرنده و روشنفکرانمان هم سرایت کرده و امروز می توانیم به سراغ پدیده ای به نام «کامنت» برویم که زیر اخبار گذاشته می شود یا به شبکه های اجتماعی سری بزنیم و ببینیم نه تنها زبان و استدلال های جاهل منشانه بیشترین رواج را دارند، بلکه طرفداران بی شماری هم آنها را دنبال و به آنها علاقه وافری نشان می دهند؛ به گونه ای جامل منشی هم دموکراتیزه شده و هم به نخبگان فکری راه یافته و این هم یک نمونه دیگر از ضعف حافظه تاریخی است.

چشم اندازهای انسان شناسی حافظه

مطالعات در زمینه انسان شناسی حافظه امروز به شدت با حوزه های علمی دیگری که آنها نیز بین رشته ای هستند در هم آمیخته است . مهم ترین حوزه در این زمینه حوزه علوم شناختی است. اما حوزه هایی همچون روان شناسیف روان شناسی اجتماعی، زبان شناسی فرهنگی، عصب شناسی روانی و کردار شناسی جانوری به همان اندازه اهمیت دارند و یافته های آنها هر روز در خال تغییر داده های ما و تحلیل هایمان نسبت به موضوع هستند. بنابراین اصل بر رشته ای رشته ای بودن است و نمی توان واقعا ابعاد جامعه شناختی، روان شناختی و تاریخی را از یکدیگر در یک تحلیل عمیق جدا کرد. انسان شناسی تاریخی (برای مثال در کارهای شارتیه، سیرینلی و گینزبورگ) به صورتی گسترده به موضوع پرداخته است. به عبارت دیگر مساله را نمی توان به صورتی عمومی و کلی تقلیل داد، بلکه باید به شکلی موردی و با انجام مطالعات متفاوت هم تاریخی و هم معاصر و با استفاده از متغییرهایی که به عواملی چون جنسیت، قومیت، هویت های سیاسی، سرمایه های اجتماعی و فرهنگی و غیره مربوط می شوند، مطالعه کرد و هدف از جمله آن باشد که سیاست های فرهنگی مناسب را مشخص کرد و همچنین به سیاستگزاری های عمومی برای جامعه کمک کرد. برای کشوری نظیر ما راه درازی در پیش است اما آنچه می توانم به عنوان یک متخصص علوم اجتماعی توصیه کنم برحذر بودن در حدامکان از تبعیت از کلیشه های ساده و تقلیل گرا است. مثلا اینکه ما به صورت تاریخی ضعف حافظه داشته ایم و یا تز معروف و به همان اندازه سطحی امتناع تفکر در فرهنگ ایرانی، و از این قبیل کلی گویی هایی که تلاش می کنند یک مظریه را بر هزاران سال تاریخ و پهنه ای به وسعت یک قاره تعمیم بدهند. می توان اشکال و انواع بسیار زیادی از این قبیل «نظریه ها» را (که در قرن نوزدهم بسیار رایج بودند) با سرهم بندی کردن این و آن واقعه تاریخی واین و آن فرایند مطرح کرد و همانگونه که گفتم، ما و همه جوامع و پهنه های فرهنگی دیگر بیشتر از آنکه در حافظه و فراموشی جمعی و تاریخی خود ضعف یا قدرت داشته باشیم، سازوکارهای پیچیده ای داریم که به شدت متغییر هستند و باید با دقت آنها را به صورت موردی و تطبیقی بررسی کرد و از صادر کردن حکم های کلی به شدت اجتناب کرد چون در هر جهتی باشند می توانند تا حد زیادی نادرست بودنشان را ناگزیر دانست.

در این میان ایحاد امکان برای تداوم بخشیدن و خلاق نگه داشتن حافظه تاریخی و حافظه جمعی در جهت بهبود موقعیت جامعه یعنی نوعی توسعه و رشد پایدار به شکلی که امروز در نهاد های مردم محور مطرح می شود است، برای این کار راه های مختلفی وجود دارند که نخستین آنها کنار گذاشتن کلیشه های رایج تقلیل گرایانه ای است که تمایل دارند ضعف خود را به ضعف یک فرهنگ تعمیم دهند. سپس باید دست به کاری دراز مدت اما با شروع از نکات و ظرایف فرهنگی بی نهایت و بسیار متنوعی زد که ما در فرهنگ خود در اختیار داریم. تا زمانی که ما نتوانیم به شناخت مناسبی از فرهنگ و سازوکارهای خاطره و فراموشی در طول زمان در آن برسیم، نخواهیم توانست، راهی هم برای تقویت آن در جهت تسهیل فرایندهای هویت ساز پیدا کنی

منابع در انسان شناسی و فرهنگ محفوظ است